هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
کمپانی لرد پیکچرز تقدیم میکند:

میان عشق و وظیفه !

با شرکت : سرژ، ققنوس ، لوسیوس، نارسیسا، کینگزلی در نقش نوکر مالفوی.

سرپرست گوینگان: کرچر!





لندن 3:00 فردگاه
هواپیما به زمین میشینه و پلکان میاد تا مسافران پیاده بشن.... بعد از اینکه همه پیاده شدن فردی با یک ریش بلند با یک عینک خیلی بزگ و مشکی، خیلی هم پر افاده و فیسو( به قول دختران ارزشی) ساکی بزرگی هم روی دوشش بود دوربین روی صورتش زوم میکنه و استپ میشه ( صدای کریچر : سرژ تانکیان قاتل فراری) و از پلکان خیلی ریلکس اومد پایین.... اگه مشنگ ها مشنگ نبودم باید همون اول از لباس پوشیدنش تشخیص میدادن که او یک ساحره است...

یک بنز آخرین سیستم مشکی 6 در با اسکورت ویژه اومد جلوی پلکان و سریع در باز شد و یه یارو سیاه سوخته هیکلی کچل پیاد شد و تعظیمی به سرژ کرد و سرژ رو به داخل ماشین هدایت کرد...


HOME OF MALFOY 6:00 AM

در یک خانه ویلای وسط یک باغ ماشین پارک میکنه صدای واق واق سگ ها بلند شده سرژ پیاده میشه و یک نگاهی به اطراف میکنه و خیلی معمولی و لارج از پله های درب منزل پشت سره اون یارو سیاهه بالا میره ... و وارد یه تالار خیلی بزرگ که سر تا سر دیوار هاش رو جانوران خشک شده قرار داده بودند میشه.... یارو سیاهه اون رو به طرف یه راه رو عظیم هدایت میکنه....

بلخره بعد از چند دقیه راه رفتن به یک درب بزرگ سنگی میرسن یارو سیاهه چوب دستی خودش رو در میاره و ضربه ای به او میزنه صدایی میاد :

رمز عبور شب؟

یارو سیاه میگه: من یک پدر هستم!

درب باز میشه و میرن داخل یه اتاق خیلی بزرگ و اشرافی..... یه میز خیلی بزرگ توی اتاق بود که کسی پشت اون نشسته بود دوربین روی چهرش زوم میکنه و استپ میشه ( صدای کرچر: لوسیوس مالفوی...او یک پدر هست!)
مالفوی نیش خندی میزنه و میگه بشین جناب تانکیان....

سرژ صندلی جلوی میز رو عقب میکشه و میشینه روی صندلی !

لوسیوس : خوش اومدی ....خیلی خوشحالم که بدون درد سر وارد لندن شدی ... بدون هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب:

سرژ: خوب کاری میکنی چون من هم خوابم میاد هم خیلی گرسنه هستم و هم خیلی نیاز به .....!

لوسیوس : اوه بله میدونم ببینید شما میدونید که من یک پدر هستم!

و میدونید که یک دونه فرزند من دراکو توسط یک گروه به گروگان گرفته شده تو باید دراکو رو برای من بیاری و تمام اون گروگان گیر ها رو بکشی دراکو هم فرقی نمیکنه زنده یا مردش ...من یک پدر هستم! اگه مادرش نبود اصلا بی خیالش می شدم ولی مادرش تهدید به طلاق کرده!

سرژ : این که چیزی نیست ! برای من مثل آب خوردن است
لوسیوس: برای همین تو رو از ساری سی تی آوردم شنیدم اونجا خوب میکشی

سرژ

لوسیوس : خوب بهتره بری حالا استراحت کنی صبح نقشه عملیات رو برات تشریح میکنم!

سرژ : الان فکر کنم 9 صبح شده باشه

لوسیوس: من که خیلی پر حرفی نکردم چطور اینقدر طول کشید

سرژ ساکش رو برداشت و به طرف درب رفت یارو سیاهه درب رو باز کرد و هر دو خارج شدن!

لوسیوس: پسر عجب آدمی بود امروز آدم نکشته بود بد خلق شده بود چقدر لارج بود من که خیلی جلوش کم آوردم فکر کنم حسابشون رو برسه

سرژ در اتاقش

هوم پسر عجب گیری افتادم گفت یک گروه گروگان گیر؟ ولی من که فقط بلدم جن خونگی رو اذیت کنم گروگان گیر

صبح روز بعد :سر میز صبحانه

سرژ رو به لوسیوس میکنه و میگه:

سرژ: من دیروز حسابی در مورد نقشه شما فکر کردم و دیدم که خیلی مسخره است من این همه راه برم برای کشتن یک مشت آدم که معلوم نیست کیم هست حالا جنازه یا زندش رو بیارم ؟ من میگم یه کاره دیگه بکنیم من امشب میرم سراغ همسر شما و اون رو....

لوسیوس: پست فطرت بیناموس مگه خودت ناموس نداری؟
سرژ : اجازه بدید...! من میرم و اون رو میکشم با نصف قیمت تا هم از شر دو تاشون خلاص بشید هم هزینه کمتری و هم خطر کمتری ...چطوره؟

لوسیوس : صبر کن فکر کنم ... (پچ پچ کنان با خودش حرف میزد) ها اگه بمیره من راحت میشم یه عمری از شر اون بچه هم همینطور عالیه !

سرژ

نقشه بر این شد که امشب سرژ بره و کارو تموم کنه 50000 گالیون هم گرفت!


ساعت 12:00 شب :
سرژ داره از پله ها بالا میره خیلی آهسته میرسه به اتاق زن مالفوی درب رو آهسته باز میکنه و رد تاریکی قدم میذاره یه تخت خیلی قشنگ که حال میده برای خوابیدن یه زن خیلی زیبا با موهای خیلی بلند زیبا خوابیده دوربین روی چهره در خوابش زوم میکنه و باز صدای کریچر میاد که میگه نارسیسا مالفوی همسر خوشتراش مالفوی او یک مادر است!

نارسیسا: لوسیوس چرا اینقدر امشب دیر اومدی بخوابی نکنه داشتی بازم فیلم ها ماگلی بوقی میدیدی؟

سرژ : خدای من!

صبح روز بعد: لوسیوس میره تو اتاق همسرش ومیبینه که هیچ اثری ازش نیست! حتی جنازش هم که قرار بود طبق نقشه وسط ملافه پیچیده میشد هم نبود! لوسیوس سریع رفت تو اتقاق سرژ ودید او هم نیست! برگشت به اتاق زنش و وری تخت یک پره نارنجی دید ...

صبح روز بعد فرودگاه لندن :
هواپیما به زمین میشینه و پلکان میاد تا مسافران پیاده بشن.... بعد از اینکه یه همه پیاده شدن فردی با یک ریش بلند با یک عینک خیلی بزگ و مشکی، خیلی هم پر افاده و فیسو( به قول دختران ارزشی) ساکی بزرگی هم روی دوشش بود! از پلکان پایین میاد ولی کسی دنبالش نیومده بود همه اطراف رو نگاه کرد و منتظر شد ....اه فکرش رو میکردم که سره کارهست
--------------------------------------------------

ببخشید که بد شد من هیچ وقت فیلم خوبی ننوشتم ولی امیدوارم از دیدن این فیلم راضی باشید


جادوگران


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
فیلم کودکان
من سرژ ،15 سانتیمتر ریش دارم

با شرکت:
سرژ
کفی

کارگردان:برادر حمید
------------------------------
-مامان ،چرا بابا ریش داره..... من ندارم؟!
-آخه بابات بزرگه و سن بلوغ رو رد کرده...وقتی تو هم به سن بلوغ برسی ریش دار میشی!
-چرا آدم باید صبر کنه تا سن بلوغ؟!...چرا خدا از اول به ماها ریش نمیده؟
-پسرم من چمیدونم!!....حتما خدا یه چیزی میدونسته که اینکارو کرده...من فقط میدونم وقتی ادم به سن بلوغ میرسه تغییراتی در بدنش رخ میده که باعث میشه پسرا ریش و پشم دربیارن

اما پسر با توضیحات مادرش هیچوقت قانع نشد....به خودش قول داد اونقدر درس بخونه تا بتونه کاری کنه بچه ها از ابتدای تولد، ریش داشته باشند
-------
-آقای دکتر دستم به دامنت!!...زنم خارپشت بدنیا اورده!!
-نه آقا خارپشت چیه...این بچه فقط کمی ریش داره!!موهای بدنش هم زیاده!!مشکلی نداره که!!
-آقای دکتر این از کمی گذشته!....شبیه خارپشته تا بچه آدمیزاد!!
-نه جانم...من مطمئنم بچه شما در سلامت کامل بدنیا اومده...تازه شما باید خداروشکر کنید که این بچه از همین الان ریش داره!
((دکتر(که همون پسرک بوده) در عین حال در این فکر هستش که دوز ماده تزریفی رو زیاد زده حتما!!@))
------
ده سال بعد
سرژ در حالی که گریه کنان از دست همبازی های خود فرار میکرد... به سمت خانه در حرکت بود
-چرا من اینقدر باید ریش داشته باشم که همه منو مسخره کنن؟به من چه که یه دکتر روانی منو موش آزمایشگاهی خودش کرده بود....چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟ ....

سرژ در حالی که گریه کنان این حرفا رو به خودش میگفت به سوی منزل حرکت میکرد که ناگهان در خیابان چشمش به یک پرنده کوچک افتاد که بر کف خیابون افتاده و از دهنش کف و حباب خارج میشه!!!
-آخی!!این بیچاره چرا اینطور شده؟میبرم خونم ازش نگه داری میکنم!!

سرژ جوجه پرنده سرخ رنگو رو به خانه میبره تا ازش مراقبت و نگه داری کنه....در منزل با میله بافتنی قالب صابونی!!! رو که در نوک پرنده گیر کرده بوده در میاره
-آخه جوجه نادان!!آدم جای غذا صابون میخوره؟بیخود نبود اینقدر از دهنت کف میومد بیرون!....حالا عوضش راحت شدی....اسمتو میذارم کفی!!!کفی از الان تو دوست منی!!!
پرنده جیک جیک میکنه به این معنی که باشه
سرژ کمی آب و دون جلوی پرنده میذاره تا پرنده بیچاره خودشو سیر کنه
پرند هم بی معطلی شروع به خوردن میکنه
------
یکسال بعد
دو تا نامه میاد دم در خونه از طرف مدرسه جادوگری هاگوارتز به ادرسهای زیر:
لب دریا- کلبه ماهیگیری-زیر شیروانی-سرژ تانکیان
لب دریا-کلبه ماهیگیری-زیر شیروانی-زیر تخت - کاراگاه ققنوس

سرژ با تعجب نامه رو باز میکنه و شروع به خوندن میکنه... برق شادی در اعماق چشمانش مشخصه
بعد از اینکه نامه خودشو تموم میکنه به نامه دیگه نگاه میکنه:یعنی این نامه مال کیه؟
صدایی میاد: دست نزن این مال منه!!.....پرنده کوچک تغییر شکل میده و به صورت پسری سیفید میفید در میاد!!!
سرژ در حالی که تعجب کرده بوده میگه:تو...تو هم جادوگری؟
ققنوس در حالی که پشتشو ماساژ میداده میگه:اره....منم جادوگرم به ظاهر انسانی ولی خب چون این اواخر ضعیف شده بودم نمیتونستم دوباره تغییر شکل بدم و به حالت اولم در بیام...با مراقبتهای تو بود که قوی شدم و تونستم دوباره تغییر شکل بدم.

