هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳
#11
دوئلی اندر میان یک اسلیفلی و یک مرگفور: ماموریت!


فریاد های شادی و بعضا عصبانیت فضای هاگوارتز را پرکرده بود.برف همه جا را پوشانده بود و سطح دریاچه نیز کاملا یخ زده بود.جمعیت همه مشغول برف بازی بودن، عده ای چوب دستی هاشان را تکان می دادند و حجم زیادی از برف را به هر سمتی که می خواستند، پرتاب می کردند.عده دیگر در عوض دست هایشان را از دستکش هایشان بیرون آورده بودندو از تماس دستشان با برف سرد لذت می بردند؛کسانی که لذت بردن بیشتر از برنده شدن برایشان ارزش داشت.

در میان آن همه شادی و هیاهو در گوشه ای، پسرکی روی سنگفرش نشسته بود و به برف هایی که در مقابلش بودند خیره شده بود و خیالش بسیار دورتر در حال جست و جو در دخمه ها بود که ناگهان با صدای قدم هایی که به او نزدیک می شدند، به سرعت برق به نزد صاحبش برگشت.

صدای پا مربوط به پسرکی بود که به آرامی روی سنگ های یخ زده می لنگید و دقت می کرد که پایش نلغزد.چهره اش رنگ پریده بود و موهای مشکی اش به طرز ناشیانه ای مرتب شده بود و بر روی ردایش نشان اسلیترین خود نمایی می کرد.

آرسینوس با دیدن نشان اسلیترین بر روی ردای پسرک لبخند ضعیفی زد؛درست برخلاف آن چیزی که رایج بود. آرسینوس یک گریفندوری بود و در حالت معمول باید نسبت به اسلیترینی ها سخت گیری می کرد.اما علاوه بر آن یک مرگخوار هم بود، همان چیزی که تقریبا همه اسلیترینی ها هستند و این باعث تفاوت او با تمام گریفندوری ها می شد.او دوست اسلیترینی ها بود.

آرسینوس کنار رفت و برای پسرک اسلیترینی جا باز کرد.

- مـ..ممنون.

پسرک اندکی ذوق زده به نظر می رسید.برای چند لحظه ای ایستاده و آرسینوس را تماشا کرده بود و پیش از آن که روی آن تکه سنگ یخی بنشیند، دستش را به سمت آرسینوس دراز کرد:

- سلام امم. سیسرون مندالیوس هارکیس .و اگه بخوای می تونی سیس صدام کنی.

آرسینوس برای لحظه ای از شنیدن اسم پسر خنده اش گرفته بود.طولانی و عجیب، درست مانند ظاهرش.

- آرسینوس. آرسینوس جیگر. از دیدنت خوشحالم.

پوف!

پسرک اسلیترینی با تمام قدرت دست چپش را به پیشانی اش کوبیده بود. به طوری که باعث شد آرسینوس با خودش فکر کند که شاید او کاری کرده که...

- چت شد؟

سیسرون به آرامی دستش را پایین آورد.اثر سرخ دستش روی پیشانیش باقی مانده بود و چهره اش بی نهایت مغموم به نظر می رسید:

- یادم رفت!

چه مسئله مهمی می توانست باشد که او را تا این حد ناراحت کند؟یک ماموریت سری؟مثل همان مشکل خودش؟

- چی رو یادت رفت؟

تا جایی که می توانست سعی کرده بود، صدایش را هیجان زده یا متعجب یا هر چیز دیگری نشان ندهد.

-« از دیدنت خوشحالم » رو یادم رفت آخر جمله بگم! همیشه یه تیکه ایشو یادم می ره.مهم نیست آرسی.

آرسی؟! به هیچ وجه یادش نمی آمد که به او اجازه داده باشد او را " آرسی " صدا کند.به هرحال در حال حاضر آرسینوس مشکلات بزرگتری داشت. تکه پوست کوچک در جیبش به نحو آزاردهنده ای غیر قابل نادیده گیری بود.

