هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#40

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
بعد از نوشيدن معجون عشق همه چيز برايم در اطراف بي معني شد!چرا من بايد اينجا باشم؟
ميان چهارديواري كه اتاق مرا تشكيل ميداد و حصاري كه زندگي من و افكارم را محدود اين جهان كرده بود احساس پرش كردم...انگار ميخواستم بپرم سقف را خرد كنم برم بالاتر...
نه...بالاتر نه...بالا نزديك او ميشوم...ديگر حتي از كلمه «نزديكي به او» بدم ميايد... به اويي كه بيرحمانه و فقط براي نشان دادن حكمت خودش، براي خودخواهي ،براي اينكه بگويد كارهاي من حمكت دارد...هر كاري كه ميكند بي حساب كتاب نيست!مخلوقاتش را زجر ميدهد...
ديگر حتي نميخواهم كمي به او نزديك شوم...اري..بهتر است به جاي بالا رفتن پايين بيافتم تا حتي حد اقل ديگر سايه اين«ديو رحمان» بر سرم نباشد...چطور بايد سنگين شوم؟
ميگويند كه اگر كسي با او باشد و به او ايمان واقعي داشته باشد هنگام مرگ سبك ميشود و به طرف بالا ميرود...خب..پس چاره چيه؟ پس اينگونه مرگ ها بالا ميبرد...اها...بايد عكس آن را عمل كنم تا پايين روم...خود كشي..خودكشي مصلحت انديشه ام...واقعا چقدر زيباست...من چقدر اين عمل را دوست دارم...احساس ميكنم خودكشي همانند وزنه مهربان ولي بسيار سنگين مرا همراه خود پايين ميبرد...حد اقل اين وزنه مرا تا اعماق سياهي همراهي ميكند و تنها نميگزارد...واي چقدر اين عمل زيباست...مانند گونه ساحره اي با پالتوي روشن كه در روز برفي از شدت سرما سرخ شده است...
و يا حتي اين عمل سزاوار من، مانند دستان يخ زده اوست...نه...دستان يخ زده بيروح دارون ملكيان كه در مه غليظي توسط آن پير مرد خس خس كن كشته شد...!كدام دست سرد تر است...فكر كنم دستان دارون...پس زيبا تر است...!
بله..خودكشي مانند رفتن به شهر بازي و نشستن بر صندلي دستگاه «رنجر» است...ولي به جاي معلق شدن در هوا و زمين(خودكشي) تورا بين بالا و پايين معلق ميكند...بين سبكي و سنگيني... و در آخر هم به راحتي ميتواني پايين را بپذيري...چون شايسته توست...!
خب..من عاشق مرگ شده ام...عشقي فراتر از عشق هاي مثلا الهي كه در جواب عشق مستكبرانه و خودخواهانه است...!ولي عشق من در جواب چيزي نيست...فقط خودم هستم و عشقم و اعماق جاي كه بعد از اين عمل ميروم...!

واقعا معجون عشق چه زيباست...انسان را عاشق آنچه «زيباتر» است ميكند...واقعا آنچه زيبا تر است...