سرژ و کفی با مهربونی در آغوش هم میرن و سالیان سال دوستان خوبی برای هم میشوند!!
صدای مهربون برادر حمید میاد:
بله بچه ها!!..از این داستان نتیجه میگیریم که دوستی به ریش داشتن و نداشتن نیست!!دوستی به مهربونیهاست!!
----
خب این برای شروع بود
بعد از مدتها میخوام کمی در هالی ویزارد فعالیت کنم
ببخشید اگر زیاد جالب نبود


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هرج و مرض در تالار عمومی راونکلاو

بازیگران:
کریچر در نقش یک جن واقعی
ادی ماکای و آوریل در نقش دو نفر در یک بدن
وزیر و معاونین در نقش سیاهی لشکر
ارباب لرد ولدمورت کبیر و کوییرل در نقش واسطه
هارولد دیگل در نقش دانش آموز
اعتراض کنندگان: متاسفانه از نامبردن نام آنان معذوریم
و ...

کارگردان و نویسنده:پروفسور کوییرل

تالار خصوصی راونکلاو موقعیت مخفی
تعداد زیادی از دانش آموزان هاگوارتز در پشت تالار راون تجمع کرده اند و در حالیکه کاغذ های معرفی شخصیتاش در دستانش مهر عدم تایید خورد بود، سعی می کردند با فشار وارد تالار بشوند.
کریچر یگانه جن زحمتکش سایت تک و تنها با بازوان باز در تالار را گرفته بود و اجازه ورود به هیچ احدی را نمیداد.
یه جغد گمنام:هووووی کریچر بوقی! چرا منو تایید نکردی؟من میخوام بیام راون فعال شم.اوهوییی مگه کوری ....آیـــــــی بالمو کندی
یه مرگخوار: این کریچ منو اخفال کرد.گفته بود بیا راون حالا که اومدم رام نمیده
کریچر:برید بیرون ببینم اینجا برای ما هم جا نیست.فقط من و ققی و معاوناش و ادی و آوریل و سرژیم...هان؟ نه! یعنی بیشتریم.اسامشونو یادم نیست.برید تو گریفیندور که اصلا عضو نداره عضو بشید.اون کلاه بوقیم (توهین به وزیر نشه منظور کلاه گروه بندیه) بیخود کرده شما رو انداخته تو راون
تازه وارد: من تازه واردما گفتی تازه واردا رو تایید میکنی
ادی ماکای در حالیکه در کنار آوریل رویه یک مبل تک نفره بزور نشسته (فکر بد نکنید باور کنید اونجا اصلا جا نیست) با صدایه عاشقــ ...منظورم صدایه عادی بود گفت:
ادی:این صداش چقدر آشناست! بزار بیاد تو
تازه وارد:آخجون من تایید شدم با شناسه حمید کوچولو ایول
یه گریفی: اون چرا باید تایید بشه؟ اصلا حمید تو کتابهای هری پاتری چیکار میکنه.
کرچر: تو برو تو تالار گریفیندور اونجا در حیطه کتابهای هری پاتری مینویسن. در ضمن این حمید کوچولو بر وزن علی کوچولو اسم دوم هری پاتره.من میتونم تاییدش کنم.اعتراضی داره برو به اون بگو
همون جغد گمنامه: من میخوام اژدها باشم اونم تو راون
ناشناس:پس من کجا بی ناموسی بنویسم؟ این خیلی نامردیه

اتاق وزیر و معاونانش موقعیت سِری
وزیر که از سرو صدای زیاد تازه بیدار شده با چشمانی که از خستگی بخاطر فعال کردن رول پف کرده (باور کنید بخاطر خواب نبوده) میپرسه: این سرو صدا ها دیگه چیه بادداد؟
بادراد :باد داد؟ کی؟من؟ به جان وزیر من کاری نکردمکه
وزیر:باب اسمتو گفتم
بادراد:من بادرادم نه باد...
وزیر: حالا هر چی.نگفتی این صدا ها از کجا میاد؟
بادراد: قربان طرفدارای شمان... امضا میخوان...کریچ هی میگه جناب وزیر کار دارن ولی بازم اصرار میکنن
وزیر: فنگو نمیبینم
بادراد:کف کرده بردنش سنت مانگو
وزیر:چیکار کرده؟ کفیه کجاست؟
بادراد:نه یعنی اینکه ...منظورمم این بود که ... چیزه یعنی هاری گرفته... فکر کنم صابون قورت داده
وزیر:آها پس زیاد نگران کننده نیست ... یادم بنداز وقتی کوییرل رو دیدم بهش بگم کف کرده ، کف کردم ،کَفِش بریده ، کف بزنیدو غیره رو جزو جملات سانسوری بزاره...اصلا برای همسر وزیر خوبیت نداره این حرف...در هاگوارتزو میشه بست اما دهن جادوگران رو نج

تالار خصوصی راونکلاو موقعیت نامعلوم
ترق توق تیق
کوییرل به همراه ارباب لرد ولدمورت در حالیکه دستان ظریف دانش آوزی را گرفته بودند وارد تالار میشن.
کوییرل (رو به کریچر) : قطار عمودی از روت رد شده؟چرا چسبیدی به در؟
کریچر: جلوی مهاجمین به تالار رو گرفتم
کوییرل می چرخه و ارباب روبه روی کریچر قرار میگیره:این هالو چی میگه؟
هارولد: هارولد ارباب
کریچر: نمیدونم! چی میگه؟
کوییرل (در حالت پشت به کریچر): بگو هارولد جان نترس... ببین چقدر کوتاهه ...بگو
هارولد:اجازه آقا...این نمیزاره من بیام تو تالار، اسممو جزو اعضای راونکلاو نمیزاره، پس من چطوری تو مدرسه درس بخونم!؟ خودش از هاگوارتز آفکورس گرفته نمیزاره منم بگیرم...آخه من چطوری باسوات بشم.من میخوام برای گروهم امتیاز بگیرم
کریچر:ارباب خودتون ببینید...والا ما اینجا جا نداریم...ببینید این دو تا بنده های مرلین با چه زجری کنار هم نشستن!
کوییرل: اوا اینا دوتان!؟
ارباب:اهم اهم اهم ...هلو جان ببین الان اومدی تو تالار یعنی جزو راونی دیگه... مهم نیست اسمت تو گروه باشه
هارولد: نــــــــــــه دروغ میگین
ارباب کوییرل کریچر: آواداکداورا
ارباب: البته من با آزادی بیام موافقم بشرطی که خلاف میل من نباشه
ادی: کوییرل جونم میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟
کوییرل:البته...فقط بزار میکروفونمو که به بلندگوهای چهار برج هاگوارتز نصبه روشن کنم
ادی:باشه میخواستم بپرسم تا کجا میشه با یه ساحره پیش رفت؟
کوییرل:تا هر جا دوست داری، فرزندم; به شرطی که همچنان راه بری





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
برادران حذب تقديم ميكند: گوشت يا سويا؟
برنده 13 جايزه در جشنواره بين المللي « تراكتور سازي تبريز»

كارگردان:بچه رودلف-بلا!
دستيار كارگردان:پيتر جكسون
نويسنده:سرژ تانكيان
بازيگران: ولدمورت ، لوسيوس مالفوي ، سرژ تانكيان ، هري پاتر ، هرمايني گرنجر ، بلاتريكس ، رودلف ، سرژ و سرژيا ، دراكو مالفوي!
همه جاي خودشان!
(بچه رودلف-بلا و بچه سرژ-سرژيا ، ربات هستند و عمرا شما در طول فيلم متوجه بشيد سازندگان فيلم از ربات استفاده كرده اند چون ما خيلي كارمان درست است و آخر جلوه هاي ويژه هستيم!)
با تشكر از پرفسور كوييرل براي دادن مجوز اسلامي به اين فيلم و همچنين تشكر مخصوص از بيل ويزلي براي احاطه كامل روي كتاب هاي هري پاتر و خواندن همه آنها!

=========*****=========

7 غروب-داخلي-پشت در اتاقي
تمام مرگخوار ها پشت در اتاق جمع شدند ، نوزاد بغل رودلف ار ار گريه ميكنه.
دراكو: بابا بابا ما چرا اينجا جمع شديم؟
لوسيوس:لرد سياه گفته كار مهمي داره با ما...خيلي عصباني بود
دراكو: بابا من جيش دارم...
لوسيوس: بزار كار لرد سياه تموم بشه...بعد
رودلف(بچه بغلش رو به بلا): بلا بيا به اين بچه شير بده گرسنشه گريه ميكنه...
بلا:من؟ تو غيرت نداري؟ من جلوي اين همه مرد غريبه به اين بچه شير بدم؟
رودلف: ول كن بابا اينا كه اصلا پشت به تو ان...
بلا (بچه رو ميگيره): باشه..ولي بهشون بگو كه منو نبينن!(شروع ميكنه به شير دادن)
رودلف رو به جمعيت مرگخوار: آقايون لطفا برنگرديد و زن من رو نبينيد!
همه مرگخوار ها برميگردن و بلاتريكس رو ميبينن...

صداي سيفون مياد ، در باز ميشه و ولدمورت نمايان ميشه....
دراكو: بابا بابا كار لرد سياه تموم شد من برم جيش كنم؟
لوسيوس:نه!
دراكو: بابا تورو خدا..اوي او اويي اويييييييي ....چششششششششششش!!
ولدمورت(چشمشا از خشم قرمزه): چند بار به شما بگم به سويا حساسيت دارم؟هان؟ همتونو مجازات ميكنم...ميدونين من از ديشب تاحالا آرامش نداشتم؟ من امشب گوشت ميخوام بخورم!گوشت انسان..نه سويا..فهميدين؟ تا ساعت 9 وقت دارين...
سرژ تانكيان:چشم ارباب...همه چي زير سر لوسيوس بود اون خودش گوشت خورد به شما سويا داد.
لوسيوس: اي بي همه چيز دروغ گو..ارباب داره خالي ميبنده
ولدمورت:خفه شيد ديگه!! گوشت زن هاگريد...شنيدم خيلي چاقه!بياريدش برام...اه اين بوي چيه؟ اوه اوه...(دوباره ميره توالت)
بلا:لوسيوس سرژ خيلي منو نگاه ميكنه...اينجوري نميتونم به بچه شير بدم ها!
لوسيوس:هي سرژ روتو كن اونور...بلا تو هم ديگه بسه چقدر شير ميدي؟ بچه تركيد...
بچه: مامان من سير شدم!
ملت حاظر:
سرژ: ايول معجزه كه ميگفتن يعني اين...بچه 4 ماهه در گهواره حرف ميزند!!
دراكو (رو به لوسيوس): بابا بابا منو ببر خونه شلوارم رو عوض كنم...
لوسيوس: ولش وقت نداريم..خودش خشك ميشه!


