من ارواح خاک استادمون یک پست زده بودم گویاپاک شد
******************************************
بادبه شدت به پنجره میکوبید وباران سیل آسا میبارید...آسمان تیره وتاربود وزوزه باد فضای وحشتناکی رابوجود آورده بود...رودولف روی بازویش دست کشید ولبخندی روی لبش نقش بست...یادروزی افتاد که نشان بربازویش نقش بست...
<---فلاش بک--->
لردروی صندلی باشکوهی تکیه زده بود وباآرامش به شخصی که جلویش زانوزده بود نگاه میکرد:
-گفتی نامت چیست؟
-شارزاس ایبلوسا ایزاس...ارباب عالی قدر...
-شارزاس؟نامت به انسانها نمیخورد توچی هستی؟
شارزاس سرش رابلندکرد وکلاه ردایش رابالازد...چشمانش سرخ وبراق بود وموهای سفیدبلندی داشت که روی شانه اش ریخته بود:
-من یک شیطان واره هستم...ارباب برای یاری شما آمده ام وامیدوارم افتخارخدمت درارتش شماراداشته باشم...
شارزاس دوباره سرش راپائین انداخت وبه انتظار نشست...تمام مرگخواران دوروبر لردسیاه ایستاده بودند وسکوت کرده بودند تااینکه دراکو جلوآمد ونقابش رابرداشت:
-ارباب اجازه صحبت دارم؟
-بگو دراکو...
-ارباب تصورمیکنم حضورشارزاس در گروه اتحاد میتواند مفیدباشد...اوجادوگر خوبی است وطبق چیزهایی که گفته فکرکنم بتوانیم به او اعتماد کنیم...
لردسیاه به شارزاس نگاه کرد:
-شارزاس امشب ما حمله کوچکی به بیمارستان سنت مانگو داریم...میخواهم لیاقت خودت راثابت کنی!!!
شارزاس پائین ردای لردرابوسید:
-افتخارمن است لردسیاه...
آنشب شارزاس ثابت کرده بود که مرگخوار لایقی است ولردسیاه همان شب نشان راروی بازویش زده بود...نشانی که باعث افتخارش بود...بعدها شارزاس بشدت لیاقت خودرابرای بربازو داشتن این نشان مقدس اثبات کرده بود وکم کم درمیان مرگخواران عضوی خشن ودرمیان سفیدها مرگخواری خوفناک جلوه کرده بود...تااینکه بعلت مسائل امنیتی مجبوربه تغییرشناسه شد وروزی فرارسید که لردباردیگر غیبت فرمود
...شارزاس که حالا رودولف شده بود توانست درزمان غیبت شکوهمند لردسیاه همچنان درگروه اتحاد اسلایترین بماند وتوانایی خودرااثبات کند....
<---پایان فلاش بک--->
دربصدادرآمد ولارا خیس وخالی وارد خانه رودولف شد:
-شب بخیرلارای عزیز...
-توازدنیاعقبی رودولف؟اصلا دردی در بازویت احساس نکردی؟
-چرا...ولی میدانستم تودرراهی درست نبود تنهایی میرفتم!
-
رودولف ولارا به همراه هم به خانه لردمیروند...تمام راهرو با شمعهای جادویی روشن شده ومرگخواران درحال رفت وآمد هستند،چهره عده ای شادوعده ای غمگین هستند وبعضی آثارشکنجه درچهره شان نمایان است...رودولف راهش رابازمیکند ووارد اتاقی میشود که ازهمه جای خانه نورانی تروشلوغتراست...لردسیاه روی صندلی همیشگی خودتکیه داده وبه مریدانش نگاه میکند که ناگهان چشمش به رودولف ولارا میفتد:
-هردو لسترنجس باهم آمدید...جلوتربیاید...
لارا ورودولف روی زمین جلوی لردزانو میزنند:
-اخبارفعالیتهای شماراداشتم...برای چه آمدید؟
-تاافتخارداشته باشیم باردیگر در رکاب شما بجنگیم...
-لردسیاه بودن در ارتش شمابرای ما افتخار بزرگی است سرورم...
-من فراموش نمیکنم که مرا تنها گذاردید...تمام مدتی که نبودم کجا بودید؟
رودولف بلندمیشود وجلوی لردتعظیم میکند:
-لردسیاه ما خائنیم وتقاضا میکنیم مارا مجازات کنید حتی اگر لیاقت ما مرگ باشد...
لردچوبدستی اش رابیرون میاورد وروبروی رودولف میگیرد:
-کروشیو...
لردسیاه امیدوارم مارا ببخشید ودوباره به مرگخواری قبول بفرمائید
-------------------------------------------
رودولف عزيز!
لرد از نوشته ي طنز آلود شما راضي است. اما براي پيوستن به ارتش و يارانش بايد جدي بود! سرورمان منتظر يك نوشته ي جدي و خشانت بار از شماست. باشد تا در صورت رضايتش شما نيز پذيرفته شويد.
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!