با سلام خدمت مردینوس مهربان!!!
مرادینوس گفته بودی که پست اول را که می خواهی برای اون تاپیک بزنی برام به عنوان پیام شخصی ارسال کن
اما چون من بلد نیستم برای کسانی که اسم آنها نیست که روی اسمشان کلیک کنم و بعد روی پیام شخصی بروم و پیام بفرستم . من با اجازه پست اول را در همین جا ارائه می کنم:
" با سلام خدمت دوستان گرامي
این تاپیک همان طور که از اسمش پیداست (خاطرات جادویی) مربوط به خاطرات شما در مبارزه با جادوی سیاه عفریته ها ، خون آشامها و همچنین مرگ خواران محترم است . البته مرگ خوران هم می توانند خاطرات سیاه و پلید خود را در اين تاپيك تعريف كرده و مو را بر بدن ما سیخ نمایند !!
قوانين تاپيك 1_خاطرات شما باید به واقعیات در کتاب هری پاتر نزدیک باشد . از پذيرفتن هرگونه ژانگولر معذوريم !! اتفاقات تا جاي ممكن ملموس باشند .
2_هر چه خاطراتتان جذابتر باشد ، امتیاز بیشتری می گیرید . طولاني شدن پست به معناي خوب بودن آن نيست . ترجيحا در حد متوسط بنويسيد و براي هر خاطره يك پست !
3_در صورت استقبال از تاپيك ، پست ها به صورت ادامه دار شده و انجمن به رول پلينگ منتقل مي شود .
4_ خاطرات با توجه به استقبال ، هر چند هفته يك بار نقد شده و پست برتر انتخاب مي شود .
برای اینکه مطالب كمي بیشتر جا بیفتد . این خاطره برگرفته از کتاب موجودات جادویی و زیستگاه آنها صفحه 99 و 100 است:
نزدیک ساعت یک بعد ازنیمه شب بود که خواب آلوده شدم . در همان وقت صدای خش خشی از فاصله نزدیک به گوشم رسید . با این تصور که صدایی جز صدای خش خش برگ درختان نیست در رختخوابم غلتی زدم و پشتم را به پنجره کردم . آنگاه چشمم به چیزی افتاد که مثل سایه سیاه و بی شکلی بود که در زیر اتاقم تکان می خورد . بی حرکت ماندم .
در حالت خواب آلودگی کوشیدم حدس بزنم در اتاقم که با نور مهتاب روشن شده چه چیزی میتواند باشد . بی حرکتی من باعث شد که مرگ پوشه گمان کند قربانی اش در خواب به سر می برد .
در کمال ترس و وحشت متوجه شدم که آن سایه از تخت بالا می خزد و لحظه ای بعد وزن اندکش را بر روی پاهایم احساس کردم . درست مانند شنل سیاهی بود که موج می زد و به سمت من جلو مي خزید . وقتی رطوبت بدن آن را با چانه ام احساس کردم ، از ترس خشکم زده بود . اما بلافاصله با یک حرکت بلند شدم و در رختخوابم نشستم .
با تلاش و تقلای وصف نا پذیری می کوشید مرا خفه کند . از صورتم بالا می آمد به سوراخ های دهان و بینی ام رسیده بود . اما من در تمام مدت سرمای مرطوبی را بر بدنم حس می کردم . دست از تقلا و تلاش نمی کشیدم کورمال کورمال چوب دستی ام را پیدا کردم . در آن لحظه موجود محکم به صورتم چسبیده بود و من قادر به نفس کشیدن نبودم . تمام توانم را جمع کردم و ذهنم را برای افسون بیهوشی متمرکز کردم ، اما این افسون تاثیری بر روی جانور نداشت و تنها باعث سوراخ شدن در اتاق شد . چیزی نمانده بود خفه شوم و می دانستم هر لحظه ممکن بود از هوش بروم . نوک چوبدستی ام ا از خود دور کردم و به سمت چین های مرگبار آن موجود گرفتم و خاطره ای را به یاد آوردم که در مقام مدیر باشگاه تخته سنگی محلی انتخاب شده بودم و بعد افسون سپر مدافع را اجرا کردم . بلافاصله برخورد هوای تازه را با صورتم حس کردم و آن سایه مرگبار را از لابه لای شاخ سپر مدافعم دیدم که به هوا پرتاب می شد .
به آن سوی اتاق پرتاب شد و به سرعت خزید و در تاریکی گم شد ..
خب دوستان عزيز این هم یک راهنمایی عمومی برای شما .
كساني كه به عمق جادوی سیاه رفته اید ، با موجودات پلید مبارزه کرده اید و يا مرگ را در جلو چشمان خود ديده ايد ، دست به کار شوید !! "
خوب مرادینوس امیدوارم خوب بوده باشه و این تاپیک را تایید کنی .
سلام ! شرمنده كه دير شد .
من پست اولتو ويرايش كردم . مطالبي كه بين " " است ، مي شه پست اولّت ! كه بايد بزني . اگه موافق باشي نقد پست ها رو هم خودم انجام مي دم .
در ضمن مريدانوس هستم !!