7:30 غروب_پشت در مدرسه هاگوارتز

ترق ترق ترق ترق ترق ترق ترق ترق ترق

5 مرگخوار پشت در مدرسه ظاهر ميشن
رودلف:ما كه پنج نفريم چرا صداي 8 تا ترق اومد؟(صداي ترق خودش كه اولي بود رو نشنيد)
ترق ترق ترق
بلا: اين صداها چيه؟ رودلف من ميترسم....
لوسيوس: اااا....دراكو ؟ بچه ترقه دست تو چي كار ميكنه؟
دراكو:وقتي لرد سياه داشت حرف ميزد از جيبش كش رفتم...بابايي چه باحاله...ترق ترق ترق...اي... آخر اين ترقه يك دكمه قرمز داره
سرژ: بزن ببينيم چي ميشه.
بوووم...
انفجار مهيب

چند دققيه بعد_همانجا

همه كه روي زمين افتاده بودند بلند ميشن و لباسشون رو ميتكونن

لوسيوس: دراكو؟...دراكو؟ كجايي؟(يك تكه از پارچه لباس دراكو در هوا به آرامي موج ميزنه)....دراكووووووووو ...(دو زانه ميافته رو زمين و گريه) اي خدااا..من يك پدرم!!
بچه رودلف-بلا:ايول عجب انفجاري بود! ياد فيلم « به نام پدر» با هنر نمايي پرويز پرستويي افتادم...فكر كنم الان دراكو بايد تو كما رفته باشه...نه اصلا ناپديد شده
سرژ: ايول معجزه..بچه حرف كه ميزنه هيچ...سينما هم رفته!!
رودلف(رو به لوسيوس): ببين لوسيوس بچت منفجر شده مرده..ما وقت نداريم گريه زاري تورو ببينيم ( رو به بقيه) بايد بريم تو
بلا: مگه ميشه از افسون هاي محافظتي مدرسه گذشت؟
بچه بلا-رودلف: بله ميشه مامان...از وقتي دامبلدور سقط شد تمام طلسم ها از بين رفته و ما حتي ميتونستيم توي مدرسه ظاهر شيم...در ضمن كريچر مدير مدرسه شده ديگه برو تا آخرش...بيل ويزلي كه به كتاب ها احاطه كامل داره هم در بونشه كه هميشه در پي شكار اژدهاست! فقط بايد در رو باز كني بريم تو...
رودلف:اين اطلاعات رو از كجا اورده؟

لوسيوس روي زمين نشسته و به شدت داره گريه ميكنه...بقيه از كنارش رد ميشن ، در رو باز ميكنن و وارد هاگوارتز ميشن!
روي چمن ها هري به حالت مستي دست در گردن جيني ويزلي در حال آواز خوندنه: دست در گردن جيني ويزلي...بايد بشم بيخيال ولدي!از هيچي نميترسيم...حتي از روح دامبلي!!

قبل از اينكه كسي حرفي بزنه بچه رودلف-بلا: ببخشيد آقاي پاتر كه مزاحم حال شريفتون ميشم..ميشه بگين مادام ماكسيم (زن هگريد) كجاست؟
جيني ويزلي جيغ ميزنه و فرار ميكنه
هري: بچه حرف ميزنه...ايول چه توهمي! مادام ماكسيم؟ اون بيچاره كه چند روز پيش افتاد تو دره خون آشام ها! الان هرمايني گرنجر زن هاگريده!

بچه بلا-رودلف: پس رون چي ميشه؟ دوشيزه گرنجر به رون ويزلي خيانت كرد آيا؟
هري: نه..رون ويزلي هم همراه مادام ماكسيم افتاد تو دره...شايعه شده كه رون ويزلي و مادام ماكسيم اون شب مست بودن و...
بچه: نظر شما در موردحركت زيدان در جام جهاني چيست؟
هري:منم يه بار با كله زدن تو سينه ولدمورت...خيلي حال ميده!
بچه:آيا اون صحنه در فينال جام حذفي پنالتي بود؟
هري:كارشناس داوري بايد نظر بده...بخشيد من سرم شلوغه بايد برم(و ميدوئه طرف جيني كه در حال فرار بود)

8:15_پشت در هاگوارتز-كنار لوسيوس!
دهن و دست و پاي هرمايين گرنجر رو بستن!
لوسيوس به حالت غم زده رو به بقيه: اين كه مادام ماكسيم نيست.
بچه:مادام ماكسيم افتاد تو دره خون آشام ها...دوشيزه گرنجر زن فعلي هاگريد هست!
هرمايني:مممممم مممممم ممممممم
رودلف دست هرمايين رو ميگيره و همه غيب ميشن

8:17 _ پشت در توالت
صداي سيفون مياد و در باز ميشه و ولدمورت نمايان ميشه...مرگخوارها جلوش ايستادن
ولدمورت: خب زن هاگريد كو؟
سرژ: ارباب ، مادام ماكسيم بود ولي لوسيوس ترسيد ازش ، براي همين بجاش هرمايين گرنجر رو آورد!
لوسيوس: ااا خالي ميبنده ارباب...مادام ماكسيم...دراكو..دراكو...من يك پدرم!

بچه بلا-رودلف:بله ارباب..سرژ دروغ ميگه
ولدمورت رو به بقيه: اي..اين...اين بچه حرف ميزنه؟
سرژ:ارباب اين بچه معجزست!! يهو دهن وا كرد...
بچه:مادام ماكسيم افتاد تو دره خون اشام ها و كشته شد! هرمايني گرنجر زن فعلي هگريد هست كه آورديمش براي شما...
ولدمورت: اين هرمايني گرنجر همون بچه لاغر مردنيه نيست كه لوسيوس ميگفت؟ اون كه پوست استخون بود..گوشت نداشت
بچه بلا-رودلف: بزرگ شده ارباب..گوشت در آورده
ولدمورت:خيلي گرسنمه..حالا كجاست؟ يكي غير از اين بچه جواب بده...
رودلف:تو اتاق...
بچه:تو اتاق شما...
ولدمورت شتابان به سمت اتاقش ميره و درو پشتش ميبنده
رودلف رو به بچش كه بغل بلا هست: حالا وسط حرف من ميپري؟ شترق(سيلي ارومي به صورت بچه ميزنه)
بچه دست ميكنه تو جيب مادرش و چوب دستي در مياره
بچه به سمت رودلف: كرشيو...شكنجت ميكنم تا بفهمي ديگه دست رو من بلند نكني!!

اتاق ولدمورت-ديد دوربين: هرمايني روي زمين نشسته و پشتش به ماست ، ولدمورت رو بروش ايستاده و بهت زده داره نگاش ميكنه
ناگهان ولدمورت شروع ميكنه به لرزيدن ، يك چشمش چپ ميشه ، پاهاش شل ميشه و دو زانه ميشينه ، به نفس نفس ميافته و قلبش شروع ميكنه به تپش شديد كه از روي رداي سياهش هم مشخصه!

ناگهان ولدمورت:

ولدمورت از اتاق بيرون ميره و به سمت مرگخوارها ميره(بچه بلا-رودلف در حالي كه داره شير ميخوره با پدرش دوئل ميكنه! لوسيوس در حال گريه كردنه و سرژ به نظر ميرسه داره دلداريش ميده
سرژ:اشكال نداره...دراكو پسر خوبي بود...اا..اا اون كيه داره از دستشويي مياد بيرون...لوسيوس ببين دراكو زندست
لوسيوس با شوق به توالت نگاه ميكنه ولي هيچي نيست!
لوسيوس: باز خالي بستي؟

ولدمورت در آستانه در اتاقش رو به مرگخوارها:من عاشق شدم!عاشق هرمايني گرنجر!!
مرگخوارها:مااااااااا
رودلف: ولي ارباب شما كه ممكن نيست عاشق بشين ، خودتون كه بهتر ميدونيد شما خيلي قلبتون خشن شده و از عشق چيزي نميفهمين!
بچه رودلف: بابايي تو خفه شو...ارباب....من كاملا شمارو درك ميكنم...من خودم عاشق دختر سرژ شدم!! ميفهمم چه حسي داريد ارباب
ولدمورت:چطوري تونستين اينو از چنگ هگريد نيمه غول در بيارين؟
بچه:ارباب...من به هگريد قول فلور دلاكور رو دادم! قول دادم فلور رو راضي كنم كه با هگريد ازدواج كنه!
ولدمورت: آفرين...اين بچه نابغست..از اين به بعد اين بچه بجاي رودلف معاون من هست! پسر جاي پدر...
رودلف: ولي ارباب...
ولدمورت:حرف نباشه...در ضمن..دوباره برين هاگوارتز من گرسنمه گوشت ميخوام..گوشت انسان!!
مرگخوارها:
ولدمورت با حالت رقص باله پشت كرد و وارد اتاقش شد و در را بست!
از گوشه تصوير زن سرژ(سرژيا) كه يك بچه بغلش بود وارد شد!
سرژيا: سرژ سرژ ببين دخترمون حرف اومده...داره حرف ميزنه
بچه سرژ: سلام بابايي
سرژ:بازم معجزه
بچه بلا-رودلف:
لوسيوس:چرا نميفهمين؟...من يك پدرم!


تيتراژ پاياني:

سنك رو بزن به تيشه...ولدي جون عاشق ميشه
بيل ويزلي برو به بيشه....ماه داره كامل ميشه!
منم ولدي شير نشان...پاشو بريم قبرستان
عاشقت شدم هرميون....باور كن اي جيگر جيگران
بچه سرژ و بچه بلا...عاشق همن ، ايول بابا
سرژ وقتي معجزه هارو ديد....ايمان آورد به خداها
ميدونم فيلم بدي بود....تمامش چرت پرت بود
ولي ديگه چي كار كنم....قدرت من همين بود!
اين فيلم يخ در بهشت نيس...من ديگه نيستم رول نويس
دارم ميشم شبيه...يك توپ خراب در بازي تنيس!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
بوم بوم بوم بوم تتريشش(رعد برق)

(صداي كلفت): برادران حذب تقديم ميكند: گوشت يا سويا؟

نويسنده:سرژ تانكيان
كارگردان: بچه رودلف
دستيار كارگردان: پيتر جكسون

فيلمي پر از صحنه هاي اكشن ، عاطفي-عشقي ، جنايي و غيره...


درخواست اسمشو نبر!!

صداي سيفون مياد ، در باز ميشه و ولدمورت نمايان ميشه....
دراكو: بابا بابا كار لرد سياه تموم شد من برم جيش كنم؟
لوسيوس:نه
دراكو: بابا تورو خدا..اوي او اويي اويييييييي ....چششششششششششش!!
ولدمورت(چشماش از خشم قرمزه): چند بار به شما بگم به سويا حساسيت دارم؟هان؟ همتونو مجازات ميكنم...ميدونين من از ديشب تاحالا آرامش نداشتم؟ من امشب گوشت ميخوام بخورم!گوشت انسان


شهيد! احساسات يك پدر!!

لوسيوس: دراكو؟...دراكو؟ كجايي؟(يك تكه از پارچه لباس دراكو در هوا به آرامي موج ميزنه)....دراكووووووووو...(دو زانه ميافته رو زمين و گريه) اي خدااا..من يك پدرم!!


دوستان ناباب! سوء استفاده از مرگ دامبلدور..هجوم در و داف ها!

هري به حالت مستي دست در گردن جيني ويزلي در حال آواز خوندنه: دست در گردن جيني ويزلي...بايد بشم بيخيال ولدي!از هيچي نميترسيم...حتي از روح دامبلي!!


