هوا سرد بود. مدت زمان زيادي بود كه كسي خورشيد را نديده بود. خورشيد هم انسان ها را فراموش كرده بود. شب نبود..روز هم نبود. آسمان صاف بود. با اين حال همه جا به طرز غريبي تاريكي بود. خوفناك بود. سرد بود.
مرد كوچك اندامي در خيابان ها به پيش مي رفت. اطرفش پر از بي كسي بود. اجزاي چهره اش براي نشان دادن اراده اي سخت جمع شده بودن. به جايي نگاه نمي كرد. به نظر مي رسيد كه اين سكوت و تنهايي او را نمي آزرد...شايد شادش نيز مي ساخت. راه را مي شناخت. اين را مي شد از چشمان سرد و بي روحش فهميد كه به جايي نمي نگريستند.
وارد يكي از خيابان هاي سمت چپش شد. همچنان حركت مي كرد. مقابلش چند حيوان كوچك اندام در حال بو كشيد پسماندهاي انسان ها بودند.با ورودش چشمانشلن بي اراده بر رويش ثابت ماندند. گويا سردي حضور مرد بر آنها نيز اثر نهاد. چند لحظه بعد باز هم كوچه خلوت بود.
كنار يك ساختمان دو طبقه ايستاد. نماي ساختمان را سنگ هاي مشكي رنگي پوشانده بودند. مرد دستش را بلند كرد. فقط دو ضربه ي كوتاه. در خودبخود باز شد.
در مقابلش باز هم تاريكي بود. باز هم جايي را نمي ديد. اما اينبار از سكوت خبري نبود. يك جادوگر خودش را به او رساند. چوبش در دستانش بود.
- پتي گرو!! ارباب زودتر از اينها منتظرت بود..كجا بودي؟ حتما باز هم داشتي با موشها مي گشتي!
صداي خنده هاي صورتهاي ناپيدايي شنيده شد. اما لحظه اي بعد خاموش شدند. پيتر اينبار در تالار دگري بود. يك اتاق با شكوه...از شومينه ي مستقر در مركز اتاق شعله هاي زيادي سر مي كشيدند و شكلك هاي لرزاني را بر روي ديوار ها پديد مي آوردند. مردي در كنار شومينه ايستاد بود. قد بلندي داشت. چهره اش سخت بود. بي روح بود. به چشمانش نمي شد نگاه كرد...حتي سايه اش هم حركتي نداشت...با اراده و گويي به قصد مبارزه طلبي ايستاده بود و به تازه وارد نگاه مي كرد.
كاري را كه مي دانست انجام داد. جلو رفت و سرش را خم كرد. سپس بار دگر در مقابل مرد ايستاد. اينبار صورتش شادمان بود. لبخندش مرموز بود. چشمانش هنوز سرد بودند.
- ارباب...من براي اوامر شما آماده ام...فكر كنم به زودي مي تونم اون رو براي شما بيارم!
مرد از كنار شومينه فاصله گرفت و در طول اتاق قدم زد. شروع به صحبت كرد. صدايش گويي براي نخستين بار بود كه بعد از سالها شنيده مي شد. لحنش بي اعتنا بود.
- تا حالا كارتو خوب انجام دادي. در حقيقت كسي نتونسته به اين موجود بدبخت شك كنه. امشب اون رو بهت خواهند داد. من خيلي وقته منتظرم..تو كه نمي خواي منو نااميد كني؟
چيزي در آخرين كلماتش وجود داشت كه بدن پيتر را به لرزه انداخت. صورتش لحظه اي آشفته شد. اما باز با همان صداي بي روح جواب داد.
- ارباب مطمئن باشيد . من براي شما مي آرمش. امكان شكست وجود نداره. اونها در دستان شمان.
چشمان مرد برقي زدند. اما كسي نديد. چوبش رو در آورد. بيرون باران مي باريد. صداي رعد و برق پنجره هاي خانه را به لرزه در آورد. اتاق دوباره پر از سايه هاي مختلفي بود. همگي ساكت بودند. ناگهان برقي فضا را روشنتر كرد.
پيتر ايستاده بود. دورش را سايه ها احاطه كرده بودند. سايه اي كه نمي لرزيد نزديكش شد. چوبي در انگشتان باريكش قرار داشت. دست پيتر ناخود آگاه جلو آمد. بار دگر اتاق روشن شد.
- مورس موردر!
صدا در اتاق طنين انداخت. صداي غرش آسمان هم شنيده شد. آسمان مخالف بود.
هوا سرد بود. پيتر باز هم در خيابان بود. نگاهي به دست ملتهبش انداخت.اينبار شادي به سرعت از رگهاي خونيش گذشت و صورتش را روشن كرد. قبل از اينكه دوباره حركت كند تنها يك صداي آهسته اي شنيده شد.
- موفق شدم.
هوا از قبل سردرتر بود. آسمان غريد . تاريكي فضا را پر كرده بود.
---------------------------------------------------------------
تاييد شد!
[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