انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

ترین‌های فصل بهار سال 1404 جادوگران آغاز شد!

از هم‌اکنون تا پایان روز 26 خرداد ماه فرصت دارید تا در ترین‌های فصل بهار 1404 جادوگران شرکت کرده و شایسته ترین افراد را انتخاب کنید...

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: روان‌خانه سیاه - سفید!
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 مرداد 1403 20:08
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: پنجشنبه 8 خرداد 1404 20:10
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
صاحب صدا با دیالوگ بعدی‌ای که به زبون میاره به مرگخوارا و محفلیا می‌فهمونه که اتفاقا می‌تونه خیلی کارا کنه!
- که صدای گوسفند در نمیارین، ها؟ یادتون باشه خودتون خواستین.

درسته که حاضرین در پشت و جلوی آینه فقط صدا داشتن و نه تصویر، اما لحن بیان شخصِ پشت بلندگو به وضوح نشون می‌داد که نقشه‌های پلیدی در ذهن داره و لبخند شیطانی رو لباش نقش بسته. حتی اگه به این تصورات ادامه می‌دادن می‌تونستن حدس بزنن برقی شیطانی هم تو چشماش می‌درخشه.

لرد که حاضر نبود این خفت رو بپذیره، با اطمینان نارضایتی خودش رو اعلام می‌کنه.
- ما عمرا صدای یک حیوان ماگل رو در بیاریم. ولی این پیرمرد اگه بخواد می‌تونه!

چهره‌ی دامبلدور شبیه کسایی که بخوان صدای گوسفند در بیارن نبود. خصوصا وقتی لرد از قصد اونو جلو انداخته باشه.
- تام دست از قربانی کردن ما بردار و یک‌بارم که شده خودت پیش‌قدم شو.

- دیگه دیره! خیلی دیره. باید یاد بگیرین وقت‌شناس باشین.

مرد اینو می‌گه و ناگهان دو دریچه رو سقف اتاق لرد و دامبلدور باز می‌شه و از توی هر کدوم یک عدد گوسفند به پایین پرتاب می‌شه. یکی تو بغل لرد و یکی تو بغل دامبلدور!

- قبل از این که بخواین گوسفندا رو از خودتون برونین بذارین بگم که هر بلایی سر گوسفندا بیاد، عینا سر خودتون میارم! پس بهتره خوب ازشون محافظت کنین. اگه هم می‌خواین از روتون کنار برن کافیه با زبون گوسفندی اینو بهشون بفهمونین.

دامبلدور و لرد یه نگاه به تختی که روش بسته شده بودن، یه نگاه به همدیگه و در نهایت یه نگاه به گوسفندای روی شکمشون می‌ندازن. واقعا چندان قادر نبودن بلایی سر گوسفندا بیارن حتی اگه که می‌خواستن!
گوسفندا هم که به نظر بسیار از محل سقوطشون راضی بودن، همزمان صدای بع‌بع جفتشون به هوا می‌ره.
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/5/23 23:22:05
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: روان‌خانه سیاه - سفید!
ارسال شده در: دوشنبه 22 مرداد 1403 01:49
تاریخ عضویت: 1401/03/08
تولد نقش: 1401/03/09
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 خرداد 1404 21:41
از: جیب ریموس!
پست‌ها: 41
آفلاین
خلاصه: مرگخوارا و محفلیا به پیشنهاد بلاتریکس، لرد و دامبلدور رو توی یه روانخانه گیر انداختن تا از روزمرگی در بیان و به وسیله دوتا آینه، کارهاشون رو زیر نظر دارن. صدایی توی فضا می‌پیچه که بهشون میگه همشون زندونی هاش هستن و اگر افراد پشت آینه نباید خودشونو نشون بدن، افراد جلوی آینه تو خطر میفتن. و یه چالش براشون در نظر می‌گیره، و اولین چالش اینه که یکی از رهبران محفل صدای گوسفند در بیاره.

* * *


- یک صدم ثانیه بهتون وقت می‌دم صاحب صدا رو پیدا کنین، وگرنه کروشیو بارونتون میکنم!
- یکم منطقی باش بلا، توی یک صدم ثانیه که کاری نمی...

مرگخوار ناشناس با یه کروشیو از صحنه خارج شد. بدون معطلی، همه با عجله شروع به گشتن اتاق کردن تا فردی که همه رو زندونی کرده بود پیدا کنن. همه به جز پیکت، که با دهن باز به آینه خیره شده بود و آب دهنش راه افتاده بود. پشه ای که توی اتاق لرد و دامبلدور بود، مرتب خودشو به شیشه آینه می‌زد، بدون این که بدونه یه بوتراکل گرسنه، از اون طرف آینه بهش خیره شده.

- صدای گوسفند نمیشنوم.