عشقي باور نكردني! اسمشو نبر عاشق ميشود!

ولدمورت:

همه و همه در يك فيلم به نام« گوشت يا سويا؟»
بزودي اكران رد تمام سينماهاي كشور و خارج كشور...پر خرج ترين فيلم سال.


نقد داوران:
هري پاتر: وقتي اين فيلم را ديدم فهميدم سرژ خداي رول هست!
امپراطور:ايول تخيلي تر از جنگ ستارگانه...
گيليدي: بر سازنده اين فيلم تنفس مصنوعي بادا... :bigkiss:
بيگانه: ايول سرژ خيلي خداست فيليمش خيلي باحاله حتما ببينيد يادتون نره

منتظر باشيد



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
دوربین پنج تا پا رو نشون می ده که دارن به سرعت به جلو می رن . دوربین یواش یواش به سمت بالا حرکت می کنه و زوم اوت می کنه . پس از چند لحظه یه پنج پای پشمالو که با سرعت داره داخل یه کوچه می دوئه به همراه یه جغد که بالاسرش پا به پای پنج پا پرواز می کنه ، دیده می شن . دختری با موهای قهوه ای روشن که یه گیتار هم روی شونش داره همینطور اینور و اونور می ره ، با فاصله یک متری اونها داره همراهشون می دوئه . هر سه تا ناگهان به طور ناگهانی می ایستن و به روبرو خیره می شن .
_ایست !


تصویر سیاه می شه و نوشته های زیر روی تصویر نشون داده می شن :

کمپانی آول کست ، با همکاری کمپانی پشم پیکپرز تقدیم می کند :


فرار جغدی!


کارگردان : هدویگ
تهیه کننده : مک بون پشمالو با پشتیبانی پشم پیکچرز
نویسنده : هدویگ
موزیک : سرژ تانکیان ، با صدای فریدون فروغی
مسئول تدارکات و شستشوی لباسها : ادی ماکای
بازیگران :
هدویگ
مک بون پشمالو
آوریل
ادی ماکای
ققنوس
فنگ
بادراد ریشو
و با حضور افتخاری کارآگاه علوی !



تصویر دوباره همون کوچه رو نشون می ده . پنج پا و جغد و دخترک ، هر سه واستاده بودن و داشتن به اطرافشون نگاه می کردن .
_از جاتون تکون نخورین . شما تحت محاصره اید . اطراف اینجا پر از نیروهای نوشابه ایه .
صدای جارو کوپتریِ(بر وزن هلیکوپتر! یه جور نفر بر هوایی جادویی !) شنیده می شه که بالای سر اوناست . آوریل بالا رو نگاه می کنه و موهاش بر اثر چرخش شاخه های جارو کوپتر رو هوا می رقصن !(تیریپ کلیپ اسکیتر بوی=Skater Boy آوریل !)

پنج پا پشماشو تکونی می ده تا جلوی دهنشو بگیرن . بعد به طوری که کسی نفهمه می گه :
_هدویگ تو از بالا برو . آوریل تو برو تو خونه چپیه . منم از رو دیوار راستی می پرم . فهمیدید ؟ با شماره سه با هم در میریم . یک ... دو ...
تصویر اسلوموشن می شه ... دوربین روی پیشونی مک بون زوم می کنه . قطره عرقی یواش یواش روی پیشونیش می غلته و میره روی یکی از پشماش و از نوک پشم میفته . قطره آروم به سمت زمین میاد و دینگ ! ... قطره به زمین می خوره .
ناگهان آهنگی با ریتم تند پخش می شه و فیلم به حالت اول برمیگرده .
_ ... سه !
دوربین عوض می شه و فیلم از نمای بالا نشون داده می شه . هدویگ سریع به سمت جاروکوپتر می ره و زیرش حرکت می کنه تا به سمتش طلسمی شلیک نشه (برای آیکیوها ! : نیروهای نمی خوان جاروکوپتر خودی رو بزنن که !).
آوریل هم از فرصت استفاده می کنه و سریع گیتارشو در میاره می زنه در خونه سمت چپی رو می شکونه و میره تو .
از اونور هم مک بون با دو تا پاش لوله گاز روی دیوار می گیره و با یه پاش هم هی روی دیوار خودشو بالا می کشه و با دو تا پای باقی مونده بالای دیوارو می گیره و می ره روی دیوار . بعد با سه تا پاش پشماشو که روی پاهاشن با دستش بلند می کنه!(تیریپ مرغایی که موقع دویدن پراشونو می گیرن دو دستشون !) و دو پایی شروع می کنه به دویدن !

یهو تصویر عوض می شه و ریتم آهنگ یه خوره آرومتر می شه ... دوربین روی صورت یه نیروی نوشابه ای زوم کرده .
_ایست ... واستا... هوووووی ... گفتم ایست ... بچه ها من میرم دنبال جغده ... فنگ می ره دنبال مک بون ... بادراد هم میره دنبال آوریل !
اینو ققنوس ، وزیر و عضو عالی ارتش نوشابه ای گفت و سریع پرهاشو باز کرد و به دنبال هدویگ به راه افتاد .

تصویر سیاه می شه و بعد چند لحظه آوریلو نشون می ده که گیتارشو دوباره انداخته تو شونش و داره توی یه خونه راه می ره . دوربین از پشت داره آوریلو تعقیب می کنه . آوریل سرشو داخل اتاقای خونه می کنه و هی سرک می کشه . سرشو داخل یه اتاق می کنه ، و ایندفعه بدون معطلی میره توی اتاقه . دوربین هم پشت سرش می ره تو...بووووووووووم... دوربین مستقیم می ره توی در بسته !

صدای پچ پچی شنیده می شه :
_آوریل درو باز کن .
صدای یه "آها" ی بلند از پشت در شنیده می شه و در به طور اتفاقی(!) باز می شه ! ... آوریل مستقیم به سمت تخت سفیدی میره که به هم ریخته است و سریع میره زیرش قایم می شه . دوربین گوشه اتاق مستقر می شه و تختو می گیره ... ناگهان صدای بسته شدن در میاد و یه ساحره به همراه گیلدی وارد اتاق می شن ، در حالی که سخت مشغول تنفس و استفاده از هوای آزاد بودن ! ... هر دو از فرط شادی و نشاط می پرن رو تخت و می خوان راز و نیاز رو شروع کنن که صدای پاهای بلندی از راه پله ها میاد !

صداها همینطور نزدیکتر می شن . دوربین به سوی راه پله می چرخه . دوباره آهنگ تندی گذاشته می شه .
یهو در با صدای بلندی باز می شه و یه فروند چوب دستی عایق بندی شده فرد اعلا وارد اتاق می شه . پشت سرشم یه یادراد ریشو وارد می شه .
بادراد تا اون دو تا رو در حال راز و نیاز می بینه ، چیزی می گه که به دلیل ماسک بستن اون ، صدا نامفهومه . ولی به دلیل با کیفیت بودن فیلم ، این جمله زیر نویس می شه :
_Ah Shit ! Booghing Luck !
در دوباره بسته می شه و صدای پا از راه پله شنیده می شه .

گیلدی و ساحره که اصلا به نیروی نوشابه ای توجهی نداشتن به کارشون ادامه می دادن . آوریل هم از زیر تخت با آینه ای که توی اتاق بود مشغول تماشای این لحظات روحانی شد که غیر سریال نرگس هیچ جا نمی شد پیداشون کرد !


تصویر سیاه می شه و بعد چند لحظه ، ابرا توی تصویر نمایان می شن . تصویر می چرخه و دو تا شیء کوچیک رو در حال حرکت روی هوا نشون می ده . یواش یواش تصویر روشون زوم می شه و پرهای قرمز یکی و سفیدی دیگری معلوم می شه . گویا دو پرنده دنبال هم بودن . سیفیده که کوچکتر از قرمزه بود جلوتر از اون داشت به طور زیگزاگ پرواز می کرد و پرنده پشتی هم چوب دستی توی نوکش بود و داشت مرتب طلسمای رنگارنگ به سمت پرنده جلویی می فرستاد .

تصویر ناگهان عوض شد و از چشم هدویگ شروع به نمایش وقایع کرد . پرهای ریزی جلوی تصویر در حال تکون خوردن بودن و تصویر هی به عقب می چرخید و ققنوس رو در حال طلسم فرستادن نشون می داد .

تصویر جلو می ره و ناگهان بر میگرده و صورت هدویگ رو از نزدیک نشون می ده . بعد با سرعت وارد چشم چپ هدویگ می شه و تصاویر نامفهومی نشون داده می شه . بعد از یکی دو ثانیه ، ناگهان تصویر ادی ماکای به صورت سیاه سفید نمایش داده می شه . صدای ادی به صورت اکو پخش می شه و دهنش هم همینطور داره تکون می خوره :
سه رکن اصلی فرار عبارتند از :
قرار...فشار...فرار
ناگهان دوباره تصویر می ترکه و مثل شیشه تیکه تیکه می شه و از پشتش دوباره صورت هدویگ نشون داده می شه .
_باید برم یه جای مناسب(قرار!)
هدویگ نگاهی به سمت چپش می کنه و مسیرشو به سمت چپ کج می کنه .

دوربین از روی صورت هدویگ زوم اوت می کنه و از نمایی دور تعقیب و گریز رو نشون می ده . پلی بزرگ درست صد متر جلوتر از هدویگ به چشم می خوره . هدویگ به سرعت به سمت پل می ره . تصویر دوباره روی هدویگ زوم می کنه و اینبار بدن هدویگ کاملا دیده می شه . ناگهان عضله های هدویگ منقبض می شن و صورتش قرمز می شه و بعد چند لحظه ماده ای از پشت هدویگ پرت می شه مستقیم به صورت ققنوس برخورد می کنه ! (فشار!)

درست در همین لحظه دوربین برمیگرده پل رو نشون می ده ... هدویگ از لای میله های پل رد می شه ولی ققنوس به دلیل کور شدن دیدش ، با کله داخل یکی از میله ها می ره و مستقیم به سمت پایین سقوط می کنه ! هدویگ به عقبش نگاهی می اندازه و بعد از دیدن ققنوس از سرعتش کم می کنه و به مسیرش ادامه می ده!(فرار)


تصویر سیاه می شه ... بعد از چند لحظه یه کوچه رو نشون می ده . دوربین داره از انتهای کوچه تابلویی رو نشون می ده که روش نوشته :
_بن بست پیترسون!
تصویر می چرخه و داخل کوچه رو نشون می ده .نقطه ای سیاه در انتهای کوچه نمایان می شه که داره با با روندی خیلی کند ، بزرگتر می شه .
ناگهان دوربین با سرعتی باور نکردنی به اون نقطه نزدیک می شه به طوری که بعد از نیم ثانیه مک بون به طور کامل نشون داده می شه که سگی پشت اون داره با سرعت نزدیکش می شه .
مک بون همینطور می دوئه و گاهی وقتا به عقب نگاه می کنه تا فاصله رو ببینه .
دوربین می ره و توی صورت مک بون می چرخه و تصویر رو از دید مک بون نشون می ده . داره به یه چهار راه نزدیک می شه . درست جلوی چهار راه ، مکی ترمز می کنه .
دو پای چپیش به سمت راست می رن و دو پای راستیش به سمت چپ می رن و پای پنجمش هم مستقیم می ره ! همین باعث می شه تعادلش به هم بخوره و همینطور پاهاشو روی زمین لیز بده تا زمین نخوره . فنگ هم برای اینکه ترمز مک بون ناگهانی بوده ، برای اینکه به مکی نخوره شیرجه ای می زنه و درست از بین پاهای مکی مستقیم به سمت سطل آشغال می ره و با کله می خوره به در سطل آشغال ... دوربین سطل آشغال رو نشون می ده که درش گوشه ای افتاده و فنگ زیر آشغالا مدفون شده !