چند ساعتی می شد که ذهنش را درگیر آن کرده بود.برای لحظه ای سرش را به سمت سیسرون برگداند. پسرک تکه پوستی را در دست داشت و از چین هایی که به پیشانی انداخته بود می شد گفت که برایش بسیار مهم است:

- برگه امتحانیته؟

- نه.یه .. چیزی نیست!

و سپس همان لبخند عریض را زد و پوست را در جیبش چپاند.چند ساعت بعد از آن در سکوتی سنگین و طولانی سپری شد.آرسینوس خسته شده بود.هدفی داشت، هدفی مهم! اما برای رسیدن به آن هیچ ایده ای نداشت.شاید ... شاید کسی که در کنارش نشسته بود می توانست کمکش کند.شاید اصلا خود لرد او را فرستاده بود. نمی دانست برای چه این همه مدت به این موضوع فکر نکرده!

- هی. سیس.

پسرک بعد از مدتی سرش را بالا آورد.مثل این بود که تمام آن مدت را خوابیده باشد.

- چیه؟

- می تونی توی یه کاری به من کمک کنی؟

سیسرون چشم هایش را مالید و راست تر ایستاد.

- من.. اگه کمکت کنم تو هم کمکم می کنی؟

می خواست جواب بدهد که ناگهان صدایش در میان هم همه جمعیت گم شد. جمعیت برای نهار می رفتند و آنان دیگر نمی توانستند در امنیت صحبت کنند.تنها یک چیز به ذهن آرسینوس رسید.

به جلو خم شد و تکه پوستی که در جیبش بود را در جیب سیسرون چپاند و با دست دیگرش کاغذی را که در جیب دیگر پسرک بود را بیرون آورد و در جیب خود فرو برد و پس از آن همگام با جمعیت به تالار اصلی رفت.در حالی که نگاه های خیره پسرک را پشت سرش احساس می کرد.

در هنگام ناهار ذهنش دوباره آشوب شده بود.ممکن بود اشتباه کرده باشد.شاید این اعتماد کردنش تنها یک حماقت بود.چرا زندگی گاهی تا به این حد سخت می شد؟

چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد.حتی بوقلمون مورد علاقه اش نیز تا به این حد بد مزه شده بود.با اضطراب از سر جایش بلند شد و به سمت جایی دنج و خلوت به راه افتاد.نمی دانست کی و چه طور خودش را به پشت یکی از تابلو ها رسانده بود.دستش را به سرعت در جیبش فرو برد و آن تکه پوست را بیرون کشید. امیدوار بود چیز ارزشمندی در آن باشد و وقتی که آن را گشود...

تصویر خودش در را دید در حالی که نیمی از نقابش از بین رفته و در حال لبخند زدن است و گاهی دندان هایش را نشان می داد و در پایین آن، نوشته شده بود:

شکار شود! ماموریت شماره 572! محفلی مومیایی!


بدنش تماما یخ زد و این به خاطر تصویر خودش نبود، بلکه به خاطر چیزی بود که در انتهای خط نوشته شده بود.محفلی مومیایی! چیزی که می خواست.کسی که باید نابود می شد و تمام این مدت در کنارش ایستاده بود.چه طور یک اسلیترینی می توانست عضو محفل باشد؟

- لوموس.

تمام آن راه مخفی روشن شد.خودش بود و مومیایی.لبخند زد:

- بیا یه لطفی به هم بکنیم.

و سپس چوبدستی هایشان را بالا آوردند و مسیر مخفی نورانی شد...


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳
#12
سلام و درود های فراوان بر تو ای پیر ریش پشمکی!

نظری داشتیم در حیطه این ورزش که نام کوئیدیچ می باشد.لکن این نظر را پیش تر می بایستش که آن بزرگ شکم لپرکان گرای می داد و آن این که:

بگذارید جماعتی که نمی کوئیدیچند نیز از این ورزش لذت برند و آدرنالین در خونشان بپاشید.نظر ما حقیقت این است که مکانی را برپای دارید تا در آن افراد بیایند مسابقات را چونان اُختاپوس های ژرمن تبار بپیش بینیانند.