لرد و دامبلدور، طرف دیگه آینه، به هم نگاه کردن. مشخص بود هیچکدوم حاضر نیست صدای گوسفند در بیاره. در طرف دیگه، بلاتریکس حاضر بود هر کاری بکنه تا نیازی نباشه لرد رو در حال تقلید صدای حیوانات ببینه. پیکت پشت سر هم چنگالاش رو روی شیشه آینه میکشید و صدای ناجورش گوش همه رو کر کرده بود.

- گفتم صدای گوسفند!

کار پیکت داشت صاحب صدا رو عصبی می‌کرد، ولی هرچقدر منتظر موندن اتفاقی نیفتاد. مرگخوارا و محفلیا با خودشون فکر کردن که شاید واقعا کاری از دست صاحب صدا بر نمیاد، ولی به هر حال باید فکری به حال رهبران گروهشون می‌کردن که طرف دیگه آینه، توی روانخانه گیر افتاده بودن.
ویرایش شده توسط پیکت در 1403/5/22 1:55:22
یه بوتراکلِ جذاب


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 17:33
تاریخ عضویت: 1403/01/17
تولد نقش: 1403/01/17
آخرین ورود: چهارشنبه 12 دی 1403 22:56
از: وسط دشت
پست‌ها: 214
آفلاین
صدایی با افکت های خش‌خش و قیژ و ویژ از بلندگو های سراسر روان خانه پخش شد.
- الو... یک! یک! دو! دو!...
- بــــــــــــــــــع!

و پس از آن صدای شپلق در گوشی ای آمد.

- پدر تسترال الان میفهمن ما کی‌ایم! نخند. جدی باش...
- بعبعخشید!

و پس از آن گوینده صدای خش دارشو صاف کرد و افکت های خش‌خش و قیژ و ویژ رفتن و صدایی واضح و استودیویی پخش شد. صدا که مشخص بود فرکانس هاش ویرایش و بالا پایین شده، کمی رباتی و کلفت شده و بسیار دستکاری شده تا قابل تشخیص نباشه گفت:
- شما همتون اینجا گیر افتادید. هم پشت آینه‌ای ها و هم جلوی آینه‌ای ها... پشت آینه‌ای ها میفهمن جلو آینه‌ای ها کی‌ان. اما جلو آینه‌ای ها نباید بفهمن پشت آینه‌ای ها کی‌ان...
- العان چیع شعد؟ هیعشکی کع نعفهمید!
- تو گوسفندی، نمیفهمی! اونا میفهمن...

مرگخوارا و محفلیا اصلا نفهمیده بودن کجان، صدا چی میگه و قصدش چیه. کلا تو باغ نبودن، فقط صدای گوسفند رو شنیده بودن و فهمیدن جعفر یه‌جای ماجراس! پس نگاهی سرشار از شک و تردید به جعفر انداختن. جعفر که قطرات ریز و درشت عرق به همه جای بدنش رسیده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود، آب دهانشو به سختی قورت داد و گفت:
- بابا من که اینجام!

بلاتریکس که هیچ نوع اعتمادی به محفلیا نداشت. به یکی از مرگخوارا گفت که به جعفر سیخونکی بزنه، تا ببینن جعفر واقعا اونجا بود، یا نه. مرگخوار سیخونکش رو زد و سرش رو البته با ترس و اضطراب به نشونه تایید بالا و پایین کرد. بلاتریکس که نه تنها به محفلیا، بلکه به هیچکس اعتماد نداشت، خودش جلو رفت تا به جعفر دست بزنه و مطمئن بشه. همینکه نزدیک جعفر رسید صدای ناشناس گفت:
- بی‌خودی به خودتون زحمت ندین! من نه سفیدم، نه سیاه! من فقط دنبال سرگرمی‌ام، یا شایدم یکم انتقام! به همین خاطر گوسفندای آقای جعفری رو قرض گرفتم! وو...

صدای ناشناس اومد بخنده، که ناگهان متوجه شد انگار باید مرموزیت و ناشناس بودنشو حفظ کنه. پس نخندید و گفت:
- شما همتون زندانی من هستین. باید چالشایی که من بهتون میگم رو انجام بدین. اگه پشت آینه‌ای ها به جلو آینه‌ای ها لو بدن که کی‌ان... جلو آینه‌ای هارو انقد با اره قلقلک میدیم که از خنده بمیرن!

لرد و دامبلدور با شنیدن تهدیدها ، دچار ترس شدن و به همدیگه نگاه کردن. لرد کله براقش، از نور پخش کردن افتاد و ریش دامبلدور شروع به جویدن ناخونای دامبلدور کرد. محفلیا و مرگخوارا هم با اضطراب زیاد به داخل اتاق خیره شدن و همشون دست به دامان مرلین شدن. مرلین از گوشه اتاق اعتراض کرد و دامنش رو از دست بقیه کشید و با ناراحتی به گوشه‌ای زل زد.