تصویر سیاه می شه و چند لحظه ای همینطور می مونه ... بعد یه خونه رو نشون می ده . مکی و هدویگ و آوریل سه تایی از توی پیاده رو دارن به سمت در خونه می رن . آوریل زنگ خونه رو می زنه و هر سه منتظر می شن تا در باز بشه .
ناگهان مردی از سمت راست خیلی آروم وارد تصویر می شه و وقتی به اونا می رسه ، متوقف می شه .
دوربین از بالای در صحنه رو نشون می ده . مرد که سبیل کلفتی داره و موهاش هم پرپشت نیستن ، شروع می کنه به حرف زدن :
_آقای پشمالو ، هدویگ و خانم لاوین ؟!
سه نفر برمیگردن و می گن :
_خودمونیم بفرمایید !
_بنده کارآگاه علوی هستم ! ... شما باید همراه ما به اداره آگاهی بیاید !
اون سه نفر :


تصویر سیاه می شه و نوشته های زیر روی تصویر نوشته می شن :

با تشکر از شما بیننده عزیز که ما را تا اینجا همراهی کردید

(آهنگ مگه می شه سیاوش قمیشی)
تصویر کارآگاه علوی نمایان می شه :
مگه می شه ؟ مگه می شه ؟ مگه می شه از دست من در رفت ؟
توی خفا عمری رو سر کرد ؟
تو که می دونی .... چرا در میری ؟!(2)

تصویر می چرخه و لونا شروع به خوندن می کنه :
وقتی دزدی تو خونته ... تو که توی همیشگی نیستی
دیگه عاشق تنفس مصنوعی نیستی
من که می دونم ... با گیلدی می مونم !(2)

تصویر مکی و هدویگ و آوریل رو نشون می ده :
هی صبور و هی صبورو ... بی غرور و آروم نمی شه موند !
واسه دزدا پول نداشتن قانونه !
ما که می دونیم ! ... باز دزد می مونیم ! (2)

تشکر ویژه از ستاد فرماندهی نیروهای نوشابه ای ، به فرماندهی حادل
ارتش نیروهای نوشابه ای
گیلدی و ساحره ای معلوم الحال !
کوچه های پشت شهرداری !
ارتش وزارت برای در اختیار گذاشتن یک فروند جاروکوپتر !
و تمام کسانی که ما را در این فیلم یاری کردند

پایان...


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۳ ۲۱:۱۶:۱۹
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۳ ۲۱:۴۲:۱۵



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
دوربین از بالای پشت بوم یک خونه روی یک گربه زوم میکنه که در حال دنبال کردن یک موش نحیف و لاغره .
تصوير سیاه میشه .

« Koji Film » تقدیم میکند :

شاهزاده و گدا !!



گربه پشت سر موش از روی یک حوض کهنه قدیمی میپره و روی هوا شیرجه میزنه تا موش رو بگیره .

فیلم در همون حالت باقی میمونه و تیتراژ اول فیلم پخش میشه .

بازيگران :
کريچر در نقش رفتگر
ققی به دلیل هنر زياد در دو نقش گربه و شیطان !
بیل ويزلی در نقش موش
مرلین صغیر در نقش مرلین کبیر
دراکو در نقش پسرک
کاربر مهمان در نقش حوری بهشتی
آنیتا مالفوی ( دامبلدور ) در نقش همسر پسرک
مک بون پشمالو در نقش طاووس
جاسم و نورممد در نقش دو قلوهای بهشتی
ولدمورت در نقش درخت
و با حضور افتخاری آدم و هوا
نويسنده و کارگردان : گیلدی جوان

پسرکی در تنهایی شب روی نیمکتی چوبی و شکسته نشسته بود . شب مخملی ، هوای سرد و علفهای خشک او را محاصره کرده بودند و تنها صدای نامفهوم و گنگ شادی بچه هایی که در آن سوی میله های پارک بازی میکردند ، سکوت شب را میشکست .
به موش و گربه ای که در حال تعیقب همدیگه بودند خیره مانده بود اما مشغول فکر کردن به چیز دیگری بود ... به گذشته ای که پر از خاطره بود ، پر از لحظات شیرینی و دلنشین ؛ اما از آن دوران تنها حسرت و اندوه باقی مانده بود .
از صبح تا شب مجبور بود در یک شرکت کوچک کار کند و برای تهیه دخل و خرج زندگی ، سختی های اضافه کاری را تحمل کند .

دوست داشت تا صبح در همان هوای سرد روی نیمکت مینشست و به گذشته فکر میکرد ؛ اما میدانست همسرش برای دیدن او لحظه شماری میکند تا شب پنجشنبه خود را با اون قسمت کند . او تنها امید زندگیش بود و مجبور بود به خاطر او هر چه زودتر به خانه برگردد .

در میان سوز و سرمای شب در کوچه ها مشغول قدم زدن بود و چنان غرق در افکار خود بود که متوجه هیچ چیز نمیشد اما چراغهای خیابان مجاور به حد کافی روشنایی مه آلودی ایجاد کرده بود تا فردی که در ان موقع شب ، روبروی او ایستاده بود را مشاهده کند .

- خسته نباشی پدر جان
از کنار پیرمرد عبور کرد و به راه خود ادامه داد اما لحظاتی بعد با شنیدن لحن صدای پیرمرد به پشت سر خود خیره شد .
صدای یخ زده و سرد رفتگری که در حال جارو زدن خیابان در آن موقع شب بود و از شدت سرما ، تمام دستانش تاول زده بود ، حس همدردی عجیبی به پسرک میداد .
- این وقت شب شما هنوز نرفتید خونه پدر جان ؟
پیرمرد دستان خود را به سمت دهانش برد و به سختی جواب داد :
- نه هنوز ... خونم کجا بود ! من تو این دنیا هیچ کس رو ندارم .

پسرک پالتوی خودش را روی دوش پیرمرد انداخت و در کنار او ، روی سکوی جلوی درب خونه ای که در نزدیکی انجا بود نشست .
- سالهاست که آرزوی یک ساعت زندگی خوب رو دارم ... ارزوی یه شب خوابیدن روی یه تخت گرم و نرم ... یه شب نلرزيدن از سرما !! یه غذا غیر از سوپ و آش !! میفهمی ؟؟؟

دوربین روی چهره پسرک زوم میکنه که دستانش را روی شونه پیرمرد گذاشته بود و به زمین خیره شده بود . حس عجیبی داشت !
- خونوادتون ... اونا چی شدن ؟
- سالهاست که اونا رو از دست دادم ؛ همگیشون منو ول کردن ... من هیچ کس رو تو این دنیا ندارم .

اشک در چشمان پیرمرد جمع شده بود . پسرک به یاد لحظاتی قبل افتاد که روياهای گذشته خود را مرور میکرد . میدانست داشتن ارزو چه معنایی داره .
- دوست داری به جای من باشی ؟
پیرمرد جاروی خودش رو به دیوار تکیه داد و با تعجب به پسرک خیره شد.
- چی ؟؟ چی گفتی ؟ صبر کن ببینمت ... ت ... تو وزي ...
-درسته ... ببین من امشب اصلا حس و حال رفتن به خونه رو ندارم ؛ دوست دارم تا صبح همین جا بمونم و فکر کنم ... فقط دوست دارم تنها باشم ! این طوری تو هم به آرزوت میرسی .
- ولی قربان شما !! ش ...
- خیله خب دیگه ... بیا این معجون رو بخور ! تازه خريدمش ... اگر کلشو بخوری تا اخر عمرت شبیه صاحب معجون میشی ولی اگر این پر رو داخلش بندازی فقط چند ساعت اثر داره و بعد از چهار پنج ساعت به شکل اولت در میای .

پیرمرد با شک و دو دلی به خانه های بزرگ مربعی شکلی که با چمنهای زيبایی تزئین شده بود و درست روبرويش قرار داشت خیره شد ... این تنها شانس زندگی او بود .
به آهستگی معجون را گرفت .
پسرک سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی چشمانش را بست

- بیا این پر رو هم بنداز داخلش ! حواست باشه چهار یا پنج ساعت فقط ...
پیرمرد پر رو از دستان پسرک گرفت و نگاهی به او انداخت ... غرق در افکار خود بود و هیچ توجهی به او نمیکرد .
پیرمرد معجون را در دست گرفته بود و با بهت و حیرت از پسرک دور میشد .

یک ساعتی گذشته بود . سرش از شدت فکر و خیال زياد داغ کرده بود و احساس سردرد میکرد . دیگه دوست نداشت به چیزی فکر کنه ، حالا تنها آرزویی که داشت این بود که لحظاتی را به دور از غم و رنج و خیالات به آرامش و خوشی بگذراند... چشمانش قرمز و پف کرده شده بود .

- « جواب خوبی ها همیشه بدی بوده ... بلند شو بیا ... »

دوربین هم مثل پسرک مجبور میشه چند دور بزنه تا منبع صدا رو پیدا کنه . هاله ای نورانی در کنار تیر چراغ برق ظاهر شده بود که چیزی در داخلش در حال حرکت بود .
« ده بلند شو بیا دیگه ... بابامینا الان پیداشو میشه ها ... زود باش »

تمام دوربینها بدون دستور کارگردان از حس کنجکاوی روی هاله نورانی زوم میکنن تا بفهمن کیه اما از شدت نور زياد ، لنز سه تا دوربین ذوب میشه و بقیه هم میترکن .(مجبورا باقی فیلم با تک دوربین ضبط شده )
- تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟
- مگه نمیخوای از دنیا دور باشی و یه کم صفا کنی ؟ بیا بريم دیگه !

ناخوداگاه سناريو فیلم عوض میشه و پاهای پسرک به سمت هاله نورانی حرکت میکنه و لحظاتی بعد ...
هوووووووشت !


دوربین پسرک رو نشون میده که در یک جای بسیار سرسبز و خوش آب و هوا در حال قدم زدنه و کنار درخت گیلاس ایستاده و گلابی و هلو میخوره .

