سوژه جنگل ممنوعه
هاگوارتز مثل همیشه در سر و صدای عظیمی فرو رفته بود. روندا در حالی که از هیجان بالا و پایین می پرید رو به استاد گیاه شناسی کرد.
- تکلیفمون چیه! میشه بگی! سخته؟ آسونه؟ نمیشه انجامش داد؟ میشه؟ نمیشه؟ نهههههه!
دانش آموزی که صندلی اش در کنار روندا قرار داشت، دستش را گرفت و او را روی صندلی اش نشاند.
- آرام باش فرزندم! وایستا کلاس تموم بشه بعد تکلیف میده!
- آخه دیر میشه تا اون موقع! بعدشم وظیفه ی هر استادی اینه که تکالیف رو زود بگه تا اگه زنگ خورد بدون تکلیف نره!
- بله درست! باید زود بگه ولی نه تو پنج دیقه ی اول کلاس! بذار تدریس کنه بعد!
استاد گیاه شناسی چند ضربه ای بر دیوار کوبید تا کلاس را آرام کند. پس از گذشت مدتی کلاس آرام شده دوباره شروع به هیاهو کرد.
- بچه ها ساکت! تو رو مرلین! یکم یواش!
معلم که از دیدن این همه دانش آموز خسته شده بود، تصمیم گرفت به بچه ها تکلیفی بدهد تا آنها سر گرم بشوند.
- می دونین چیه! از اونجایی که یکی از بچه ها تکلیف می خواست و خیلی هیجان داشت بهتون تکلیف میدم اونم اینه که برید یه درخت خوشبختی پیدا کنید! عکسشم نمی دم بهتون چالش بشه! تا غروب وقت دارین این درخت رو برام بیارین وگرنه نمره نمی گیرین!
- اما استاد ما که اینجا درخت خوشبختی نداریم! بعدشم ما کلاس گیاه شناسی ایم! و یه چیز دیگه درخت رو چه شکلی بیاریم؟
- من چه بدونم! من فقط تکلیف...خواف پوف.
فردی که این جمله را گفته بود با حیرت به استادی که در خواب ناز بود خیره شد.
-ای بابا! چقدر سختش می کنی لئو!
- راست می گی ما خودمون باید بریم!
- حله! نباید وقت رو تلف کرد! دقیقه ها با ارزش هستند!
روندا این را گفت و با سرعت باد از اتاق خارج شد. بقیه هم از آنجایی که فکر می کردند روندا جای درخت را می داند به دنبال او رفتند.
کمی بعد جنگل ممنوعه:تمامی بچه ها دنبال کسی که در زیر لب آهنگ می خواند و بالا پایین می پرید راه افتاده بودن.
- کی می رسیم!nevil:
- فصل گل نی!
- بی مزه!
- الان می رسیم دیگه!
- از صبح داری همین رو می گی!
- مشکلی داری برگرد!
دانش آموز از ترس روندا به عقب دسته بازگشت. در همین موقع دسته به بن بست برخورد کرد. روندا بدون آنکه جلویش را نگاه کند بدو بدو کرد. بعد از سپری شدن دقایقی روندا متوجه دیوار شد.
- اِ وا! خیل خب لشکرینا من به بن بست رسدیم! فکر کنم یک پیچ رو اشتباهی اومدیم!
- فقط یه پیچ! میشه بگه کدوم پیچ! ما سرجمع نزدیک شیشتا اینا پیچ دیدیم!
- مشکلی داری؟
-نه نه متاسفم!
آن بنده مرلین انقدر از گم شدن می ترسید که حرفش را پس گرفت.
- میگما بچه ها ما اصلا قرار بود کجا بریم؟ nevil:
همه ی بچه ها آهی کشیدند و به طرف مسیر هاگوارتز باز گشتند. اما مسیر اصلی کجا بود؟ چرا هزاران مسیر به وجود آمده بود؟
ساعت یک شب قلعه ی هاگوارتز:
استاد گیاه شناسی چندین بار به ساعتش نگاه کرد.
- مطمئنم چیزی نشده! آره همه چی خوبه! اصلا مگه واسه کسی مهمه؟ نه! پس هیچی به هیچی!
صدای زنگ در به صدا در آمد. ناگهان چهار نفر با صورت های سیاه و چشم های آویزان وارد اتاق شدند.
- استاد! داد! آد! آد! د! تکلیفتون! تون ! ون! ن! تو حیاطه! طه! طه! اِکو میشه! شه! شه! نمره بدید! دید! دید!
- معلم گیاه شناسی بدون اینکه حیاط را نگاه کند نمره ی تمامی بچه ها را وارد کرد.
سوژه: بستنی فروشی