- اولین چالش اینه که یکی از رهبران دو جبهه باید صدای گوسفند در بیاره... وو...
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/26 18:02:42
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/26 18:06:52
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/27 13:31:39
Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: یکشنبه 4 تیر 1402 20:45
تاریخ عضویت: 1401/09/28
تولد نقش: 1401/10/02
آخرین ورود: یکشنبه 25 شهریور 1403 15:30
از: شما به ما چیزی نمی ماسه
پست‌ها: 40
آفلاین
سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابی‌و‌نورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعد، سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابی‌و‌نورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعدتر، تیک تیک ساعت بود و... دامبلدور و لرد حالا شروع به فریاد زدن با مضامین "کمک" و "نجاتمان دهید" کرده بودند و با دست بسته در حال تقلا روی تخت، خودشان را اینور و آنور میکردند؛ مگس هم از ترس فریاد های ناگهانی مهتابی را ول کرد و به سمت آینه دو طرفه رفت تا خود را به آن بکوبد. لحظه بعد تر تر از آن سکوت بود و تیک تیک ساعت و چهره و سر لرد و دامبلدور که به آرامی به سمت یکدیگر قرار گرفته و به هم خیره شده بودند و نگاهی را با این عنوان که "همینجا این اتفاقات رو چال میکنیم و بین خودمون میمونه" رد و بدل کردند و بعد سریعا به حالت اولیه برگشته و با جفت چشم خود به سقف زل زدند.

_خب پیرمرد خوب گوش بده، نقشه اینگونه است که ریشاتو میندازی دور گردنت و خودت را حلق آویز میکنی تا مثلا اقدام به خودکشی کرده باشی و توجه مسئول اینجارو به خودت جلب میکنی و اونا هم میان تا نجاتت بدن، ما هم آن وسط در حرکت غافلگیرانه مسئولش را خفت میکنیم و میزنیم بیرون و البته که ترجیح میدهم بصورت حقیقی خودت را بکشی و شخصا اقدام به فرار کنم ولی خب به هر حال... چیست؟ چرا قیافت را اینجوری میکنی؟ نکنه می خواهی باز دهنت را باز کنی و از زندگی و ع... همان واژه مذکور که نمیتوانم تلفظش کنم چون با شنیدنش کهیر میزنم سخن بگویی؟ خیلی خب ما یک پلن B هم داریم؛ از آن جنگل ریشت چند تا جک و جانور میاوری بیرون و میگویی آزادمان کنند یا چمیدانم یک چیزی از آن تو در بیار نجاتمان بده.
_ تام فرزندم شاید اینها نقشه ای خوبی میشد، بجز اولی البته اونو بطور کامل فراموش میکنیم و هر واژه ای که به گونه ای با کشت و کشتن در ارتباط بود رو میذاریم کنار ولی تو بلند بلند همشو لو دادی! اونهم در شرایطی که مشخصا در هر ساعت شبانه روز تحت نظریم، بعدش هم فکر کردی اونها قبل آوردنمون به اینجا به این چیز ها فکر نکردن؟ ... بابا جان با اون حرفات در مورد ریشم غبار غم را آوردی و آوردی و نشاندی روی قلبم ، ریش من پر از عشق و پاکیزگی و روشناییه حتی اگر هم جونوری توش باشه با عشق و پاکیزگی و روشنایی زندگی میکنه و عشق و پاکیزگی و روشنایی هم میگسترانه.

لرد که تحمل این حجم از عشق و پاکیزگی و روشنایی را نداشت بالش را روی صورتش گرفته و فشار میداد و سرش را محکم به توشک میکوبید.

_بنظرت چطور کارمون به اینجا رسید تام؟

لرد بالش را از روی سرش برداشت و پرت کرد گوشه اتاق و به سقف خیره شد.
_باخت ما از بی وفایان بود وگرنه ما کجا و باخت کجا. حتما خیانتی در کار بوده، زمانی که ما لباس خواب نرم و گرممان را پوشیدیم رفتیم در رخت خواب نرم و گرممان و نجینی را بغل کردیم تا با قصه های دلهره آور بلا به خواب رویم...

