هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#11
سیلام
شبح گروه ریونکلاو وارد می شود....
خب رای بنده هم کسی نیست بجز ارباب...



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#12
وينکي که از حرف هاي آرسينوس شوکه شد لقمه اي را که از آشپزخانه کش رفته بود وقتي به طوري کامل از گلويش پايين رفت گفت:
_ويکي جن خونگي امينه!
آرسينوس کي فکر کرد و گفت:
_اونوقت امين يعني چي؟
وينکي شروع کرد به بازي کردن با انگشت هايش بدون توجه به آرسينوس و سمتي که به تازگي در وزارت خونه پيدا کرده بود.
_وقتي من سوال مي پرسم جواب منو بده.
وقنکي با چشمان درشتي که هميشه انگار در آنها بغض بود به آرسينوس نگاه کرد و بر خلاف چهره آرامش جواب دندان شکني به آرسينوس داد.
_وينکي فقط به ارباب جواب داد وينکي دوست نداشت کسي سوال پيچش کنه. وينکي جن خانگي خوب بود و معني لغات رو ندانست براي همين جواب نداد وينکي اگر مي دانست جواب مي داد.
آرسينوس که کمي شکش بيشتر شده بود دوباره به وينکي نگاه کرد و گفت:
_بذار يکم کمکت کنم.شايد اين کلمه رو از اونايي شنيدي که بايد يه کاري رو براشون انجام مي دادي.که وينکي يه جن امينه و اين راز رو توي دلش نگه مي داره.
_نه وينکي به ارباب خيانت نکرد.
ارسينوس با لحن خود وينکي گفت:
_وينکي دروغ گفت.
وينکي از اين حرف آرسينوس تعجب کرده بود و گوش هايش انگار بلند تر از قبل شده بود همه مي دونستن که جن هاي خونگي نمي تونن کاري بجز اوني که اربابشون مي خواد رو انجام بدن. ولي انگار اين چند هفته اي که آرسينوس براي اين سوژه کار کرده بود حسابي به مخش فشار آورده بود و حتما بايد به تيمارستان رواني مراجعه مي کرد.آرسينوس سکوت هکمفرما بر فضا رو شکست و فرياد زد:
_رودولــــــــــــــــــ........
وقي به لام رسيد ترسناک در چهار چوب در ظاهر شد آرسينوس که محلي را که در آن قرار داشت را فراموش کرده بود گفت:
_آقاي لسترنج مي شه ازتون خواهش کنم که وينکي رو به زندان ببريد؟
_باشه آقاي جيگر.
آرسينوس که هميشه نوعي وسواسيت افراطي بر روي نام خانوادگي اش داشت به رودولف گفت:
_با گاف مکسور هستم.در ضمن به نفر بعدي بگيد بياد تو...




پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#13
خلاصه:
تام ریدل برای یادگیری جادوی سیاه به دنبال جادوگری به اسم سالگو می گردد که سرانجام موفق به پیدا کردن سالگو در جنگل می شه.
سالگو به سختی قانع می شه که آموزش تام ریدل جوان را بر عهده بگیرد و برای اینکه درس هورکراکس رو به تام یاد بده بهش می گه که باید بره و یکی از افرادی رو که می شناسه بکشه و جسدش رو بیاره و تام هم تصمیم می گیره آستوریا که یکی از افرادی بوده که تام بهش دلبسته بوده و الان مدیر یتیم خونه ای هستش که تام و آستوریا در آنجا کودکی خود را گذرانده بودند.
__________________________
تام در حال نگاه کردن به چشمان آستوریا بود چشمانی که از کودکی با انها بزرگ شده بود.آستوریا از همان کودکی مهربان بود او تنها کسی بود که به خودش شهامت نزدیک شدن به تام را داده بود.تام به چشمان خاکستری آستوریا خیره شده بود چشمانی که هر کس به آنها نگاه می کرد در آنها غرق می شد.تام با تکان های مکرر دستان آستوریا مقابل صورتش به خودش آمد.
_تام؟چی شده چرا اینقدر تو فکری؟
تام که تقریباً هوشیاری کاملش را به دست آورده بود به آستوریا نگاه کردو گفت:
_تعارف نمی کنی بشینم؟
آستوریا که کاملاً فراموش کرده بود که تام را به نشستن در کنارش و خوردن فنجانی قهوه دعوت کند با خوشحالیی که کمی خجالت هم چاشنی اش بود رو به تام گفت:
_البته تام بفرما بشین.
تام با این حرف آستوریا بدون درنگ نشست که آستوریا دوباره گفت:
_راستی تام ازدواج کردی یا نه؟
تام تا به حال عاشق نشده بود شاید به خاطر آن بود که کسی تا به حال او را دوست نداشته و کسی برایش ارزش قائل نشده بود.اما نه کسانی هم به او توجه می کردند آن هم بخاطر قدرت خارق العاده ی او بود که باعث می شد همه از او بترسند.صدای آستوریا باعث بریده شدن افکار تام شد.
_هِی تام! کجایی پسر؟ نسبت به گذشته خیلی ساکت تر شدی!
تام که تمام سعیش را می کرد که به گذشته بر نگردد فکری به سرش زد که با استفاده از آن آستوریا را در جایی خارج از اینجا می توانست ببیند با خواست و میل خود آستوریا...با تمام شدن این افکار شروع کرد به صحبت کردن درباره زندگی دروغی...
_اُوه! آره ازدواج کردم .یعنی ازدواج که نه هنوز نا مزد دارم.برای همین اینجا اومدم تا برای جشن عروسیم دعوتت کنم.
تام با گفتن این جملات باعث می شد که آستوریا لحظه به لحظه ناراحت تر شود.وقتی چشم تام به آستوریا افتاد مضطرب بهش نگگاه کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
آستوریا که توانسته بود کمی خودش رو جمع و جور کند گفت:
_نه ،خب داشتی می گفتی.
تام بدون درنگ شروع کرد به گفتن بقیه حرفش...
_منو نامزدم امروز می خوایم بریم بیرون می شه ازت خواهش کنم که امروزت رو با ما بگذرونی؟
البته هرکس نداند تام خودش به خوبی می دانست منظورش از ما او و سالگو بود.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۱۹:۱۳:۵۶


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#14
ملت مرگخوار با ترس تمام دست در دست هم با هیکل های لرزان سعی می کردند که به خودشان تلقین کنند که می توانند و باید این کار را انجام دهند.رودولف که سعی می کرد شجاع به نظر برسد و از این همه ترس عصبانی شده بود گفت:
_خجالت بکشید این چه سر و وضعیه؟الان یه پختون کنند از هم می پاشین و هر کدوم به یه سمت می دوید!

رودولف شروع به حرف زدن و توضیح درباره ترس و شجاعت کرد. ملت مرگخوار به حرف های رودولف گوش می کردند، رودولف حرف می زد و زمان همینطور می گذشت . وقتی رودولف اخرین جمله اش را گفت. چشمانش را باز کرد و به مرگخواران نگاه کرد .
با این سخنرانی طولانی توقع جیغ، دست و سوت داشت. اما با باز کردن چشمانش فقط ملتی را دید که ترسشان را فراموش کرده بودند و هر کدام در یک سو خوابیده بودند .
_پاشید ببینم!

مورگانا با بی حوصلگی تمام به رودولف گفت:
_بابا خوابمون میاد درک نمی کنی ما دو شبه به خاطر این سوژه نخوابیدیم. تو دوساعته حرف می زنی و خطری متوجه ما نشده. پس می تونیم اینجا بخوایم..

رودولف هم که انگار حرف مورگانا به همین سرعت قانعش کرده بود در گوشه ای دنج گرفت و خوابید!
و بلافاصله با تکان های مکرری که مرگخوارا به او می دادند از خواب ناز بیدار شد.
_اَه... چرا اینطوری می کنی مامان...خوابم می اد!

بلاتکریس که از این حرف رودولف عصبانی شده بود با پایش به سر او کوبید و گفت:
_مامان؟!...پاشو ببینم!