یه کلوم خطم کلوم یه جا واسه شرط بندی چی؟ می خوایم داوش!

از این که کانالمان سخت پریشان گشت معذوریم، ای بزرگ ریش، ریش بزرگ!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#13
تام به آرامی چوبدستیش را به بالا آورد و سعی کرد خاطره ای پیدا کند تا با آن بتواند پاترونوسش را بسازد. هر گاه می خواست به دنبال یک خاطره خوش در ذهنش، کند و کاو کند، صدای آلبوس دامبلدور را می شنید که در یتیم خانه به او می گفت:

- تو یه جادوگری تام. یه افسونگر.


تنها خاطره ای بود که می توانست به کمک آن افعی عظیم نقره ای رنگش را ظاهر کند.و سپس چیزی را که می خواست برای آنتونین و آلبوس ارسال کند را در ذهنش زمزمه کرد « برای کمک می آم.» کمک؛ هیچ چیز به اندازه آن به نظرش احمقانه نمی رسید.قوی ها می برند و ضعیف ها می بازند.پس چرا باید به ضعیف ها کمک کرد تا باقی بمانند و یکبار دیگر هم ببازند؟! هیچ کدامشان آن قدر ارزش نداشت که او به خاطرش چوبدستی ارزشمندش را به حرکت درآورد، با این حال... نمی توانست خودش به تنهایی مشکل سالگو را حل کند. برای نقشه اش حداقل به یک نفر نیاز داشت.

از روی تکه سنگ بزرگ که رویش نشسته بود بلند شد و به آهستگی به جایی که احتمال می داد آلبوس و آنتونین در آن باشند حرکت کرد.از راه رفتن روی ردیف های ناهموار سنگ و جاده هایی که آزارش می دادند، به ستوه آمده بود، اما در دلش با خود مرور می کرد« این بهای قدرتمند شدنه، جناب لرد ». تا جایی که می توانست از آن اسم دوری می کرد.هیچ چیز او مانند دیگران نبود، او باهوش بود، قدرتمند بود، بیشتر از دیگران بود، حق این را داشت که نام دیگری داشته باشد! لقبی شایسته توانایی هایش! او حق داشت ارباب باشد.ارباب همه!

با این فکر سرش را بالا آورد و زیر لب زمزمه کرد:

- زنده باد ارباب بزرگ!

- بازم داشتی خیال بافی می کردی؟ اوخ! بیا کمک کن.

آنتونین جوان با لبخند به تام نگاه می کرد و از همگروهی سابقش انتظار کمک داشت. کمکی بهای خودش را می طلبید!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#14
من آرسینوس جیگر را به یک دوئل جدی دعوت می کنم.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳
#15
سیسرون به آرامی در حال لنگیدن در طول راه رو منتهی به دخمه اسلایترین بود و با کمی دقت می شد گفت که سعی دارد بدود.مدام سرش را به پشت بر می گرداند و اطراف را دید می زد،صورتش عرق کرده بود و نفس نفس می زد.دستانش را آن چنان به دور جعبه پوسیده ای قفل کرده بود که انگشتانش سفید شده بودند.از راه روی دخمه خوشش نمی آمد، همیشه خلوت بود و سایه های ستون های فراوان و انعکاس صدای کفش ها در ساعات خاموشی همیشه برایش آزار دهنده بودند.

- پو!

با شنیدن صدا دستانش از هم باز شدند و جعبه با سر و صدای فراوان روی زمین افتاد.تمام وجودش در یک آن یخ زده بود،به آرامی سرش را برگداند و با لبخند اسکورپیوس رو به رو شد.

- هو.. مالفوی تویی.

مالفوی دستش را به دور گردن او انداخت و سرش را نزدیک تر برد:

- آره، منم پسره مشنگ!نکنه فکر کردی هیولای اسلایترینم!به نظرم واقعا حیف شد که اون ققنوس عوضی کارش رو تموم کرد.نظر تو چیه، مشنگ زاده؟

سیسرون می دانست که هنوز هم خانواده مالفوی از نسبت دادن هر افتخاری به پسر برگزیده ابا دارند. خودش را کمی از اسکورپیوس جدا کرد و به صورت او خیره شد. قدش حدودا از مالفوی چند انگشت کوتاه تر بود.دلش می خواست با زانویش به شکم او بکوبد، اما می دانست این کار چه قدر می تواند احمقانه باشد.سرش را آرام پایین آورد و گفت:

- نظری ندارم.