لرد حرفش را قطع کرد و زیر چشمی نگاهی به دامبلدور انداخت که در حال لبخند زدن بود.
_خواب چیه؟ ما اصلا به خواب نمیریم. همیشه هوشیاریم. حتما ما را با یک توطئه به خواب بردن.
_نه تام منظور من از چطور کارمون به اینجا کشیده شده این بود که چرا ما رو خطری برای جامعه جادوگری در نظر گرفتن؟ خب شاید یکی از بین ما یسری شرارت هایی انجام داده باشه، به این فکر نکردن که یکی دیگه از ما کلی خدمات برای این جامعه انجام داده؟ اصلا بر فرض که خطرناکیم، این چه برخورد با یک آدم خطرناکه؟ میتونیم با صحبت حلش کنیم!
_حتما در فرصتی مناسب در دخمه عمارت ریدل ها صحبتی کاملا دوستانه را با باعث و بانی اش شکل خواهیم داد.
_تام ما باید واقعیت رو در آغوش بگیریم.
_آغوش؟ ما چیزی را در آغوش نمیگیریم. واقعیت را به ما دهید خودمان میدانیم باهاش چکار کنیم.
_دیگه ماجراجویی از ما گذشته فرزندم. بیا و از آخرین موقعیت های زندگی خودت استفاده کن و به سمت روشنایی گسیل شو. من هم اشتباهاتی در زندگیم داشتم به هر حال اما حالا نگاه کن، یک پیرمرد مهربون که ریش داره که تو ریشاش کلی شیپیش... نه؛ آبنبات داره.
_به ما چه! اشتباه داشتی که داشتی ما که نداشیم. هیچ گاه هم خلا ای در زندگی مان وجود نداشته. همیشه هم سایه پدر را بالای سرمان حس میکردیم. همیشه هم شرارت و وحشت از سر و روی خانواده مان میریخت. هیچوقت هم چنین خاطره ای ندارم که با یک پیرمرد نصیحت کن رو به رو شده باشم و هیچوقت هم هیچ کله زخمی ای نه رقیبمان بوده، نه برایمان اهمیتی داشته. به همه چیز هم رسیدیم، عمر زیاد، قدرت زیاد، عمر دو چندان زیاد.

دامبلدور و لرد ناخواسته وارد گفتگویی در باب خاطرات خود شده بودند و این چیز عجیبی بود و چیز عجیب تر از آن اینکه در آن سوی آینه جماعت مرگخوار و محفلی در کنار هم در حالا تماشای گفتگو لرد و دامبلدور بودن و برایشان جالب و حتی تا حد زیادی تاثیر گذار بود. در آن میان مگس هم داشت خود را به آینه دو طرفه میکوبید و رو به رویش آن سوی آینه پیکت در حال گریه کردن و تماشای صحنه بود. بلاتریکس به غیر از موتثر بودن عصبی هم بود.
_کی اولین نفر ایده اینو داد که باید ارباب و دامبلدور رو در موقعیتی قرار بدیم که از روزمرگی خلاص بشن؟ و کی موقعیت گیر افتادن و بسته شدن اونها رو تخت تو روان خانه رو مطرح کرد؟
_خودتون؟
_نه نه نه، این اشتباه رو نکن! شما گفتید دامبلدور توانایی بیشتری داره، در صورتی که همه میدونن ارباب رو دستش نیست. اصلا هم این بخاطر کل کل نبود که ما بیایم و انقدر چالش طراحی کنیم تا ارباب و دامبلدور رو آزمایش کنیم و توانایی ارباب رو ثابت کنیم؛ ارباب از اینکه کسی برای شکنجه باقی نمونده بود و ما هم باید بین خودمون کسی رو معرفی میکردیم و تلفات میدادیم راضی نبود و ما هم گفتیم یک سرگرمی براش درست کنیم ولی خب این رو در نظر نگرفتیم که چالش هارو نباید خیلی ساده طراحی کنیم و ارباب توش گیر کنه، چون میدونید دیگه ارباب مرد چالش های سخته؟ حالا این چربطی به مطرح کردن ایده ها داره؟ ربط داره چون من میگم.

"ربط داشت چون بلاتریکس میگفت" ادله کافی برای مرگخواران بود ولی دلیل نمیشد محفلیون با آن قانع شوند و یک بحث بین آنها در نگیرد و لازار مارکوویچ که خود را مدیر روانخانه معرفی کرده بود به همراه مدیر اصلی روانخانه که کادو پیچ شده روی صندلی حضور داشت با تعجب به انها نگاه نکنند. اما چیزی که بیشتر از مطرح شدن ایده مهم بود چگونگی رها کردن لرد و دامبلدور از موقعیت فعلی بود، آن هم در شرایطی که نقشه اشان لو نرود و همچیز طبق روالش پیش برود.
پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: دوشنبه 14 شهریور 1401 12:23
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: دوشنبه 26 خرداد 1404 02:29
پست‌ها: 59
مدیر شبکه‌های اجتماعی دیوان جادوگران
آفلاین
سوژه ای نو!

پروفسور دامبلدور چشم هاش رو باز کرد. چه خواب خوبی رفته بود. مدت ها بود که مشکلات هاگوارتز و به هم ریختگی محفل نذاشته بود به خودش برسه. همینطوری که چشم هاش بسته بود یه لبخندی زد و میخواست کش و قوسی به بدنش بده که حس کرد یکی دستش رو گرفته!

- آرتور فرزندم! تو هنوز اینجایی؟ چرا دست منو گرفتی؟ بابا پاشو برو دوباره الان مالی میاد می بینه قشقرق به پا می کنه!

ولی آرتور ول نکرد!

