گالیون - ماهی مرکب - حسرت - علامت شوم - کتاب - جارو - اژدها - قطار هاگوارتز - شنل نامرئی... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
دلم چون
اژدهاي خفته ايي، ساليان درازي در
حسرت خواندن
كتاب بي همتاي چشمانت سكوت كرده بود!
چقدر دوست داشتم
ماهي مركبي بودم، تا تو با
جاروي خيال، بر بلنداي درياچه ي نقره ايي پرواز مي كردي و برايم آن ترانه ي قديمي و گريه دار را سر مي دادي!
ولي روزها گذشته و من ديگر
علامت شوم لبخند تو را از ياد برده ام! ديگر
گاليون هايم را براي سوار شدن
قطار هاگوارتز كنار نمي گذارم...
ديگر قصه ي آن جادوگري كه به خاطر ديدن تو، تمام مسافت دنيا را با
شنل نامرئي اش طي مي كرد به پايان رسيده است...
تایید نشد آقا تایید نشد! چه وضعشه
مک عزیز جدا پست زیبایی بود، لذت بردیم
مرسی از زحمتت دوست عزیز
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۱ ۰:۳۱:۰۲
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۱ ۱۲:۲۲:۳۷
در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..