هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۹:۵۸ پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴
#7

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
چيزي كه باعث شده اينا رو بنويسم عذاب وجدان ناشي از چرت و پرتايي كه تحويل رولينگ دادم نيست تحت فشار هم نبودم وزارت و صد تا زير مجموعه كوفتيش هم منو اغوا نكردن فقط شايد يه دليلش اين بوده كه نميتونم موفقيت يك نويسنده كه در واقع اصلا چيزي بارش نيست و ببينم يا اينكه دليلش غرورم بوده يا تمايل به اول بودن در هر حال بگذريم اگه بخوام از اول شروع كنم بايد از اون وقتي بگم كه به دنيا اومدم البته نه از زبون خودم چون من كه نميتونست چيزي يادم باشه بلكه از زبون كسي كه اونجا بوده.
سال ها بعد يه روز سرد پاييزي تو لندن كه داشتيم با ولدمورت قدم ميزديم بعد از زمينه چيني بهش گفتم: ولدي جون ناجيني بلا و با دستات كروشيو كني بگو اون شب چي شد كه قدرتت رو از دست دادي من كه خودم كه كننده اون كار معرفي شدم عمري باور كنم
ولدمورت با يه نگاه عجيب گفت: البته كه تو نميتونستي اون همش اشتباه خودم بود از اول تا آخر. وقتي پدر و مادرت و فرستادم اون دنيا و اومدم سراغ تو در لحظه اي كه خواستم طلسم و اجرا كنم يهو آسمون برق زد چوب از دستم ليز خورد جاي صاعقع روي سر تو موند منم كه اينطوري شدم. اين چيزي بود كه موقع كشتن تو بهش گرفتار شدم حتما انتظار نداشتي به اين و اون همه مرگخوارا بگم دستم ليز خورده چون در اصل ماجرا هيچ فرقي نداشت و با بزرگ كردن تو و مشكوك كردن قضيه خودمم بزرگ ميشدم
ديگه نذاشتم به حرفش ادامه بده و پريدم روش : اي نامرد دروغگو همينجا قبرت كندس
همه از اينور و اونور ريختن كه جدامون كنن ولديم مدام داد ميزد: هري هري منو نزن آخه من 40 سال از تو بزرگترم بايد احترامم و نگه داري ...
ولي حقيقتا اين ماگل ها كه با دست خالي همديگه رو ميزنن چه صفايي ميكنن دل آدم خنك ميشه
اما در مورد رولينگ و جريان وارد شدنش توي ماجرا. من فقط ميدونم كه وزارت جادوگري تصميم گرفت يكي رو براي نوشتن داستان انتخاب كنه حالا دليلش اين بود كه ذهن ماگل ها رو براي پذيرش جادو آماده كنه يا بر عكس كاري كنه كه اون يذره اعتقادشونو هم از دست بدن يا ميخواست بترسوندشون من درست نميدومن اينا همش اسناد محرمانه و فوق محرمانه بودن اينم كه چطور شد رولينگو از بين اين همه آدم انتخاب كردن من كاملا بي اطلاعم شايد تهديد اساسيش كرده بودن شايدم به خاطر فقير بودنش بود البته دهنش هيچ وقت قرص نبود و به مناسبت هاي مختلف چيزايي رو از دنياي ما لو داده و ميده اين آخرم توی روز اول اوریل كه جريان نوشتن كتابو تقريبا لو داد. رولينگ تقريبا بيشتر اطلاعاتش رو از من و توي همون كافه دريافت كرده و با شر و ورايي كه از آدمايي كه توي كافه ليكي كالدرون ميومدن تركيب كرده تا به اين رسيده ولي بايد بگم يه خط از اون نوشته ها هم جريان واقعي داستان هري پاتر رو نشون نميدن اون چيزيه كه تا ابد پيش من ميمونه حتما انتظار نداريد مني كه مدتها همه نقشه هام روبا مهارت تمام پيش بردم بيام اينجا و همشو براي شما افشا كنم در نتيجه هر چي كه نوشتم بايد ممنون باشيد چون حداقل از دروغاي شاخدار اون رولينگ كه بهتره ديگه اينكه اگه من جايي رو يادم رفت دليل بر اين نيست كه رولينگ درست نوشته من همون چند خطي رو كه از كتاباش خوندم متوجه شدم اون كتاب مستقيم بايد بره تو سطل آشغال.
خب كجا بوديم؟ هووم يادم افتاد يعني در واقع يادم نيافتاد جريان بعد از از دست رفتن قدرت ولدي رو ميگم من بچه بودم و بين بچه جادوگر ها و بچه ماگل ها اگه يه شباهت باشه اون اينه كه هر جفتشون از بچگيشون چيزي يادشون نميمونه در نتيجه هرچي كه از اون موقع ميدونم اين و اون برام گفتن دليل اينم كه رولينگ اين قسمتو سريع رد شده همينه. اون طوري كه خاله پتونيا ميگه بر عكس اون دادلي احمق بچه ساكتي بودم كه دوست داشتم صداي دادلي رو هي در بيارم البته خاله پتونيا و عمو ورنون از اول ميدونستن كه من كيم در نتيجه ميدونستن كه مجبورن منو نگه دارن بزرگتر كه شدم حدود 4 سالم بود كه حقيقت ماجرا برام افشا شد. تو همسايگي ما يه خونواده زندگي ميكردن كه يه دختر حدود 10 12 ساله داشتن اين دختر موهاي وزوزي و نگاه ماتي داشت كه وقت و بي وقت حتي نصفه شب توي كوچه و خيابون ولو بود اون بود كه منو از تمام اين ماجرا ها با خبر كرد و از همون موقع به من خط ميداد اين دختر همونيه كه الان به اسم مازامولا فعاليت ميكنه كه من از همون اول بهش ميگفتم موذمال و چه اسم برازنده اي هم بود من آخرشم نتونستم به نيات دروني اين بشر پي ببرم نفهميدم كه منظورش از گفتن به من چي بوده يا اصلا چه استفاده اي از من ميخواد ببره و اعتراف ميكنم كه هيچ وقت نتونستم بشناسمش فقط تنها چيزي كه ميدونم اينه كه موذمال مفتي براي كسي كاري نميكنه و هيچ اعتمادي هم بهش نيست من از همينجا اينو اعلام ميكنم تا بعدا حرفي توش نباشه چون هر چي باشه از من بهتر كسي نميشناسدش و اخطار ميكنم كه شما ها هم به هيچ وجه بهش اعتماد نكنيد حتي اگه براتون سوشي پخت كه ادعا ميكنه جزو تخصص هاشه اول بديد سگتون بخوره يا بديد كريچر بخوره شنيدم كه به تازگي وارد گروهي به اسم خاكستري شده و اصلا خودش ساختسش اينم مورديه كه حتما ميخواد ازش نفع هاي خاصي ببره. من ازهمينجا بايد اعتراف كنم كه در زندگي من سه زن نقش اساسي داشتن يا در واقع من تحت سلطه سه زن بودم كه اوليش همين موذمال بود
در هر حال وقتي كه من از حقيقت ماجرا با خبر شدم شروع به فكر كردن و نقشه كشيدن كردم اول از شانس خوبم خيلي خوشحال شدم كه با سه تا ماگل از احمق ترين ها طرفم و به خوبي ميتونم هدف هامو پيش ببرم در نتيجه شروع به ضعيف نشون دادن و مظلوم نمايي كردم تا بتونم بعدا از منافع اين كار استفاده هاي زيادي ببرم البته قضيه اصلا اون طوري نبود كه رولينگ نوشته يعني من گرسنگي نميكشيدم يا اونطوري كتك نميخوردم چون هميشه چيزي براي خوردن گير مياوردم و به اندازه كافي با دادلي تفريح ميكردم كه يكي دو نمونش از جمله اون قضيه مار رو كه يادم بود قبلا گفتم