دامبلدور به زور چشم هاش رو باز کرد تا ببینه آرتور چرا اینقدر به رابطه شون وابسته شده که دید هیچ نوع ویزلی ای در کار نیست. دست و پا های پروفسور با یه بند سفید رنگ به تخت بسته شده. نگاهی به اطراف کرد. وسط یه سالن تقریباً بزرگ روی تختی خوابیده بود که یه سری وسایل مشنگی بهش متصل بود. نور سفید چنان به صورتش میزد که خیلی نمی تونست اطراف رو نگاه کنه.
چند دقیقه ای صبر کرد تا چشم هاش به نور عادت کنه و تونست یک تخت دیگه مشابه تخت خودش رو در فاصله ی چند متری ببینه. یه مرد بلند قد روی اون خوابیده بود ولی پشتش به دامبلدور بود.

- فتبارک المرلین احسن الخالقین. هر کی هست واقعاً از پشت 10 از 10 ـه!

سعی کرد تمرکزش رو جمع کنه و بررسی بیشتری بکنه و سر در بیاره اوضاع از چه قراره. همینطور که به آیینه ی نصب شده روی یکی از دیوار ها نگاه می کرد یادش اومد مشنگ ها یه سری آیینه دارن که از یه طرف شیشه ست و ممکنه در حال نگاه کردن بهش باشن!
در سمت دیگه ی سالن یک در سیاه فلزی با چند قفل مختلف و قطعاً امنیت بالا قرار داشت که تضاد رنگش با بقیه ی سفیدی اتاق خیلی به چشم می اومد. مطمئناً آخرین راهی که می شد ازش فرار کرد همین در بود.

همینطور که پروفسور در حال بررسی اتاق بود اون مرد سیاه پوش که روی تخت کناری خوابیده بود توی خواب چرخید و بالاخره دامبلدور تونست صورتش رو ببینه!

- ای وای فرزندم! تو اینجا چیکار می کنی؟!

اون مرد به محض این که صدای دامبلدور رو شنید به سختی چشم هاش رو باز کرد. نگاهی به اطراف کرد. معلوم بود خیلی گیج شده و اون هم مثل دقایق پیش پروفسور دامبلدور داره فکر می کنه ببینه چرا اینجاست. بالاخره نگاهش به دامبلدور افتاد.

چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و دوباره بستشون و زیر لب زمزمه کرد:
- نه! خواهش می کنم نه! نه نه نه! بگو اینم از اون کابوس های لعنتیه که هر شب می بینم! هیچ دامبلدوری نمی تونه به من نزدیک بشه. من بزرگترین جادوگر تاریخم. من ارباب تاریکی ام!

دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد و گفت:
- تام! این کابوس نیست و متأسفانه واقعیه! ولی بیا خوشبین باشیم! ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم. می تونیم بشینیم با هم صحبت کنیم و سنگ هامونو وا بکنیم!
- تو رو به مرلین قسم خفه شو پیرمرد! من اصلاً نمیخوام صداتو بشنوم! اصلاً لحن صدات گوشمو آزار میده!
- یعنی درد میاد؟
- درد که نه... خب شایدم چرا. یه جورایی گوشم درد میاد!

دامبلدور انگار بهش پاس گل داده باشن ذوق کرد و گفت:
- فرزندم این درد یعنی که تو هنوز زنده ای. تو هنوز انسانی!

لرد سیاه که به طور کامل از رنگ خاکستری به ارغوانی تغییر رنگ داده بود عربده زد:
- مرتیکه تسترال فکر کردی منم اون کله زخمی مادر هیپوگریفم که از این چرت و پرتا برام بگی؟ به ارواح سالازار اسلایترین یه کلمه دیگه حرف بزنی میام خرخره ت رو می جوم!

در همین حین در آهنی باز شد.

یک مرد قد بلند و کچل با ردای سرتاسر سفید و یه عینک ته استکانی وارد شد. به سمتشون اومد و در فاصله ی مناسبی ازشون توقف کرد.
- سلام به بیمار های محترم روان خانه. من لازار مارکوویچ هستم. مدیر جدید روانخانه سیاه - سفید. اومدم که بهتون خوشامد بگم و به عرضتون برسونم که شما به عنوان دو تا از خطرناک ترین بیماران جامعه جادوگری شناسایی شدید و روند درمان شما با دستگیری و آوردنتون به اینجا شروع شده!

لرد با عصبانیت گفت:
- چطور جرأت می کنی؟ کی چنین حرفی زده؟ من بزرگترین جادوگر سیاه تاریخم!

مارکوویچ عینکش رو صاف کرد و گفت:
- به صلاحدید بنده، مدیریت جدید روانخانه، شما خیلی خطرناک هستید. تا هر وقت که من صلاح بدونم اینجا می مونید و مطمئن باشید نمی تونید زودتر از اینجا برید. فکر فرار رو هم از سرتون بیرون کنید. روی این اتاق طلسم ضد جادو فعال شده و شما عملاً اینجا دو تا ماگل هستید. کمک کنید که روند درمانتون سریع تر انجام بشه. سوال دیگه ای نیست؟

پروفسور دامبلدور دستش رو بالا برد و گفت:
- چرا من یه سوال دارم. مگه هر کی درد رو حس می کنه انسان نیست؟ مگه زنده نیست؟ مرلین وکیلی شما که دکتری به این فرزندم بگو من هر چی میگم قبول نمی کنه!