زيلینگ زولونگ ( صدای رسیدن اس ام اس به کارگردان )
« ایول ... قشنگ فیلم بگیريد که بذاريم تو آرشیو صدا و سیما ... از این صحنه ها اصلا نداريم تو آرشیومون »
دیلینگ دولونگ ( صدای ارسال شدن جواب کارگردان )
« حاجی ما رو به خاطر سوء سابقه راه ندادن به بهشت ... فقط ويزا و پاسپورت برای بازيگر نقش اولمون صادر کردن ... بقیمون دیپورت شدیم ... این صحنه ها رو هم از طريق ماهواره دریافت میکنیم ؛ دست خودمون نیست ؛ تمام ! »

دوربین از روی چهره پسرک دور میشه و با زاويه سی درجه نسبت به افق به سمت بالا حرکت میکنه و کم کم شاخ و برگ درختان سرسبز جلوی دوربین رو میگیره و بعد از چند دقیقه که دوربین در مسیر مستقیم الخط یکنواخت به سمت عقب حرکت میکنه ، به سمت پایین میاد . پسرک از دور دستها شادی کنان در حال دويدن هست و دوربین روی زوم آخرش هم نمیتونه پسرک رو بگیره ( مضرات تک دوربین ضبط شدن فیلمه ... قرار بوده این صحنه ها رو دوربین شماره سه بگیره که سوخته )

بعد از پنج دقیقه پسرک بالاخره در حال وارد شدن به کادر دوربینه که یه حوری هشت از پنج در سمت چپ تصوير وارد کادر میشه و به پسرک زل میزنه اما سريع از کادر خارج میشه .

پسرک که از خوشحالی در حال ذوق مرگ شدنه ، به سمت درخت بلندی که در کنار جوب آبی رشد کرده حرکت میکنه و یه خربزه از شاخه بالایی ( ؟ ) اون میکنه و مشغول خوردن میشه اما چند ثانیه بعد طاووسی مست و خرامان به سمت پسرک میره و بالهای خودش رو باز میکنه و طلب خربزه میکنه .
پسرک که تا به حال این قدر در زندگیش احساس خوشحالی نکرده بود به طاووس لبخندی میزنه و یک قارچ خربزه رو به سمت طاووس میگیره اما ناگهان ...

دوربین روی طاوووس زوم کرده . ( اسلوموشن )
طاووس با بالهای باز خودش به سمت پسرک حرکت میکنه اما ناگهان یک موتور گازی پرواز کنان از روی طاووس رد میشه و از اونجا دور میشه

- گوووووولشون زدم ... یاه یاه یاه ( صدای خنده های شیطانی )

پسرک با بهت و حیرت به طاووس نگاهی انداخت که روی زمین در حال جان دادن بود . در اوج خوشحالی ، مشاهده چنین صحنه ای دردناکتر از هر لحظه دیگری بود . به موتور گازی که در حال دور شدن بود خیره باقی مونده بود ... یک شعله آتش و خنده های شیطانی !!

پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت . زن و مردی رو دید که در کنار درختی ایستادند و درخت اونها رو به سمت خودشون میکشونه .
حوری بهشتی که از پشت درخت تربچه این صحنه ها رو نگاه میکرد بیرون اومد و فرياد زد :
- آدم و حوا ... اونا ... اونا بالاخره ... نه خدای من !
لحظه ای بعد زن و مرد ناپدید شده بودند ؛ اما برای پسرک چیزی که اهمیت داشت نجات جان طاووس بود .
پسرک در کنار طاووس زانو زد .
پسرک : واای خدای من ! حالا باید چی کار کنیم ؟؟؟؟

- مرلین کبیر ما رو از نزديک شدن به اون درخت نهی کرده ! بهمون گفتن اون درخت خطرناکه ... نباید بهش نزدیک بشیم . شاید اون بتونه کمکی بکنه !!
پسرک با تردید و دست پاچگی از جای خودش بلند شد ؛ لباسش از شدت اضطراب و ترس این صحنه غمناک خیس شده بود .
- خوب گوش کن ببین چی میکنم ... احتمالا این درخت جادويی بتونه شفاش بده ! من یه دونه از اون رو میخورم ، اگر بلایی سرم نیومد این یک دونه رو بذار توی دهنش !! فهمیدی ؟
- نـــــــــــه !! ممکنه سمی باشن و جونتو از دست بدی !
پسرک نگاهی به درخت انداخت ... درختی سبز که پر از میوه های رنگارنگ بود ؛ اما چاره ای جز امتحان این راه نداشت . باید خودش قبل از هر کس ان را امتحان میکرد .
- نترس ... اگر بلایی سرم نیومد یه دونه از این میوه ها رو بذار زير زبونش ؛ اگرم ... اگرم ... این کارتو بگیر ، ببرش پیش دکتر حسین مصطفی ! داداش حسنه ... دامپزشکه !

دوربین روی پسرک زوم میکنه ! تمام اعضای بدنش روی ويبره بود و با مرگ فاصله چندانی نداشت ؛اما ... او زمانی وزير مردمی بود پس ...
دانه ای از درخت چید . حوری بهشتی از ترس چشمانش را بسته بود .
حوری : نــــــــــــه خدای من !!!!! ولش کن !

پسرک دانه را خورده بود و درخت با شاخ و برگهای خود او را به سمت خودش میکشید .
درخت : سرپیچی از دستور مرلین بزرگ ؟ ننگ بر تو باد !!
لحظه ای بعد صدای زوزه حیواناتی که دور تا دور درخت ایستاده بودند شنیده میشد .
حیوانات : ننگ بر تو باد ... ننگ بر تو باد ... باشد که رستگار شوی ... ننگ بر تو باد !!
درخت با شدت بیشتری پسرک رو به سمت خودش میکشید .
- اخراجش کنید ... از اینجا بیرونش کنید !
- رهایش کن ... نیت او خیر بوده ؛ رهایش کن !
همگی حیوانات به سمت جایی که طاووس روی زمین افتاده بود خیره شدند و به سجده افتادند . چهره ای نورانی در کنار طاووس ایستاده بود و با یک اشاره دست ، شاخ و برگها را از پسرک جدا کرد و به سمت طاووس رفت .

دخترک : تو حالت خوبه ؟؟
پسرک به سختی از روی زمین بلند شد و به طاووس که در کنار مرد ایستاده بود خیره ماند .
ندای آسمونی : درود بر تو باد ... تو در آسمان هفتم نیز رستگار شدی ! به دو قلوهای آسمانی دستور دادم سیمان و گچ بیاورند تا آسمان هشتم را نیز برپا کنیم .
- ولی قربان ... من ... من متعلق به اونجا نیستم .
دخترک با اشیاق دستان پسرک را در دست گرفت .
- پس اینجا پیش ما میمونی ؟؟
پسرک در مقابل نگاههای دخترک که به چشمانش زل زده بود به زمین خیره شد ( خاک بر سرت )
- من متعلق به اینجام نیستم ... من اونجا خانواده دارم ...
پسرک از دور دستها به نقطه نورانی در کهکشان خیره شد که سرزمین مادری او بود .
- احسنتم ... من هذا مولاه فهذا ایشونو مولاه !
پسرک بدون توجه به گفته مرد و عکس العمل حیوانات به فکر چیز دیگری بود ...
دخترک : اسمت رو میتونم بدونم ؟
پسرک لبخندی زد و به همان نقطه نورانی خیره شد .
دوربین گول میخوره و روی نقطه نورانی دور دستها زوم میکنه تا ببینه چه خبره و متاسفانه به دلیل تک دوربین ضبط شدن این فیلم نتونست صحنه خداحافظی پسرک رو ضبط کنه .

شدت سرمای هوا اثباتی بر بازگشت مجدد اون به زمین بود اما چه مدت از نبود او گذشته بود !
نگاهی به خانه های اطراف انداخت ؛ چراغ تمامی خانه ها تقريبا روشن بود ؛ شک نداشت هنوز پنجشنبه شب بود که کسی رغبت به خواب زود هنگام نداشت .
در میان تاريکی شب دوان دوان با خوشحالی به سمت خانه خود حرکت میکرد و بیش از پیش ارزو ملاقات با همسرش را داشت !
حال و روزش با چند ساعت قبل قابل قیاس نبود .
گربه و موشی که قبلا دیده بود ، در گوشه ای در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به او لبخند میزدند . حتی اونها هم دشمنی و غمهای قبل رو فراموش کرده بودند و اشتی کرده بودند .

جوانه امید به زندگی در سینه پسرک در حال شکوفا شدن بود ولی با دیدن جاروی رفتگر که روی زمین افتاده بود ، غنچه نو شکفته زندگیش پژمرده شد .

با سرعت هر چه بیشتر به سمت خانه خود حرکت کرد و لحظاتی بعد ، از پشت پنجره باز به داخل خانه خیره ماند .
رفتگر که به شکل او در اومده بود روی مبل نرم و اختصاصی او لم داده بود و همسرش هم روی دسته مبل نشسته بود .
- اوووف ... اینجاشو دیگه نخونده بودم !
به یاد جمله دخترک بهشتی افتاد بود « همیشه جواب خوبی ها بدی بوده »
روی چمنهای اطراف با اندوه دراز کشید و به نقطه ای نورانی که در کنار ماه دیده میشد خیره شد ! لحظاتی قبل بدون هیچ رنج و دردی اونجا بود اما ... احساس سردرد و غمهای گذشته را دوباره به خاطر اورد .
پیرمرد اگر از پر استفاده کرده بود ، قطعا اثر معجون در این مدت از بین رفته بود ولی گــو يـا ...

پیرمردی که هیچ کس را نداشت ، صاحب خانه و زندگی او شده بود ولی پسرک نه تنها همه چیز خود را باخته بود بلکه آسمان هفتم را نیز از دست داده بود .
لحظه ای به پشت سرش خیره شد . با دیدن چراغهای روشن داخل خانه ، از زندگی سیر شده بود ، اینک حتی به آسمان اول هم غنایت میکرد اما دیگر خبری نبود .
بی هوش روی زمین ولو شد .
موش و گربه ای که از بالای دیوار سرگذشت پسرک بدبخت را مشاهده میکردند ، با اندوه به سمت او حرکت کردند و قطره اشکی بر نعش پسرک ريختند.
گربه نگاهی به موش انداخت و به فکر فرو رفت ؛ اتفاقات چند ساعت اخیر زندگی پسرک را در ذهن مرور کرد .
چیکیش !
عکس گربه که روی شکم پسرک نشسته و در حال تیکه تیکه کردن موش هستش روی صفحه ظاهر میشه .

The End

با تشکر از :
اداره حمل و نقل بین سیاره ای برای ارسال بازيگر نقش اول فیلم
اداره گمرک و تمامی ارگانها که دست اندرکاران ما را دیپورت کردند
صدای و سیمای جمهوری جادوگری که آرشیوشون رو پر کردیم
شرکت مخابرات برای تامین برق پنجشنبه شب ملت
مرلین کبیر که افتخار دادن برای ضبط سکانسهای فیلم ظهور کنند
آدم و حوا که از گور بیرون اومدن و حاضر شدن ننگ خوردن مجدد میوه های درخت رو تحمل کنند
انجمن حمایت از موجودات جادويی برای گربه تربیت شده
شرکت آب و فاضلاب بابت موشهای گوشتی
آجاس برای دادن حوری هشت از پنج ( هر چند گرون حساب کردن )
شهرداری به دلیل استخدام رفتگران بی جنبه برای فیلم



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
كمپاني پشم پيكچرز آخرين ساخته خود را تقديم مي كند !!

**** جوراب پشمي ****

كارگردان هنري 1 : مك بون پشمالو !
كارگردان هنري 2 : چو چانگ !
كارگردان هنري 3 : ادي ماكاي !
نويسنده : مك بون پشمالو
با تشكر ويژه از اعضاي تيم كوئيديچ ريونكلا !
بازيگران :
چو چانگ در نقش همسر مهربان مك بون پشمالو !
مك بون پشمالو در نقش همسر وفادار چو چانگ !
ادي ماكاي در نقش جورابشور سيار !
بيل ويزلي در نقش جوراب فروش !
جوراب دامبلدور در نقش جوراب در حال فروش !!
راوي داستان در نقش راوي داستان با گويندگي كريچر !!!