وقتي شيش سالم شد اولين چيزي رو كه به شدت ازش متنفر بودم كشف كردم. مدرسه. به نظر من اين هيچ معني نداره ما كلي از عمرمون و تلف كنيم براي اطلاعات و معلوماتي كه در نهايت هيچكدومش برامون استفاده نداره مدرسه براي يه سري آدم خنگ و كند ذهنه كه خودشون نميتونن صلاح خودشونو تشخيص بدن و نميدونن چه معلوماتي رو بايد از كجا كسب كنن مثل يه آخوريه كه توش علف هارو از همه رقم ريختن و حق انتخاب نداري. بگذريم من هميشه از زير اين مدرسه به نوعي در ميرفتم و همينجوري با دادلي و پدر و مادر احمقش سر گرم بودم تا زمان رفتن به هاگوارتز نزديك شد. طبق نقشه هايي كه من داشتم رفتن به هاگوارتز خيلي بهم كمك ميكرد ولي به دليل نفرت ذاتي من از هر مدرسه اي مدام در فكر اين بودم كه يه جوري از زيرش در برم.اصلا ميخواستم ببينم اگه من نرم هاگوارتز چي ميشه. كلا همیشه اين يكي از تفريحاتم بود كه بر خلاف جهت آب شنا كنم تا ببينم آخرش چي ميشهه به همين خاطر شروع كردم به افزايش دادن ترس تو خونواده از جادو و جنگ و جغد و اينا اينقدر تو سرشون حرف پر كردم كه كلا از هر كلمه كه اولش ج داشت وحشت داشتن در نتيجه موقعی که یازده سالم شد وئ موقع رفتن به هاگوارتز رسید جريان اون جغد ها پيش اومد كه من كلي از اون قضيه تفريح كردم. بعدشم كه هاگريد اومدو اون جريانات خنده دارو پيش آورد. از همون اولين باري كه هاگريد و ديدم متوجه شدم عقلش ناقصه و ميتونم استفاده هاي زيادي ازش بكنم به خصوص اينكه به طور احمقانه اي هم به من علاقه داشت و مثل خيلياي ديگه منو نجات دهنده بشريت ميدونست و همين هاگريد بود كه همون موقع يه حقيقت بزرگ رو كه من نميدونستم بهم نشون داد وقتي به گرينگاتز رفتيم و من اون همه طلايي رو كه بهم ارث رسيده بود ديدم ديگه سر از پا نميشناختم كه البته اين قضيه رو اون موقع هاگريد متوجه نشد بعدا هم نزاشتم كسي اين رو بدونه كه چقدر از اون ثروت باد آورده قند تو دلم آب شد. كلا يكي از خصوصيات بر جسته من اين بود و هست كه ميتونم احساسات خودم رو به طور كامل پنهان كنم افراد زيادي هستن كه سعي ميكنن اين كار و بكنن ولي موفق نميشن يا پريدن رنگ صورت لوشون ميده يا چشماشون ولي در مورد من اينطور نيست مگه حادثه اي مثل اون طلاها باشه كه بازم از شانس خوبم كه هاگريد و جلوي من قرار داد ممنونم. من همون جا تصميم گرفتم طرح دوستي رو با هاگريد بريزم چون يكي از كسايي بود كه من بهش خيلي نياز داشتم هم خنگ بود هم دهنش لق بود و هم اينكه به طرز احمقانه اي به من علاقه داشت كه كاملا براي هدف هاي من مناسب بود. راستشو اگه بخوام بگم وقتي اون طلاها رو ديدم بيشتر از قبل از اينكه بايد به هاگوارتز برم تاسف خوردم ولي نرفتن من خيلي توليد شك ميكرد و در نتيجه از همون موقع بود كه تصميم گرفتم حتما كاري كنم كه از هاگوارتز اخراج بشم و در این راه مدام تلاش کردم که تقریبا با خبر هستید. اونجا با هاگريد به يه اتاق ديگم رفتيم كه يه چيز كوچيك وسطش بود كه بعدا معلوم شد سنگ جادوگري بوده. اگه اون موقع میدونستم که اون چیه شاید این ماجرا ها پیش نمیومد.
مورد بعدي جريان آشنا شدن من با رون و بعدش هرماينيه. اول بايد يكي ديگه از خصوصيات برجسته ديگم رو بگم و اونم شناسايي افراد و پي بردن به افكار درونيشونه البته منظورم اين نيست كه من خداي اوكلمانسي هستم ولي اين توانايي رو دارم كه ميتونم مثل افراد ديگه فكر كنم و درنتيجه از درونشون با خبر بشم. وقتي رون رو اولين بار توي قطار ديدم و با خونوادش آشنا شدم فوري فهميدم كه بايد بهترين دوستم بشه چون رون با سادگي و بي كلگي كه داشت كاملا مناسب من بود علاوه بر اينا آدم جو گيري هم بود و زودم خر ميشد خب ديگه من چي ميخواستم از اينا بهتر كه همش تو يه نفر جمع بشه. در مورد هرمايني من اولش زياد رو نظر نداشتم به خصوص اينكه بعد از اشنايي با موذمال چشمم از دختر جماعت بد جوري ترسيده بود فقط وقتي كه اونم وارد گريفيندور شد تصميم گرفتم كه باهاش طرح دوستي بريزم يا در واقع مجبور شدم. چون از اولم گفتم من به طور كلي از درس و مدرسه به شدت بي زار بودم و از اون طرف بايد به نحوي درسا رو هم پاس ميكردم در نتيجه به يك آدم خر خون كه هم تكليف ها رو انجام بده و هم سر امتحان مفيد باشه نياز زيادي داشتم هر چند من توي تقلب كردن استاد بودم ولي مواقعي پيش اومد كه هرمايني منو نجات داد.
از مطلب منحرف شدم يه مورد جالب ديگه نحوه گروه بندي من بود كه رولينگ موارد ظاهري رو نوشته ولي از نيات دروني من و دليل اينكه ميخواستم وارد گريفيندور بشم خبر نداشت و نداره. من نميخواستم وارد اسليترين بشم چون اونجا نظم زيادي برقراره و سلسله مراتب به طور دقيق رعايت ميشه و كسي نميتونه پاشو چپ بزاره ولي تو گيريفيندور اينطوري نيست اونجا هر كسي ساز خودشو ميزنه و كار خودشو ميكنه آنارشيست كامل برقراره كه محيط مناسبي براي من فراهم ميكرد البته كلاه نيات شيطاني رو توي سر من تشخيص داد ولي من به طوري در بروز ندادن احساستم خبره بودم كه حتي كلاه هم به اشتباه افتاد.
دامبلدور یا دامبل رو هم همون روز دیدم وبا همون حرفای اول برام مشخص شد که این چه آدم خرفتی میتونه باشه و اون امید مسخرشبه من که باید همه بدی ها رو از روی زمین پاک میکردم
کلا چیزی که همیشه در طول زندگیم باعث تعجب من میشد این بود که از طرف همه مردم به عنوان نجات دهنده بشریت شناخته میشدم ولی اینا یه ذره با خودشون فکر نکردن شهرت بدون بدست آوردن قدرت و ثروت به چه درد من میخوره؟ چه حماقتی
در همون اول ورودم به مدرسه با اسنیپ اشنا شدم یا در واقع با هم اشنا شدیم این بشر تنها کسی بود که تونست نفرت درونی من رو از مدرسه و کلاس درک کنه به خصوص اینکه توی کلاس معجون امکان کمک گرفتن از کسی هم وجود نداشت به این صورت بود که من یکی از تمیز ترین پروژه های خودم رو روی این آدم اجرا کردم و اونم تخریب اون بود
من به کمک جو گیری های رون و استعداد ذاتی در مظلوم نمایی و بهره گرفتن از استدلال های نادرست موفق شدم اسنیپ رو به عنوان یک معلم خشن بی تربیت و کسی که با من دشمن خونی و به اصطلاح لج بود معرفی کنم و از این کار خیلی خوشحالم
ماجرای این سنگ جادو تو سال اول سر و صدای زیادی به پا کرد وقتی با رون و هرماینی مراحل رو پشت سر میزاشتیم از ته دل میخواستم کار با شکست رو برو بشه چون بعدش به احتمال زیاد اخراج میشدیم و میتونستم به زندگی خودم برسم در هر حال نشد که بشه
ماجرای سال بعدی خودش داستان با حال تری داره به خصوص اون حرکت فوق احمقانه رون که گفت با ماشین به هاگوارتز بریم یه شناس دیگه برای اخراج

