هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۸۸
#1
با نام مرلین و یاد سالازار برنامه ی این هفته را آغاز می نماییم !

بنا بر گزارش های رسیده ، پرزیدنت آبرفورث دامبلدورنژاد ، پس از خالی کردن تمایلات خشونت بار خویش بر سر گروه خفنز ارزشیسم ، و ضرب و شتم و بیرون راندن آنان از سایت در مصاحبه ای با خبرگزاری جادوگران ، با ابراز رضایت قلبی از عمل خویش اظهار داشت : اینجا حرف حرف من است و من تو دهن هرکسی که مرا آدم حساب نکند می زنم . موهاهاهاها !

وی در پاسخ به این سوال : مگه کسی شما را آدم حساب نکرده بود ؟ اینجا که تمام مدت حرف ، حرف شما بود و می زدید ( ویرایش می کردید ) و می کشتید ( پاک می کردید ) و غیره و ذلک ؟

فرمود : فضولی موقوف !

و در پاسخ به این سوال که : چرا با خروج ارزشی ها از سایت فعالیت خود را کاهش داده اید و بیشتر به سایت دیگر خود سر می زنید ؟

اظهار داشت : فضولی موقوف !

و در پاسخ به این سوال که : خوب شما که توانایی فعالیت مستمر در دو سایت مختلف را ندارید ، چرا دست از دودستی به جادوگران چسبیدن برنمی دارید تا راه برای فعالیت دلسوزان واقعی سایت باز شود ؟

فرمود : ما تا خود قیامت موعود ، بر سنگر خود تکیه می زنیم و پوزه ی فضولان و ارزشیان و هر که بر ماست را به خاک می مالیم تا هر که با ماست ، بر مسند فعالیت در سایت تکیه زند . و باز هم فضولی موقوف !

و چون خبرنگار واحد مرکزی خبر قصد سوالات بیشتری را داشت ، به تقلید از وزیر معرفی شده برای آموزش و پرورش ماگلی فرمود : شما بیشتر از کوپنتان حرف زده اید و حرف دهنتان را بفهمید و ...

در پایان ، خبرنگار واحد مرکزی خبر به کهریزک جادوگرانی ( انجمن آزکابان ) هدایت شد و پس از ضرب و شتم توسط ناظرین آن انجمن به دیوانه سازان تسلیم گردید .


ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۷ ۱۸:۴۹:۰۰
ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۷ ۱۹:۲۶:۱۹
ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۸ ۱۶:۰۰:۴۵

[b]ارزØ


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۸۸
#2
با توجه به اینکه نزدیک به 8 ساعت از رزرو فرد قبلی میگذره و هنوز پستش رو ارسال نکرده ، من از پست ریگولوس ادامه میدم .

********************

ریگول سر راهش یه لقت ( !!! ) محکم میزنه به بلاترکس که پخش زمینه و خمیرشو در میاره . آبرفورثم یادش رفته که باید بره محفل و کلنگش رو مث شمشیر سامورایی تکون میده : می کشمت سوژه نفله کن !

مرگخوارها پخش زمین شدن و دارن قاه قاه می خندن و البته زیرچشمی به بلیز نیگا میکنن ببینن کی قراره بدبختیاش شروع بشه . بلیزم بهشون دهن کجی می کنه : من که هنوز شیرشو ندوشیده بودم ! ی ی ی ی ی !

نارسیسا با افاده نگاهی به بقیه میندازه : ریگولوس مذکره یا مونث ؟

بلاتریکس : خاک تو ننگت سیسی ! تو نمی دونی مذکره ؟

نارسیسا : این حرفای بی اصالتانه چیه بلاتریکس ؟ خاک تو چی ؟

بلاتریکس : خوب چرا سوالای چرت می پرسی ؟

نارسیسا : چرت نپرسیدم ! میگم اگه ریگولوس مذکره پس چطور میشه شیرشو دوشید ؟

دراکو : عررررررررررررررر ... عرررررررررررررر ... سفیدبرفی من چرا شده ریگولوس ؟ عررررررررررررررر