ضربه بلاتریکس کار خودش را کرد و رودولف مانند جن زده ها از خواب بیدار شد.
_خودتون می گید بخواب بعد می زنید زیر همه چیز نامردا؟! وقتی شما خواب بودین من داشتم سخنرانی می کردم!
_فکر کردی همین الان خوابت برد؟ شما الان سه ساعته خوابی! و دو ساعت هم هست که زیر مشت و لگد مایی!ولی مگه بیدار می شی؟

همه ملت که بالاخره بیدار شده بودند دوباره کنار هم جمع شدند.رودولف که کالا از عالم خواب و هپروت بیرون اومده بود روبه بقیه گفت:
_خب حالا کی باید رد شه؟

همه ملت مرگخوار به فکر فرو رفتند.مورگانا با خونسردی گفت:
_به نظر من هکتورو بفرستیم و یه جامعه جادو گری رو از دستش نجات بدیم!

روونا که انگار فکر خوبی کرده بود رو به بقیه گفت:
_من می گم هلنا رو بفرستیم!اون هم می تونه پرواز کنه و هم روحه... اگر اتفاقی براش بیفته هیچیش نمی شه. چون هر اتفاقی که قرار بود بیفته قبلا براش افتاده.

هلنا که بغض کرده بود رو به روونا گفت:
_یعنی شما دارید از وضعیت من سوء استفاده می کنید!

روونا نگاهی مادرانه به هلنا انداخت و گفت:
_اگه این کار رو به خوبی انجام بدی برات اون لباسه که سی سال پیش می خواستی رو می خرما!
_ راست می گی مامان؟
با وجود این که احتمالا آن لباس دیگر از مد افتاده بود، هلنا راضی شد که راه بیفتد. با بر داشتن گام اول راه حلی دیگر به ذهنش رسید رو به روونا گفت:
_خب چرا صبر نمی کنیم موزه باز شه بعد بریم؟ قطعا اون موقع همه تله ها از بین می رن تا برای باز دید کنندگان اتفاقی نیفته!

روونا که حالا کمی به خاطر هوش و استعداد دخترش به ذوق آمده بود کمی فکر کرد و بعد نا امید شد.
_دختر گلم نمی شه اینطوری زمانو از دست می دیم!

هلنا وقتی به اواسط راهرو رسید شروع کرد به جیغ زدن.
_مــــــــامــــــــان!

روونا هم که احساسات مادرانه اش فعال شده بود به سمت داخل راهرو دوید.
_اومدم! خودمو رسوندم! چرا جیغ می زنی؟

هلنا که حالا جیغ هایش به گریه تبدیل شده بود رو به روونا گفت:
_من از این آقاهه می ترسم!

روونا به عکس نگاه کرد و گفت:
_دخترم اینکه آقاهه نیست... اربابه ...از چی می ترسی؟

و بعد به بقیه مرگخورا گفت:
_بابا بیاید اینجا. این بار همه چیز به نفع مائه انگار. دابی به این موضوع فکر نکرده که شاید مرگخوارا بیان اینجا! تله شون عکسای اربابه!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
#15
1-

جانور یعنی هر موجودی که بتواند به هر مو جود زنده ای آسیب برساند.از این رو به بعضی از انسان ها هم صفت جانورنما داده می شود.