ميروم . معجون مرگ را مينوشم...تا به معشوقم برسم

اين 13 سايه هاي اطراف كه 13 دست و 13 پا دارند از جان من چه ميخواهند...فكر كنم ميخواهند ذره ذره از خاطرات و حتي زندگي من را با ولع بنوشند...آري...هر چه از درون احساس پوچي ميكنم اين سايه ها بزرگتر ميوشد...فكر كنم امشب پارتي سايه هاي باشد...چون منبعي پر پيدا كرده اند...!خوش به حالشان كه حد اقل مستقل هستند...!و براي هدف خودخواهانه اي بوجود نيامده اند...!
چرا سايه ها اينطور ميكنند؟...واقعا جالب است...اين سايه ها توليد مثل هم ميكنند...! و جالب تر اينكه از هر دوتايشان 13 سايه ديگر بوجود ميايد كه آنها هم 13 پا دارندو 13 دست...! و اكنون 13 ضرب در 13 عدد سايه وجود دارند ...كه هر كدام هم 13 دست و پا...
واقعا چقدر سرگرم كننده...اي كاش از اول زندگيم بجاي بازي با همسن و سالانم كه بايد مدام با اخلاق آنها كنار مي امدم..يا نشستن در كتاب خانه و درس خواندن...و يا به جاي اينكه به دوستانم بگويم كه من عاشق خاطره هستم و آنها در جواب بخندند و بگويند اينها عشق زودگذر هست و همچنين آتشين.و حتي به جاي عاشق شدن كه عملي پوچ است كه باز هم برميگردد به خدا كه باز به خودخواهي ميرسيم...به جاي اينها اي كاش از اول مينشستم و با تعداد پاي اين سايه هارا ميشماردم و از زياد شدن آنها لذت ميبردم...! و يا حتي اي كاش از ازل تا ابد مردمان همين كار را ميكردنند و بكنند...!
با اينكه افتادم روي زمين و جام خالي شده از دستم افتاد و حتي نميتوانم كه درست نفس بكشم ولي چقدر احساس خوبي دارم...احساس سنگيني آرامش بخش...احساسا ميكنم دارم در زمين فرو ميروم...سايه ها چنان بزرگ شده اند كه حتي ريششان هم در آمده...و كل ديوار هارا اشغال كرده اند...!و ريششان را به پشتشان انداخته و از روي ديوار روي من خم شده اند و در حال خوردن باقي مانده من هستند...واي چه زيباست...در همان حال يادم امده است كه در جشن تولدي پسر خاله ام آنقدر شكم مرا قلقلك داد تا خون بالا آوردم و ترسيد و فرار كرد و دروغ گفت به همه كه كاري نكرد...پس چرا ميگويند بچه ها پاك هستند؟!...بچه ها به همان اندازه درك و فهم خود پليد هستند...ما همگي از بدو تولد پليد به دنيا امديم...ولي چون چيزي نميفهميديم و يا حتي چيزي نميتوانستيم بفهميم و يا حتي چيزي «نبايد» ميفهميديم و يا حتي كاري نميتوانستيم بكنيم و يا كاري نبايد ميتوانستيم بكنيم...،پليدي خود را نشان نداديم...ولي به مرور كه بزرگتر شديم او حكمت خود را نشانمان داد.
بيشتر تنم نابود شده بود....البته روحم سالم بود...
تنم نابود شده....ناگهان روحم كشانده شد به طرف ديوار و به ديوار چسبيدم...و وارد ديوار شدم و به سايه ها پيوستم....بله...من جزء سايه ها شدم و اكنون 13 پا و 13 دست داشتم...چقدر آزاد تر ميتوانستم راه بروم...واي چقدر آن سايه كه آن كنج ايستاده زيباست...من عاشق او شده ام...




واي 13 بچه سايه دارم...چقدر زيبا هستند...همشان مثل من سنگين هستند...ولي گرسنه...بهتر است برويم به خانه كسي تا از او تغذيه كنيم

پايان
___
شرمنده كه كمي تا حدي زياد بي ربط به موضوع تاپيك بود



Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
#39

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خیلی ها معتقدند که اصلا زیبا نیست
به نظر بعضی ها اون فقط یه عکسه و فاقد هرگونه احساس
عده ای هم میگن کسی نمیتونه عاشق اون بشه
اما من دوستش دارم و مانند یک بت میپرستمش
هر ثانیه و دقیقه فقط به اون می اندیشم
با اینکه هر روز میبینمش اما از دیدنش خسته نمیشم
لبخندش خیلی زیباست و خودش زیبا تر
نمیدونم کی میشه تا من هم به تابلوهای روی دیوار بپیوندم
شاید در اون زمان بتونم احساسم رو به او بگم
زمانی که مانند او شدم یک تابلو بر روی دیوار
آیا در اون زمان بانوی چاق مرا دوست خواهد داشت؟





Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۰:۳۲ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#38

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ناگهان از خواب بيدار مي شوم.باز خواب او را ديدم ولي اين خواب با بقيه آنها فرق داشت.هميشه خواب ميديدم که او و من با هم خوشحال و خوشبخت به کل دنيا مي خنديديم ولي اين خواب....
ديدم که او داره از من خداحافظي مي کنه و هرچه بهش ميگم نرو گوش نمي کرد و رفت ناگهان سايه اي اونو با خودش برد براي هميشه.
انگار روح من هم ديگه فهميده بود که راهي براي عشق بين تو و او وجود نداره.
لونا به من بگو که اين خواب نميتونه واقعيت داشته باشه!!!!!


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۰:۰۶ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#37

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
موقعی که کنار دریاچه نشسته برای یک لحظه هم نمی تونم نگاهمو ازش بردارم. موقعی که راه می ره مثل اینه که روی ابر قدم میزنه، اروم و باطمانینه.
چشماش، چشماش که قابل توصیف نیست، میشه توی چشماش غرق شد. میشه روزها و ماهها به چشماش خیره شد و پلک نزد، نخوابید، راه نرفت و ... تنها و تنها به چشمانش خیره شد.

