هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
صبح روز بعد ، خونه دامبل!

گابر در حالی که یک سطل آب گرفته دستش و یک دستمال هم توی یک دست دیگش، به عنوان تی کش!!! داره کف زمین رو تمیز می کنه. عرق از سر و روش میباره و شده عینهو این دخترای بد بد!

در سمت دیگه آسپ روی پای دامبل نشسته و دامبل داره واسش شعر می خونه: سفیدمو سفیدم! خیلی من سفیدم! سفیدا رو دوست دارم! دیرین دیرین دیرین رین! (در جهت ساختن قافیه! همر)

آسپ:

دامبل دستی به سر آسپ کشید و با صدای بلندی گفت: گابر! دختریکه تنبل! پس غذا چی شد؟ مگه نمی بینی قند عسلم!! گرسنه ست؟

گابر سطل آب رو روی زمین میزاره و با عصبانیت به سمت آشپزخونه میره. آسپ فکری به ذهنش میرسه و با صدای نازکی میگه: عمو دامبل؟!
دامبل: جون عمو؟
-میشه من برم آشپزخونه؟
-چرا نمیشه؟ بیا با هم بریم!
-نه، نه، خودم تنهایی برم! زودی برمیگردم! می خوام آرد بزنم به صورتم بیشتر سفید بشم!

دامبل: ای جااااان! باشه برو! دست به اون دختره نزنی سیاه بشیا!
آسپ سرش رو تکون میده و به سمت آشپزخونه میره!

درون کیچن! (در جهت رول پلینگ رولینگی :دی)

گابر داره غذا رو گرم می کنه که یهو یک دستی دور کمرش رو میگیره. تا میاد جیغ بزنه یک دستی رو لب هایش میاد و جلو حرف زدنش رو میگیره.

-گابر! بوقی! منم! اومدم یک راه حلی واسه خلاص شدن از شر این هیولا پیدا کنیم!




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
"" یتیم خانه ی یاس های خال خالی! ""

- اه! بچه جوون، یک دقیقه بشین سرجات!
- هوشت، بوقی من دیگه بچه نیستم! من خیلی هم بزرگ شده ام. تازه هرکی سرپرستم بشه باید واسم ماشین بخره که پشتش بزنم : Don't Race Whit Me !
- بیچاره کسی که سرپرستت شه!

رئیس یتیم خونه گردن آسپ رو گرفت و اون رو روی گابریل پرتاب کرد(!) تا هم سوژه بیناموسی بشه و هم هردوتاشون بهشون ظلم شه! سپس در اتاق رو بست و در همان لحظه چهره ای ملیح و پیر دید.. آلبوس دامبلدور!

دامبل: سلام. ببخشید، من اومده ام که دوتا از گوگولی ترین بچه های اینجا رو ببرم. ترجیحا پسر باشن تپل هم باشن.
صاحاب ِ یتیم خونه: ساری پسره تپل نداریم، ولی پسر سفید و دختر سفید داریم!
دامبل: خب تنوع هم بد نیست... همونا رو میبرم! میشه بذارید تو کیسه؟


خونه ی دامبلدور

چندی بعد، دامبلدور در گونی رو باز کرد. گابریل خودش رو از گونی بیرون انداخت و سر و صورتش رو تکوند. آسپ نیز همان کار را کرد.

- دیگه هیچ وقت با یه دختر تو یه جای ِ تنگ نمیرم!
- اه! ایششش! من دیگه این کارو نمیکنم!
- بچه ها! بچه ها! آروم باشید... شما از امروز بچه های من حساب میشید و باید مثله پدرتون آدم آرومی باشید وگرنه اون روی من رو میبینید.

آسپ و گابریل: !


[b]دیگه ب


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
میز ناهار رنگین تر از همیشه بود . دو شمع زیبا دو طرف میز خود را به نمایش گذاشته بودند . گل های آبی زیبایی در گلدان شیشه ای خود ، خودنمایی می کردند . چیزی که این زیبایی را دو چندان می کرد ، آلبوس دامبلدور بود که از شدت گرسنگی ناشیانه روی صندلی نشسته بود .

آلبوس دامبلدور به مینرا مک گوناگل که طرف دیگر میز چهار نفره نشسته بود گفت :
- خبریه ؟ که این همه تدارکات دیدی ؟

مینرا با خوش حالی اشاره ای به دخترشان گفت :
- همش کاره آنیتاست . دیگه بزرگ شده !
- آنیتای بابا . مامان راست می گه ؟ مگه چیزی می خوای ؟

آنیتا که مدتی بود منتظر این لحظه بود گفت :
- نه بابایی . فقط می خواستم یه چیزی بگم .
- بگو دیگه از گرسنگی مردم !
- ام ... ام ... خب نامزد کردم ! مامان هم در جریانه .

