دوئلی اندر میان یک اسلیفلی و یک مرگفور: ماموریت!
فریاد های شادی و بعضا عصبانیت فضای هاگوارتز را پرکرده بود.برف همه جا را پوشانده بود و سطح دریاچه نیز کاملا یخ زده بود.جمعیت همه مشغول برف بازی بودن، عده ای چوب دستی هاشان را تکان می دادند و حجم زیادی از برف را به هر سمتی که می خواستند، پرتاب می کردند.عده دیگر در عوض دست هایشان را از دستکش هایشان بیرون آورده بودندو از تماس دستشان با برف سرد لذت می بردند؛کسانی که لذت بردن بیشتر از برنده شدن برایشان ارزش داشت.
در میان آن همه شادی و هیاهو در گوشه ای، پسرکی روی سنگفرش نشسته بود و به برف هایی که در مقابلش بودند خیره شده بود و خیالش بسیار دورتر در حال جست و جو در دخمه ها بود که ناگهان با صدای قدم هایی که به او نزدیک می شدند، به سرعت برق به نزد صاحبش برگشت.
صدای پا مربوط به پسرکی بود که به آرامی روی سنگ های یخ زده می لنگید و دقت می کرد که پایش نلغزد.چهره اش رنگ پریده بود و موهای مشکی اش به طرز ناشیانه ای مرتب شده بود و بر روی ردایش نشان اسلیترین خود نمایی می کرد.
آرسینوس با دیدن نشان اسلیترین بر روی ردای پسرک لبخند ضعیفی زد؛درست برخلاف آن چیزی که رایج بود. آرسینوس یک گریفندوری بود و در حالت معمول باید نسبت به اسلیترینی ها سخت گیری می کرد.اما علاوه بر آن یک مرگخوار هم بود، همان چیزی که تقریبا همه اسلیترینی ها هستند و این باعث تفاوت او با تمام گریفندوری ها می شد.او دوست اسلیترینی ها بود.
آرسینوس کنار رفت و برای پسرک اسلیترینی جا باز کرد.
- مـ..ممنون.
پسرک اندکی ذوق زده به نظر می رسید.برای چند لحظه ای ایستاده و آرسینوس را تماشا کرده بود و پیش از آن که روی آن تکه سنگ یخی بنشیند، دستش را به سمت آرسینوس دراز کرد:
- سلام امم. سیسرون مندالیوس هارکیس .و اگه بخوای می تونی سیس صدام کنی.
آرسینوس برای لحظه ای از شنیدن اسم پسر خنده اش گرفته بود.طولانی و عجیب، درست مانند ظاهرش.
- آرسینوس. آرسینوس جیگر. از دیدنت خوشحالم.
پوف!
پسرک اسلیترینی با تمام قدرت دست چپش را به پیشانی اش کوبیده بود. به طوری که باعث شد آرسینوس با خودش فکر کند که شاید او کاری کرده که...
- چت شد؟
سیسرون به آرامی دستش را پایین آورد.اثر سرخ دستش روی پیشانیش باقی مانده بود و چهره اش بی نهایت مغموم به نظر می رسید:
- یادم رفت!
چه مسئله مهمی می توانست باشد که او را تا این حد ناراحت کند؟یک ماموریت سری؟مثل همان مشکل خودش؟
- چی رو یادت رفت؟
تا جایی که می توانست سعی کرده بود، صدایش را هیجان زده یا متعجب یا هر چیز دیگری نشان ندهد.
-« از دیدنت خوشحالم » رو یادم رفت آخر جمله بگم! همیشه یه تیکه ایشو یادم می ره.مهم نیست آرسی.
آرسی؟! به هیچ وجه یادش نمی آمد که به او اجازه داده باشد او را " آرسی " صدا کند.به هرحال در حال حاضر آرسینوس مشکلات بزرگتری داشت. تکه پوست کوچک در جیبش به نحو آزاردهنده ای غیر قابل نادیده گیری بود.
چند ساعتی می شد که ذهنش را درگیر آن کرده بود.برای لحظه ای سرش را به سمت سیسرون برگداند. پسرک تکه پوستی را در دست داشت و از چین هایی که به پیشانی انداخته بود می شد گفت که برایش بسیار مهم است:
- برگه امتحانیته؟
- نه.یه .. چیزی نیست!
و سپس همان لبخند عریض را زد و پوست را در جیبش چپاند.چند ساعت بعد از آن در سکوتی سنگین و طولانی سپری شد.آرسینوس خسته شده بود.هدفی داشت، هدفی مهم! اما برای رسیدن به آن هیچ ایده ای نداشت.شاید ... شاید کسی که در کنارش نشسته بود می توانست کمکش کند.شاید اصلا خود لرد او را فرستاده بود. نمی دانست برای چه این همه مدت به این موضوع فکر نکرده!
- هی. سیس.
پسرک بعد از مدتی سرش را بالا آورد.مثل این بود که تمام آن مدت را خوابیده باشد.
- چیه؟
- می تونی توی یه کاری به من کمک کنی؟
سیسرون چشم هایش را مالید و راست تر ایستاد.
- من.. اگه کمکت کنم تو هم کمکم می کنی؟
می خواست جواب بدهد که ناگهان صدایش در میان هم همه جمعیت گم شد. جمعیت برای نهار می رفتند و آنان دیگر نمی توانستند در امنیت صحبت کنند.تنها یک چیز به ذهن آرسینوس رسید.
به جلو خم شد و تکه پوستی که در جیبش بود را در جیب سیسرون چپاند و با دست دیگرش کاغذی را که در جیب دیگر پسرک بود را بیرون آورد و در جیب خود فرو برد و پس از آن همگام با جمعیت به تالار اصلی رفت.در حالی که نگاه های خیره پسرک را پشت سرش احساس می کرد.
در هنگام ناهار ذهنش دوباره آشوب شده بود.ممکن بود اشتباه کرده باشد.شاید این اعتماد کردنش تنها یک حماقت بود.چرا زندگی گاهی تا به این حد سخت می شد؟
چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد.حتی بوقلمون مورد علاقه اش نیز تا به این حد بد مزه شده بود.با اضطراب از سر جایش بلند شد و به سمت جایی دنج و خلوت به راه افتاد.نمی دانست کی و چه طور خودش را به پشت یکی از تابلو ها رسانده بود.دستش را به سرعت در جیبش فرو برد و آن تکه پوست را بیرون کشید. امیدوار بود چیز ارزشمندی در آن باشد و وقتی که آن را گشود...
تصویر خودش در را دید در حالی که نیمی از نقابش از بین رفته و در حال لبخند زدن است و گاهی دندان هایش را نشان می داد و در پایین آن، نوشته شده بود:
شکار شود! ماموریت شماره 572! محفلی مومیایی!
بدنش تماما یخ زد و این به خاطر تصویر خودش نبود، بلکه به خاطر چیزی بود که در انتهای خط نوشته شده بود.محفلی مومیایی! چیزی که می خواست.کسی که باید نابود می شد و تمام این مدت در کنارش ایستاده بود.چه طور یک اسلیترینی می توانست عضو محفل باشد؟
- لوموس.
تمام آن راه مخفی روشن شد.خودش بود و مومیایی.لبخند زد:
- بیا یه لطفی به هم بکنیم.
و سپس چوبدستی هایشان را بالا آوردند و مسیر مخفی نورانی شد...