2-

پایان کلاس مراقبت از مو جودات جادویی هلنا با صدای نفس هایی که از پشت سرش می آمد به خودش آمد و وقتی به پشت سرش نگاه کرد کاری جز دویدن به دنبال پروفسور بلک پیدا نکرد.
_صبر کنید پروفسور،منو با این نره غول تنها نزارید!
سیریوس در حالی که به هلنا چشم دوخته بود.گفت:
_من که گفتم نگران نباشید اتفاقی نمی افته!
هلنا که دستانش و بدنش لرزش محسوسی وجود داشت،با نگاه از پروفسور بلک تقاضا می کرد که بی خیال این تکلیف شود.سیریوس نگاهی به هلنا انداخت و گفت:
_فکرشم نکنید که من قید این تکلیف رو بزنم!در ضمن دوشیزه ریونکلاو هر اتفاقی هم بیفته مطمئناً برای شما اتفاقی نخواهد افتاد.
سیریوس رفت و هلنا ماند و یک جانور عظیم الجثه!هر گامی که هلنا رو به عقب بر می داشت جانور یک قدم به سمت جلو حرکت می کرد.
_به جان مامان روونام یه قدم دیگه بیای جلو دخلتو میارم و به عواقبش هم فکر نمی کنم.
ابولهول ایستاد!
_خب افرین پسر خوب حالا بیا بریم لندن!
ابولهول حالت قهر به خودش گرفت.
_آخه چرا ناراحت می شی؟من که چیزی نگفتم!
هلنا کمی فکر کرد و گفت:
_آهان خب پس تو دختری الهی!
ابولهول از حالت قهر بیرون امد و با هلنا به راه افتاد.
_صبر کن !صبر کن اینطوری نرو!
هلا در فکر فرو رفت و با خودش گفت:"خب حالا باید چیکارش کنم؟آخه این چه سوالیه پرسیدم معلومه دیگه هم باید رو خودم هم روی این طلسم اجرا کنم.ملت از جثه این می ترسن از منم به خاطر روح بودنم! خب ولی من اگر دیده نشم این چه جوری باید منو پیدا کنه؟"هلنا با تلاش های مکرر ابولهول رو مجبور کرد بایستد و خودش به قلعه بازگشت از بین وسایلش یک شنل آبی بر داشت و روی سرش انداخت."خب حالا درست شد"و راه همانجایی که به ابولهول گفته بود بایستد رفت.
_راه بیفت بریم.نه صبر کن !داشت یادم می رفت!
_این را گفت و شروع کرد به اجرای طلسمی که پروفسور بلک در کلاس آموزش داده بود.که در بار اول موفق به اجرای ان نشد ولی بار دوم به طور کامل توانست اجرایش کند.
_خب حالا راه بیفت بریم.
هلنا دوش در دوش ابولهول راه می رفت و گاهگاهی ابولهول با وسایل مردم بر خورد می کردو مشنگ ها از درک علت آن عاجز بودند.
_ای مرلین آخه من باید با این چیکار کنم؟جرئت ندارم نگاه چپ بهش بندازم بعد با این اومدم گردش.
ابولهول که انگار یکی از احساساتی ترین مو جودات جادویی بوده با حالتی قهر راهش را کج کرد و از هلنا جدا شد.هلنا هم همچنان با خودش حرف می زد و راه می رفت.یک ساعت از وقتی که طلسم روی ابولهول اجرا شده بود گذشت که هلنا متوجه نبودن ابولهول شد.
_ای وای من این کوشش؟اینک الان همینجا بود نکنه بهش بر خورده باشه آخه این با این هیکلش احساسات داره؟غرور سرش می شه؟پروفسور بلک گفت رفتارشوون عجیبه ها!
هلنا دیوانه وار به دنبال ابولهول می گشت و هرچه بیشتر می گشت کمتر پیدا می کرد! فقط نیم ساعت وقت داشت تا ابولهول را پیدا کند و تنها چاره ای که توانست پیدا کند گفتن همه ماجرا به پروفسور بلک بالاخره او استاد این درس بود و بهتر از هر کسی ویژگی های آنها را می دانست.

دم در دفتر معلمان

_پروفسور بلک؟
لاکرتیا و سیریوس هم زمان گفتند:
_بله؟
هلنا لحظه ای هنگ کرد و گفت:
_با پروفسور سیریوس بلک کار داشتم.
سیریوس جلو آمد و نگاهی به چهره مضطرب و نگران هلنا انداخت و گفت:
_چی شده دوشیزه ریونکلاو؟چرا اینقدر مضطرب و نگرانید؟
_چطور بگم؟
_با زبون!
_آخه من!من!
_شما چی؟
_من ابولهول رو گم کردم!
سیریوس لحظاتی را در شوک حرف هلنا بود و پس از درک مطلب به هلنا گفت:
_یعنی چی گمش کردید دوشیزه ریونکلاو؟شما از کلاس من اخراجید!حیف که الان باید برم ودنبال ابولهول بگردم.
لحظاتی سپری شد ولی فایده ای نداشت نه می دانست سیریوس کجا رفت!و نه می دانست چه باید بکند بی خیال از ابولهول راهی تالار ریونکلاو شد.روی یکی از صندلی های کنارشومینه نشست و مضطرب به عواقب کارش فکر می کرد.هلنا می دانست پروفسور بلک او را خواهد بخشید او فردی مهربان بود ولی در ان لحظه عصبانی بود.



