گریفندور
.VS
ریونکلاو
سوژه: وقتی کتی مدیر میشود!
همیشه دلم میخواست یه داستان حماسی غمگین رو تو دل یه ملودرام کمدی جا بدم. میپرسین چجوری؟ بخونین.
دفتر مدیریت جادوگران، دو نصفه شب.خیلی چیز ها در باب مدیریت جادوگران عوض شده بود. اولین چیزی که به چشم می آمد، خود ظاهر اتاق مدیریت بود. دیوارها همه به بنفش و قرمز تغییر رنگ داده بودند. دیگر خبری از گلدانها و حشراتی که سابقاً همهجای دفتر مدیریت را اشغال کرده بودند، نبود. به جای آن، تا دلت میخواست همه جا کاناپه های گل گلی رنگ وارنگی به چشم میخورد. در و دیوار دفتر پوشیده از پوسترهای قاب گرفتهی بازیگران سریال "بازی تاج و تخت" و خوانندگان مشنگی سبک متال بود. پردهی ضخیم زربافتی با نقش و نگار شیردال گریفندور، پنجره را کامل پوشانده بود تا صبح و شب، اتاق مناسب خواب باشد. شمع های فراوانی که گوشه و کنار اتاق روشن بود، باعث شده بود تا بوی خوشآیند آتش با بوی غلیظ "دوسیب آلبالو"یی که از سمت میز مدیریت میآمد درآمیزد. پشت میز، دختر موطلاییای به پشتی صندلیاش تکیه داده بود و پاهایش را روی میز، روی هم انداخته بود. خود او، دومین تغییری بود که بعد از آنکه چشمتان یه ظاهر شلوغ اتاق عادت کرد، متوجه آن میشد. کتی بل، خوشحال و خرسند، در حالی که با یک دست بچه گربهی خپلی که روی پایش لم داده بود را نوازش میکرد، به مسند مدیریت تکیه زده بود. مابقی اعضای تیم کوییدیچ گریفندور، روی چندتا از کاناپه های طرحدار، گرد هم نشسته بودند و منتظر نوبت دوسیب آلبالویشان بودند. صدای تق تقی از سمت در اتاق به گوش رسید. کتی با بیحوصلهگی به سمت در برگشت.
- کیه؟
- جوخهی سرکشی شمارهی هفت هافلپاف.
- با اینکه حوصلهی دیدن هیچکدومتون رو ندارم، بیاین تو!
در باز شد و جسیکا ترینگ، آملیا فیتلوورت و آدر کانلی وارد شدند.
- خانوم مدیر، کل محوطه قلعه رو سرکشی کردیم. خبری از نقطهتون نبود. ساعت دو شده، شیفت ما تموم. میتونیم بریم بخوابیم حالا؟
- خیله خب باشه. فقط مطمئن شین قبل از رفتنتون، جوخه سرکشی شماره هشت اسلیترین رو بفرستین جاتون.
- شب شما بخیر خانوم مدیر.
- کتی نمیکشی بچرخون نخوابه!
این همه تغییرات از کجا شروع شده بود؟
فلش بک. سه روز پیش، تمرین کوییدیچ.همهی اعضای تیم وسط زمین کوییدیچ حاضر و آماده بودند، اما اتفاق بسیار نادر و عجیبی رخ داده بود، آرسینوس دیر کرده بود! داشتند کم کم نگران میشدند که سر و کلهی آرسینوس، نه از سمت قلعه، بلکه از سمت جنگل ممنوع پیدا شد.
-خب، چطورین گوگولی مگولیهای خودم؟
اعضای تیم:
- رفته بودم جنگل ممنوع تا یه محوطه خلوت و خالی دبش پیدا کنم که از این به بعد تمرینهامون رو اونجا بزنیم.
آنجلینا اولین کسی بود که اعتراض کرد.
- داری شوخی میکنی دیگه؟ میدونی چند جور جونوور خطرناک و چندتا تله و طلسم ناجور تو اون جنگل هست؟ همینجا چشه؟
- همینجا موش داره، موش هم گوش داره! میخوام برای بازی آخر یه سری تاکتیک فوق سری بهتون یاد بدم که شتک کنین ریونکلاو رو.
پروتی که اصلا از ایدهی رفتن به وسط جنگل ممنوع خوشش نیامده بود گفت:
- خب دیگه دوستان، فکر نکنم برای بازی تمرینی هم داور احتیاج داشته باشید. من برمیگردم قلعه به درس و مشقهای عقب افتادهام برسم.
آرسینوس گفت:
- کجا میری پروتی؟ بدون داور چطوری اشتباهاتمون رو بدونیم؟ اتفاقا تو رو بسیار لازم داریم. نمیخواد از چیزی بترسی، ما خودمون توی گروهمون یه مرگخوار و یه دیوانه ساز و یه بتمن داریم! این کتی خودش از اون سه تا بد تره! موجودات جنگل باید از ما بترسن نه ما از اونها!