بقیه بعدا


Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۳
#6

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ یکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸
از شب تاريك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 351
آفلاین
من در یک روز سرد زمستانی به دنیا اومدم
کریچر برام تعریف کرده وقتی من به دنیا اومدم تمام خانواده ی بلک اومده بودن بیمارستان چون من اولین نوه ای بلک ها بودم و وقتی منو رو میبینن که لبخند زدم با این جملات قربون صدقه ای من میرم اه فک کنم این سفید باشه ببین چه لبخند زشتی زده و از اون به بعد من شخص مورد توجه خانواده بودم به طوری که پدر بزرگمو تا 16 سالکی ندیدم مادرم خیلی لز من مراقبت میکردوبه فکرم اون همیشه من رو پیش کریچر میذاشت و می رفت کلاس اروبیک من در هفت سالگی به علت مراقبت شدید خانواده ام همیشه ول تو کوچه ها بودم ویکروز پسری سیاهی رو دیدم که تازه از اوگاندا اومده بودن لندن اسمش کینگسلی بود و ما اونو کینگی سیا صدا میزدیم به خاطر وحشی بودنش با اون خیلی عیاق شده بودم و همیشه با هم مریختیم سر آرتور د بزن
در هشت سالگی با جمیز دوست شدم دوستیمون از اونجا شروع شدکه تیم کوچه ی بالا با کوچه پایین مسابقه داشت من کینگی سیا تو تیم پایین بودیم جمیز تو تیم بالا و سر اینکه کی امتیاز بیشتری گرفته دعوامون شد حالا نزن کی بزن و دیدم که نه بابا اونم بزنه باهاش دوست شدم و گروهمون هم تکمیل شد من کنگی سیا جمیز ازبچه های محل باج میگرفتیمو اذیتشون میکردیم
در دوازده سالگی همه مون با هم رفتیم هاگوارتز اون دوران دوران خیلی خوبی بود چون همیشه بچه ها معلما و دامبلدور اذیت میکردیم اولا فک میکردم که دامبلدور واقعا خره اما بعدا فهمیدیم خودشو میزنه به خریت
خلاصه ما اون موقعا خیلی خوش بودیم و تنها مشکلیمون درس بود همیشه هر سه تایمون صفر میگرفتیم به همین خاطر با لوپین بچه خر خون کلاس رفیق شدیم الته اونم بچه ی پایی بود تو اذیت کردن از ما کم نمی آورد همه چیز داشت عالی پیش میرفت که ما به مشکلی بر خوردیم اونم این بودم که کینگی سیا باید میرفت اونگادا من کینگی سیا جمیز تا سال سوم با هم بودیم به جای اون ما پیتر اوردیم و اما سال ششم توی هاگوارتز اتفاق جالبی برامون افتاد این اتفاق جالب برگشت کینگی سیا بود وقتی سیا برگشت شهرک رفتن های ما هم شروع شد و ما تقریبا با بیش از نصف دخترها دوست شده بودیم که حاجی خرمون رو گرفت ما رو به قوم تبعید کرد ما مجبور شدیم به صورت آن لاین درسمون رو ادامه بدیم
من و کینگی دوران الافیمون شروع شد جمیز قاطی مرغا شده بود نمیتونست با ما همراه بشه البته بعضی شب ها اونم از خونه جیم میشد ما به شب گردی ادامه میدادیم تا اینکه یه روز لی لی فهمید جمیز بیچاره رو ممنوع کرده که با ما حتی حرف بزنه این شد که باهم(من وکینگی) تصمیم گرفتیم گروه هاپ گوبلین بزنیم کارمون بعد از چند ماه گرفت چون کینگی از ساز ماگلی استفاده میکرد مردم از گیتار برقی خوششون اومد من کینگی روز به روز معروف تر شدیم تا اینکه یکی به من شلغم پرتاب کردو من اعصابم سگی شد به یارو همه ور شدم به خاطر همین ماممنوع خوندن شدیم در راه برگشت به خونه من کینگی به یه کامیون برخوردیم که بارش گاز مایع و دمر خوابش برده بود
تا کبریت رو کشیدم دیگه چیزی ندیدم وقتی از کما در اومدم دیدم تو آزکبانم من تو آزکبان زندانی بودم تا 16 سال بعد که فهمیدم کینگی وزیر شده مطمئن بودم که اون من رو فراموش نکرده همینم شد اولین کاری کینگی کرد دستور داد که میله های زندان گشاد کننو با این کارش منو فراری داد
الانم من دارم به درس خوندم تو هاگوارتز ادامه میدم تا تو کنکور کارآگاهی شرکت کنم آخه کینگی قل داده منو رئیس بخش تحقیقات و کارآگاهی کنه


وقتي به دنيا مي آيم:سياهم
وقتي بزرگ مي شوم:سياهم
وقتي مريض مي شوم:سياهم
ولي تو
وقتي به دنيا مي آيي:صورتي هستي
وقتي بزرگ مي شوي:سفيد
وقتي مري


