دوربین از بالای پشت بوم یک خونه روی یک گربه زوم میکنه که در حال دنبال کردن یک موش نحیف و لاغره .
تصوير سیاه میشه .
« Koji Film » تقدیم میکند :
شاهزاده و گدا !! گربه پشت سر موش از روی یک حوض کهنه قدیمی میپره و روی هوا شیرجه میزنه تا موش رو بگیره .
فیلم در همون حالت باقی میمونه و تیتراژ اول فیلم پخش میشه .
بازيگران :
کريچر در نقش رفتگر
ققی به دلیل هنر زياد در دو نقش گربه و شیطان !
بیل ويزلی در نقش موش
مرلین صغیر در نقش مرلین کبیر
دراکو در نقش پسرک
کاربر مهمان در نقش حوری بهشتی
آنیتا مالفوی ( دامبلدور ) در نقش همسر پسرک
مک بون پشمالو در نقش طاووس
جاسم و نورممد در نقش دو قلوهای بهشتی
ولدمورت در نقش درخت
و با حضور افتخاری
آدم و هوا نويسنده و کارگردان : گیلدی جوان
پسرکی در تنهایی شب روی نیمکتی چوبی و شکسته نشسته بود . شب مخملی ، هوای سرد و علفهای خشک او را محاصره کرده بودند و تنها صدای نامفهوم و گنگ شادی بچه هایی که در آن سوی میله های پارک بازی میکردند ، سکوت شب را میشکست .
به موش و گربه ای که در حال تعیقب همدیگه بودند خیره مانده بود اما مشغول فکر کردن به چیز دیگری بود ... به گذشته ای که پر از خاطره بود ، پر از لحظات شیرینی و دلنشین ؛ اما از آن دوران تنها حسرت و اندوه باقی مانده بود .
از صبح تا شب مجبور بود در یک شرکت کوچک کار کند و برای تهیه دخل و خرج زندگی ، سختی های اضافه کاری را تحمل کند .
دوست داشت تا صبح در همان هوای سرد روی نیمکت مینشست و به گذشته فکر میکرد ؛ اما میدانست همسرش برای دیدن او لحظه شماری میکند تا شب پنجشنبه خود را با اون قسمت کند . او تنها امید زندگیش بود و مجبور بود به خاطر او هر چه زودتر به خانه برگردد .
در میان سوز و سرمای شب در کوچه ها مشغول قدم زدن بود و چنان غرق در افکار خود بود که متوجه هیچ چیز نمیشد اما چراغهای خیابان مجاور به حد کافی روشنایی مه آلودی ایجاد کرده بود تا فردی که در ان موقع شب ، روبروی او ایستاده بود را مشاهده کند .
- خسته نباشی پدر جان
از کنار پیرمرد عبور کرد و به راه خود ادامه داد اما لحظاتی بعد با شنیدن لحن صدای پیرمرد به پشت سر خود خیره شد .
صدای یخ زده و سرد رفتگری که در حال جارو زدن خیابان در آن موقع شب بود و از شدت سرما ، تمام دستانش تاول زده بود ، حس همدردی عجیبی به پسرک میداد .
- این وقت شب شما هنوز نرفتید خونه پدر جان ؟
پیرمرد دستان خود را به سمت دهانش برد و به سختی جواب داد :
- نه هنوز ... خونم کجا بود ! من تو این دنیا هیچ کس رو ندارم .
پسرک پالتوی خودش را روی دوش پیرمرد انداخت و در کنار او ، روی سکوی جلوی درب خونه ای که در نزدیکی انجا بود نشست .
- سالهاست که آرزوی یک ساعت زندگی خوب رو دارم ... ارزوی یه شب خوابیدن روی یه تخت گرم و نرم ... یه شب نلرزيدن از سرما !! یه غذا غیر از سوپ و آش !! میفهمی ؟؟؟
دوربین روی چهره پسرک زوم میکنه که دستانش را روی شونه پیرمرد گذاشته بود و به زمین خیره شده بود . حس عجیبی داشت !
