هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#11
دو تا پانسی داریم، جفتشونم زنده و فعال!

یک و دو !



پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#12
!We're a Team



آلیس لانگ باتم جارو را محکم تر فشرد. صدای لوسیفر همانند آب سردی بود که بازیکنان را ناگهان از خلسه بیرون کشید. تصور اینکه یکی از آن دو گروگان، عزیزان خودشان باشد آنها را به وحشت انداخته بود.

نگاه ویولت به طور مداوم از کلاوس روی جیمز می چرخید. صدای نفس های تند و کوتاه لیسای کوچک که با دستان لرزانش سعی بر نشستن روی جارو را داشت، او را بیشتر عصبی می کرد. بیشتر بازیکنان روی
جاروهایشان سوار شده بودند. باید عجله می کرد.

- تکون بخور ویولت! زود باش! ... نمی تونم...

ویولت بین دو راهی بزرگی قرار گرفته بود. صدای آماندا را گویا از مایل ها آنطرف تر می شنید.

- برنده ی این بازی ما هستیم. فهمیدین؟

آماندا... چطور می توانست در چنین شرایطی به بردن فکر کند؟ ویولت برگشت و به آماندا نگاه کرد و از چیزی که دید وحشت زده شد. هرگز او را اینگونه ندیده بود. آماندای هیجان زده حتی لبخند کمرنگی بر چهره اش داشت! ویولت رویش را برگرداند و به جایگاه گروگان ها نگاه کرد. آنها 12 نفر بودند.

آخرین نفری بود که به آسمان برخاست. صدای فرازمینی گزارشگر اول بلافاصله ورزشگاه را پر کرد.

- شیاطین و نگونبختان عزیز! به موقع تصمیم درست رو گرفتین. تماشاچیای عزیز ما دیدن شکنجه ی گروگان ها رو به مرگشون ترجیح می دن.

گزارشگر دوم اضافه کرد: ولی شاید شما انسان ها اینطور نباشید!

صدای قهقهه ی زوزه مانندی در ورزشگاه پیچید. لینی با شنیدن این حرف خشکش زد... مرگ بی دردسر... نگاهش ناخودآگاه روی دوست نحیفش، در جایگاه گروگان ها چرخید. یعنی رز تحمل شکنجه ها را داشت؟ ای کاش... چشمان قاطع رز به چشمان لینی دوخته شد. لینی به خودش آمد. با خود گفت: بعد بازی...با هم میریم هاگزمید...مغازه ی دوک های عسلی...

با پرتاب شدن کوافل به آسمان، بازی شروع شد. ویکتوریا ویزلی توپ را قاپید. با تنه ی دافنه، توپ از دستان عرق کرده اش سر خورد و به مری کاترمول رسید. به راحتی می توانست توپ را پس بگیرد، اما تنها توانست با درماندگی برگردد و به دور شدن توپ چشم بدوزد.

تدی از آن سوی زمین نام او را فریاد می کشید. با نزدیک شدن مهاجمین ریونکلایی به دروازه مسیرش را عوض کرد و خود را به دروازه ی گریفندور رساند. ویولت که با اضطراب تمام به کوافل چشم دوخته بود تدی را دید. نگاهشان به هم گره خورد...هر دویشان به یک چیز فکر می کردند....جیــــمــز!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۱۴:۰۳:۰۵


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
#13
لطفا جایگزین شه.

نام: آماندا ماری بروکل هرست

گروه: ریونکلا

نژاد: خون آشام- جادوگر

ظاهر: تجسمی از مرگ؛ دختری جوان با موهایی کاملا سفید و چشمانی ارغوانی رنگ.

اخلاق: عضوی از خانواده ای سلطنتی؛ شخصیتی متکبر که خود را برتر از انسان های اطرافش می داند. کم حوصله و بی علاقه به انسان های اطرافش است و ترجیح می دهد همه چیز را سریع و بی دردسر تمام کند.
چهره اش همیشه سرد و خالی از احساسات بوده و در همه حال آرام است. از ریختن خون دیگران لذت می برد و آرامشش را هم از این طریق کسب می کند.