همه به خاطر این حقیقت عجیب که در برابر چشمانشون ظاهر شده به فکر فرو میرن و متنبه میشن . قدح خاطرات تحصیلی لرد از دست دراکو می افته و می شکنه و دراکو بی توجه به نگاههای خشمالود ولدک پخش زمین میشه و دستا و پاهاشو روی زمین خاکمالی میکنه : عرررررررررر ... من سفیدبرفی خودمو می خوام ... عررررررررررررر

ریگولوس شیهه ای از سر شادی می کشه و جفتکی می زنه و از در ویلا میپره بیرون . آبرفورثم دنبالش . در همین حال صدای خر و پف خرناسانه ای از توی اصطبل به گوش میرسه . همه به طرف اصطبل میرن و میبینن که سفیدبرفی اونجا خوابیده و جادوگر پیری هم که خیلی جیگر و گیزره کنارش چرت میزنه .

همه به بلیز نیگا می کنن که دوباره بره و سفیدبرفی رو ببوسه و بلیز نامردی میکنه : سهمیه ی بوسه های امروز من تموم شده ! من که نمیشه همش به جای در و داف برم سراغ اسبای پیر پاتال شما و ماچشون کنم .

بلیز سوت زنان از محل متواری میشه و دیگران به هم خیره میشند تا ببینند چه کسی شهامت بدبخت شدن و ماچیدن سفیدبرفی رو داره .


ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۰ ۲۱:۱۱:۰۳
ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۰ ۲۱:۴۰:۰۶

[b]ارزØ


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#3
زن با کلاس شروع می کنه به جیغ کشیدن : پسرررررررررررررررم ! تو کی زنده شدی ؟ تو چرا مث من نیستی که صورتت رگاش بزنه بیرون و دستاتو اینجوری ( مث خوابگردا ! ) تکون بدی و اصالتت رو حفظ کنی ؟ اون داداش بیرگت کجاس ؟

ریگولوس تا میاد حرف بزنه و بگه که خودش زامبی نیست و داداشش دیگه یه ارزشی به تمام معناس ، تلنگش درمیره و بوش می خوره به دماغ آلبوس و آلبوسم عطسه می زنه و کلنگش از ملاجش میزنه بیرون .

آلبوس : وای وای دکوراسیونم به هم ریخت !

مورتلیک از پشت سر میاد و کلنگ خودشو می زنه تو ملاج آلبوس و نصف صورت طرف میپره ولی کلنگه جاشو اون وسط پیدا می کنه و لم میده تو مخش . آلبوس از دکور جدیدش راضی میشه و یه دستی به صورتش می کشه و خورده مغزشو که رو ریشاش پاشیده جمع میکنه میذاره تو دهنش : خوشمزه س ! بازم از این دسرا داری ؟

مورتلیک بهش گیر میده : دسر ؟ من دسرم کجا بود ؟ نکنه تو خیال کردی من اینجا پیدام شده که هی دسر بدم دستت و تو هم کوف کنی ؟ اصلن کی گفته که زامبی جماعت باید مغز خودشو بخوره ؟ زامبیم زامبیای قدیم .

و همینطور که داره غر میزنه کلنگ دیگه ای برمیداره و محکم می کوبه روی یه قبر و زامبی جدیدی از توش می پره بیرون : یوهاهاهاها ! منم قدرتمند ترین جادوگر جهان ! کسی که تا حالا از هیچ وردی شکست نخورده !

دامبل زامبی نیشخند می زنه : البته به جز اکسپلیارموس .

زامبی جدید با خشم به دامبلدور کلنگی نگاه می کنه : تو پیرمرد زاقارت ! چطور جرات می کنی اسم اون ورد رو به زبون بیاری ؟

دامبل زامبی : جرات می کنم تام ! خیلی خوبم جرات می کنم سیا سوخته ی زبون دراز . ننت بهت یاد نداده با معلمت مودب حرف بزنی ؟

عزیز من، شما هم مثل آرگوس و ریگولوس سوژه رو منحرف کردین!پست شما باطله!