- خونوادتون ... اونا چی شدن ؟
- سالهاست که اونا رو از دست دادم ؛ همگیشون منو ول کردن ... من هیچ کس رو تو این دنیا ندارم .
اشک در چشمان پیرمرد جمع شده بود . پسرک به یاد لحظاتی قبل افتاد که روياهای گذشته خود را مرور میکرد . میدانست داشتن ارزو چه معنایی داره .
- دوست داری به جای من باشی ؟
پیرمرد جاروی خودش رو به دیوار تکیه داد و با تعجب به پسرک خیره شد.
- چی ؟؟ چی گفتی ؟ صبر کن ببینمت ... ت ... تو وزي ...
-درسته ... ببین من امشب اصلا حس و حال رفتن به خونه رو ندارم ؛ دوست دارم تا صبح همین جا بمونم و فکر کنم ... فقط دوست دارم تنها باشم ! این طوری تو هم به آرزوت میرسی .
- ولی قربان شما !! ش ...
- خیله خب دیگه ... بیا این معجون رو بخور ! تازه خريدمش ... اگر کلشو بخوری تا اخر عمرت شبیه صاحب معجون میشی ولی اگر این پر رو داخلش بندازی فقط چند ساعت اثر داره و بعد از چهار پنج ساعت به شکل اولت در میای .
پیرمرد با شک و دو دلی به خانه های بزرگ مربعی شکلی که با چمنهای زيبایی تزئین شده بود و درست روبرويش قرار داشت خیره شد ... این تنها شانس زندگی او بود .
به آهستگی معجون را گرفت .
پسرک سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی چشمانش را بست
- بیا این پر رو هم بنداز داخلش ! حواست باشه چهار یا پنج ساعت فقط ...
پیرمرد پر رو از دستان پسرک گرفت و نگاهی به او انداخت ... غرق در افکار خود بود و هیچ توجهی به او نمیکرد .
پیرمرد معجون را در دست گرفته بود و با بهت و حیرت از پسرک دور میشد .
یک ساعتی گذشته بود . سرش از شدت فکر و خیال زياد داغ کرده بود و احساس سردرد میکرد . دیگه دوست نداشت به چیزی فکر کنه ، حالا تنها آرزویی که داشت این بود که لحظاتی را به دور از غم و رنج و خیالات به آرامش و خوشی بگذراند... چشمانش قرمز و پف کرده شده بود .
- « جواب خوبی ها همیشه بدی بوده ... بلند شو بیا ... »
دوربین هم مثل پسرک مجبور میشه چند دور بزنه تا منبع صدا رو پیدا کنه . هاله ای نورانی در کنار تیر چراغ برق ظاهر شده بود که چیزی در داخلش در حال حرکت بود .
« ده بلند شو بیا دیگه ... بابامینا الان پیداشو میشه ها ... زود باش »
تمام دوربینها بدون دستور کارگردان از حس کنجکاوی روی هاله نورانی زوم میکنن تا بفهمن کیه اما از شدت نور زياد ، لنز سه تا دوربین ذوب میشه و بقیه هم میترکن .(مجبورا باقی فیلم با تک دوربین ضبط شده )
- تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟
- مگه نمیخوای از دنیا دور باشی و یه کم صفا کنی ؟ بیا بريم دیگه !
ناخوداگاه سناريو فیلم عوض میشه و پاهای پسرک به سمت هاله نورانی حرکت میکنه و لحظاتی بعد ...
هوووووووشت !
دوربین پسرک رو نشون میده که در یک جای بسیار سرسبز و خوش آب و هوا در حال قدم زدنه و کنار درخت گیلاس ایستاده و گلابی و هلو میخوره .