بدون نام
خوب داستان بر مي گرده به موقعي كه من 6 سالم بود , اون موقع كالين 8 سالش بود . ما اون موقع كوچيك بوديم اما خيلي چيز حاليمون ميشد . ميتونم به جرات بگم كه اون موقع من و كالين به اندازه يه جوون 15 ساله حاليمون ميشد . علاوه بر چيزايي كه بلد بوديم خيلي هم كله شق بوديم . خوب اين خاطره بر مي گرده به سال 1994 .
يه روز كه همراه بابامون رفته بوديم بستني فروشيه بابا , من و كالين اومديم يه كاري بكنيم و حسابي سود كنيم . خوب ما اومديم يه كلكي بزنيم من به كالين گفتم كه به بهانه خريدن پر قلم بره به خونه , قرار شد بره جغدشو برداره و يه پيام براي بابا بنويسه از طرف سنت مانگو كه مامان بزرگ توي سنت مانگو بستريه چونكه سرش توي پاتيل گير كرده ! خوب اي يه كلك ماه بود كه ميتونستيم با اين كار بابا رو دك كنيم و بستنيارو دو در كنيم و به قيمت دو برابر بفروشيم ! حتما الان فك ميكني كه كدوم خري دوبرابر قيمت از شما بستني ميخره , ولي ما چاره شو كرده بوديم , از شما چه پنهون والا خوده بابا ما هم حدودا 5 برابر قيمت واقعي ميفروخت ! ولي چونكه مي رفتيم توي شمال شهر هاگزميد ميفروختيم ملت گوششون بدهكار نبود ! مطمئن باشيد اگه بابامون 10 برابرم ميفروخت ملت بازم گوششون بدهكار نبود ! براي همين قرار شد كه ما دوبرابر قيمت بابا بفروشيم ديگه ! ( هيچ عملي بدون علت نيست ! )
خيل خوب بر ميگرديم سره داستان . خلاصه كالين رفت توي خونه و سريع نامه رو نوشت . راستش يكي ديگم از روش نوشت براي خنده ! خوب من هنوز اون نسخه دمي رو دارم براتون مي نويسم ! ( اگه يكم تابلو هست نيازي به سوتي گرفتن نيست چونكه واقعا كالين اون نامه رو تابلو نوشت ولي دلم براي باباهه ميسوزه كه به اين سادگي كلك خورد ! ) :
اطلاعيه مهم سنت مانگو
سلام خدمت آقاي كريوي
متاسفانه به دليل عطسه ناگهاني سره خانم سارا كريوي درون پاتيل گيزر نموده و براي مداواي هرچه سريعتر آن , بايد به طبقه 3 انتقال پيدا كنند . ولكن تا پرداخت پول كامل بيمارستان بيمار به طبقه سوم انتقال نمي يابد .
با تشكر شفا بخش كريزي !
خوب من يه كم توضيح در مورده اين متن بدم ! خوب ببينيد هيچ عيب پدر از پدر پوشانده نميشه به همين دليل ما تمام خصوصيت هاي بابا رو ميدونستيم و بخاطر همين كالين تنها ننوشت كه مريضتون بستري شده نوشت كه بايد پول بدين تا بستري بشه ! خوب ما ميدونستيم كه سلامتي يا مرگ افراد حتي مامان بزرگ براي بابا اصلا مهم نيست و تنها چيزي كه براي اون خيلي مهمه پوله ! براي همين ميدونستيم كه اگه قضيه اينكه بايد بيايد و پول بدين مطرح نميشد بابامون تا صد سال ديگم حاضر نبود به مامان بزرگ سر بزنه ! خوب بخيل بودن و بي خيال بودن يكي از خصلت هاي بابامون بود ديگه ! و يكي ديگه از توضيحات در مورده نامه در مورده اسم مضحك كريزي براي شفابخش بود ! بذاريد وقتي خاطره تموم براتون ميگم چرا اسمه شفا بخش كريزي بوده ! و يكي از چيزا يي كه همه ميخوان بدونن اسمه مامان بزرگ من بود كه توي نامه نوشته بود سارا كريوي , بايد بدونيد كه ازدواج پدر بزرگ و مادر بزرگ من فاميلي بوده , براي همين بوده كه انقدر بابامون خنگ شده بوده ديگه ! البته شايد دليل ديگش ازدواج با مامانمون بود ! چونكه مامانمون انقدر بهش غر زد كه بعد از ازدواج خل شد !
خوب ميريم سراغ داستان , آقا كالين نامه رو نوشت و آدرسم بهش گفت و تا 10 دقيقه بعد از اينكه كالين رفت جغد اومد . توي اين مدت باباهه هي ميگفت كالين كجاست چرا نيومد . بيچاره خبر كه نداشت ! وقتي نامه اومد دست بابا , اخماشو توي هم . خوب طبق توضيحات قبلي فكر كنم بايد بدونيد چي شد ! بله بابام بجاي اينكه ناراحت بشه از اينكه مامان بزرگ رفته توي سنت مانگو اخماش توهم رفت ! گفتش كه اَه ! هرجا ميري ازت پول ميخوان ! ده چقدر بايد گاليون بدم براي اين زندگي كوفتي !؟ حاضرم به اندازه اي كه براي اين كارا پول دادم پول بدم كه از اين زندگي كوفتي خلاص بشم ! اه ! حالا هم موقعخ سر توي پاتيل گير كردنه ؟! . بعدش داد زد و گفت : دنــــيس ! من ميرم سنت مانگو ببينم اين مامان بزرگت چشه ! الهي هرچي زود تر بميره من از دستش راحت شم . هر وقت كالين اومد يادت نره بهش بگي دو بطري آب كدو حلوايي ببره خونه . من رفتم . ايول ‍‍‍‍‍‍‍‍‍. خوب ! ديگه همه چير أماده بود تا كه ما كارا رو شروع كنيم . كالين كه سره كوچك مراقبت مي داد تا ببينه كه باباهه رفته يا نه وقتي كه ديد رفت , دو سوت بعدش اومد توي بستني فروشي . خب ب كالين گفتم شروع كنيم ؟ گفت يه لحظه صبر كن . رفت توي فكر يه مقدار فكر كرد . بعدش گفت دنيس . چرا ما اينكارو بكنيم ؟ اگه بخوايم بستني ها رو بفروشيم دو هفته طول ميكشه ما بجاي اينكه بخوايم بستنيا رو بفروشيم يه كار ديگه ميكنيم ببين من طلسم فوتوفيلاريوس رو روي ملت امتحان ميكنم , بعدش براي مدت 10 ثانيه توي يه ژست ثابت واميسه , وقتي وايساد سريع جيبشو خالي ميكنيم و يه بستني ميديم دستش ‍. چه طوره ؟ بعدش من به كالين گفتم كه چند تا موضوع وجود داره . گفتم اگه ما ميخوايم جيباشون رو خالي كنيم ديگه چرا بستني بديم دستشون ؟ كالين يكم فكر كرد و گفت . دنيس , ما انسانيم ما قلب داريم ما احساس داريم ما وجدا داريم . پس ما بايد در مقابل پولي كه ميگيريم يه كاري براي مردم بكنيم ديگه ! من كه يه نمه خر شده بودم ازش پرسيدم حالا يه سوال ديگه چه جوري بدون اينكه تابلو بشه طلسمو رو شون اجرا كنيم ؟ كالين نيه كم فكر كرد ولي به نتيجه نرسيد من بهش گفتم كالين , ما كه شروع كرديم به دو دره بازي پس بيا شنل نامرئي بابا رو دو در كنيم . بعدش ميذاريم سره جاش ‍. خوبه ؟‍! كالين فوري جواب داد محشره ‍! خوب ديگه قرار شد تقسيم كار كنيم , كالين رفت خونه كه شنل نامرئي رو بياره منم مقدمات كارو فراهم ميكردم . كالين طبق معمول دوسوت بعدش برگشت و شنلو تحويل داد . قرار شد كه كالين بره زيره شنل و طلسمو اجرا كنه و منم بستنياي مردمو بدم دستشون ! البته قرار شد اگه توي جيبش پول بود من بستني بدم دستش وگرنه كه هيچي . كارو شروع كرديم . 10 نفر اول رو كه اجرا كرديم برنامه رو روشون دريغ از يك سيكل كه داشته باشن ! ولي بازم نااميد نشديم ! آخه يه جورايي بچه تقص بوديم !! واي پسر ! يه جادوگر رو ديم كه يه رداي شب خيلي شيك پوشيده و داره آروم آروم ميره . ما هم كه حسابي ‍‍‍‍ شده بوديم يواشكي رفتيم سراغش ! فوتوفيلاريوس ! كالين اجرا كرد طلسمو , سريع جيبشو گشتم . واي پسر ! يه 100 گاليونيه زيبا توي جيبش برق مي زد ! سريعا برداشتم ! چون مشتري خوبي بود دو تا بستني دادم دستش ! بعد از اين مرده قرار شد ده نفر ديگه رو هم همين كارو روشون بكنيم بعدش ديگه بريم سه كاريو حلش كنيم . خوب خدا رو شكر تو 10 نفر بعدي يه كسيو پيدا كرديم كه انگاري داشت ميرفت گرينگوتز ! چونكه 10 عدد 100 گاليوني زيبا توي جيبش بود ما هم كه از خدا خواسته ياورشو استاد كرديم . خوب ديگه كارمون تموم شد ولي چونكه در مقابل اون همه بستني فقط چند تاشون رفته بودن تصميم گرفتيم كه قضيه دروغيه گروگان گيري رو براي باباهه اجرا نكنيم . وقتي كه كارو شروع كرديم ساعت 12 ظهر بود ولي ما تا غروب صبر كرديم ولي بابا مون نيومد . نگران نشديم چونكه ميدونستيم حتما يه دعوايي چيزي با شفابخشا كرده ! ديگه كاسه كوزه رو برداشتيمو و سره راه آب كدو حلوايي رو خريديمو رفتيم خونه . ديگه نصفه شب شد كه باباهه اومد خونه ! اتفاقا بجاي اينكه حالش گرفته باشه خيلي شنگول بود ! خوب از اون موقع حدودا 11 سال ميگذره و هنوز دارم دنبال علت شادي اون شب بابام ميگردم و امروز به يه نتايجي رسيدم ! و اون اينه كه با وجود خصلت بخيلي در باباي ما و بي تفاوتي در برابر مامان بزرگ فهميديم كه به سنت مانگو نرفته تازه يه دليل ديگه اي هم داره چونكمه وقتي اومد خونه اصلا از اينكه نامه دروغي برام فرستادن صحبت نكرد ! خوب اميدورم بقيشو خودتون بگيريد !
اِ ! راستي قرار شد چند تا چيزو براتون بگم و اين اين بود كه كالين براي اين اسم شفابخشو كريزي گذاشته بود كه تنها يه ديوونه ميتونه همچين نامه چرندي بنويسه ! تازه اين با طرز تفكر پدرم كاملا جور بود ! چونكه حتما اون فكر ميكرده كه يه ديوونه اون نامه رو نوشته !



Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۳
#4

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۴
از hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
من هم در بيمارستان سنت ماگوس به دنيا امدم ان روز ها واقعا بيمارستان سنت ماگوس درپيت بود من از همان بچه گي كه به دنيا امدم انگشت بر دهان بودم و از همه ي چيزها كه در دنيا وجود داشت تعجب مي كردم.
خب روز تولد من و دوران بچه گي ام واقعا بد بود زيرا وقتي بدنيا امدم 72 نفر دورم بودند همه ي اجداد من از اكسير حيات استفاده مي كردند و من در زمان تولدم پدر پدر پدر پدر بزرگم را هم ديده بودم
خيلي بد بود .
خب 5 سالم بود كه به فكر اين افتادم از شر دو نسل عقب ترم راحت شوم يعني فقط پدر وپدربزرگم بمانند .
بنابراين دست به كار شدم به سوي اتاق مخفي فلامل ها رفتم و سنگ جادو دو نسل قبلم را شكاندم .
در 7 سالگي هم در ازمايشگاه بچه گانه ي مدرسه ام دست به ازمايش بزرگي زدم كه باعث شد دو كلاس مدرسه درجا بره هوا.
در 9 سالگي بابام مرد من در ان موقع خود را به دپرسي زدم و براي خاك پدرم نرفتم ولي به محض اينكه كل فاميل براي خاك كردن پدرم رفتند من يه مهماني ترتيب دادم و كل بچه هاي محل كه تعدادشان به 82 نفر مي رسيد دعوت كردم خانه را گذاشتيم رو سرمان وقتي مادرم باز گشت در ان وعض خانه را ديد كپ كرد و من را تا دو هفته در انبار خانه زنداني كرد .
در 12 سالگي من به مدرسه ي علوم جادو گري هاگوارتز رفتم انجا عالي بود و حرف نداست. ما در انجا گروهي داشتيم و من سر لشكر بودم و من را نيكل بكسره صدام مي كردند و من هر روز 4 نفر را لت و پار مي كردم مدير مدرسه بسيار از دست من ناراحت بود .
ولي در روز اخر در زمان فارغ التحصيلي يه كم مدير را نوازش كردم و من در 17 سالگي در زندان نكپار افتادم در انجا من با كسي اشنا شدم كه ديگر از خلاف كاري زدم كنار
اين زندگي من در نو جواني بود چون من عمر ط.لاني وخاطرات زياد دارم باقي اش را هم بعدا مي نويسم


:bigkiss: dostar
dostar to harry potter 2


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۸:۰۱ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۳
#3

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
من تو انباری خونه ی ریدل به دنیا اومدم و اولین نفری که دیدم مادر همین سیریوس کودن بود و در بدو تولد عاشق شدم
اولا کف دست جا میشدم ولی از اول فهمیدم که رشدم عادی نیست به طوری که تو 12 سالگی 160 و تو 20 سالگی 190 سانتی متر قد داشتم
بعد از مرگ پدرم من تنها جن خونه ی بلک شدم و از اونجایی که خانم بلک خیلی به من لطف داشت همه ی کاراش روبه من میگفت
وقتی خان بلک ازدواج کرد اولین ضربه ی روحی و وقتی سیریوس به دنیا اومد دومین ضربه رو خوردم
از همون اول میدونستم این پسره نا خلف در می یاد اما هر چی به خانم بلک گفتم به این بچه رو ندید به حرفم گوش نکرد اخه تک فرزند بود خیلی تحویلش میگرفتن
قبلا ترا که بچه بود یک روز دیر اومد خونه خانم بلک ازش پرسید کجا بودی گفت پیش بلا ریاضیات جادویی کار میکردیم خانم بلک هم یک فصل زدش بیچاره از اول هم خنگ بود نمیدونست چی جوری خالی ببنده(اون موقع ها هاگوارتز نمی رفت)
بعد از خانم بلک بلا تنها کسی بود که ازش خوشم می یومد هر وقت می یومد خونه ی خانم بلک من بهترین غذا ها رو میپختم اما بعد از یک مدت با این پسره دعواش شد و دیگه به ما سر نزد
بعد از رفتن سیروس به هاگوارتز بود که بد بختی های ما شروع شد به جای این که با برو بچ با صفا مثل لوسیوس بگرده رفت دو تا خنگ مثل خودش رو پیدا کرد و با اونا صمیمی شد
دیگه خانم بلک هم فهمیده بود پسرش تو زرد از آب در اومده به همین خاطر خونه ی قبلیشون رو فروختن اومدن این خونه ی شماره ی دوازده رو گرفتن آخه خونه قبلیه با خونه ی جیمز اینا 2 تا کوچه فاصله داشت
من هر چی سعی کردم این پسره رو به یک دختری بندازم نشد که نشد و رو دستمون موند آخه خیلی سگ بود و من آخر نفهمیدم چرا این قدر پاچه میگرفت وبا هیچ کس نمی ساخت آخر سرم که گرفتنش انداختنش آزکابان
اون دوران دوران خوبی بود و همیشه خانم بلک با افتخار پیش آشنا ها عنوان میکرد که این پسر من بود که به لرد بزرگ خدمت کرد
مرگ خانم بلک سومین ضربه رو به من وارد کرد و من تو اون خونه تنها شدم اولا تحمل موضوع خیلی برام سخت بود اما بعد از یک مدت فهمیدم که دنیا 2 روزه و این ذو روز رو باید خوش بود بنابراین از اون روز به بعد هر شب اونجا پارتی میگرفتم و دوستام رو دعوت میکردم خیلی خوش میگزشت تا این که شنیدم پسره از آزکابان در رفته منم دیگه جرات نکردم پارتی بگیرم و این طوری بود که سیریوس یک بار دیگه کاسه کوزه ی ما ر و به هم ریخت


