دامبلدور هنوز به ريشش خيره شده بود و با غرور بسيار زياد بهش دست ميكشيد.ريش سفيد و براقش همچون ستاره ي قطبي ميدرخشيد و تو تاريكي شب مثل چراغي زيبا شده بود.
افكار دامبلدور:اوووه..چقدر خوشتيپ شدم..حالا ميتونم به جاي يه منزل،چند تا منزل داشته باشم
!
بووومب!يك عدد بادمجون از سر دامبلدور در حال رشد بود و وي رو از افكار شيرينش بيرون آورد.همسرش بغلش ايستاده بود و با خشم بسيار زياد و چشم هاي گودافتاده بهش خيره شده بود.دامبلدور كه به دليل هوش زيادش،سريع فهميد چه خبره،قيافش رو مهربون كرد و گفت:
-منزل!؟
-درد و منزل!
-عزيزم ميدونستي به چي فكر ميكردم؟داشتم پيش خودم ميگفتم كه من چقدر منزل فداكار و خوبي دارم كه اينقدر بهم ميرسه و خوشتيپم ميكنه..ميخواستم فردا شب ناهار ببرمت بيرون غذا بخوريم.
-جان منزل همين فكر رو ميكردي؟
-
اطراف دامبلدور و منزلش،ملت مثل جت فرار كرده بودن و هر كدوم يه جا پنهون شده بودند.دو گرگينه(پدر و پسر)با خوشحالي به هم نگاهي كردند و دندون هاي تيزشون رو نمايان ساختند.تاريكي شب كم كم داشت بر درخشش ريش دامبلدور خيره ميگشت و همه جا تاريك ميشد.درياي پر تلاطم هم آروم شده بود تا صحنه ي بعدي ماجرا رو ببينه و ابرها هم به صورت كامل رفته بودند تا دو گرگ با قدرت فراوان به انسان ها حمله كنند.
-آلبي،ميايي بريم تو اين ساحل قدم بزنيم؟به ياد قديما!
-بريم عزيزم..هر چي تو بگي اصلا!
-برام داستان هم تعريف ميكني؟از اونا كه قديما تعريف ميكرديا!
-باشه عزيزم..داستان هم بهت ميگم.
و آن دو شروع به قدم زدن ميكنن و از گرگ ها دور ميشن.گرگها كه اين صحنه رو ميبينن به صورت
در اومده و حالشون به شدت بهم ميخوره و به طرف خونه صدفي ميرن تا خودشونو خالي كنند.حالا سيريوس و بقيه ملت از پشت پنجره هاي خونه صدفي دو تا گرگ رو ميبينن كه به طرفشون حمله ور ميشه و دامبلدور و زنش رو كه به طرف دريا ميرن!
خانه صدفي!-جان سيريوس فكر نميكردم دامبلدور اينقدر قوي باشه..ببين چجوري گرگ ها رو از خودش دور كرد!
-آره..خيلي تو اين كارا ماهره!
و هيجان و ترس و لرزش تمام بدن اونها رو فرا گرفته بود.