___

صداي راوي :
شبي سرد و سوزناك، خيابان هاي هاگزميد در غمي ناشناس فروخفته است، اما روح زندگي در كالبد اين شهر هنوز پابرجاست، در كلبه اي محقر در گوشه اي از اين دهكده ي آرام زن و شوهري جوان بدون گرماي وسايل گرمازا و تنها با گرماي عشق وجود خويش، روزگار را مي گذرانند !!

دوربين چند بار دور خودش مي چرخه و چون راهي به داخل پيدا نمي كنه از دودكش خونه ميره تو و اون تو گير مي كنه چون كه اون خونه وسايل گرمازا نداره و اون دودكشه هم نكته انحرافي بيش نيست .. دوربين برميگرده و اينبار از در مياد تو !!

- يك گالئون و هشتاد و هفت سيكل !! .. از بوق سگ تا نصفه شب جون مي كني فقط همين !! ..
مك : نه باب .. كلي پول دادن .. همشو رفتم اكانت خريدم پستيدم !!
چو يه نگاه عاشقانه به مك مي كنه كه باعث ميشه پشماي مك سيخ بشه !!
- عزيزم، آخه فردا شب عيده و ما فقط همين مقدار پولو داريم و من هنوز نميدونم چي بخرم برات، لباس بخرم كه تو لازم نداري، شلوارم كه نمي پوشي، مسواكم كه سال به سال نمي زني ( چو لحظه به لحظه داره عصباني تر ميشه )، ساعت كه بلد نيستي بخوني، ادكلنم كه بزنيشم باز بو ميدي، شونه هم كه تو ... بينم اصلا ميدوني شونه يعني چي ؟!! ...
مك : نه !!
چو : خدايا من چرا دستي دستي خودمو بدبخت كردم ؟!
( افكار چو ) چو يه لحظه خودشو با مك مقايسه مي كنه و مي بينه كه خودش هزار تا پست داره مك صد تا، خودش ناظره سه تا فرومه مك هيچي، خودش خوشگله مك زشته، خودش ...

زينگ !!

صداي راوي :
صداي كوبيده شدن در چوبي كلبه زن رنج كشيده را كه در افكار خويش غرق شده بود به هوش مي آورد !!

يارو كه پشت دره همينجوري درو باز مي كنه و مياد تو !
چو : هووووي ... مگه اينجا طويله اس .. !!
- تو چي ميگي جاپوني، اينجا خونه شوورمه، اينم شوورمه، برو بيرون از خونم !
مك : ادي !!
ادي : سلام عزيزم، خوبي، I love you ! ، ماي سويت هارت !
مك يه نيگا به چو مي كنه بعدش يه نيگاه به ادي مي كنه و ميگه :
- ادي جوون .. فردا بعد از ظهر وقت داري بريم با هم بازي كنيم ؟!!
ادي : نه عزيزم! خودت ميدوني كه من شبكارم! روزا اصلاً كاري نميپذيرم چون پوستم سياه ميشه! شبا هم با نور مصنوعي كار نميكنم؛ يا بايد بري خورشيد رو بياري يا خودت نور توليد كني! اگرم وقت شد، آخرش يه فصل از سري داستانهاي بزبزقندي و هري پاتر رو برات اضافه كاري ميكنم و ميخونم! ... حالا جوراباتونو ميدين بشورم يا برم خونه بغلي؟!

صداي راوي :
دستان خسته ي زن كشوي چوبي لباس ها را باز مي كند، كشوي خالي مانند بوسه ي ديوانه سازي روح زن را مي درد !! .. نگاه زن به پاهاي يخ زده شوهرش مي افتد كه در اين سرماي سوزناك اواسط فوريه جورابي براي گرم كردن آن ها وجود ندارد !!


_*_*_*_*_*_*_*_*_*_

فردا صبح .. كوچه ي دياگون .. جوراب فروشي پشم طلايي با مديريت بيل ويزلي !!

چو : سلام آقا، ما پنج لنگه جوراب ميخاستيم !!
مك پاهاشو مياره جلو كه نشون بده پنج تا پا داره !!!
بيل : هووي پاهاي بوگندو تو بكش اونور .. من خودم به كتاب هاي هري پاتر احاطه كامل دارم !!!!
چو : خب ميشه بدين !!
بيل : نچ .. نميدم !
چو : به سلام نميد جون ، عله جوون خوبه ، بچه ها خوبن !
بيل : وات ت نميد ؟!! ( what the nemid )

بيل سه جفت جوراب از بين جورابا ور ميداره و ميده به چو !!
چو پنج لنگه بر ميداره و يه لنگه باقيمونده رو پس ميده به بيل !!
بيل دوباره لنگهرو پس ميده به چو !
- خانم نميشه بايد سه جفت رو كامل بردارين !!
چو دستشو ميكنه لاي پشماي مك و پولاشونو مياره بيرون !
چو : ولي آقاي محترم، ما فقط پول پنج تا لنگه رو داريم !
بيل : خب مي تونين دو جفت بردارين !!
چو : نه، نميشه، يكي از پاهاش بي جوراب ميمونه !!
بيل : خب سه جفت بردارين !!
چو : نه، نميشه، پولشو نداريم !!
بيل : خب همون دو جفتو بردارين !
يه صدايي از يه جايي در مياد!!! و بعد از پنج دقيقه ملت ميفهمن كه اون صدا چيزي نيست به جز صداي مكي كه پشماش جلوي دهنش رو گرفته !!
مك : آخه آدم بيلمز !! .. بيست بار مگه بهت نگفت .. نداريم باب نداريم بيا خودت ببين !!!!
بيل : خوب به بوووقم ، گمشيد برين بيرون !!
چو : نه آقا، نميشه، شوورم داره يخ مي زنه،‌ كمكمون كنين !!
بيل : خب پس دو جفت رو بردارين بعدش بريد گمشيد بيرون !!
چو : ببين داري از من سو استفاده مي كني ! .. هي من هيچي نميگم هي ميگي گمشيد بريد بيرون !!!!!
چو شروع مي كنه به زبان شيرين آذري به بيل فحش دادن كه هيچكس نمي فهمه ولي مشخصه كه خيلي بيناموسيه فحشاش !
بيل : خب سه جفت بردارين، تخفيف ميدم !
چو : چقدر مي دي ؟!
بيل: يه نات !!
چو : برو يه ناتو بده بره تيم مديريت بستني بخر !!
بيل : هوووووي، بوووقي، ديگه از اخلاق خوب تيم مديريت سواسفاده نكن !!
چو يه حرف بد به تيم مديريت مي زنه و بيل غيرتي ميشه و با بيل ميفته دنبال مك و چو ولي چون مك پنج تا پا داره سريع فرار مي كنه !! چو قرار رو بر فرار ترجيح ميده و وايميسته كمربند مشكيشو به رخ جهانيان بكشه! بيل، بيلشو ميبره بالا و ميكوبونه تو سر چو! چو ميبينه كاري نميتونه بكنه ميزنه زير گريه و خسته تر از هميشه ميره پي خونه زندگيش!



تيتراژ :
شبا كه ماها خوابيم ... ادي ماكايه بيداره !
ادي تا صب كار مي كنه ... چون اون خيلي باهاله !
ادي ميگه من خستم ... الان حس مي كنم دستم !
رفته لاي پشماش ... تا چهره ي من بشه بشاش !!
مك ميگه من زن دارم ... از عشق چيزي كم ندارم !
ادي ميگه برو طلاق بگير ... بيا پيش خودم روشاشو ياد بگير !!



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
به یاد گذشته ها :
کمپانی آول کست تقدیم می کند :

بازگشت بیگانه

کارگردان : کرام
تهیه کننده : کالین
نویسنده : بیگانه
موزیک : آبرفورث ... با صدای جواد یساری
منشی صحنه : مازامولا ملقب به موذمال !
مسئول تدارکات : گیلدی !
بازیگران :
بیگانه
کرام
گیلدی
حاجی دارک لرد
چو چانگ
مازامولا
هری پاتر
نمید
آبرفورث
کالین
کیگزلی شیکمبولی نقش اول منفی
لوپین
مرلین نقش اول قهرمان

===============

کرام و هری کنار هم توی دفتر هالی ویزارد نشسته بودن و داشتن راجع به سودآوری بحث می کردن .
کرام : بهتره یه سری بازیگر جدید استخدام کنیم ... ما به سوپراستارهای جدید برای سودآوری هالی ویزارد نیاز مبرم داریم .
هری : مگه الان سود خالص ماهی چقدره ؟
کرام : 20 ملیون گالیون !
هری : ماااااااااااااااااااااا !
پاااق...حاجی ظاهر می شه .
حاجی : سلام بر شما یاران آسلام ... کرام جان آمدم صحبتی با شما در مورد سود شرکت داشته باشم !
کرام : مااااااااا ! این از مجا حرفای شنید ؟!
حاجی : آسلام پشت و پناهتان باشد ... طبق دین ، شما باید ده ملیون گالیون از سود هالی ویزارد را ، که حدودا پنجاه درصد مبلغ می باشد ، به انجمن حمایت از بیماری های خاص اهدا فرمایید ... البته چون بنده از فروتنی شما خبر دارم و می دانم که دوست ندارید مورد توجه واقع شوید ، این کار را خودم برایتان انجام می دهم .
کرام : ولی ...
حاجی : عزیز من چک را بنویس که کودکان منتظرند !
کرام : هر چی شما بگید حاجی ...
کرام امضاشو می زنه پای چک و چکو می ده به حاجی .
حاجی :
همه :
پاااق...حاجی غیب می شه .
کرام : باید حتما برای جبران این ضرر بازیگر جدید استخدام کنیم...هری آگهی رو بزن .