- پدرم می گه مشنگ زاده ها احمقا، اما فکر نمی کردم تا این حد؟

سیسرون می دانست او برای چه تا این حد با او بد است.در روز اول،وقتی سیسرون کلاه را روی سرش گذاشته بود، کلاه بی درنگ نام اسلیترین را فریاد زده بود، در حالی که حداقل پنج ثانیه بعد نام اسلیترین را اعلام کرده بود.دشمنی کسی مثل مالفوی برای هارکیس جوان اهمیت نداشت. بی تفاوت خم شد تا جعبه چوبی را از روی زمین بردارد که ناگهان با فشار دو دست به روی صورت روی زمین افتاد.

- عوضی هایی مثل تو نباید توی اسلیترین باشند!

- مثل تو؟

این حرف سیسرون او را آن چنان خشمگین کرد که صورتش کاملا سرخ شد.سیس انتظار داشت که مثل همیشه با مشت و لگد به جانش بیافتد و یا از چوب دستیش استفاده کند، اما مالفوی تنها تار مویی که جلوی صورت سرخش بود را کنار زد و لبخندی عصبی را به سیسرون تحویل داده بود.یک ثانیه بعد او با پایش مشغول لگد کوب کردن جعبه چوبی بود.با اولین ضربه ده ها عروسک چوبی سربازهای قرن نوزدهم به بیرون ریخته بودند.زمان برای سیسرون از حرکت افتاد و جهان دور سرش چرخید.همه چیز از ذهن سیسرون پاک شده بود، همه چیز، مگر یک چیز،این بزرگترین اشتباه مالفوی بود.

کلمات بدون هیچ فکری بر زبانش جاری شدند و پیش از آن که مالفوی فرصت کشیدن چوب دستیش را داشته باشد به زمین افتاده بود و هیچ یک از اعضای بدنش تکان نمی خورد.بالای سرش پسرک لنگ ایستاده بود. چشمانش سرخ و اشکبار بود و عروسکی چوبی را بررسی می کرد که به طرز دردناکی در هم شکسته شده بود.چشمان مالفوی به صورت پسر دیگر خیره شده بود.

سیسرون به آرامی چوبش را بالا آورد و صورت مالفوی را نشانه گرفت و با دست دیگرش عروسک چوبی را مقابل مالفوی قرارداد:

- تو هم قراره مثل جیمی بشی، اسکورپیوس!

مالفوی به سختی آب دهانش را قورت داد و به التماس افتاد:

- خواهش می کنم!

سیسرون اندکی بی حرکت ماند و سپس با رطوبتی که از میان درز کفش هایش وارد می شد سرش را به پایین چرخاند و مایع زرد رنگی را که در سطح راه رو می خزید و با صدایی لرزان گفت:

- همین برات بسه.

و سپس بدون هیچ صدایی به سوی هوای آزاد به راه افتاد، بی تفاوت به مالفوی، به اسنیپ که فریاد می زد و به جیمی ، فرانک ، هارولد و هزاران سرباز وفادار دیگری که در هم شکسته شده بودند.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳
#16
فلو چون در را گشود زنی را بدید لاغر و استخوانی و چونان اشباح، که به مانند آلباتروس گرسنه ای بر فلو و دورا خیره به مانده بود و آن دو کودک نیز بر وی خیره بماندند تا آن جا که بلا گفت:

- دیدی آنتونین! گفتم خدا روزی رسونه غذا از غیب رسید، اینسندی..

- نه بلا جان! اینا بچه هامن! خب بچه ها بیاید به ماما.. یعنی عمه بلا سلام کنید!