و اینگونه آرسینوس همه را مجاب کرد تا به سمت جنگل ممنوع به راه بیافتند. آنجلینا هم نسبت به تمرین در جنگل ممنوع حس خوبی نداشت. خصوصاً آنروز، مدام احساس میکرد که افرادی از پشت درختها به آنها خیره شده اند. اما هربار سر میگرداند، چیزی به جز انبوه درختان و چند سنجاب ماجراجو نمیدید. بلاخره به محوطهای با درختان تُنُکتر رسیدند که آرسینوس برای تمرینشان پیدا کرده بود. دور هم جمع شدند تا به صحبتهای مربی گوش کنند. هنوز چند دقیقهای از صحبتهای آرسینوس نگذشته بود که ناگهان درختان سمت راست به طرز غیرعادی شروع به تکان خوردن کردند. احساس خطر بهشدت در آنجلینا قوت گرفت. ناخودآگاه دستش به سمت چوبدستیاش رفت. این حرکت غیر ارادی، سایر اعضای تیم را هم هشیار کرد، همهی سرها به سمت درختان جنبان چرخیده بود. حالا به وضوح پیکرههای سیاهی از لابهلایشان معلوم بود که نزدیک و نزدیک تر میشدند. زمانی که اولین آنها از سایهی درختان بیرون آمد تا نور آفتاب چهرهاش را روشن کند، فریادی حاکی از ترس و تعجب از دهان بیشتر اعضای تیم برخاست. تازه واردان هیبت نیمه انسانی هولناکی داشتند. بدن های نیمه لختشان درشت و ورزیده بود. پوست آبی رنگ و چشمانی یکدست قرمز داشتند، بدون هیچ سفیدی در چشم. هیچ کدام مو بر سر نداشت، به جایش، همهی آنها نشانه هایی را بر سر و پیشانی خالکوبی کرده بودند. آرسینوس بهت زده زمزمه کرد:
- خواب خوارها!
پروتی جیغی کشید و همزمان یکی از خواب خوارها با سرعت باور نکردنی به سمت او حمله آورد. آرسینوس طلسم مرگباری را به سمت او فرستاد اما طلسم از روی پوست زخیم خواب خوار کمانه کرد. بقیهی خواب خوار ها هم در یک چشم به هم زدن حمله کردند. بتمن مشت محکمی را حوالهی کلهی بزرگ ترینشان کرد که سعی داشت پروتی را همراه خودش ببرد. خواب خوار تلوتلو خورد و نهایتاً نقش زمین شد. ترامپ مثل بزدلها قصد فرار داشت که توسط خواب خوار قد بلندی به داخل جنگل کشیده شد. مون سعی کرد به دنبالش برود اما خواب خوار دیگری سر راهش سبز شد. مون جلو رفت تا بوسه ای نثارش کند، اما رقیبش که ظاهراً به اثرات ناراحت کنندهی مون مقاوم بود، قبل از اینکه به او نزدیک تر شود، دست قدرتمندش را دور گلوی مون مشت کرد و او را از زمین بلند کرد. آنجلینا هنوز فلج شده از بهت و شوک، توانایی هیچ حرکتی را نداشت تا اینکه احساس کرد جیمز به پشت سرش چک زد.
- بدو آنجلینا!
جیمز دست آنجلینا را گرفت و او را با خود به سمت مخالف جنگل دواند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که یکی از خواب خوار ها از پشت سر به دنبالشان دوید، با نزدیک شدن به آنها خودش را روی زمین انداخت. با هر دستش، یکی از مچهای پای آنجلینا و جیمز را گرفت و هر دوی آنها را به زمین انداخت. آنجلینا با هراس وحشتناکی تقلا میکرد تا مچ پایش را آزاد کند. اما خواب خوار که ازهر دوی آنها قوی تر بود، شروع به کشیدن آنجلینا و جیمز به روی زمین کرد. آنجلینا آرسینوس را دید که بلاخره ترکیب چند طلسمش روی یکی از این موجودات اثر کرده بود، اما خواب خوار دیگری به سمتش آمد و مشت محکمی به سرش کوبید. آرسینوس هم نقش زمین شد. یکی دیگر از آنها با یک دست پروتی را از موهایش گرفته بود و به سمت داخل جنگل میکشید و با دست دیگرش کلاه گروهبندی را میبرد. در این میان، کتی تنها کسی بود که در لحظهی حمله، سریع و منطقی عمل کرده بود. روی جارویش پریده بود و حالا پرواز کنان جرقههای قرمز رنگی را به آسمان میفرستاد. خواب خواری که آرسینوس را زده بود، پیکر بیهوشش را روی شانهاش انداخت تا ببرد که کتی به سمتش هجوم آورد. آنجلینا فریاد زد:
- نه کتی! برو! فرار کن! کمک بیار.