زيلینگ زولونگ ( صدای رسیدن اس ام اس به کارگردان )
« ایول ... قشنگ فیلم بگیريد که بذاريم تو آرشیو صدا و سیما ... از این صحنه ها اصلا نداريم تو آرشیومون »
دیلینگ دولونگ ( صدای ارسال شدن جواب کارگردان )
« حاجی ما رو به خاطر سوء سابقه راه ندادن به بهشت ... فقط ويزا و پاسپورت برای بازيگر نقش اولمون صادر کردن ... بقیمون دیپورت شدیم ... این صحنه ها رو هم از طريق ماهواره دریافت میکنیم ؛ دست خودمون نیست ؛ تمام ! »
دوربین از روی چهره پسرک دور میشه و با زاويه سی درجه نسبت به افق به سمت بالا حرکت میکنه و کم کم شاخ و برگ درختان سرسبز جلوی دوربین رو میگیره و بعد از چند دقیقه که دوربین در مسیر مستقیم الخط یکنواخت به سمت عقب حرکت میکنه ، به سمت پایین میاد . پسرک از دور دستها شادی کنان در حال دويدن هست و دوربین روی زوم آخرش هم نمیتونه پسرک رو بگیره ( مضرات تک دوربین ضبط شدن فیلمه ... قرار بوده این صحنه ها رو دوربین شماره سه بگیره که سوخته )
بعد از پنج دقیقه پسرک بالاخره در حال وارد شدن به کادر دوربینه که یه حوری هشت از پنج در سمت چپ تصوير وارد کادر میشه و به پسرک زل میزنه اما سريع از کادر خارج میشه .
پسرک که از خوشحالی در حال ذوق مرگ شدنه ، به سمت درخت بلندی که در کنار جوب آبی رشد کرده حرکت میکنه و یه خربزه از شاخه بالایی ( ؟ ) اون میکنه و مشغول خوردن میشه اما چند ثانیه بعد طاووسی مست و خرامان به سمت پسرک میره و بالهای خودش رو باز میکنه و طلب خربزه میکنه .
پسرک که تا به حال این قدر در زندگیش احساس خوشحالی نکرده بود به طاووس لبخندی میزنه و یک قارچ خربزه رو به سمت طاووس میگیره اما ناگهان ...
دوربین روی طاوووس زوم کرده . ( اسلوموشن )
طاووس با بالهای باز خودش به سمت پسرک حرکت میکنه اما ناگهان یک موتور گازی پرواز کنان از روی طاووس رد میشه و از اونجا دور میشه
- گوووووولشون زدم ... یاه یاه یاه ( صدای خنده های شیطانی )
پسرک با بهت و حیرت به طاووس نگاهی انداخت که روی زمین در حال جان دادن بود . در اوج خوشحالی ، مشاهده چنین صحنه ای دردناکتر از هر لحظه دیگری بود . به موتور گازی که در حال دور شدن بود خیره باقی مونده بود ... یک شعله آتش و خنده های شیطانی !!
پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت . زن و مردی رو دید که در کنار درختی ایستادند و درخت اونها رو به سمت خودشون میکشونه .
حوری بهشتی که از پشت درخت تربچه این صحنه ها رو نگاه میکرد بیرون اومد و فرياد زد :
- آدم و حوا ... اونا ... اونا بالاخره ... نه خدای من !
لحظه ای بعد زن و مرد ناپدید شده بودند ؛ اما برای پسرک چیزی که اهمیت داشت نجات جان طاووس بود .
پسرک در کنار طاووس زانو زد .
پسرک : واای خدای من ! حالا باید چی کار کنیم ؟؟؟؟
- مرلین کبیر ما رو از نزديک شدن به اون درخت نهی کرده ! بهمون گفتن اون درخت خطرناکه ... نباید بهش نزدیک بشیم . شاید اون بتونه کمکی بکنه !!
پسرک با تردید و دست پاچگی از جای خودش بلند شد ؛ لباسش از شدت اضطراب و ترس این صحنه غمناک خیس شده بود .