بلاتریکس که در آن حال به مانند کسی بود که چراغ راهنمایی بر سرش کوفیده شده بود، بر آن دو طفل دوباره زوم کرد و هیچ نفهمید که آنان چه می گویند، رو به آنتونین نمود و گفت:

- تو بچه از کجا خریدی؟

-چی؟ اصولا بچه ها رو نمی خرن بلا جان، بچه ها هدیه های آسمانی هستند که .. کجا می ری بلا؟

بلاتریکس در حالی که دو طفل را کنار زده و با قلدری وارد خانه می شد، چیز هایی راجع به تن ماهی خسرو زیر لب گفت،در پس وی آنتونین و دو دخترش به اندرون آمدند و دیدند که بلاتریکس آن چنان خون گرم است که زود پسر خاله ( از لحاظ فنی در این بخش اندکی مشکلات وجود دارد که البته با وجود روحیه ای که از بلا سراغ داریم چندان مشکلی ندارد!) شده و سرش را تا مچ پا درون چاله یخ خانه آنتونیناینا فرو برده و فریاد بر می آورد که:

- ببینم آنتونین، تو گوشت تسترال نداری؟ نمی دونی تو قبر چـــــه قد هوس تسترال یخ زده خام کرده بودم!

دو طفل آنتونین در حالی که به خوردن تسترال خام می اندیشیدند( البت پیش از این تنها به خرده شدن توسط تسترال می اندیشیدند.) دماغشان را بالا کشیدند و ادایی در آوردند که یعنی « اَه اَه حالمان به هم خورد. » و ناگهان بلا از یخچال به بیرون جهید و نگاهی به دو طفل کرد و با چشمانی معصومانه به آنتونین چشم دوخت:

- فقط یک لقمه..

چند ساعت بعد، شب هنگام:

آنتونین لبخند بر لب در گوشه ای خیلی آرام با طلسمی خفنیده بر صندلی چسبیده شده بود و به رابطه بسیار صمیمی میان بلا ، فلو و دورا می نگریست که اشک را از چشمانش روان می ساخت و خانه اش را ویران می کرد و بلا که خنده کنان بر فراز سر همه ایستاده بود و چونان لیدی تناردیه فریاد بر می آورد:

- یوها ها ها ها ها، یالا تو برو آب بیار، از اون چاه ته قبرستون آب بیاریا! تو هم برو وسط جنگل برام تخم مرغ پیدا کن!

دورا که بر خود می لرزید آرام گفت:

- نمیشه از مغازه سر کوچه بخرم؟

- نه! چه بشه پررویی؟! آنتونین معلوم رو تربیتشون کار نکردیا! ردولف تخم مرغ جنگلی دوست داره!

و سپس دو خواهر را با نگاه خشمگینش به بیرون راند، در حالی که متوجه عینکی که فلو در آخرین لحظه بر چشمانش گذاشته بود نشد، چیزی که جز اعلان جنگ نداشت و آنتونین نیز بر روی صندلی به این می اندیشید که شاید بهتر می بود بلاتریکس به آرامگاه ابدی اش برگردد اما چه طور؟ او که به این می اندیشید که کابوسی تمام و کمال می بیند، با شنیدن صدای زنگ که ز سویی دیگر می آمد سر به بالا آورد و چون صدایی ظریف و دلنشین ردولف را شنید، در سر جایش ویبرید!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
#17
اندر میان مرگخواریان:

جماعت مرگخوار گرداگرد یکدیگر نشسته و می اندیشیدند آنچنان که در عمرشان نیاندیشیده بودند و چهره هاشان سخت در هم بود.پیتر که دمش را گاه نا گاه میان دندان هایش می گذاشت و چون آن را می گازید و چون مزه کوفته قلقلی خام فاسد شده می داد، با چهره ای خیـــــلی خاص آن را رها می نمود. رودولف با مجسمه عجوزه تک چشم قمه بازی می کرد(که البته با دخالت بلا چندان دوام نیافت.) و خلاصه هرکسی به نحوی اندیشه می کرد که ناگاه اسنیپ ز جای بشد و سخت رنجیده خاطر فریاد برآورد:

- ده امتیاز از اسلی..یعنی گریفندور کم می شه!