لازار مارکوویچ سری به نشانه تأسف تکون داد و از اتاق خارج شد!

پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: سه‌شنبه 11 دی 1397 12:12
تاریخ عضویت: 1397/01/04
تولد نقش: 1397/02/06
آخرین ورود: پنجشنبه 29 آذر 1403 00:22
از: گریمولد!
پست‌ها: 198
آفلاین
*پست پایانی*

همینطور که پنه لوپه و ماتیلدا - که پس از تخلیه انرژی وافری به دست آورده بود - به طرف بالا پیش می رفتند، صداهای عجیب و غریب هم واضح تر و عجیب تر می شدند.

- ولی من مطمئنم این صدای میمونه... اینم صدای خره! حالا تو هی بگو نه! ... اینم که صدای سبزی خردکنه به مرلین! ... اینو شنیدی؟ شنیدی؟ صدای کامیون بود!
- چرت نگو ماتیلدا! اینجا یه روانخانه س! باغ وحش یا پایانه بار که نیست!

ماتیلدا شانه ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد؛ هر چند به حدس خودش مطمئن بود.

درست وقتی به مقصد رسیدند، ماتیلدا بیش از پیش به اینکه باید ریونی می بود اعتقاد پیدا کرد. صداها همان بودند ولی... ولی...

- اینجا چه خبره؟

پنه لوپه آب دهانش را قورت داد و به روبرو خیره شد. تصویر روبرو، باورکردنی نبود!

- من که گفتم اینا همون صداها ان!
- الان وقت این حرفاست؟

صحنه روبرو، چیزی متشکل از باغ وحش، آشپزخانه، پایانه بار، کتابفروشی و اتوگالری بود. بلاتریکس همچنان که جلبک های دریایی از کیفش بیرون می کشید با صداهای عجیب و غریبی از موهایش سبزی بسته بندی شده تحویل می داد... گادفری خود را به شدت به یک تخته چوبی می زد تا آن را اره کند... کریس چند کتاب را در حفره های دهان و بینی جا داده و ثابت ایستاده بود... مرگخوار دیگری از یک گوشه اتاق وسایلی را روی پشتش سوار می کرد و گوشه دیگری پایین می آورد.

کمی که گذشت، گریک صحیح و سالم از در وارد شد.
- سلام فرزندان روشنایی!

پنه لوپه و ماتیلدا جیغ زدند و به عقب پریدند.
- آقای اولی...
- گریک، عزیزم!
- باشه بابا! گریک... چی... شده؟
- چیزی شده؟ ما اینجا داریم دوره های درمانی رو شروع می کنیم! به روانخانه من خوش اومدین!
- روانخانه شما؟
- اوهوم! چند وقت پیش، اداره اینجا رو به من سپردن! منم که دیدم حسابی از رونق افتاده، از مرگ مک گونگال کمال استفاده رو بردم! دامبلدور رو که آوردم اینجا، ملت برای عکس و امضا هجوم آوردن! نتیجتا، مرگخوارا اومدن دنبال دامبلدور! دامبلدورو فرستادم خونه و مرگخوارا رو زندانی کردم!
- خب؟
- قرار بود با چوبدستی که همین دیروز ساختم، مرگخواران رو بکوبم و از نو بسازم که...
- که؟
- نمی دونم محفلیون از کجا پیداشون شد! اومدن و همزمان با انجام آزمایش، اونا هم تحت تاثیر قرار گرفتن!
- چی؟
- تقصیر من نبود! چوبدستی یکم بدقلقی کرد! گویا کهولت سن من روش تاثیر منفی گذاشته... یکم، البته!

پنه لوپه و ماتیلدا مبهوتانه به هم خیره شدند.
خیره شدند،
خیره تر،
و همچنان خیره تر.

دنیا به پایان رسیده بود!
💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈
پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: جمعه 7 دی 1397 09:43
تاریخ عضویت: 1397/03/10
تولد نقش: 1397/03/14
آخرین ورود: چهارشنبه 19 شهریور 1399 19:51
از: کالیفرنیا
پست‌ها: 359
آفلاین
طبقه ی سوم!

- پاهام!
- مرض!
- خب پاهام دیگه نمی کشه! یه فکر بکر... نظرت چیه که تو بری بالا به گادفری کمک کنی، من اینجا نیرو کمکی باشم؟
- خفه شو ماتیلدا!
-

هر دوی آنها دیگر کشش نداشتند! به قدری که ماتیلدا مدام از پنه لوپه فحش می شنید و به خودش هم که خیلی فشار آمده بود و بخاطر همین توان حرف زدن نداشت. حتی حوصله نداشت موقع روبرو شدن با مرگخوار ها، چوبدستی اش را از جیب شلوارش بیرون بکشد و وردی نثار آنها بکند. تنها چیزی که به آن فکر می کرد، مرلینگاه بود!

