نام: خرگوش بيلي استاب

علاقمندي: هويج

جنس: دختر

گروه: راونكلاو

چوب دستي: از جنس چوب بلوط

رنگ چشم: قهوه ايي

توضيحات: من خرگوشِ پسر بچه ايي به اسم بيلي استاب بودم كه اين پسر بچه توي همون يتيم خونه اي بود كه لرد ولدمورت هم بزرگ شده بود. زماني كه ولدمورت در كودكي در يتيم خانه زندگي ميكرد، يكبار با بيلي جر و بحثي داشت، او بعد براي انتقام با جادوي سياه مرا مجبور كرد كه خودم را دار بزنم.

نكته: اين شخصيت در حد اشاره در كتاب ششم اومده ولي توي ليست شخصيتها نبود. ممنون ميشم موافقت كنيد؛ سعي كردم در عين كوتاهي، معرفي نسبتا جامعي ارائه بدم.

تایید شد!

گالیون - ماهی مرکب - حسرت - علامت شوم - کتاب - جارو - اژدها - قطار هاگوارتز - شنل نامرئی



حوا همانطور كه تنگ ماهي مركبش را در دست داشت، قدم بر پله ي اول گذاشت و قبل از آنكه سوار قطار هاگوارتز شود، با حسرت به علامت شوم اژدها مانندِ آدم نگاه كرد.

آدم دو گاليوني كه از فروش كتاب و جاروي كهنه پرنده اش برايش باقي مانده بود را به حوا داد.

حوا شنل نامرئي اش را از كوله پشتي اش خارج ساخت و به او داد و گفت: "اين را هميشه با خود داشته باش."

و با خود زمزمه كرد: "كاش من هم يك مرگخوار بودم!" سپس سوار قطار شد و از آنجا رفت...




تایید شد!

گالیون - ماهی مرکب - حسرت - علامت شوم - کتاب - جارو - اژدها - قطار هاگوارتز - شنل نامرئی



ماهي مركب قبل از آنكه سوار قطار هاگوارتز شود، با حسرت به علامت شوم اژدها نگاه كرد، و دو گاليوني كه اژدها از فروش كتاب و جاروي كهنه اش باقي مانده و به او داده بود را در جيب شنل نامرئي اش گذاشت و گفت: كاش من هم يك مرگخوار بودم!



تایید نشد!
در پیام شخصی توضیح میدم