پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
ارسال شده در: چهارشنبه 11 بهمن 1396 13:59
تاریخ عضویت: 1396/06/24
تولد نقش: 1396/06/26
آخرین ورود: پنجشنبه 12 تیر 1399 22:39
بعد از آنکه حمام مرگخوار ها تمام شد آلبوس دامبلدور همه ی آنها را به صف کرد. مرگخوار ها شق و رق در حالی که دست هایشان را پشت سرشان برده بودند منتظر فرمان آلبوس بودند. دامبلدور در حالی که به ریش هایش دست می کشید با ذره بین به دست جلو آمد.
- خب حالا می خوام شما فرزندان گل و گلاب رو چک کنم. اگر کثیفی ای روی بدنتون دیدم می ندازمتون تو لباسشویی که قشنگ پاک شین.
مرگخوار ها پچ پچ کردند و ترس سر تا پایشان را لرزاند. اول از همه سراغ رودولف رفت. پوست رودولف بیچاره از بس که کیسه کشیده بود مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود. رودولف با صدای لرزانش گفت :
- من تمیزم دیگه. انقدر خودمو شستم پوستم قرمز شده. نگاه کن. نیازی نیست دوباره حموم برم.
- معلوم نیست. باید چکت کنم.
آلبوس با دقت ذره بین را جلوی پوست صورتش گرفت. بعد از چند دقیقه گفت :
- لباساتو در بیار.
- چی؟
- می خوام بدنتو چک کنم. لباساتو در بیار.
- چچچ... چشم.
رودولف لباس هایش را در آورد و لخت شد. آلبوس سانت به سانت بدن مرگخوار را با ذره بینش نگاه کرد. لبخندی زد و لپ های رودولف را محکم گرفتو کشید.
- خوب خودتو شستی فرزندم. آفرین! آفرین!
رودولف با اخم صورتش را از دستان آلبوس عقب کشید. دامبلدور بی توجه به او با ذره بینش سراغ دلفی رفت. دلفی که خیلی سفید تر از قبل شده بود مثل یک سرباز صاف و مرتب ایستاده بود. اما زانوانش می لرزیدند. آلبوس همان اول کاری موچینی از جیبش بیرون آورد و گفت :
- وای! وای! بزار ببینم. فرزندم این دیگه چیه؟
آلبوس غبار سیاهی را از صورت دلفی بر داشت و به دلفی نشان داد.
- این... این... به خدا خودمو خوب شستم پروفسور دامبلدور. بچه ها شاهدن. هزار بار لیف کشیدم. این فقط... یک غباره که... یک غباره که بعد حموم روم نشسته.
آلبوس با تاسف سر تکان داد و چوبدستی اش را از زیر ردا بیرون آورد. دلفی زانو زد و التماس کرد:
- نه خواهش می کنم. تو رو خدا. دوباره نه. من خودمو خوب شستم. من گناهی ندارم.
- من فقط خیر تو را می خواهم فرزندم. نیاز نیست اینطور گریه کنی. تو باید پاک شی. اول جسمت و بعد روحت. اونطور اشک نریز. چاره ای ندارم.
دامبلدور وردی خواند و دلفی را در حالی که ضجه می زد در لباسشویی پرتاب کرد. در لباسشویی را محکم بست و کمی تاید داخلش ریخت. دلفی محکم بر شیشه می کوبید و جیغ زنان از دوستانش کمک می خواست. دامبلدور ماشین لباسشویی را روشن کرد و دلفی در آن چرخید و چرخید. مرگخوار ها با دیدن عاقبت دوستشان مثل بید شروع به لرزیدن کردند. آلبوس به سمت هکتور قدم برداشت و گفت :
- هومم ، خب ، حالا... نوبت تویه.
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.