- خوب گوش کن ببین چی میکنم ... احتمالا این درخت جادويی بتونه شفاش بده ! من یه دونه از اون رو میخورم ، اگر بلایی سرم نیومد این یک دونه رو بذار توی دهنش !! فهمیدی ؟
- نـــــــــــه !! ممکنه سمی باشن و جونتو از دست بدی !
پسرک نگاهی به درخت انداخت ... درختی سبز که پر از میوه های رنگارنگ بود ؛ اما چاره ای جز امتحان این راه نداشت . باید خودش قبل از هر کس ان را امتحان میکرد .
- نترس ... اگر بلایی سرم نیومد یه دونه از این میوه ها رو بذار زير زبونش ؛ اگرم ... اگرم ... این کارتو بگیر ، ببرش پیش دکتر حسین مصطفی ! داداش حسنه ... دامپزشکه !
دوربین روی پسرک زوم میکنه ! تمام اعضای بدنش روی ويبره بود و با مرگ فاصله چندانی نداشت ؛اما ... او زمانی وزير مردمی بود پس ...
دانه ای از درخت چید . حوری بهشتی از ترس چشمانش را بسته بود .
حوری : نــــــــــــه خدای من !!!!! ولش کن !
پسرک دانه را خورده بود و درخت با شاخ و برگهای خود او را به سمت خودش میکشید .
درخت : سرپیچی از دستور مرلین بزرگ ؟ ننگ بر تو باد !!
لحظه ای بعد صدای زوزه حیواناتی که دور تا دور درخت ایستاده بودند شنیده میشد .
حیوانات : ننگ بر تو باد ... ننگ بر تو باد ... باشد که رستگار شوی ... ننگ بر تو باد !!
درخت با شدت بیشتری پسرک رو به سمت خودش میکشید .
- اخراجش کنید ... از اینجا بیرونش کنید !
- رهایش کن ... نیت او خیر بوده ؛ رهایش کن !
همگی حیوانات به سمت جایی که طاووس روی زمین افتاده بود خیره شدند و به سجده افتادند . چهره ای نورانی در کنار طاووس ایستاده بود و با یک اشاره دست ، شاخ و برگها را از پسرک جدا کرد و به سمت طاووس رفت .
دخترک : تو حالت خوبه ؟؟
پسرک به سختی از روی زمین بلند شد و به طاووس که در کنار مرد ایستاده بود خیره ماند .
ندای آسمونی : درود بر تو باد ... تو در آسمان هفتم نیز رستگار شدی ! به دو قلوهای آسمانی دستور دادم سیمان و گچ بیاورند تا آسمان هشتم را نیز برپا کنیم .
- ولی قربان ... من ... من متعلق به اونجا نیستم .
دخترک با اشیاق دستان پسرک را در دست گرفت .
- پس اینجا پیش ما میمونی ؟؟
پسرک در مقابل نگاههای دخترک که به چشمانش زل زده بود به زمین خیره شد ( خاک بر سرت
)
- من متعلق به اینجام نیستم ... من اونجا خانواده دارم ...
پسرک از دور دستها به نقطه نورانی در کهکشان خیره شد که سرزمین مادری او بود .
- احسنتم ... من هذا مولاه فهذا ایشونو مولاه !
پسرک بدون توجه به گفته مرد و عکس العمل حیوانات به فکر چیز دیگری بود ...
دخترک : اسمت رو میتونم بدونم ؟
پسرک لبخندی زد و به همان نقطه نورانی خیره شد .
دوربین گول میخوره و روی نقطه نورانی دور دستها زوم میکنه تا ببینه چه خبره و متاسفانه به دلیل تک دوربین ضبط شدن این فیلم نتونست صحنه خداحافظی پسرک رو ضبط کنه .
شدت سرمای هوا اثباتی بر بازگشت مجدد اون به زمین بود اما چه مدت از نبود او گذشته بود !