=======فردای اون روز ، ساختمان اصلی کرام پیکچرز======

چو در حالی که داره گریه می کنه میاد تو .
چو :
کرام : اومدی تست بازیگری بدی ؟
چو : نه
کرام : پس چی کار داری ؟
چو :
کرام :
چو : هری هست ؟

کرام هری رو صدا می کنه ... هری میاد و روبروی چو وایمیسته.
چو : هری من متاسفم
هری :
چو صورتش به هری نزدیکتر می شه !
چو : هری خیلی متاسفم
هری :
چو و هری : :bigkiss:
ناگهان گیلدی از سوراخ در وارد می شه .
گیلدی : پس نمید چی می شه هری ؟!
هری : بازم یادم انداختید ! ... نمید من کجایی ؟
هری بیلی که گوشه اتاق افتاده رو برمیداره و شروع می کنه به کندن زمین به دنبال نمید ! و همراهش هم موسیقی متن با صدای آبرفورث پخش می شه :
(برای آیکویها : به دنبال تو ام منزل به منزل)
به دنبال تو ام زمین به زمین/ پریشان می روم روستا به روستا/ به خوابت دیده ام اون پس پریشب/ به یادت بوده حتی موقع تنفس مصنوعی !/ پس از تو هورکراکس ولدمورتم/هنوزم تشنه ام ، دریا با دریا / تو تنهای تنها می شناسم/ تو را هر جای هاگزمید می شناسم
(برای آیکویها : خنجر برام بیارید/من از تبار دردم/عمریه بی طلوعم/مثل غروبی سردم)
ناگهان بیل هری می شکنه ... هری روی زمین زانو می زنه ، آهنگ عوض می شه :
خنجر برام بیارید/ من از تبار دردم / عمریه بی نمیدم / مثل فلوبری له شده ام/تاریکه سرنوشتم/گلدن بیلم شکسته/عمریه دری آهنین/راه زمینو بسته(برای کندن!)
_درش بزرگه؟
ملت :
کرام : بی...بی...بیگانه؟
بیگانه :
همه : نــــــــــــــــــــه !
بیگانه : هری درش بزرگه ؟
هری : اه بابا ولم کن تو هم حوصله داریا ... نمید کجایی ؟
بیگانه : اعلامیه رو دیدم اومدم دوباره تست بدم .
کرام : تو قبولی
بیگانه : چی ؟ تو چی ؟
کرام : تست
بیگانه : تست ؟ تست چی ؟
کرام : تست بازیگری
بیگانه : مگه من می خواستم تست بدم ؟!
کرام :
بیگانه : نمی خوای یه چیزی بگی من بازی کنم ؟
کرام : چی بازی ؟ الک دولک ؟
بیگانه : نه بازیگری !
کرام : آهان ! برو دم اون در واستا .
بیگانه : کدوم در ؟!
کرام : همون دره ... اوناهاش
بیگانه : درش بزرگه ؟!
کرام : آره خیلی بزرگه !
بیگانه می ره در اتاقو از جا می کنه و با خودش می بره .
بیگانه : پس من می برم بزارمش تو بانک !!!

===== فردا ، سر صحنه فیلمبرداری=====

کرام : نور ... صدا ... تصویر.... آماده ... حرکت !

صدای خوندن آبرفورث از تو حموم میاد .
مازامولا : آبرفورث سوشی ها آماده شدن بیا بخور .
آبرفورث از تو حموم : الان میام .
در باز می شه و کالین میاد تو .
کالین : سلام موذمال ... هری رو ندیدی ؟
مازامولا : سلام ... چرا تو حیاطه .
کالین : چی کار می کنه اونجا ؟
مازامولا : داره باغچه رو می کنه لوپین هم داره کمکش می کنه .
کالین : برای چی ؟
مازامولا : دنبال نمید می گرده !
کالین به حیاط می ره .

کالین : سلام هری . می شه یه عکس از تو و لوپین با هم بندازم ؟
هری : نه کالین
لوپین : عکس یعنی چی ؟
کالین : همینی که با این دوربین می گیرن .
لوپین : دوربین یعنی چی ؟
کالین : همونی که باهاش عکس می اندازن !
لوپین : خوب عکس یعنی چی ؟!
کالین : اصلا عکس نمی خوام بندازم من میرم سوشی بخورم .

تو خونه در باز می شه و بیگانه میاد تو .
بیگانه :
یهو یکی از پشت می زنه سر بیگانه و بیگانه میفته زمین .
شیکم بیگانه رو برمیداره .
شیکم : این بچه تا وقتی که یه میلیون گالیون به من ندادین پیش من می مونه .
ناگهان مرلین ظاهر می شه :
_ کیگنزلی همیشه می دونستم تو خیلی پلیدی .
شیکم : مرلین ، پیرمرد تو اینجا چی کار می کنی ؟
مرلین : هر جا کسی کمک بخواد من حاضرم .
شیکم : ولی کاری نمی تونی بکنی !
مرلین : فکر کردی .
مرلین یه چشکم می زنه ...شیکم میفته زمین و بیگانه هم یه متر اونورتر می خوره زمین و به هوش میاد .
بیگانه : کی بود منو از پشت زد ؟! ... نامرد ! ... ا این کینگزلی چرا اینجا افتاده ؟ ... بزار من رو این در می زارمش ببریمش بیمارستان .
بیگانه درو می کنه و کینگزلی رو می زاره روش و از اتاق خارج می شه ... بقیه هم مشغول خوردن سوشی می شن .


Biganeh
Krum
Gildy
Haji
Cho Chang
Mazamo0ola
Harry Potter
Nemid
Aberforth
Colin
Kings Lee
Lupin
Merlin

Directed by :
Krum
Produced by :
Colin

با تشکر از
خانواده کمالی
همسایه چپی
شرکت در و پنجره سازی آسان باز شو !
پارک آبی آزادگان !
و همه کسانی که ما را در ساخت این فیلم یاری کردند ...

پیروز و سربلند باشید




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
خب راستش...
میخوام الان فیلمی رو بزنم که خیلی وقت پیش و سر بیرون اومدن جلد دوم کتاب هری پاتر و شاهزاده دورگه نوشته بودم ...ولی بنا به دلایلی هیچوقت توی سایت نزدم

اگر یادتون باشه اون موقع ها بین سایت و یکی از انتشارات ، دعوای سختی برقرار بود
یکی دلایل هم این بود که میترسیدم طرفداران کی از مترجمان که من خیلی شخصا ایشون از نظر شخصیتی دوست دارم...از من ناراحت بشن

این فیلمو برای این زدم تا دوستان بدونن در قدیم ما چجور سوژه فیلمها رو میساختیم

همه این پست زیر برای شوخی و خندست و امیدوارم هیچکسی ناراحت نشه، مخصوصا که شخصیتها خیالیند
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رويا بوداييه در سرزمين عجايب!!!

شاهکار ديگري از کرام
با شرکت:
رويا بوداييه
جي کي رولينگ
کرام
گيلدي
بيگانه
هري
ولدمورت
امپراطور

آهنگساز:مهرشاد!!!
تهيه کننده:منکرات قزوين و توابع!!!
------------------
ساعت:دو نيمه شب
اتاق:تاريک..عمليات والفجر3!!
درينگ...درينگ!!!
صداي زمختي ميگه:شت!!!هو کالینگ؟
صدای ظریفی میگه:آی دونت نو!!
صداي برداشتن گوشي تلفن مياد و صداي ظريف ميگه:هلو!!!
يه نفر اونور خط:سلام جوان!!خوبي؟
رولينگ که هنوز از اين زنگ بي موقع اعصابش خورد بود:سلام رويا..خوبي؟بابا الان وقت زنگ زدنه؟
رويا:بد موقع مزاحم شدم؟
رولينگ:خب اره...سخت مشغول گفتگو بوديم!!داشتيم به مرحله رازو نياز ميرسيديم که تو زنگ زدي!!!
رويا:جدا!!!پس کار از صميمي شدن گذشته بود؟
رولينگ:اره حيف شد!!!...نصف کاره موند!!!...خب چه خبر از جلد دوم کتاب ؟ميدينش بيرون؟
رويا:اره داريم ميديمش بيرون....ولي چيزه!!!....يه سايت معلوم الحال هستش که هي حال مارو ميگيره!!!
رولينگ:اسمش چيه؟
رويا:جادوگران!!!
رولينگ:چي؟اونو ميگي؟من يه بار رفتم اونجا بيچاره شدم!!!نکنه ميخواي بري اونجا؟
رويا:مجبورم!!..براي اينکه کتاب فروش بره مجبورم برم اونجا اونارو راض کنم!!!ميشه بگي چجوري رفتي اونجا؟!!!
رولينگ:از من گفتن بودا!!!
و رولينگ طريقه رفتن به جادوگرانو به رويا بوداييه ميگه!!!
----------
رويا يهو وسط دياگون ظاهر ميشه!!
سلام خواهرم!!!
رويا:سلام برادرم...شما؟
آن برادر:من پادشاه اينجا و مدير انتشارات تنديسم!!!!
رويا:شما حالتون خوبه؟مدير تنديس؟
آن برادر که ویلیام ادوارد بود:بله...تازه ميخوام اسکولاستيک هم بخرم!!!
رويا:برو بابا دلت خوشه!!!!
----
حاجي:خواهرم امري داشتي؟
رويا:حاجي جون شما يکي منو درک ميکنيد...من به خاطر اينکه کتابام بيناموسي نباشه لغات غير شرعي رو سانسور ميکنم...ولي اين بروبچ شما منو به تمسخر ميگيرن
حاجي:خواهرم...اينکه اينا شما رو مسخره ميکنن يه بحث ديگست...ولي از نظر من بهتره کتابارواينجوري سانسور نکني!!!
رويا:پس چجوري سانسور کنم؟
حاجي:اينطوري....چو داشت به هري نزديک ميشد....بوق!!!...به قدري نزديک هري شد که هري ميتونست کک مک هاي رو صورتش رو بشماره بوق!!!...هري از چو يه تنفس گرفت!!...افتاد؟

رويا تا اومد بگه بله يهو يکي ظاهر شد:کي بود گفت تنفس؟!!گيلدي در خدمت شماست!!خواهرم :bigkiss:...بوق!!!
بلافاصله گيلدي بعد از تنفس غيب شد!!

رويا خشکش زده بود!!!....نميدونست گريه کنه يا
حاجي:خواهرم گيلدي يه خورده زيادي با نسوان صميميه!!!حالا شانس اوردي باهات راز و نياز نکرد!!!
رويا:صميمي؟کارش از صميميت گذشته!!!...خب حاجي من ميخوام کتاباو اينجا تبليغ کنم به نظر شما بهترين جا کجاست؟
حاجي:براي توليد فيلم تبليغاتي بهتره بري هالي ويزارد دکتر خلبان کرام اماده پذيرايي از شماست!!!
----
کرام:خواهرم کار ما همينه کافيه لب تر کني!!!
يهو گيلدي باز ظاهر ميشه و سوراخ مياد تو...رويا غش ميکنه!!
گيلدي:کسي ميخواست لباش تر بشه؟
کرام:نه ممنون!!..يه بار تر شده قبلا!!!
گيلدي:به هر حال وزير سحر و جادو اماده خدمت به جامعه ساحره ها ميباشد!!!((اون موقع گیلدی وزیر بود))
گيلدي باز غيب ميشه
کرام رويا رو به هوش مياره و ميگه ميخواي فيلمت تبليغاتيت چجوري باشه؟
رويا:ميخوام يه پسر سه ساله کتاب انتشارات ما رو بگيره دستش و بگه:
رويا جونم دوست دارم
جزتو کسي رو ندارم
کتاب تو بهترينه
بهترين توي زمينه
مشنگ داره با فشفشه!!
تعدا صفحه ها ،نصفشه!!!
لولوش هميشه خورخوره
مياد همه رو ميخوره!!!
صميمي ان و مهربون
کتاب رويا رو بخون!!!

کرام همينطور چپ چپ به رويا نگاه ميکنه!!
رويا:چيزي شده؟
کرام:برو!!!
رويا :کجا؟
کرام:بيرون!!!!
-----
رويا افسرده به طرف هاگزهد ميره تا يه چيزي بخوره!!و غماشو فراموش کنه
رويا:يه نوشيدني کره اي بده؟
مسئول هاگزهد:بله؟نوشيدني کره اي؟منظورتو شراب کره ايه؟
رويا:اه..اينجا نوشيدني غير شرعي ميفروشن!!!...اب داري؟اب معدني بده؟
مسئول کافه:برو خانوم ما اينجا از اين نوشيدنيهاي بي کلاس نداريم!!!
--


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۲:۰۱:۲۳

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.