دامبلدور که سعی می کرد تظاهر به خوش حالی کند گفت :
- مبارکه ! کی می خوای من رو با اون آشنا کنی ؟همین امشب خوبه ؟
- همین امشب که مامان جلسه ی انجمن زنان دیاگون را داره .
مینرا : مهم نیست من که با اون آشنا شدم .

همان شب ساعت 9 شب بعد از شام

دینگ دینگ ( زنگ در )
آلبوس در حالی که به طرف در می رفت گفت : من در رو باز می کنم ، آنیتا .
سپس دستگیره در را چرخاند و در را باز کرد . از خوش حالی سر از پا نمی شناخت . جوانی با موهای بور کوتاه ، پوستی سفید و بینی و دهانی موزون با صورت پشت در ایستاده بود .
- سلام ، من جک هستم نامزد آنیتا !
- منم پدر آنیتام ، عزیزم .
و سپس نتوانست تحمل کند و محکم او را به آغوش کشید . جوان که می خواست او را از خود جدا کند چیزی از ذهنش گذشت که مانع آن شد .

فلش بک

جک زانو زده در مقابل لرد سیاه ایستاده بود و خطاب به او گفت :
- سرورم ، گویا ماموریتی برای بنده داشتین !؟
- آره جک . برای از بین بردن دامبلدور یه نقشه دارم . ما باید از طریق خونوادش به اون نزدیک بشیم و اونو از سر راه بر داریم . فقط سریع عمل نکن بگذار مدتی بگذره بعد عمل بکن . برای این کار از هیچی دریغ نکن .
- بله سرورم . این افتخاریه برای من

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۲ ۲۲:۲۷:۵۳


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
ویکتوار : جیـــــــــغ !
تدی : وایسا ! وایسا غلط کردم من دیگه گرگینه نمی شم ! قول میدم !
ویکتوار وایمیسته :
- قول مردونه؟
- قول گرگینه ای !
ویکتوار دوباره میره .
تدی داد می زنه :
- مردونه !
ویکتوار وایمیسته . به طرف تدی برمیگرده ، تدی قول میده دیگه گرگینه نشه و ماهم میره پشت ابر ها و خورشید خانم درمیاد و آسمون روشن میشه و هوا گرم میشه و دامبل ریشش رو که دیگه برق نمی زنه درمیاره و با منزلش به منزلشون آپارات می کنه .
سیریوس هم جیمز رو می بره و یویوش رو براش پیدا می کنه و با آلبوس سورس و ویزلی ها آپارات می کنن به خانه گریمالد . که چون پرسی مرگخوار بود و محفلی نبود و سیریوس فقط به خاطر موهای قرمزش اونو با بقیه ویزلی ها اشتباه گرفته بود ، قرارگاه لو میره و پرسی فرار میکنه به لرد میگه بیاد دامبل رو بکشه و اون جا رو فتح کنه .
که لرد میاد دامبل رو می کشه و اونجا رو فتح می کنه .
تدی و ویکتوار هم به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنن .
قصه ی ما به سر رسید
دامبله به خونش نرسید !
پایان .

سوژه ی خوبی بود ... حیف شد، ارزشی شد ، ناجور !!
ممنون از همه ، این سوژه تموم شد .
به تدی : تو هم با این عروسیات !



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
ملت :
ویکتوریـــــــــا ... [b]ویکتوریا[b]

تد :
ویکتوریا بیا شب عروسی من رو تنها نذار (شام سر ماه ما رو خراب نکن )

تا صبح گشتن و گشتن ولی خبری از اون نشد ولی سر ظهر بود که البوس سوروس گفت :
ملت من پیداش کردم
ملت:
-

کجاست حالا
- لب ساحل داره حموم افتاب میگیره
ملت :


نزد ویکتوریا
- عجب افتابیه ها از این به بعد بیام اینجا

تد در همین لحظه میرسه

- ویکتوریا
:oops:
- :no:
- وایسا الان حسابت رو میرسم


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۲:۲۹:۴۷


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
دامبل رو به ملتی که مثلا برای جشن اومده بودن گفت:طی صحبت هایی که با گرگینه های محترم داشتم به این نتیجه رسیدم که کیکه رو داماد خورده!البته به خاطر این که امشب شب عروسیشه من ایشون رو از طلسم اواداکدابرا محروم میکنم تا بعد از عروسی
همه ی دعوت شدگان دست و جیغ و هورا کشیدند.

چند دقیقه بعد عروس و داماد درکنار هم!

ویکتوار رو به تدی گفت:پیف...پیف چه بوی بدی میدی!یه بویی شبیه خون.
_خوب من گرگینه ام دیگه.
ویکتوار که نمیتوانست دیگر تحمل کند گفت:من انصراف میدم من نمیخوام با این گرگینه خودمو بدبخت کنم...نه من ازدواج نمیکنم...
تدی که خون گرگینه ایش به قلقل افتاده بود گفت:بشین سرجات...تو از الان و رسما همسر من هستی.
_نیستم!
_هستی.
_نیستم.
_هستی

ویکتوار با لباس عروسش به سرعت برق و باد از جا بلند شد و به سمت ناکجااباد فرار کرد.