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
#16
ملت مرگخوار نگاهی به زنو فیلیوس انداختند و به فکر فرو رفتند.همه در افکار خود غرق بودند که بلاتکریس اشک هایی که برای ایفای نقش و خود شیرینی برای لرد ریخته بود را پاک کرد و گفت:
_من جانشین ارباب می شم!
ملت مرگخوار نگاهی متعجب به بلاتکریس که حالا خوشحال بود انداختند و امیدوار بودند که این حرف بلاتکریس دروغی بیش نباشد چون به نظر نمی امد که بلاتکریس بتواند به خوبی وظایف لرد را عملی کند.
_چرا اینطوری نگاه می کنید؟
ملت مرگخوار که همچنان در شوک حرف بلاتکریس بودند اینبار به جای نگاه کردن به بلاتکریس با یکدیگر نگاه می کردند و سعی داشتند از روی اشره چیزی را به یکدیگر بفهمانند.که روونا و هوش سرشارش سکوت بین ملت را شکستند.
_اونوقت می شه بپرسم چرا؟
بلاتکریس که توقع این سوال را از سوی روونای مغرور داشت گفت:
_چون منو ارباب به همدیگه علاقه داریم!
دیگه ملت مرگخوار توان حرکت نداشتند بلاتکریس چگونه با این جرئت علاقه اش را به لرد ابراز می کرد؟حالا که لرد به خوابی تقریبا ابدی رفته بود!و ممکن بود هرگز چشم باز نکند.روونا دوباره سکوت حاکم بر جمع مرگخواران را شکست و گفت:
_ولی من باید جانشین ارباب باشم!
بلاتکریس که از این حرف روونا عصبی شده بود گفت:
_اونوقت می شه بپرسم چرا شما چنین فکری پیش خودت کردی؟
روونا با قیافه ی حق به جانبی بلاتکریس را نگاه کردو گفت:
_به سه علت1)پیشنهاد یکی از فرزندان من بود2)من با هوش سرشارم می تونم شما رو از این مخمصه نجات بدم3)من با هوش ترینم و قطعا کسی باید جای ارباب رو بگیره باید دارای توانایی هایی زیادی باشه.
ملت نگاهی به یکدیگر نگاهی انداختند و ارسینوس با جمله همیشگی و به ظاهر متفکر خود گفت:
_واقعا ما داریم به کدام سو می رویم؟اگر کسی قرار باشه جای ارباب رو بگیره اون قطعا منم!
همه ملت شوکه شده بودند دیگه کم کم داشتند می پذیرفتند که باید جای لرد شخص دیگری را انخاب کنند.که یکی از جمعیت ملت مرگخوار گفت:
_عالیه انتخابات به راه می اندازیم!
و پایان این حرف با جیغ و دست و سوت همراه شد.که زنوفیلیوس که پیشنهاد را داده بود گفت:
_خب کاندیدا کیا هستن؟
ملت مرگخوار که گویی صحبت کردن را فراموش کرده بودند نگاهی به یکدیگر انداختند و همزمان دست هایشان را بالا بردند و گفتند:
_من
زنو فیلیوس که از این واکنش ملت مرگخوار شکه شده بود و باور نمی کرد که این همه خواهان قدرت بودند.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴
#17
_خب جرمت سنگین تر شد!
بارفیو که چشمانش اندازه نلبکی بزرگ شده بود و به آرسینوس سیاه و کبود زل زده بود و کم کم در حال بغض کردن بود گفت:
_آخه چرا منکه گناهی ازم سر نزده کاری نکردم.کردم؟
_باتوجه به اینکه شما مرگخوار نیستید بیشتر شک به شما می افته که چرا اینجا حضور داشتید این مهمانی مخصوص مرگخورا بوده و حضور افرادی به غیر از آنها جرم محسوب می شه.
_آخه...
_آخه بی آخه اعتراف کن!
_آخه ...
_وقتی با مامور قانون حرف می زنی دهنتو ببند...
با این حرف آرسینوس بارفیو دیگر نمی توانست خود را کنترل کند با قیافه ای حق به جانب رو به آرسینوس گفت:
_خب پس می شه بپرسم چه جوری باید اعتراف کنم؟
آرسینوس که به تازگی دریافته بود که چه تپقی زده بود به بارفیو چشم دوخت.پسری با چشمانی چپ و ردایی بزرگ مو هایی شلخته و جثه ای لاغر آرسینوس همینطور که او را برسی می کند با بغض او به خودش می اید .
_به مرلین من دست به وسایل ارباب نزدم البته فقط یه بار از مسواک ارباب استفاده کردم که مطمئنم ارباب مسواک نمی زنن.البته دروغ چرا یه بارم با حوله ارباب صورتمو خشک کردم!ارباب از حولهشون که استفاده نمی کنه می کنه؟
آرسینوس که به نتایج دلخواهش رسیده بود انها را یادداشت کرد و گفت:
_تو چجوری به این چیزایی که گفتی دسترسی داشتی؟
_من خودمم نمی دونم فقط می دونم مال ارباب بوده.
_ویژگی های ظاهریشو بگو!
_خب یه مسواک آبی بود که روش عکس یه نقاب کپی نقاب شما روش کشیده شده بود.
آرسینوس با این حرف های بارفیو کم کم تغییر حالت می داد و رفتارش رفته رفته عجیب تر می شد.
_اینایی که گفتی همش مال من بود نه ارباب وای مرلین!ارباب کجایی که بی آرسینوس شدی رفت.تو چیزی به اسم بهداشت شخصی نمی دونی یعنی چی؟
_خب..
_دِنمی دونی دیگه اگه می دونستی اینطوری رفتار نمی کردی بزنم لهت کنم؟
درب اتاق کوبیده شد و هلنا ریونکلاو رنگ پریده وارد شد.رنگ پریده که عرض کنم هلنا در کل رنگی نداره که بخواد رنگ پریده شه همه بهش می گن بانوی خاکستری به خاطر نداشتن رنگ...
_اِ عمو آرسینوس چی شده؟
_چند بار به شما بگم من عموی شما نیستم!
_می گم مامانم لهت کنه ها!
آرسینوس سری از روی تاسف برای هلنا تکان می ده و به سمت بارفیو ی ره و به یاد می آورد و هر اطلاعاتی را که لحظاتی پیش به دست آورده بود.
_بهتره از این اقا بپرسین!که چی شده.
_آهان یعنی از این گاوه بپرسم؟بی عمو شدم رفت...
_بابا گاو چیه؟از این پسره بپرس.
_از اینی که سوار گاوس؟
_چی سوار گاوس ؟آرسینوس که از بارفیو غافل شده بود نگاهش را به سمت او چرخاند و دید بعله جا تره و بچه نیست.(به قول مشنگ)آرسینوس غضبناک از لای دندان غرید!
_دوشیزه ریونکلاو!
هلنا که از این حرف آرسینوس کلی به ذوق آمده بود گفت:
_جانم عمو؟آرسینوس که هر لحظه خطر انفجارش بالا تر می رفت به چشمان منتظر هلنا چشم دوخت و گفت:
_به خاطر اینکارتون توبیخ خواهید شد.
_من؟آخه چرا منکه کاری نکردم عمو آرسی!
_چند بار بهت بگم به من نگو عمو آرسی هان؟
_عمو آرسی خب من چه گناهی دارم که بابام داداش نداشته؟
آرسینوس که از دست هلنا عصبانی بود گفت:
_من باید از شما بازجویی کنم!


