خوب داستان بر مي گرده به موقعي كه من 6 سالم بود , اون موقع كالين 8 سالش بود . ما اون موقع كوچيك بوديم اما خيلي چيز حاليمون ميشد . ميتونم به جرات بگم كه اون موقع من و كالين به اندازه يه جوون 15 ساله حاليمون ميشد . علاوه بر چيزايي كه بلد بوديم خيلي هم كله شق بوديم . خوب اين خاطره بر مي گرده به سال 1994 .
يه روز كه همراه بابامون رفته بوديم بستني فروشيه بابا , من و كالين اومديم يه كاري بكنيم و حسابي سود كنيم . خوب ما اومديم يه كلكي بزنيم من به كالين گفتم كه به بهانه خريدن پر قلم بره به خونه , قرار شد بره جغدشو برداره و يه پيام براي بابا بنويسه از طرف سنت مانگو كه مامان بزرگ توي سنت مانگو بستريه چونكه سرش توي پاتيل گير كرده ! خوب اي يه كلك ماه بود كه ميتونستيم با اين كار بابا رو دك كنيم و بستنيارو دو در كنيم و به قيمت دو برابر بفروشيم ! حتما الان فك ميكني كه كدوم خري دوبرابر قيمت از شما بستني ميخره , ولي ما چاره شو كرده بوديم , از شما چه پنهون والا خوده بابا ما هم حدودا 5 برابر قيمت واقعي ميفروخت ! ولي چونكه مي رفتيم توي شمال شهر هاگزميد ميفروختيم ملت گوششون بدهكار نبود ! مطمئن باشيد اگه بابامون 10 برابرم ميفروخت ملت بازم گوششون بدهكار نبود ! براي همين قرار شد كه ما دوبرابر قيمت بابا بفروشيم ديگه ! ( هيچ عملي بدون علت نيست !
)
خيل خوب بر ميگرديم سره داستان . خلاصه كالين رفت توي خونه و سريع نامه رو نوشت . راستش يكي ديگم از روش نوشت براي خنده ! خوب من هنوز اون نسخه دمي رو دارم براتون مي نويسم ! ( اگه يكم تابلو هست نيازي به سوتي گرفتن نيست چونكه واقعا كالين اون نامه رو تابلو نوشت ولي دلم براي باباهه ميسوزه كه به اين سادگي كلك خورد ! ) :
اطلاعيه مهم سنت مانگو
سلام خدمت آقاي كريوي
متاسفانه به دليل عطسه ناگهاني سره خانم سارا كريوي درون پاتيل گيزر نموده و براي مداواي هرچه سريعتر آن , بايد به طبقه 3 انتقال پيدا كنند . ولكن تا پرداخت پول كامل بيمارستان بيمار به طبقه سوم انتقال نمي يابد .
با تشكر شفا بخش كريزي !
خوب من يه كم توضيح در مورده اين متن بدم ! خوب ببينيد هيچ عيب پدر از پدر پوشانده نميشه به همين دليل ما تمام خصوصيت هاي بابا رو ميدونستيم و بخاطر همين كالين تنها ننوشت كه مريضتون بستري شده نوشت كه بايد پول بدين تا بستري بشه ! خوب ما ميدونستيم كه سلامتي يا مرگ افراد حتي مامان بزرگ براي بابا اصلا مهم نيست و تنها چيزي كه براي اون خيلي مهمه پوله ! براي همين ميدونستيم كه اگه قضيه اينكه بايد بيايد و پول بدين مطرح نميشد بابامون تا صد سال ديگم حاضر نبود به مامان بزرگ سر بزنه ! خوب بخيل بودن و بي خيال بودن يكي از خصلت هاي بابامون بود ديگه ! و يكي ديگه از توضيحات در مورده نامه در مورده اسم مضحك كريزي براي شفابخش بود ! بذاريد وقتي خاطره تموم براتون ميگم چرا اسمه شفا بخش كريزي بوده ! و يكي از چيزا يي كه همه ميخوان بدونن اسمه مامان بزرگ من بود كه توي نامه نوشته بود سارا كريوي , بايد بدونيد كه ازدواج پدر بزرگ و مادر بزرگ من فاميلي بوده , براي همين بوده كه انقدر بابامون خنگ شده بوده ديگه ! البته شايد دليل ديگش ازدواج با مامانمون بود ! چونكه مامانمون انقدر بهش غر زد كه بعد از ازدواج خل شد !
