همه جا را سکوت و تاریکی پوشانده بود . هیچ صدایی به گوش نمیرسید . نه چرا صداهایی از دور میامد . صداهای پا بودن . نمیشد گفت که چند نفرند ، اما مشخص بود که بیشتر از یک نفر هستند . صداها نزدیک میشدند ، نزدیک و نزدیک تر !
سه مرد در انتهای راهرویی طویل پدیدار شدند . دوتای آنها مرد سوم را گرفته بودند و او را کشان کشان با خود حمل میکردند . مرد سوم دائم زیر لب با صدای لرزانی میگفت :
- من گناه کار نیستم ، من فقط اومدم تا وفاداریمو ثابت کنم ! نه خواهش میکنم ....
اما دو مرد دیگر به حرفهای مرد سوم توجهی نداشتند . آنها بدون کوچکترین حرفی همچنان مرد سوم را با خودشان میکشاندند . سرانجام آنها راهرو را پیمودند تا اینکه به یک در فلزی بزرگ رسیدند که در اثر مجاورت با هوا کاملا زنگ زده بود . یکی از مردان آرام چند ضربه به در فلزی زد .
صدایی از پشت در شنیده نشد . اما ظاهرا مرد منتظر هیچ جوابی نبود چرا که در را باز کرد و همراه با مرد دیگر وارد شدند . آن دو مرد ، مرد سوم را پرت کردند روی زمین ! آنگاه تعظیمی کردند و بدون کوچکترین حرفی از اتاق خارج شدند و در را پشت سرشان بستند .
مرد سوم که ظاهرا شدیدا مجروح شده بود در حالی که بدنش به شدت میلرزید ، سرش را به آرامی بالا گرفت و با چشمهای نیمه بازش توانست بدن تیره و تاری را تشخیص بده که دقیقا روبه روی او ایستاده بود .
صدای زیر اما تهدید آمیز ولدمورت از فاصله نه چندان دور مرد به گوش رسید :
- اینم از دوست قدیمیمون ، زابینی !
مردی که زابینی نام داشت روی زمین خزید و خودشو با مشقت به امتداد شنل اربابش رساند که روی زمین بود و در حالی که به سختی بر آن بوسه میزد به آرامی زیر لب گفت :
- ارباب ، ارباب . من ....خی..خیلی از دیدارتون خوشحالم .
سکوت برقرار شد . در این مدت کوتاه ولدمورت با لذت بر بالای سر زابینی ایستاده بود و داشت لرزیدن او را تماشا میکرد . ولدمورت با همان صدای ریز و وحشت انگیزش گفت :
- دیر کردی !
با اینکه در صدای ولدمورت هیچ نشانی از تهدید دیده نمیشد اما زابینی که تا آن لحظه فقط کمی میلرزید به شدت شروع کرد به لرزیدن . او با صدای وحشت زده ای گفت :
- ارباب ، نمیتونستم بیام ، من توی هاگوارتز بودم ، وقتی نشان شما روی دستم داغ شد فهمیدم که شما برگشتید اما نمیتونستم برگردم چون ...دامبل....دامبلدور میفهمید . من باید صبر میکردم .
ولدمورت روی زابینی خم شد و با حرکت سریعی آستین دست چپ زابینی را جر داد . بر روی دست زابینی عکس درخشان جمجمه بی نهایت زشتی بود که از دهان آن ماری درآمده بود .
ولدمورت با بی اعتنایی دوباره صاف ایستاد . سپس با صدای نفرت انگیزی گفت :
- حتما من بهت گفتم که هیچ بهانه ای رو .....
صدای جیغ زابینی به هوا رفت ! او در حالی که خودشو روی زمین جمع کرده بود فریاد زد :
- ارباب خواهش میکنم .... من کاری نمیتونستم بکنم .... اون همه جا.... منو زیر نظر داشت .
ولدمورت با یک حرکت سریع چوبدستیش را از توی ردایش بیرون کشید و زیر لب گفت :
- کروشیو !!!
بلافاصله دست و پای زابینی روی بدنش جمع شدند . سپس بدنش به شدت شروع کرد به لرزیدن . زابینی از ته دل جیغ میزد و طلب کمک میکرد اما هیچوقت کسی به فریاد او نرسید .
ولدمورت به آرامی چوبدستیش را پایین آورد . بلافاصله صدای جیغ های زابینی نیز قطع شد . او در حالی که هق هق میکرد خودش را یک گوشه جمع کرد .
ولدمورت با کمال آرامش چوبدستیش را در ردایش گذاشت سپس هوا را با خشم از بینی اش خارج کرد و گفت :
- زابینی ، من از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم ! تو واقعا لرد ولدمورت رو از خودت ناامید کردی .
زابینی که هنوز داشت به شدت گریه میکرد جیغ زنان گفت :
- خواهش میکنم ارباب ، فقط یه فرصت دیگه به من بدید ، خواهش میکنم ....
- خفه شو !
ولدمورت این کلمات را با فریاد بر زبان آورده بود . بلافاصله زابینی ساکت شد . او در حالی که نفس هایش هر لحظه صدا دار تر میشد . تنها با چشمان اشک آلود به ولدمورت چشم دوخت . در این مدت ولدمورت عرض اتاق را به آرامی طی میکرد ، سپس برمیگشت . ناگهان ولدمورت با صدای زنگ داری گفت :
- زابینی ، من بهت یه فرصت دیگه میدم . باید خودتو بهم نشون بدی ، فهمیدی ؟
زابینی چند لحظه ساکت ماند . گویی آن چیزی را که میشنید باور نمیکرد . پس او زنده میماند ! زابینی با صدای ضعیفی گفت :
- ارباب متشکرم . ارباب...
و خواست به سمت شنل ولدمورت برود تا دوباره روی آن بوسه ای بزند اما ولدمورت با خشم فریاد زد :
- ببریدش !
بلافاصله در باز شد و همان دو مرد وارد اتاق شدند و به سمت زابینی رفتند . ناگهان صفحه تیره شد و همه چیز تبدیل به سایه و و به دنبال آن تبدیل به نیستی شدند . گویی هیچ وقت وجود نداشتند . ( این آخرش چه ربطی داشت

)
تاييد شد!
ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در 1385/1/9 3:12:45