نگاهی به خانه های اطراف انداخت ؛ چراغ تمامی خانه ها تقريبا روشن بود ؛ شک نداشت هنوز پنجشنبه شب بود که کسی رغبت به خواب زود هنگام نداشت .
در میان تاريکی شب دوان دوان با خوشحالی به سمت خانه خود حرکت میکرد و بیش از پیش ارزو ملاقات با همسرش را داشت !
حال و روزش با چند ساعت قبل قابل قیاس نبود .
گربه و موشی که قبلا دیده بود ، در گوشه ای در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به او لبخند میزدند . حتی اونها هم دشمنی و غمهای قبل رو فراموش کرده بودند و اشتی کرده بودند .
جوانه امید به زندگی در سینه پسرک در حال شکوفا شدن بود ولی با دیدن جاروی رفتگر که روی زمین افتاده بود ، غنچه نو شکفته زندگیش پژمرده شد .
با سرعت هر چه بیشتر به سمت خانه خود حرکت کرد و لحظاتی بعد ، از پشت پنجره باز به داخل خانه خیره ماند .
رفتگر که به شکل او در اومده بود روی مبل نرم و اختصاصی او لم داده بود و همسرش هم روی دسته مبل نشسته بود .
- اوووف ... اینجاشو دیگه نخونده بودم !
به یاد جمله دخترک بهشتی افتاد بود « همیشه جواب خوبی ها بدی بوده »
روی چمنهای اطراف با اندوه دراز کشید و به نقطه ای نورانی که در کنار ماه دیده میشد خیره شد ! لحظاتی قبل بدون هیچ رنج و دردی اونجا بود اما ... احساس سردرد و غمهای گذشته را دوباره به خاطر اورد .
پیرمرد اگر از پر استفاده کرده بود ، قطعا اثر معجون در این مدت از بین رفته بود ولی گــو يـا ...
پیرمردی که هیچ کس را نداشت ، صاحب خانه و زندگی او شده بود ولی پسرک نه تنها همه چیز خود را باخته بود بلکه آسمان هفتم را نیز از دست داده بود .
لحظه ای به پشت سرش خیره شد . با دیدن چراغهای روشن داخل خانه ، از زندگی سیر شده بود ، اینک حتی به آسمان اول هم غنایت میکرد اما دیگر خبری نبود .
بی هوش روی زمین ولو شد .
موش و گربه ای که از بالای دیوار سرگذشت پسرک بدبخت را مشاهده میکردند ، با اندوه به سمت او حرکت کردند و قطره اشکی بر نعش پسرک ريختند.
گربه نگاهی به موش انداخت و به فکر فرو رفت ؛ اتفاقات چند ساعت اخیر زندگی پسرک را در ذهن مرور کرد .
چیکیش !
عکس گربه که روی شکم پسرک نشسته و در حال تیکه تیکه کردن موش هستش روی صفحه ظاهر میشه .
The End
با تشکر از :
اداره حمل و نقل بین سیاره ای برای ارسال بازيگر نقش اول فیلم
اداره گمرک و تمامی ارگانها که دست اندرکاران ما را دیپورت کردند
صدای و سیمای جمهوری جادوگری که آرشیوشون رو پر کردیم
شرکت مخابرات برای تامین برق پنجشنبه شب ملت
مرلین کبیر که افتخار دادن برای ضبط سکانسهای فیلم ظهور کنند
آدم و حوا که از گور بیرون اومدن و حاضر شدن ننگ خوردن مجدد میوه های درخت رو تحمل کنند
انجمن حمایت از موجودات جادويی برای گربه تربیت شده
شرکت آب و فاضلاب بابت موشهای گوشتی
آجاس برای دادن حوری هشت از پنج ( هر چند گرون حساب کردن )
شهرداری به دلیل استخدام رفتگران بی جنبه برای فیلم