خوب ميريم سراغ داستان , آقا كالين نامه رو نوشت و آدرسم بهش گفت و تا 10 دقيقه بعد از اينكه كالين رفت جغد اومد . توي اين مدت باباهه هي ميگفت كالين كجاست چرا نيومد . بيچاره خبر كه نداشت ! وقتي نامه اومد دست بابا , اخماشو توي هم . خوب طبق توضيحات قبلي فكر كنم بايد بدونيد چي شد ! بله بابام بجاي اينكه ناراحت بشه از اينكه مامان بزرگ رفته توي سنت مانگو اخماش توهم رفت ! گفتش كه اَه ! هرجا ميري ازت پول ميخوان ! ده چقدر بايد گاليون بدم براي اين زندگي كوفتي !؟ حاضرم به اندازه اي كه براي اين كارا پول دادم پول بدم كه از اين زندگي كوفتي خلاص بشم ! اه ! حالا هم موقعخ سر توي پاتيل گير كردنه ؟! . بعدش داد زد و گفت : دنــــيس ! من ميرم سنت مانگو ببينم اين مامان بزرگت چشه ! الهي هرچي زود تر بميره من از دستش راحت شم . هر وقت كالين اومد يادت نره بهش بگي دو بطري آب كدو حلوايي ببره خونه . من رفتم . ايول . خوب ! ديگه همه چير أماده بود تا كه ما كارا رو شروع كنيم . كالين كه سره كوچك مراقبت مي داد تا ببينه كه باباهه رفته يا نه وقتي كه ديد رفت , دو سوت بعدش اومد توي بستني فروشي . خب ب كالين گفتم شروع كنيم ؟ گفت يه لحظه صبر كن . رفت توي فكر يه مقدار فكر كرد . بعدش گفت دنيس . چرا ما اينكارو بكنيم ؟ اگه بخوايم بستني ها رو بفروشيم دو هفته طول ميكشه ما بجاي اينكه بخوايم بستنيا رو بفروشيم يه كار ديگه ميكنيم ببين من طلسم فوتوفيلاريوس رو روي ملت امتحان ميكنم , بعدش براي مدت 10 ثانيه توي يه ژست ثابت واميسه , وقتي وايساد سريع جيبشو خالي ميكنيم و يه بستني ميديم دستش . چه طوره ؟ بعدش من به كالين گفتم كه چند تا موضوع وجود داره . گفتم اگه ما ميخوايم جيباشون رو خالي كنيم ديگه چرا بستني بديم دستشون ؟ كالين يكم فكر كرد و گفت . دنيس , ما انسانيم ما قلب داريم ما احساس داريم ما وجدا داريم . پس ما بايد در مقابل پولي كه ميگيريم يه كاري براي مردم بكنيم ديگه !
من كه يه نمه خر شده بودم ازش پرسيدم حالا يه سوال ديگه چه جوري بدون اينكه تابلو بشه طلسمو رو شون اجرا كنيم ؟ كالين نيه كم فكر كرد ولي به نتيجه نرسيد من بهش گفتم كالين , ما كه شروع كرديم به دو دره بازي پس بيا شنل نامرئي بابا رو دو در كنيم . بعدش ميذاريم سره جاش . خوبه ؟! كالين فوري جواب داد محشره ! خوب ديگه قرار شد تقسيم كار كنيم , كالين رفت خونه كه شنل نامرئي رو بياره منم مقدمات كارو فراهم ميكردم . كالين طبق معمول دوسوت بعدش برگشت و شنلو تحويل داد . قرار شد كه كالين بره زيره شنل و طلسمو اجرا كنه و منم بستنياي مردمو بدم دستشون ! البته قرار شد اگه توي جيبش پول بود من بستني بدم دستش وگرنه كه هيچي . كارو شروع كرديم . 10 نفر اول رو كه اجرا كرديم برنامه رو روشون دريغ از يك سيكل كه داشته باشن ! ولي بازم نااميد نشديم ! آخه يه جورايي بچه تقص بوديم !! واي پسر ! يه جادوگر رو ديم كه يه رداي شب خيلي شيك پوشيده و داره آروم آروم ميره . ما هم كه حسابي
شده بوديم يواشكي رفتيم سراغش ! فوتوفيلاريوس ! كالين اجرا كرد طلسمو , سريع جيبشو گشتم . واي پسر ! يه 100 گاليونيه زيبا توي جيبش برق مي زد ! سريعا برداشتم ! چون مشتري خوبي بود دو تا بستني دادم دستش ! بعد از اين مرده قرار شد ده نفر ديگه رو هم همين كارو روشون بكنيم بعدش ديگه بريم سه كاريو حلش كنيم . خوب خدا رو شكر تو 10 نفر بعدي يه كسيو پيدا كرديم كه انگاري داشت ميرفت گرينگوتز ! چونكه 10 عدد 100 گاليوني زيبا توي جيبش بود ما هم كه از خدا خواسته ياورشو استاد كرديم . خوب ديگه كارمون تموم شد ولي چونكه در مقابل اون همه بستني فقط چند تاشون رفته بودن تصميم گرفتيم كه قضيه دروغيه گروگان گيري رو براي باباهه اجرا نكنيم . وقتي كه كارو شروع كرديم ساعت 12 ظهر بود ولي ما تا غروب صبر كرديم ولي بابا مون نيومد . نگران نشديم چونكه ميدونستيم حتما يه دعوايي چيزي با شفابخشا كرده ! ديگه كاسه كوزه رو برداشتيمو و سره راه آب كدو حلوايي رو خريديمو رفتيم خونه . ديگه نصفه شب شد كه باباهه اومد خونه ! اتفاقا بجاي اينكه حالش گرفته باشه خيلي شنگول بود ! خوب از اون موقع حدودا 11 سال ميگذره و هنوز دارم دنبال علت شادي اون شب بابام ميگردم و امروز به يه نتايجي رسيدم ! و اون اينه كه با وجود خصلت بخيلي در باباي ما و بي تفاوتي در برابر مامان بزرگ فهميديم كه به سنت مانگو نرفته تازه يه دليل ديگه اي هم داره چونكمه وقتي اومد خونه اصلا از اينكه نامه دروغي برام فرستادن صحبت نكرد ! خوب اميدورم بقيشو خودتون بگيريد !
اِ ! راستي قرار شد چند تا چيزو براتون بگم و اين اين بود كه كالين براي اين اسم شفابخشو كريزي گذاشته بود كه تنها يه ديوونه ميتونه همچين نامه چرندي بنويسه ! تازه اين با طرز تفكر پدرم كاملا جور بود ! چونكه حتما اون فكر ميكرده كه يه ديوونه اون نامه رو نوشته !