سیریوس:چی شد؟
البوس سوروس:انگار رفت ...
جیمز:نه بابا رفته یویوی منو بیاره...چه مهربون.
تدی:فرار کرده!

چند دقیقه بعد جماعت در پی ویکتوار فریاد میزدند.

_ویکتوار؟
_کجایی؟
_بیا اینجا...


ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۰:۰۸:۵۷
ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۲۰:۱۳:۱۵



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دامبل :
کی این کیک رو خورده ؟؟
- گفتم کی این کیک رو خورده ؟؟ از شصت و پنج طبقش 45/2 طبقش خورده شده !!!

سپس به سمت گریگنه ها بر گشت

آلبوس سوروس:
-صد رحمت به گرگینه ها این دیگه کیه
سیریوس :
ببین چه میکنه !!
البوس سوروس :


اون طرف اشوب

دامبل :
پس جواب نمیدین نه ؟

ملت گریگنه :


اواداکداورا به درد شما نمیخوره با دستام خفتون میکنم نمیدونین وقتی من گشنم بشه چی میشه

ملت گرگینه :


4 دقیقه بعد

دامبل با دست های خونی به سمت کلبه صدفی حرکت میکنه ملت گرگینه هم پشت سرش
همه به این صورت

کلبه صدفی

البوس سوروس :
داره میاد
_
- یعنی میخوان چی کار کنن ؟!!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
خارج از جیـــــغ و دادهای ملت،که برای نجات جان خود جان میدادند،دو کفتر عاشق که بیستر شبیه به تسترال میبودند تا کفتر در کنار ساحل آبی قدم میزدند.تسترال اولی که ز ترس دزدیده شدن ریشش همواره با دستش به آن چسبیده بود رو به تسترال دوم کرده و با لحن"عزیزم دوست دارم"گفت:
منزل بهتر نیست به خانه رویم؟مهمانان همی منتظر ورود ما میباشند.
منزل نگاه"ای ریش سوخته باز تو دروغ گفتی" رو به دامبل کرد و با نموره ای عشق به دامبل گفت:
باز تو شکمت صدا کرد و گشنت شد؟ما که تازه اومدیم.


در همان نزدیکی،خانه صدفی که حال بیشتر شبیه به جهنم صدفی برای ملت یا بزبان دیگر بهشت صدفی برای گرگینها یا بزبان ساده تر خاستگاه عروسی که حال به مجلس عزا تبدیل شده بود بود ، گرگینها درحال جشن گرفتن خجسته شب چهارده را بودند.ریموس جسمی که تا چند ساعت پیش دوهزار گالیون ارزش داشته و بر پای بسیار ارجمند سرکار دوشیزه محترمه مگگونگال بوده را بر دهان مبارک نموده و بعد باحالت بسیار ژانگولرانه ای بیرون تفید.
گرگینها در همین حال بودند که در خانه صدفی که حال بیشتر شبیه به جهنم صدفی برای ملت یا بزبان دیگر بهشت صدفی برای گرگینها یا بزبان ساده تر خاستگاه عروسی که حال به مجلس عزا تبدیل شده بود بود بصورت وحشتناکی باز شده و باعث پیچیده شدن صدایی غییژ مانند شد.


دامبل با حالتی آستکبارانه وارد خانه صدفی که حال بیشتر شبیه به..... شد و نگاهی بمعنای"باباتونو در میارم اگر از جاتون تکون بخورید"به گرگینها نمود.
به قدم های بس دراز و بس بسیار سنگین به سوی میزی که کیک شصت و پنج طبقه ای بر رویش باید میبود رفته و به میز خیره شد.چشمان دامبلدور که حال از پنجاه درصد خون،چهل درصد اشک و ده درصد شن(تو ساحال باد میزد شن رفت تو چشش)پر شده بود فریادی از ته دل خالییش سر داد:
من اگه بفهمم کی این کیک رو خورده آواداکدابرا میکنمشششش.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۹ ۱۴:۴۲:۳۸
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۹ ۱۴:۴۶:۱۷



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
دو گرگینه که با سرعت به سمت ملت می تاختند (!!) در راه با دیگر اقوام گرگینه شان همراه شده و همراه آنها به سمت ملت تاختند !!
- جیـــــغ ! بابایی ...
ویکتوار خود را با ترس به پدرش چسباند :
- من جوابم منفیه !
بیل ویزلی با آرامش موهای دخترش را نوازش کرد و سپس به گرگینه تبدیل شد !
ویکتوار : جیــــــــغ !
در روبروی مردمی که با استرس در پشت ویلای صدفی قرار گرفته بودند ، لشکری از گرگینه ها به رهبری ریموس، گرگینه ی پیر ، با آغوش باز به سمت آنان می آمدند .
بیل ویزلی نیز تک و تنها با آغوشی باز و پشمالو در خلاف جهت آنها به سمتشان دوید تا با آنها همراه شود و تک خوری نکند .