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۸۳
#2

کرام سابق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۳ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲
از هاگوارتز..تالار اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 901
آفلاین
يادم مياد...برام تعريف ميکردن
هنگامي که به دنيا اومدم!!!دو تا چيز دستم بود
يه جاروي پرواز دست راستم!!!...يه کلاکت سکانس فيلم دست چپم
مامانم ميگفت:چقدر اين ويکتور مستعده...و چقدر کار بلده!!!
البته اونا توجه نکرده بودن همون موقع عکس کينگزلي رو همراه داشتم
بگذريم...پرستار بخش نوزادين ميگفت...اين پسر چقدر اخمو هستش!!!
برعکس کينگي فقط در حال نق زدن و گريه کردن بودم!!...پرستاره هي داشت شکلک در مياورد که من بخندم
ولي من اصلا اونو نميديدم!!!...چشمم به نوزاد تخت بغلي بود!!!عجب بچه ساحره تيکه اي بودش!!!!
پرستار که ميديد از آن اوان کودکي هيزم!!!....هميشه با حجاب وارد بخش ميشد!!!
-----
در کودکي...به کلاسهاي پايه کوييديچ کلاغ زاغي مونتروز رفتم در اونجا استعدادهايم شکوفا شد
در زمينه فرند شيپي هم به موفقيتهاي بسياري دست پيدا کرده بودم!!!!
اما در يکي از روزها که پشت بوته ها مشغول نفس دادن به همديگه بوديم....دعوامون شد و طرف دستمو گاز گرفت!!!
از اون به بعد از جنس مخالف به شدت متنفر شدم!!!....و با هرکي دوست ميشدم ميکشتمش!!!
براي همين به لرد جي اف کش((با اين اسم به سايت اومدم))مشهور و معروف شدم!!!
-----
زياد اهل رفاقت نبودم!!!...عاشق ديدن فيلمهاي مستند!!!مخصوصادر مورد زندگي انسانها!! شدم!!!
يه روز از اين فيلمها ميديدم که بابام اومد ديد گوشمو گرفت!!!
گفت اگه ميخواي فيلم ببيني فيلمهاي اکشن ببين ،اينا چيه؟
من گفتم:بابا من از راز بقاي انسانها بيشتر خوشم مياد!!!!
بگذريم....خلاصه اين علاقه به ديدن فيلم بود که باعث شد در آينده فيلمسازي برجسته شوم!!!
----
به سنين نوجواني و جواني رسيدم
در کوييديچ به عضويت تيم ملي بلغارستان رسيدم!!....در مسابقات سه جادوگر دوم شدم!!!البته دو نفر اول شدن!!!
از آنجايي که مسابقات در بريتانيا بود.....خاکش منو جذب کرد و به لندن مهاجرت کردم
در اونجا با پيرمردي ريش سفيد آشنا شدم...اسمش مرلين بود!!!....هميشه مشغول سه چيز بود!!!
1-جادو2-عبادت3-گلاب به روتون!!!
من فهميدم که اون ميخواد عليه يکي شورش کنه....وقتي قيافه طرفو ديدم جا خوردم!!!اون همون کيگزلي بود که عکسشو نگه ميداشتم!!
با چرخشي 180 درجه به سوي کينگزلي رفتم و وفاداريمو به او ثابت کردم و شدم معاون اولش!!!
با او و مرحوم مغفوره بلاتريکس و گيلدي و رودي و حاجي شکنجه گاهو به راه انداختيم و صداي سفيدهارو بريديم!!!
کينگي هميشه به من لطف داشت و اضافه حقوق ميداد!!!
با کمک او بود که هالي ويزاردو زدم!!!.....دوستي با بيگانه لطف و دردسرهاي زيادي داشت و داره
موجودي دوست داشتني در عين حال دردسرآور!!!!
با هزار دردسر اسکارو پياده کرديم!!...بماند که استرجس چقدر ما رو سوفلاند!!!!
الانم از دار دنيا يه هرميون دارم که شاه نداره!!!!يه جارو دارم که ما نداره!!!...يه هالي ويزارد دارم که تا نداره!!!
و يه خونه درويشي که فقط 5000هکتار مربع هستش!!!!!
هميشه ياد گفته مگ گونگالم که ميگفت:هميشه با دشمنانت مقابله کن حتي اگه طرفت سگ باشه!!!
يا هري که ميگفت:در مقابله با دشمنت از هرچيزي استفاده کن حتي سيم سرور!!!
يا ابرفورث:اگه تو زندگي بز اوردي!!طلسمش کن!!!
يا کالين:زندگي مثل فلش دوربين زودگذره!!!


کرام اسبق!

قدرت منتقل شد!


دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۳ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۸۳
#1

کینگزلی شکلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۵ شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۵:۱۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷
از فضا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 402
آفلاین
جادوگران و ساحره های عزیز میتونن در این تاپیک ارزشی خاطرات دوران کودکی و جوانی خویش را بنویسند!
میدونم فکر میخواد و حتی خوندن این نوشته ها حوصله میخواد اما فکرشو بکنید همه بیان یه پست تمیز بنویسن خاطراتشونو بعد بهم ارتباط بدیم خیلی قشنگ میشه!
پس پستای بی مورد نزنید!
هم اکنون به یاری سبزتان نیازمندیم!