اخطار جدی:اگه یه پست دیگه ای اینطوری دیده بشه، بی چون و چرا پاک خواهد شد!


ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۱۹:۴۳:۲۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۹ ۱۰:۳۱:۲۲

[b]ارزØ


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#4
فیلچ می پره طرف ارنی و چسب زخم رو می گیره و میره سراغ ابرکسس که لبشو که زخمی شده بود پانسمان کنه.

ریگولوس: باب این فرمانده مارکوس داره میمیره که ! به داد اون میرسیدی اول !

آرگوس : ارباب جون ! اول ارباب مالفوی !

ریگولوس سر فرمانده مارکوس رو بلند میکنه و فرو می بره تو تشت آب . آبم قارت قارت وارد حباب میشه . بعد که پر شد چسب آواریومم مسچسبونه روش . فرمانده مارکوس چشماشو باز می کنه و می خواد بلن شه . ارنی جیغ میکشه : نذارین بلن شه ! چسبش وا میشه ها !

آرگوس که از چسب مالی ابرکسس فارق (!) {فارغ ؟} شده میشینه رو شیکم فرمانده مارکوس و چون قوزی هم هس ، دو نقر حساب میشه و فرمانده هه لهیده میشه روی زمین و قارتی تلنگش درمیره .

صداش اونقدر بلن بوده که در باز میشه و یه پیرمرد غرغرو میاد تو : آهای ... اینجا چه خبره ؟ این چرا وسط اتاق خوابیده ؟ اون چرا لباس نداره ؟ هوی قوزی ! قوز خوشگل تر از این نداشتی برداری بذاری تنگ کمرت ؟



Re: پایگاه مرکزی ارزشی های خودگردان دوستدار ماهی مرکب
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۸
#5
در دفتر با صدا گرررررروووووووووووووووومپ! باز میشه و محکم میخوره به ارنی که داشته واسه ریگولوس قلچماقی می کرده . یه جادوگر پیر ولی هیکلی می پره وسط و محکم یقه ی ارنی رو میگیره و می کوبتش به دیفال (!!!) : اوهوی تو ! یعنی چی که میای وسط یه عده قلچماق و به « قلدر » میگی « غلدر » ؟ هان ؟

بعد ارنی رو پرت می کنه از پنجره بیرون و منتظر میمونه (میمونه نه ! می مو نه ) تا صدای ترکیدنش بیاد ولی چون صدایی نمیشنوه از پنجره آویزون میشه بیرون و میبینه که ارنی از میله ی پرچمی که عکس ماهی مرکب روشه آویزونه . دستشو دراز میکنه و طرفو میکشه تو و میندازتش یه گوشه . دوباره برمیگرده طرف داخل اتاق و اینبار یقه ی ریگولوس رو محکم میگیره و تکون میده : یعنی چی که تو به جای « میخوام » مینویسی « میخام » ؟ هان ؟

و ریگولوسم پرت می کنه یه گوشه ی اتاق و حواسش نیست که قبلا ارنی رو انداخته اونجا و درنتیجه ارنی تبدیل به سس مایونز میشه . نگاهی به عکس فینیاس که روی دیواره میندازه : اصن کی گفته این پیرمرد عضو اینجا باشه ؟ هیشکی حق نداره از من مسنتر باشه اینجا .

و یه مشت می کوبه وسط تابلوی فینیاس ولی فینیاسی که توی تابلو نشسته یه راکت تنیس درمیاره و با یه بک هند (!!!) می کوبه تو دست این بابا و دستش شپلخ میشه .