لیلی اوانز همه جا با من است، در ذهنم و فکرم و لحظه های تنهاییم.


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
#36

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۸ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲:۲۴ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
وای خدا جونم چطور میتونم بهش بگم که دوسش دارم چطور میتونم به راحتی با او صحبت کنم در حالتی که دستها و پاهایم نلرزد و کلمات را فراموش نکنم ..هنگامی که به صورت پاک و معصومش مینگرو و پاکی را در چشمانش میخوانم دوست دارم با او برای همیشه بمانم ولی افسوس که نمی توانم و قدرت بیان ندارم که به او بگویم دوستش دارم هنگامی که قامت او را از آن دور میبینم که چطور خرامان و زیبا قدم برمیدارد و تمامی دانش آموزان به او سلام میکند و هنگامی که به من میرسد من حتی نمی توانم
سلام معمولی به اوکنم و دست و پایم را گم میکنم و ریموس بدون هیچ توجه ای ازکنارم میگذرد
وباز من از گفتن جمله ی دوستت دارم باز میمانم


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
#35

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
چه چشمایی..
چه جذبه ای...
چه ریشی....
چه قدر خوشتیپ...
چه قدر بادی بیلدبنگ کار کرده...
چه قدر عاقل....
چه قدر قوی...
خدای من...
هاگرید، تو بهترینی!!!!
(آدم قحطی!!!)


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۳:۵۸ یکشنبه ۴ دی ۱۳۸۴
#34

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
دوستت دارم!
اگه اين جوري نگم دوستت دارم پس چه جوري بگم؟
دوستت دارم!
چرا نبايد جلو بقيه بگم؟...اگه نگم كه عشقمون براي هميشه مخفي ميمونه و مزه نميده!!
دوستت دارم!
چرا دوستت دارم؟...خب از همه چيزت خوشم اومده!...اين چه سواليه!...خب دوستت دارم ديگه!
دوستت دارم!
چرا نبايد نگات كنم؟...اتفاقا اينقدر نگات ميكنم تا بقيه چشماشون از حسودي بتركه!
دوستت دارم!
من مردم؟...كي گفته؟...اصلا مرده باشم!...مگه يه مرده نميتونه عاشق باشه؟
دوستت دارم!
....
...
..
.

دوستت دارم!
بسته ديگه!...مگه اينجا سر كلاس درس تغيير شكله كه اينقدر سوال ميكني؟!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۳ دی ۱۳۸۴
#33

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
او را دوست داشت با اینکه هرگز ندیده بودتش
احساسش نسب به او کاملا متفاوت بود
هرگاه صدایش را میشنید قلبش از حرکت باز میاستاد
صدایش تداعی کننده آوازی آرامش بخش بود
آرزو میکرد که ای کاش فقط برای یکبار او را میدید
گونه اش را لمس میکرد و بر او بوسه میزد
اما هیچگاه چنین رخ نخواهد داد هرگز
چون او در اعماق دریا زندگی میکرد و او از آب میترسید
کوییرل نمیتوانست عاشق یک پری دریایی شود





Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۳ دی ۱۳۸۴
#32

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
همیشه برام جالب بود!نگاه به صورتش و به چشمهایش,چشمهایی پر از شیطنت هایی شیطانی.او را با من راهی نبودپ فقط به گناه کلاهی که من رو گذاشت در این گریفندور رویایی و او را در اون اسلایترین پر از سلاخی!.من با دیدنش با شیطنش با اذیت کردنش زندگی کردم و به او خندیدم با او بودم ولی او مرا هیچ وقت ندید.او با دراکو میگردد ولی من می دانم او دراکو را دوست ندارد!او مرا دوست دارد که با سرپوش بر این احساس شیرین عشق بیقرار می گردد.
پنسی(پارکینسون) عشقم را باور کن!

---------------------------------------------------------------------------
اینجا خواستم یه ذره بیشتر طنز بنویسم اشکالی که نداره؟!
آرتیکوس
---------------------------------------------------------------------------


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: معجون عشق!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۳ دی ۱۳۸۴
#31

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۰۳:۵۱
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
چجوري بگم؟ چطور بهش بگم؟ تا ميام بهش بگم آنچنان نگاهي ميكنه كه قلبم فرو ميريزه! شايد بهتر بود بيخيالش ميشدم. اما نميشد! نميذاشت!‌ هر كاري ميكنم نميشه! بازم نميشه بهش گفت!‌ دل و جرئت كجاس؟ ديگه طاقتم تموم شد! مادام ماكسيم ولم كن بذار برم!!!!


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.