جماعات همگی هاج و واج به او نگریستند و در این عجب ماندند که چه بر سر این جوان آورده آن دخترک زندیق، لیلی پاتر که او این چنین شده و کلامی از دهن احدی به در آمد که:

- بشوژه پدر عاشقی هـــــــــــــــــــی!

و این جمله آن چنان بر آن سوروس اثر کرد که او هوار کشان و لنگ در هوا در حالی که زیر لب زمزمه می نمود:

- لی لی لی لی لی لی لی ...

سر به بیابان گذارد و جماعت محو تماشای او شدند و با خود مسئولین کم کار را لعنت نموده سر بر فشار سر خویش نهادند که این بار نیمی تا حدودی آگاهانه با صدای آن یکی گرنجر مذکر ز جای بر شدند که:

- یافتم! اگه ما کل این جا رو داغون کنیم هاگوارتز کلا خراب می شه و وقتی کلا وجود نداشته باشه ما از لحاظ فنی از این جا اومدیم بیرون!

و پس از آن لبخندی عریض زد که نتایج استفاده از معجون دندان کاروگر را نشان می داد و همگی متفقا فریاد بر آوردند:

- کروشیو گمیشو خیلییا زودیوک!

محفلی اند میان محفلیون:

آلبوس الآلابیس که در میان مجلس هلیکوفتری می رفت و ترانه های اجنبی مورد دار می خواند که قدری از آن را با سانسور تقدیمتان می کنیم:

«بوق بوق بـــــــوقی بوق! بوق بوق بوق!بـــــــــــــــــــــــــــــوق!»

و دیگران نیز با او همراهی می کردند،آن دیگر گرنجر مونث در این جا به این پیر مرشد منحرف می نگریست که اکنون مشغول به عمل وقیحانه ای به نام هد زدن بود. هری که بر حسب عادت روزانه پیشانیش را گرفته بود و روی زمین حرکات خاصه ای در می آورد و آن ویزلی که خود را رونالد می خواند و شایعه کرده بود که در اوقات بی کاری اش با نام مشنگی رونالدو در دنیای مشنگ ها می گردد و در میان آن مشنگانه سخت شهره گشته است، به عمه آلبوس سخت زل زده و می اندیشید.

در آن هنگام آلبوس که هیچ، رگ غیرت آن دیگر دامبل به قلمبگی دماغ مرلین گشته و با نعره ای رستم گونه بر آن مو قرمزی فریاد کرد:

- مگه خودت عمه نداری، کلاه قرمزی(جهت توضیح گویم که برنامه ایست مشنگی و بسی مستهجل!).

جماعت محفلی چون که دیدند سخن از عمه به میان آمده جامه ها ی خویش بدریده جمله بر آن موی قرمزان خاندان ویزلی که خود خویشتن خویش نیمی ز محفل بودند شوریدند که ناگاه آن زن چاق که لباسی محلی مربوط به خطه ارفوبیاس را پوشیده بود به کناری رفت و جماعت مردکی سیاه پوش بدیدند که موی سیاهش به دو سو شانه کرده بود و اشک در چشمانش حلقه بسته و روغن ز موهایش می چکیده و همچون کفتر های دم بنفش و کاکل سبز حوضه ماتاگراماندای آفریقا زیر لب می گفت:

- لی..لی!



وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۳
#18
نظرم راجع به آمبریج:

چونان وزغی است که ژنتیکانش را متحولانیده و با آدمیان پیوند زدیند.

اسنیپ یا آمبریج،مسئله این است:

اسنیپ! مرا به یاد روغن های مایع خسرو می اندازد!

سوال شیرین سوم:

شکنجه را ز محفلیون دور دانند جماعت لکن شاید زمانی رسد که کروشیو ایی بر آن وزغینه روان نمودیم!

به پایان آمد این فرم و اسیدلو همچنان باقی است!

اسیدلو: اسنیپ و دولوروس گری!