یارو همینجور داره چشماشو دور و بر اتاق می گردونه تا به یه چیز دیگه بتوپه که ریگولوس به زور از جاش بلند میشه و یه تف کف دستش میندازه و موهاشو صاف و صوف می کنه و می پرسه : جنابعالی کی باشین که بی اجازه پریدین وسط دفتر ؟

یارو خیلی خشانت بار و با نگاهی ایرادگیر به سر تا پای ریگولوس چشم میندازه و با تکبر میگه: من ؟ خوب معلومه دیگه ! ارزشی گیزر ! حالا اون دستاتو برو با آب بشور کله ی خودتم با چار تا شامپوی ضد شوره و ویتامینه و خرت و پرتای دیگش تمیز کن تا ببینم مورد منکراتی داری یا نه .


ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۱۴:۰۲:۵۶
ویرایش شده توسط مورتلیک در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۸ ۱۴:۰۷:۴۸

[b]ارزØ


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸
#6
نام : مورتلیک
نام خانوادگی : می خوای شناسنامه برام بگیری ؟ پلیسی ؟ می خوای منو لو بدی ؟ نمیگم !!!

چوبدستی : از چوب فندق با ریسه ی قلب اژدها ... البته چند سال پیش شکستنش . به خاطر معاملات غیرقانونی که به من نسبت داده شده بود و هرگز اثبات نشد !!!

سن : بالای 200 سال ! البته اینو میگم چون نمی خوام برین از ثبت احوال سجلمو بگیرین و بفهمین دور و بر 70 سالمه .

گروه : نمیشه گروه نداشته باشم ؟ آخه سنم زیاده ... گمونم یه 150 سالی از وقتی مدرسه می رفتم گذشته باشه . یادم نیست گروهم چی بود خوب ! ولی اگه زورکیه ، چون به خلاف کاری معروفم گمونم همون اسلیترین بهتر باشه برام .

توضیحات اضافی : فضولی ؟ پلیسی ؟ نکنه می خوای منو لو بدی ؟ راستشو بگو چقدر جایزه برام تعیین کردن که خودم برم بگیرم . از من مستحق تر پیدا نمیشه . هرچند ، اون قدیما شاخی بودیم برای خودمون . حتی اون ماندانگاس بی خاصیت هم از رو دست من روشهامو کپی می کرد . اگه به خاطر اون راسوهای عجیب و غریبی که داشتم نژادشون رو عوض می کردم تا به جای ابوالهول بفروشمشون نبود ، هرگز لو نمی رفتم و الان ثروتمندترین مرد دنیای جادوگری بودم .

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۱:۳۹:۴۴

[b]ارزØ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸
#7
گالیون - ماهی مرکب - حسرت - علامت شوم - کتاب - جارو - اژدها - قطار هاگوارتز - شنل نامرئی

چند گالیون بیشتر نداشت . با این پول حتی نمی توانست یک فلس از ماهی مرکب دریاچه را بخرد ، چه برسد به کتاب « ماجرای جاروی شجاع و اژدهای خبیث » که برادر کوچکش سفارش داده بود .

نگاهی به علامت شومی که بر ساعد داشت انداخت . روزگاری با نشان دادن همین علامت تمام کوچه ی دیاگون خالی میشد و میتوانست هرچه میخواهد از مغازه ها بردارد ولی حالا تنها به درد این می خورد که شخص ناشناسی ، او را زیر چرخ های سهمگین قطار هاگوارتز بیندازد .

با حسرت به آن پسرک ابله عینکی نگاه کرد که شنل نامرئی گرانقیمتی را روی بازویش انداخته بود و همراه با دختری مو وزوزی و پسری کک و مکی ، از روبرو نزدیک میشد.

شاید دزدیدن آن شنل می توانست به خرید کتاب کمک کند ؟ چوبدستیش را در دست فشرد و به آنها نزدیک گردید . شانس با آن ابلهان یار بود . زن چاقی با حداکثر سرعتی که می توانست به آنان نزدیک شد و به سمت مغازه ای کشاندشان . سردر مغازه با زرق و برق بسیار نوشته بود : وسایل شوخی و خنده ی برادران ویزلی .


تایید شد!


ویرایش شده توسط سیر بچه در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۱۹:۲۹:۲۸
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۲۲:۵۳:۳۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.