معرفی: ظاهر غیرمعمولش، باعث شده بود که از همان بدو تولد توسط پدرش، فیلیپ دوم، طرد شود. آماندای کوچک چند سال اول تولدش را در کنار مادرش، ماری اول انگلستان، گذراند؛ درست قبل از اینکه نشانه های جادوگری در او آشکار شوند. ماری خونریز جلوی سوزانده شدن فرزندش را گرفت، در عوض او را مجبور کرد تا باقی عمرش را دربرجی همانند یک زندانی بگذراند. نگاه های سرد و وحشت زده خدمتکارانی که گاه به او سر می زدند، آماندا را افسرده و سرد کرده بود و از طرفی نفرتی که نسبت به اطرافیان و دنیای بیرونش روز به روز بیشتر می شد، هیولایی را در درونش پرورش می داد.
بالاخره آماندا نگاهی متفاوت را در چشمان یکی از خدمتکارانش شناخت. نگاهی حاکی از محبت که در دنیای غمگینش روح تازه ای دمید. بالاخره پی برد که آن نگاه متعلق به یک خون آشام است؛ قدرتی که برای فرار و انتقام می خواست باعث شد تا از خدمتکار درخواستی کند. خدمتکار درخواست سرورش را پذیرفت و او را به یک خون آشام تبدیل کرد.
هیولایی که بعد از سال ها حبس آزاد شده بود، تمام ساکنین برج را به قتل رساند. اما آزادیش آنقدر طول نکشید که بتواند از آن لذت ببرد. آماندای حیران را غرق در خون یافتند و در تابوتی مهروموم شده قرار دادند. برای پانصد سال در خوابی اجباری فرو رفت تا اینکه سه سال پیش احیا شد.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
#14


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۸:۲۹ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
#15
ریونی ها بدون توجه به پادما که می خواست بی هوش بشه به بحثشون ادامه دادن. لینی که از اول بحث ساکت بود بالاخره شروع به حرف زدن کرد.
- یعنی ما می خوایم پول بدزدیم که پول تولید کنیم. آره؟

ملت ریونکلا با تعجب و تاسف به هم خیره شدن تا اعلام کنن همین الان متوجه این موضوع شدن.
- اگه بخوایم پول بدزدیم که نیازی نیست باهاش اشک اژدها بخریم! همون پولا رو خرج خودمون می کنیم!!

ونوگ که از نادیده گرفته شدن پیشنهادش دلخور شده بود بعد از چند لحظه مکث گفت: خب یک میلیون گالیون می دزدیم- یعنی قرض می گیریم، دو میلیون گالیون گیرمون میاد!

فلور با شرمندگی گفت:‌ من هنوز دستگاه رو امتحان نکردم که بفهمم بازدهش چطوره! شاید بر عکس شد!

- اصلا اگه کار نکنه چی؟
- اگه مثل دفعه قبل پول تقلبی بده بیرون چی؟
- ما که بقیه ی مواد تشکیل دهنده ی سوخت رو نمی دونیم. اگه تهیه ی اونا کاملا غیر ممکن باشه یا اگه هیچوقت نفهمیم چین چی؟

- با همتونم! بس کنین این مسخره بازیتونو!!

همه ساکت شدن و به لونا ــ که می دید این بحث داره سوژه ش رو شروع نشده به سمت پایان می بره ــ نگاه کردن. لونا با نفس عمیقی آرامشش رو بدست آورد و گفت: فعلا بی خیال بقیه. برای بدست آوردن اشک اژدها یه راهی هست. اگه مشکلتون پیدا کردن اژدهاست، نگران نباشین.

پادما که تازه بهوش اومده بود نفس راحتی کشید.
- پس دیگه بیخیال دزدی پول می شیم؟

پوزخندی رو لبای لونا نقش بست.
- آره. میریم سراغ یه کار بد تر! .

لونا پا شد و تعدادی از اعضای ریون که موضوع براشون جالب بود، اونو همراهی کردن و پادما رو که دوباره بیهوش شده بود تنها گذاشتن.


مقصد ریونی ها، کیلومتر ها اونطرف تر


- سلام. چه کمکی از دست من بر میاد؟ خیلی جالبه...من خیلی وقت بود مشتری خانوم نداشتم، ولی الان... این همه بانوی ریونی... چه کمکی از دست فروشگاه موجودات جادويی چارلی ویزلی بر میاد؟


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۷ ۸:۴۵:۲۸
دلیل ویرایش: یه اینتر! :دی


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
#16
شناسه: آماندا بروکل هرست
در کدام ترم های گذشته شرکت کرده اید؟ قبلیه!
کلاسهای مورد علاقه خود: هر کدوم به دلم نشست!




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
#17
لینی وارنر برا تالار خصوصی ریونکلا!!