خاطرات من:توجه!!!:این پست کامل تر می شود(باید خاطرات دوران هاگوارتزمم بنویسم!)
--------------------------------------------------------------
از مامان بابام شنیدم که وقتی به دنیا اومدم تو بیمارستان سنت مانگوی بالا شهر(جردن جنوبی) همش میخندیدم!
هرچی این پرستار مارو میزد که فلان فلان شده گریه کن!
ما هی میخندیدیم!
هیچی آقا فهمیدن که ما از همون دوران جلو افتاده ایم!
انتقالمون دادن به قسمت بچه های جلو افتاده....گذاشتنمون توی جا... یه نگا کردم دیدم یه پسره هم بقل دستمه...بش گفتم: اااا...تو هم جلو افتاده ای؟ گفتش آره ...گفتم میدونی من به چی میخندیدم؟...گفت چی؟ گفتم یه جک بودش...این بود:یه ترکه بود ..حالا هم هست!
هیچی دیگه پسره همون جا یخ زد و مرد ....من از همون وقت عذاب وجدان گرفتم و این رو آینده ی سیاهم تاثیر گذاشت....
کودکیمو خوب یادم نیست اما یادمه موقعی که دسته جارو دیدم خوشم اومد و زود کوییدیچو یاد گرفتم...همش تو کوچه با بچه های محل بازی میکردم ...یادش بخیر یه بار بلاجر خورد تو شیشه خونه ی مرلین...شیشه دستشوییشون هم بود....مرلین با آفتابه اومد بیرون افتاد دنبالمون..حالا ندو کی بدو..!
یادم میاد آرتور همش میومد با من دوئل کنه و همش هم ضایع میشد هر روز میرفت با درخت خونشون تمرین میکرد اما بازم فرداش با یه طلسم من به دیوار میچسبید..آخه استادش دامبلدور بود...دامبلدورم که بیسواده همه چی رو غلط غلوط بش یاد میداد!
میدونین آخه آرتور عاشق ونوس بود...ونوس همیشه از پنجره اتاقش بازی منو و دوستامو تماشا میکرد...دوئل منو آرتورو هم میدید...آرتور دوست داشت منو جلو ونوس ضایع کنه...اما بنده خدا خودش ضایع میشد....
یه بارم یادمه توپمون افتاد خونه آموس دیگوری(آموش دیگوری ورژن اعتیاد)
نیمفادورا رو فرستادم دنبال توپ!
اونم هول شده بود گفته بود ...آقای دیگوری توپم توپم!
آموس هم گفته بود:این که چیژی نیشت!منم توپم!

یه وقتایی هم با سیریوس میرفتیم شهرک!
یادم نمیره یه بار سیریوس میخواست به یه دختره شماره بده که یه دفه دیدم کاغذ شماره پودر شد....برگشتم دیدم حاجی دارکیه....که میگه:به نام آسلام ایست!
گوش سیریوسو گرفت گفت مرتیکه مگه خودت ناموس نیستی میری دنبال ناموس مردم شماره میدی؟
چرا به این خانوم شماره دادی؟
خانوم شما بیا اینجا بریم خودم خصوصی ارشادت کنم..آره قربونش!

اما من خودم هیچ وقت شماره نمیدادم چون از بس خوش تیپ بودم عینک دودی هم میزدم!کله اسموت هم بودم دخترا وقت نمیکردن چیزی بگن...فقط میمردن!اصلا به من میگفتن کینگی دختر کش!
چند وقت به خفاش شب هم معروف شده بودم....پشتم یه آمبولانس حرکت میکرد که این دخترا رو با کاردک از رو زمین جمع کنه.....

اما دوران تحصیلات توی هاگوارتز!
چقدر با این ریموس لوپین توی کفشای دامبلدور آب میریختیم!
میرفتش نماز خونه کفشارو درمیورد ما توش آب میریختیم بعدش میومد میگفت کی اینجا بارون اومده؟
آی کیوش نمیرسید که هاگوارتز سقف داره!
اصلیتش ترک بود دامبلدور....یه بار عصبانی شد یه ذره توجه کردم دیدم داره زیر لب فحش ترکی میگه...!
همش رضا زاده رو طلسم میکرد وزنش سبک بشه...آخر فهمیدم چون همشهریش بود اینکارو میکرد....
اما مک گونگال رشتیه خالص بود...دماغشو عمل کرد ولی بازم تو آف ساید بود....با دامبلی یه سر هایی داشتن ....یه بار با هم رفتن پشت شمشادای حیاط مدرسه و :bigkiss:
فکر کن مک گونگال و دامبلدور!
ترک و رشتی!
بچشون میشد خرماهی!



هی بابا ...جوانی هم بهاری بود و بگذشت....

اما بزرگ تر شدیم....تحصیلاتمون تموم شد دیپلم گرفتیم.....حالا بگرد دنبال کار!مگه کار پیدا میشد؟
هر جا میگفتیم لیسانس آبیاری گیاهان دریایی جادویی داریم میگفتن برو بابا!
حاجی دارکی هم که فقط به فکر گرفتن خمس و زکات بود!
هیچی تا اینکه شانس بمون رو کرد و ......................(بدلیل مسائل امنیتی سانسور شد)
وزیر شدیم!
دوران کودتا هم دوران خوشی بود!وزیر کینگزلی یکه و تنها هزاران هزار انسان را شکست داد و فاج رو خار و ذلیل کرد و پرت کرد بیرون!
به تنهایی!!(خالی نبند بابا)
بعد از اون هم که میز وزارت و پول چاپیدن از مردم!
الان 16 تا کاخ دارم با 216 تا 206 و مرسدس!
یه مدت هم که مرلین و آرتور کچل میخواستن وزارت رو بگیرن که خیط شدن!
اما فایده ی این مسئله این بود که جوان نیکویی رو همچون کرام شناختم که به من پیوست و در سدر جنگجویان بود!
که هم اکنون معاون اول بنده است!


یوزر آیدی شماره ی 57.
یکی از اعضای فوت شده،سوخته و خاکستر شده ی جادوگران.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.