مرلینگاهی که همیشه خودش زحمت تمیز کردنش را می کشید. اما از هر لحاظ راحت بود. از اینکه توالتش خیلی از درِ مرلینگاه دور نبود، سیفونش درست کار می کرد و اینکه تهویه داشت، راضی بود. حتی خیلی خوشحال بود که درِ مرلینگاه، قفل داشت. که کسی اشتباهی درِ مرلینگاه را باز نکند و به کسی که بیشتر مواقع آنجا را می شست، بخندد! آنجا جایی جز مرلینگاه دوم از سمت چپ در طبقه ی اول خانه ی شماره ی دوازده گریمولد نبود!
- ماتیلدا، چرا مثل دیوونه ها اونجا وایسادی و به هوا می خندی؟ نکنه روان خونه روت تاثیر گذاشته؟!
- چی؟!... نه!

خیلی به او فشار آمده بود. طوری که مجبور بود در راه مدام درجا بزند و برقصد. سر و صدای زیادی تولید میشد اما اینکار ها ضروری بود! وگرنه ممکن بود مایع (!) زیر پاهای آنها برود و آنها روی آن لیز بخورند و تمام پله ها را که بالا آمده بودند، برگردند پایین!

ناگهان پنه به جوش آمد. دوباره رویش را به ماتیلدا کرد و... او را زد! ماتیلدا جیغ بنفشی کشید و او هم خواست بزند. اما پنه دست او را گرفت. ماتیلدا فریاد دیگری کشید و گفت:
- ولم کن! چرا می زنی؟
- بخاطر اینکه به خودت بیای! این جنگولک بازیا چیه در میاری وسط ماموریت؟
- مرلینگاه!!
- نیاز داری؟
- الان مثل مواد مخدره برام!
- پس لطفا سمت چپتو نگاه کن که یه سیلی دیگه نثارت نکردم!

ماتیلدا با تردید رویش را بر می گرداند. و مثل اینکه رویا دیده باشد، بالا و پایین پرید!
- هوراااا! مرلینگاه! مرلین پدر و مادرتو بیامرزه که به من گفتی...
- مامان بابام نمردن!
- اِ... یعنی منظورم بود که دست این روان خونه درد نکنه! واقعا که به فکر ما هستن! می دونستن ممکنه به یکی مثل من فشار بیاد. یکی از دکترا آستریکس نیست؟ اگه تو خونه گریمولد دیدمش، اصن اتاقمم میدم بهش بخاطر تشکر! پس من برم دیگه!
- گمشو زودتر!

و ماتیلدا دوان دوان به سمت مرلینگاه رفت که زود خود را خالی کند و بعد آن‌، سریع به گادفری میدهرست کمکی برسانند!
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در 1397/10/7 9:53:18
Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me

پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: پنجشنبه 22 آذر 1397 21:00
تاریخ عضویت: 1397/05/28
تولد نقش: 1397/08/03
آخرین ورود: یکشنبه 31 شهریور 1398 22:38
از: زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
پست‌ها: 458
آفلاین
پنه لوپه سعی میکرد سینه خیز پله های طبقه دوم را تمام کند.

-ما تازه طبقه دومیم؟نههههه!
-جیغ نزن ماتیلدا!تو چرا اینجوری شدی؟

ماتیلدا سعی میکرد از نرده ها آویزان شود،اما آگاه نبود که این روش برای سر خوردن و پایین رفتن است،نه بالا رفتن.

-ببین ما باید دوبرابر این بریم!نباید به این زودی تسلیم شیم!
-من تعجبم از اینه که گادفری کجاست؟!چرا پیداش نمیکنیم؟ینی اون تا طبقه چندم رفته و تازه انرژی هم تموم نکرده؟


آن دو حالا به طبقه سوم رسیده بودند که ناگهان ماتیلدا پایش لیز خورد و از پله ها سقوط کرد.
-ایییی!واییییی خدا!کی این سس کچاپ رو ریخته رو این پله ها؟...

پنی دستش را به نشانه سکوت بالا میبرد.
-این؟این فکر نکنم سس کچاپ باشه ماتیلدا!
-اون...اون خونه؟!
-کدوم خونه؟
-پنی تو مطمعنی ریونکلاوی؟میگم اون مایع لعنتی خون قرمزه؟

به هم نگاه میکنند.همچنان نگاه میکنند،همچنان...


-ااااهههههههههههه!

صدای وحشتناکی از طبقات بالا میاید.چشمان پنی گرد میشود.
-این صدای...

