شب بود و هيچكس در آن خيابان تاريك ديده نمي شد .
ماه به زيبايي هر چه تمام تر خود مي درخشيد و انواري كه در آسمان آن شب پخش مي كرد همه جا را روشن كرده بودند .
آسمان پر از ستاره بود و ستاره ها به مردمي كه بر رخت خواب خود آراميده بودند چشمك مي زدند و به آنها نويد شبي آرام را مي دادند كه صدايي از دور دست به گوش رسيد , افرادي كه به آن منطقه نزديك بودند صدا را خوب دريافت كرده بودند پس به سرعت از جاي خود بلند شده و به سمت منبع صدا رهسپار شدند تا علت اين صداي خوف انگيز را در اين ساعات شبانگاهي بدانند .
... افرادي كه سعي مي كردند تا دري دو لنگه را باز كنند دائما صداهاي وحشتناكي را به وسيله ي طلسمهايشان به آسمان مي فرستادند و مردم شهر را بيشتر مي ترساندند .
بالاخره تلاشهايشان نتيجه داد و آن در دو لنگه كه عظمتي بسيار داشت را گشوده و به داخل محوطه حمله ور شدند , هيچ چيز مانع از ورود آنها نمي شد و آنها به راحتي بر روي چمنهاي خيسي كه بر اثر باران آنروز اينگونه تر شده بودند مي دويدند و به سمت امارت عظيمي كه بر بالاي آن برجهايي قد عَلم كرده بودند پيش مي رفتند .
به امارت رسيدند و از در اصلي آن وارد شدند و كسي را نيافتند . از راه پله ها و تالار ها و راهروهاي آن ساختمان عبور كردند تا بالاخره به مجسمه اي رسيدند و شخصي به جلو رفت و كلماتي را بر زبان آورد و مجسمه به كناري حركت كرد و ديوار جاي خود را به شكافي داد كه در جلوي آن راه پله اي به طبقه اي بالاتر مي رفت .
همگي به بالاي راه پله رفتند و مردي كه در اتاق خوابيده بود را كشتند و آزاد از هرگونه فكري به سمت راهي كه آمده بودند بازگشتند تا فرار كنند ولي با گروهي روبرو شدند .
پس از بيهوش كردن تمامي آن دانش آموزان به سمت در رفتند و از آن اتاق خارج و بالاخره از كل امارت و محوطه ي آن خارج شدند , ولي مردم شهري كه در آن نزديكي بود به سمت آنها هجوم بردند ول آنها را پوچ يافتند , زيرا آنها جسم يابي كرده بودند .
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مي دونم كه آخرش يكم خيلي (
) ضايع شد ولي خب به كوچيكي خودتون ببخشين .
قصدم از زدن اين پست اين بود كه اگه ميشه نقدش كنين . نمي خوام عضو بشم , فقط مي خوام نقدش كنين !