چارلی از بر خوردآیلین خیلی ناراحت شدو ازپیش آیلین رفت. اون تصمیم گرفت که،دیگه هیچ وقت پیش آیلین نره.
خیلی ناراحت بود؛توی راهروی هاگوارت قدم میزد که یهو خواهرش جینی رو دید.جینی به اون گفت:
-چرا ناراحتی برادر عزیزم؟
چارلی کل ماجرا رو براش تعریف کرد.
جینی گفت:جالبه!پروفسوراسلینکرد،تبلیغ کتابخونه میکنه. خب چارلی،من میخوام برم به جورج و فرد هم بگم تا،باهم به کتابخونه بریم.
همه با هم به کتابخونه رفتند و ازکتاب های اونجا،استفاده کردند.
جینی،میخواست یه کتابی در مورد طلسم ها برداره و در مورد اونها تحقیق کنه؛تابیشتر در امنیت کامل به سر ببره و در برابر دشمناش مقاوم باشه.
سوروس اسنیپ و هواداراش ، خیلی به خانواده اش تیکه مینداختند و اونها درامان نبودند.
وقتی توکتابخونه بودند،ناگهان درکتابخونه به صدادر اومد. یعنی کی میتونست باشه؟؟!
دراکو،کراب و گوییل یهو واردشدند.هری و جینی و فردو جورج ،ازدیدن دراکو و دوستاش یکه خوردند.باورنمیکردن که اونها به کتابخونه اومده باشن.
هری پیش خودش گفت:
-ههه!چه عجب ؛یه دفعه این دراکو و دوستاش به کتابخونه اومدن.خیلی جای تعجبه!
مثل اینکه،دراکو اومده بودپیش پروفسور.پروفسور بادراکو کار داشت.
چون چارلی تبلیغات کتابخونه رو به درستی انجام نداده بود،دراکو قراربود این کار رو انجام بده.