و ماتیلدا ادامه میدهد:
-گادفری بود؟

و با سرعت از پله ها بالا میروند.

Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: پنجشنبه 22 آذر 1397 19:35
تاریخ عضویت: 1397/03/10
تولد نقش: 1397/03/14
آخرین ورود: چهارشنبه 19 شهریور 1399 19:51
از: کالیفرنیا
پست‌ها: 359
آفلاین

ماتیلدا از دست پنی خسته شده بود. او نمیتوانست جیغ بزند. چون از طبقه ی بالا صدا هایی می آمد. دوست نداشت که آنکار را کند. اما خب... تنها چاره همان بود! او دستش را جلوی دهان پنی گذاشت و گفت:
- پنی! دِ میگم هیسس! از اون بالا یه صدا هایی میاد. گوش کن!

و دستش را از روی دهن پنه برداشت. او هنوز دوست داشت که جیغ بزند اما او برای ماموریتی آمده بود. پس آرام گرفت. نفسش را حبس کرد. به بالا نگریست و گوش سپرد. بله! قطعا صداهایی می آمد. جیغ ها، افتادن چیزی بر روی چیز دیگر، فریاد و... . صدا ها بسیار ضعیف بودند و آنها میدانستند که از فواصل دوری می آمد؛ اما قابل شنیدن بود. ماتیلدا با استرس گفت:
- پنی!
- ماتی!
- پنه!
- ماتل!
- پنه لوپه!
- ماتیلدا!
- جیغغغ!
- جیغ نزن!

حالا وضعیت برعکس شده بود!‌ ماتیلدا جیغ میزد و پنه سعی میکرد که آرامش کند. اما نمیدانست که چرا گادفری حتی کلمه ای بر زبان نیاورده بود. پس رویش را برگرداند و خیلی آرام گفت:
- گادفری چرا حر... گادفری؟ کجایی؟!

پنه کله اش را و سپس بدنش را صد و هشتاد درجه چرخاند و دنبال گادفری گشت.
- ماتیلدا، گادفری نیست!
- چی؟! گادفری!

آنها تمام طبقه ی اول را گشتند. ولی او را پیدا نکردند. ناگهان فکری به ذهن پنه خطور کرد که باعث شد بیشتر نگران بشود!
- ماتیلدا، نکنه که گادفری رفته...
- باشه بالا؟!
- اوهوم!
- خب در اون صورت بدبخت شدیم. اما ما باید بریم دنبالش! تنهایی ممکنه اتفاقی براش بیفته!

پنی با سر تایید کرد و هر دو به طرف پله ها راه افتادند. ماتیلدا اولین قدمش را برداشت که بالا برود اما متوجه چیزی شد. تابلوی " اخطار" بر روی دیوار راه پله خودنمایی میکرد.
- پنی! گوش کن!

و از روی آن شروع به خواندن کرد!
- اخطار به تمام همراهان بیمار یا خود بیمار. لطفا دیگه بیماری برای یک هفته به این روانخانه نیاورید. زیرا آسانسور خراب شده و شما نمیتوانید بیمار را با آسانسور ببرید. متاسفانه، برای رفتن به اتاق مریض در طبقه ی دوم پنجاه پله، طبقه ی سوم صد و طبقه ی چهارم صد و پنجاه پله را باید طی کنید!

ماتیلدا کمی مکث میکند و بعد میگوید:
- فکر کنم دعوا باید تو طبقه ی پروف باشه. پروف طبقه ی چندم بود؟!

پنی نگاهی بدبختانه به او میکند و میگوید:
- چهارم!!
Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me

پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 آذر 1397 21:47
تاریخ عضویت: 1397/05/28
تولد نقش: 1397/08/03
آخرین ورود: یکشنبه 31 شهریور 1398 22:38
از: زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
پست‌ها: 458
آفلاین
دم در روانخانه

ماتیلدا که سعی میکرد پشت گادفری پناه بگیرد،گفت:
-بچه ها هنوزم میشه برگردیما!
-آره هنوز دیر نشده پنی!
-ساکت!برید تو ببینم!

گادفری و ماتیلدا تصمیم گرفتن مثل بچه آدم وارد روانخانه شن.پنه لوپه به سمت پیشخوان رفت.
-پس کو این مردک؟چرا پیشخوان کسی توش نیست؟!

گادفری کلاهش را صاف میکند.
-بخدا اینا همش نشانه اینه که ما باید برگردیم!
-ببین گادفری...

ناگهان ماتیلدا با صدای تند و تیزی گفت:
-هیییییییییییس!

و به سقف اشاره کرد.

-خب که چی؟
-هیس!جیغ نز...
-چرا؟اصلا صدایی نمیاد!
-تروخدا ساکت...
-جیییییییییییییییییییییغ!

گادفری در میانه این دعوا از پله ها بالا میرود...
ویرایش شده توسط كريس چمبرز در 1397/9/21 16:51:31
Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!


Do You Think You Are A Wizard?