به خاطر اینکه لقب خوبی برای هر دو تاشون پیدا کردی ، تایید میشی.
خوش اومدی !


ویرایش شده توسط جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۸ ۲۲:۳۱:۱۸

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۳
#19

لرد که از اعمال آن روز لودو به خشم آمده بود، چهره در هم کشیدیده و به یاد خانه و کاشانه خویش افتاد و اشکی در آن چشمان خبیث و شیطانی اش جمع گشت و هق هق کنان چوبش را به سمت هکتور چرخانیده، کروشیویی نسارش نمود.

-آآآآآخ!

هکتور که از همه جا بی خبر بود سر از پادری به بالا آورد و چون آلباتروسی که مارمولک نیم پز در حلقش گیر کرده باشد لرد را نگریست و با صدایی قرمز کلاهیانه گفت:

- ارباب چی شده ه ه ه ه؟

- همش تقصیر این لودو بود که ما خانه آبا و اجدادیمان را ترک کردیم!

هکتور که در عجب مانده بود که این اغفال گری آن لپرکان گرا به او چه دخلی دارد،متضرعانه از لرد خویش بپرسید:

- ارباب این به من چه؟

- ما لردیم!نباید برای دوری از خانه گریه کنیم، بیرون هم هوا برای راه رفتن سرد است، به جایش کروشیو می زنیم!

در این هنگام بود که نیمی از نهنگ های آلبانی پس از شنیدن این فلسفه خود کشی کردند( و سوالی باقی ماند و آن هم این که آلبانی دریا ندارد؟!).در آن هنگام لرد به کروشیو دیگری می اندیشید که هکتور فریاد بر آورد:

- آخ!

- ما که هنوز کروشیوات نزدیم!

اما با بیست و سه درجه چرخانیدن چشمان و رویت لودو که آن هکتور مفلوک را به میان در و دیوار کوبانیده بود علت آن صوت نا هنجار دریافت. لودو سرخوش و شنگول در چهارچوب ایستاده بود و برای اربابش ابرو می جنبانید.

- مردک این چه حرکاتی است که در حضور ما انجام می دهی؟

- اربابا،قدر قدرتا، باقلوایا، یه چیزی براتون پیدا کردم!

- ما که چیزی نخواسته بودیم!... با این حال می آییم، اگر خوشمان نیامد سه تا کروشیو ات می زنیم!

- اگر خوشتون اومد چی ارباب؟

- باز هم چون وقتمان را گرفته ای سه تا کروشیو ات می زنیم.

در این هنگام باقی نهانگ های آلبانی نیز خودکشی کردند(البته اگر آلبانی دریا داشته باشد!). پس از آن لرد ردا بر خود ببپیچید و جست و خیز کنان به بیرون رفت و در را پشت سر خویش سخت بکوبید.اندر پس در هکتور معجون سبز رنگی از میان ردای خویش به در آورد و خندهای شیطانی از خود نماین ساخت که ناگهان صدایی سخت بر آمد:

- هکتور! در نبود ما تختمان را گرم کن! جفنگ بازی هم در نیاور!

هکتور که استعداد شیطانی اش کور گشته بود، چون آن صدای بشنید، معجون از دستش رها شد و در کف اتاق بپخشید و او بر خود سخت بلرزید...


پارکینگ هتل برادران مظفری به جز توحید:

مردی چاق و سخت تلو تلو خور در پارکینگ قدم می زد که ناگهانی شیء کوچک چشمک زنی دید که همچون ساعت صدا در می آورد از خود خویشتنش و شبیه دسته بزرگی سوسیس بود و روی آن نوشته بود:

از طرف توحید


را دید و ناگهان صدایی بلند چونان بــــــــــــــــــــــــــــوم به هوا خواست و همه گان آن صدا شنیدند، همه حتی سیسرون هارکیس که خیلی خیلی دورتر از کمی نزدیک مشغول خوردن سوسیس های صنایع غذایی خسرو بود.( شاید خود خسرو هم آن صدای را شنیده بود؟!).


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
#20
نقد همین رو خواستارم


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.