البته مامان ارباب هم خیلی زحمت می کشن... ولی لینی قبل از بازگشت ویزن مدنظرم بود!



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#18
تو هر تاپیک یه قسمت وجود داره به عنوان "در حال دیدن این عنوان" که کاربرایی که دارن اون تاپیکو مشاهده می کنن رو نشون میده.

تو بخش "افراد حاضر در سایت" فقط نشون میده اعضا تو بخش انجمن هان یا اخبار یا...
می شه کاری کرد که این بخش به طور دقیق نشون بده کاربر ها تو کدوم تاپیک یا حداقل کدوم انجمن هستن؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
#19
با عرض درود، لطفا این پست رو نقد کنین!! :worry:



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
#20
همچنان داخل انباری

بلاتریکس جلوی در ایستاده و آماده ی باز کردن اون بود. سایر مرگخوارا عقب ایستاده بودن و با آمیزه ای از ترس و امید نگاهش می کردن؛ اما هیچ کس نمی دونست اون لحظات چه افکاری تو ذهن بلا می گذشت.
- ارباب نجینی و مادرشون رو با خودشون بردن، اما منو نبردن! ارباب نجینی ای که کاملا مجازیه و مادرشون که تازه 10 روزه اومده رو بردن، ولی منی که 5 سال همراهیشون می کنم رو نبردن! لعنت به این شانس من!!

بلا چوبش رو بالا و به سمت در گرفت و آماده ی شلیک طلسم شد.
- کروشیو! کروشیو، کروشیو، کروشیـــــــــــــــــــــــــــو!!

طسم های بلاتریکس به در می خوردن، کمونه می کردن و به سمت مرگخوارای بخت بر گشته ی داخل اتاق می رفتن. بعد از مدتی، از بین همه ی مرگخوارای چشم انتظار، یه بلا سر پا مونده بود که همچنان به سمت در کروشیو می فرستاد.


بیرون انباری

فلور با صدای بلندی توجه همه ی ساحره ها رو به خودش جلب کرد.
- هنوز زوده که به برگردوندن آیلین فکر کنیم. یه لحظه توجه کنین؛ اگه قراره افراد شرکت کننده تو جشن فقط ما باشیم، لازم به این همه دردسر نبود. اون موقع یه اتاق تو مهمونخونه هم برای هفت پشتمون بس بود. خو کیف تولد به اینه که مهمون دعوت کنیم!

مالی با بیخیالی گفت: خوب می تونیم اعضای محفلو دعوت-

با چشم غره ی ساحره های مرگخوار به تته پته افتاد.
- باشه...باشه...فقط خانواده ی خودم... :worry:
- خب اینکه اصلا فرقی نکرد.

مالی لبش رو گاز گرفت و در حالی که سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت. پادما گفت: همین مرگخوارایی که داخل انباری هستن، مگه چشونه؟
فلور با حرکت سرش حرف پادما رو تایید کرد و گفت: بدون جمعیت بالا که خوش نمی گذره!

الادورا با نگرانی گفت: ولی... ولی... اگه به ارباب بگن-

پادما بی توجه به حرف الادورا، به سمت در انباری رفت و اونو با احتیاط باز کرد.


چند لحظه قبل – داخل انباری

بلاتریکس بالاخره نفس عمیقی کشید و چوبدستیش رو پایین آورد.
- خب، قرار بود چی کار کنم؟

با باز شدن در از جا پرید و بی اختیار یه کروشیو به سمت پادما که تو چارچوب ایستاده بود، فرستاد. پادما که فوق تخصص انواع بی هوشی ها رو داشت، با سرعتی برابر با سرعت نقش بستن یه لبخند زدن رو صورت لرد/سال بیهوش شد؛ طلسم بلا برای آخرین بار به در که نیمه باز بود خورد، کمونه کرد و خودش رو نقش زمین کرد.

بعد از وارد شدن سایر ساحره ها و تعجب از صحنه ی روبروشون، آنتونین دالاهوف به سختی به حرف اومد: واای...سازمان...آقا ما...تسلیمیم! :worry:

رز ویزلی با گریه گفت: به سالازار...اشتباه شده! من...ساحره ام! منو نکشین!!

فلور بی توجه به ناله های افراد داخل اتاق و مخصوصا شخص بلاتریکس گفت: کی دلش یه مهمونی میخواد؟


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۲۰:۲۲:۲۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.