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۳ ۱۸:۵۴:۴۴


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
#18
ارباب
اگر از وسط نصفم نمی کنید می شه اینو نقد کنید؟
می دونم الان دارید از خجالت عمم کلی در میاید...



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
#19
دم در ستاد


_هکتور؟
_هان؟
_من باید با ارباب در باره ادب تو یه مذاکره داشته باشم !آخه مرگخوارم اینقدر بی ادب؟
_همین که هست!
_چیزی گفتی؟
هکتور که خشم و نفرت را به طور واضح از چشم های آرسینوس می خوند با ترس و لرز گفت:
_نه،من؟من اصلا حرفی زدم؟
_آهان خوب شد فکر کردم چیزی گفتی!به نظر راه دیگه ای جز رفتن پیش رودولف نداریم؟:worry:

آرسینوس نگران و مضطرب در برابر ستاد انتخاباتی رودولف قرار داشت و با حس امیدواری به لب های هکتور چشم دوخته بود و امیدوار بود که راهکاری را پیدا کند.که متوجه هکتور شد که با شوق و ذوق به ساختمان ستاد چشم دوخته و فقط منتظر ندایی از سوی آرسینوسه تا با سرعت تمام وارد آن شود و محیط را بر انداز کند.آرسینوس که از هکتور نا امید شده بود گفت:

_اول اون لب و لوچه تو جمع کن آبرو مو بردی . تو الان داری با یه نامزد انتخاباتی هم کلام و هم مسیر می شی نباید آبرو مو ببری تا اطلاع ثانوی حرف نمی زنی!دست به چیزی نمی زنی به کسی الکی زل نمی زنی و در نهایت تبلیغ معجون نمی کنی دوست ندارم برای طرفداراش اتفاقی بیفته درسته با هم رقیبیم ولی خب ملت بد بخت چه گناهی دارن!که جایی قرار دارن که تو هم قراره بری اونجا و تبلیغ معجون های بی خودت رو بکنی!
سکوت هکتور پر حرف و رویا باف بسی عجیب بود.آرسینوس که حرفش تموم شده بود با حالتی طلبکارانه به او چشم دوخت هکتور که سنگینی نگاه آرسینوس را حس کرده بود با چشم هایی که برای هکتور و رفتارش تاسف می خورد چشم دوخت و گفت :

_چرا اینطوری نگاه می کنی؟
_تو اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
_خب... چی داشتی می گفتی؟
_دو ساعته دارم برات حرف می زنم الان داری می پرسی چی گفتی؟یعنی حق دارم بزنم لهت کنم تا یادت باشه از این به بعد به حرف های اطرافیانت توجه کنی؟
_دلت میاد منکه معجون های خوب می سازم!
_اون که کاملا واضحه!
_در ضمن چتر دار ارباب هم هستم منو بکشی ارباب بی چتر دار می شه.

آرسینوس جوابی برای هکتور از خود راضی پر حرف و شلخته نداشت و اگر ادامه می داد قطعا سرش را به زمین می کوبید.راه در ورودی به ستاد را در پیش گرفت و بیخیال هکتور ،رفتارش و پیشنهاد هایش شد.


داخل ستاد


آرسینوس با گام هایی پر از تشویش و نگرانی راه می رفت انتظار چنین شلوغی را در ستاد متعلق به رودولف را نداشت همه ملت در حال رفت و آمد در راه رو ها بودند و گاه گاهی هم مکالمه ای میانشان صورت می گرفت و اما در مرکز سالن جایی که عده ی زیادی از ملت در کنار هم جمع شده بودند نگاه ارسینوس بر روی رودولف که در حال پاسخگویی به سوالات ریتا اسکیترِ همیشه کنجکاو یا به عبارتی دیگر فضول بود.همانطور به رودولف زل زده بود که بعضی اوقات حرف های ریتا رو با سر تایید و بعضی اوقات کلماتی کوتاه را بر زبان می اورد و ریتای همیشه فضول در حال نوشتن آنها بود.هکتور دستانش را در برابر چشمان آرسینوس تکان می داد و می گفت:
_به چی زل زدی آرسی؟

آرسینوس جواب هکتور رو نداد یعنی اصلا متوجه حرف هکتور نشده بود یا اصلا در این دنیا سیر نمی کرد هکتور هم که دید آرسینوس جوابی رو بهش نمی ده به صورت آرسینوس سیلی خوابوند که چسبیدن دست هکتور به صورت آرسینوس همانا و بلند شدن جیغ هکتور همانا ..

_ای بگم مرلین چیکارت نکنه!چرا این ماسک لعنتی رو می زنی به صورتت؟بزنم لهت کنم؟

آرسینوس که با جیغ هکتور به خودش اومده بود نگاهی خشمگین و غضبناک به هکتور انداخت و گفت:

_تو به چه حقی می خواستی روی من دست بلند کنی؟بزنم لهت کنم؟منو تهدید می کنی؟بزار یه جای درست حسابی دخلتو میارم.حیف اینجا...

آرسینوس با نگاه به اطرافش متوجه شد که همه افراد حاضر در ستاد به او نگاه می کنند و ریتا هم در حال نزدیک شدن به آنها بود.آرسینوس همانطور که سعی می کرد حفظ آبرو کند در برابر ریتا که در حال نزدیک شدن به آن دو بود رو به هکتور گفت:

_تو فقط حرف بزن من می دونم و تو!


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۲ ۲۳:۴۲:۲۶


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۴
#20
سلام ارباب
ببخشید می شه اینم نقد کنید؟مشتاق شدم ببینم اینو چجوری نوشتم...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.