این پستو آماده کرده بودم که برای کلوپ جادوگران بزنم، ولی نشد!!
حالا با اون سوژه اینجا میزنم.بلکه فرجی بشه!نشدم تعداد پستام زیاد میشه دیه!
- بدو بدو که آتیش زدم به مالم! بدو بدو...دس نزن بچه...بدو بدو که آتیش میگم دست نزن!
رون دستشو محکم روی دست ِ پسر کوچکی میزنه که مشغول وارسی اجناس عتیقه ی رون بوده.رون با قیافه ای ژولیده دم در ِ رستوران ِ سه دسته جارو نشسته بود و خاطرات خودشو می نوشت. خاطراتی از دیروز..روزی که بین مشنگ ها رفته بود و اجناسش را آنجا فروخته بود....
در خاطرات رون..( الان ابرها میان، دورتا دور رون رو میگیرن، بعد هم میره تو خاطرات)
- صبر کنید! صبر کنید! نه آقا..باشه به شما هم میدم..به همه میرسه ..!اَه! خفه شید!
ایستاده بودم زیر آلاچیق یک بستنی فروشی.مردم مشنگ زاده ای که از آنجا عبور میکردند اجناس من را دیده بودند و من مجبور شده بودم! مجبور شده بودم که وسایلم را در معرض دید بذارم. و بفروشم...
-اقا اقا! این چیه..!؟
او تلسکوپ مشت زن ِ فرد و جرج را که کش رفته بودم برداشت.
بومب!
- آخ!جیــــــــــــــــغ!
-جیــــــــــــــــغ!
من که میدیدم ملت همین طور دارن جیغ میکشن و خود زنی میکنن، تلسکوپ را قاپ زدم و دویدم.صدای پاهای اون ها رو از پشت سرم میشنیدم. لعنتی ها ول کن نبودند...!
-آی وایسا بینم!
ترق!ترق!ترق!ترق!
چهار جادوگر همراه با چوبدستی های به دست گرفته جلویم ظاهر شدند.
- آقای ویزلی..شما به جرم جادوکردن در مقابل مشنگ ها، به حبس ابد در ازکابان محکوم...
اما من باشنیدن به جرم! فرار کرده بودم، با اینکه میدانستم نتیجه ای ندارد. از آن طرف کوچه ی تنگی که واردش شده بودم، متوجه مردم عصبانی همراه ِ آن مرد شدم...باید کاری میکردم. یاد شنل نامرئی هری افتادم. مامورین وزارت هم به خاطر حضو مشنگها نمی توانستند جسم یابی کنند.
-اکسیو شنل نامری..اکسیو شنل نارمی..اکسیو شکلکی که هری گذاشته!
!
در همون لحظه شکلک (
) ظاهر شد و من با خوشحالی شنل او رو در آوردم و با یه افسون بزرگ کننده (توی این کار تبحر خاصی داشتم..آخه هر شب پیش هرمیون
...بوق!!!!*)اونو جادوکردم.
در همون لحظه غیب شدم و به سمت مشنگها رفتم. همه ی اونا با تعجب به جایی که من بودم خیره شدند و مامورین وزرات مجبور شدند چوبدستی هایشان را بیرون بکشند.
-آخ!
شنل کم کم از روی من لغزید و زمین افتاد. دختر کوچولویی بود که با دیدنم جیغ بنفش رو به سیاه کشید!و من با نگاهی به مردم از آنجا در رفتم.اما دو متر جلوتر، بالاخره دستی یقه ام را گرفت و تا میخورد...مرا زد...!
تا من باشم دیگه بین مشنگا چیزمیز نفروشم.
*= در اینجا ملت منحرف به جای بوق!!!! خودشون هرچی دوست دارن بذارن. و ملت مودب، سوت بزنن.