و در کیلومتر ها دور تر از این آشوب...

- دامبی....
- بله منزل؟
- ریشت شب نماس دامبی؟
- بله منزل !
- برای منم می خری ؟
- منزل که ریش نداره که !؟
- ای نامرد ! خیانتکار ! تو منو دوس نداری !
- نه ! نه منزل ! این طرز فکر...


اینور آشوب :

بیل به دیگر گرگینه ها رسید و در حالیکه همسو با آنها به سمت خانه ی ویلایی می رفت ، گوشی موبایل جادوییش را از بین پشمهایش بیرون آورد و همانطور که می دوید ، شماره ی گری بک را گرفت .

اونور آشوب :

ساحره ها : جیــــــــغ !
جادوگرا : غیـــــــــژژ !
ساحره ها : جیــــــــغ !
جادوگرا : غیـــــــــژژ !
ساحره ها : جیـــــــ....
جادوگرا : غیـــــــ ...
آلبوس سورس : غیـــــــژ ! الان برای دفتر وزارت نامه می فرستن میگن من نمی تونم کشور رو اداره کنم !
هری پاتر : وای ! الان گرگینه ها می رسن ! الان پاهای کثیف چندش آورشونو میذارن رو زوپس های کوچولوی نازم ! جیــــــغ !
جیمز : جیـــــــغ ! من یویوم اونجا جا مونده !!! یویوم اونجا جا مونده !!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور هنوز به ريشش خيره شده بود و با غرور بسيار زياد بهش دست ميكشيد.ريش سفيد و براقش همچون ستاره ي قطبي ميدرخشيد و تو تاريكي شب مثل چراغي زيبا شده بود.

افكار دامبلدور:اوووه..چقدر خوشتيپ شدم..حالا ميتونم به جاي يه منزل،چند تا منزل داشته باشم !

بووومب!

يك عدد بادمجون از سر دامبلدور در حال رشد بود و وي رو از افكار شيرينش بيرون آورد.همسرش بغلش ايستاده بود و با خشم بسيار زياد و چشم هاي گودافتاده بهش خيره شده بود.دامبلدور كه به دليل هوش زيادش،سريع فهميد چه خبره،قيافش رو مهربون كرد و گفت:

-منزل!؟
-درد و منزل!
-عزيزم ميدونستي به چي فكر ميكردم؟داشتم پيش خودم ميگفتم كه من چقدر منزل فداكار و خوبي دارم كه اينقدر بهم ميرسه و خوشتيپم ميكنه..ميخواستم فردا شب ناهار ببرمت بيرون غذا بخوريم.
-جان منزل همين فكر رو ميكردي؟
-

اطراف دامبلدور و منزلش،ملت مثل جت فرار كرده بودن و هر كدوم يه جا پنهون شده بودند.دو گرگينه(پدر و پسر)با خوشحالي به هم نگاهي كردند و دندون هاي تيزشون رو نمايان ساختند.تاريكي شب كم كم داشت بر درخشش ريش دامبلدور خيره ميگشت و همه جا تاريك ميشد.درياي پر تلاطم هم آروم شده بود تا صحنه ي بعدي ماجرا رو ببينه و ابرها هم به صورت كامل رفته بودند تا دو گرگ با قدرت فراوان به انسان ها حمله كنند.

-آلبي،ميايي بريم تو اين ساحل قدم بزنيم؟به ياد قديما!
-بريم عزيزم..هر چي تو بگي اصلا!
-برام داستان هم تعريف ميكني؟از اونا كه قديما تعريف ميكرديا!
-باشه عزيزم..داستان هم بهت ميگم.

و آن دو شروع به قدم زدن ميكنن و از گرگ ها دور ميشن.گرگها كه اين صحنه رو ميبينن به صورت در اومده و حالشون به شدت بهم ميخوره و به طرف خونه صدفي ميرن تا خودشونو خالي كنند.حالا سيريوس و بقيه ملت از پشت پنجره هاي خونه صدفي دو تا گرگ رو ميبينن كه به طرفشون حمله ور ميشه و دامبلدور و زنش رو كه به طرف دريا ميرن!

خانه صدفي!

-جان سيريوس فكر نميكردم دامبلدور اينقدر قوي باشه..ببين چجوري گرگ ها رو از خودش دور كرد!
-آره..خيلي تو اين كارا ماهره!

و هيجان و ترس و لرزش تمام بدن اونها رو فرا گرفته بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.