اما کتی به خواب خوار نزدیک تر شد.
- اکسپکتو پاترونوم!
شاهین نقرهای رنگی از نوک چوبدستی کتی خارج شد و مستقیم به سمت خواب خوار رفت و به سینهاش کوبید. آرسینوس به روی زمین افتاد و به موقع به هوش آمد تا خودش را از زیر بدن آن موجود، درست قبل از زمین خوردنش کنار بکشد. کتی به پاترونوسش اشاره کرد که به خواب خواری که کلاه گروهبندی و پروتی را میبرد حمله کند. آرسینوس هم که حالش جا آمده بود، به تبعیت از کتی پاترونوسی ساخت. ماهی پیرانای نقره ای آرسینوس به سمت آنجلینا و جیمز آمد. خواب خوار برای لحظهای مچ پای آنجلینا را رها کرد. آنجلینا این فرصت را غنیمت شمرد و سینه خیز به سمت چوبدستی اش که چندمتر آنطرف تر از دستش رها شده بود رفت. چوبدستی را برداشت، غلتی زد و سعی کرد پاترونوسی به سمت آن یکی خواب خواری که گلوی مون را گرفته بود بفرستد. صدای پای افراد زیادی که به آن سمت میدویدند به گوش میخورد. آنجلینا با فکر به اینکه به زودی نجات پیدا میکنند فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم!
اسب نقرهای رنگی شکل گرفت و یک راست به یاری مون رفت. از سمت دیگر، رز ویزلی، لینی وارنر و چند ارشد دیگر وارد میدان مبارزه شدند. خواب خوارها که خودشان را در اقلیت میدیدند تصمیم به فرار گرفتند. چندین پرتو طلسم های رنگارنگ به سویشان پرتاب شد، اما به لطف پوست زخیم و سرعت زیادشان، موفق به فرار شدند. بعد از چند دقیقه معلوم شد که اعضای تیم خوش شانس بودهاند و هیچکدامشان آسیب جدی ندیده است. لینی و رز نگاهی به هم رد و بدل کردند و سپس جفتشان به سمت کتی برگشتند:
- کارت حرف نداشت کتی بل.
- خوشحالم که علامتهایی که فرستادم رو دیدید.
- میتونستی خودت پرواز کنی و بیای کمک جمع کنی، اما از جاروت اومدی پایین و کنار دوستهات جنگیدی. این حرکتت خیلی تحسین برانگیزه.
رز ادامه داد:
- ابتکارت تو استفاده از طلسم پاترونوس علیه خواب خوارها هم فوق العاده بود. ظاهراً تنها چیزی بوده که رو این موجودات تاثیر قوی داشته.
- خجالتم میدین. اینها دوستهامن، وظیفهام بود کنارشون بمونم.
- پایبند بودن به وظیفه توی همچین شرایطی کار سختیه. اینه که من و لینی خواستیم یه چیزی رو بهت بگیم.
- من و رز دیگه از مدیریت جادوگران خسته شدیم و میخوایم بریم پی زندگیمون. مدتها بود برای یه جانشین مناسب دچار تردید بودیم، ولی فکر کنیم که بلاخره پیداش کردیم.
زمان حال. ساعت یک بعد از ظهر، پشت در مدیریت مدرسه.جینی ویزلی و رز زلر، دیس سوفلهی مرغ و کاسهی سوپ قارچی را که کتی سفارش داده بود بعد از مدیتیشن اعضای گروه کوییدیچ گریفندور به دفتر بیاورند را در دست نگه داشته بودند و با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند. از داخل اتاق مدیریت صدای آهنگ گوشخراش و عربده های لاینقطعی به گوش میرسید.
- میخوای یه بار دیگه در بزن شاید بشنون.
- والا با این صدای عربده بعید میدونم کسی چیزی بشنوه. میگم رز شاید یکی بهشون حمله کرده! بیا در رو باز کنیم بریم تو!
- باشه عقب بایست. آلوهومورا!
در باز شد و جینی و رز با منظره فوق العاده عجیبی مواجه شدند. کتی، جیمز و آنجلینا خم شده بودند و با ریتم آهنگ کذایی، کله هایشان را به شدت تکان میدادند. آرسینوس کمی آنطرف تر کلاه گروهبندی را روی سرش گذاشته بود و با کلاه، هد بنگ میزد. مون، ترامپ و بتمن یک گوشهی اتاق را خالی کرده بودند و ماش بیت کوچکی تشکیل داده بودند. دستهایشان را در قفسه سینه قفل کرده بودند و محکم به بازوهای هم میکوبیدند. پروتی روی یکی از کاناپه ها بالا و پایین میپرید. گربهی بیچارهی کتی یک گوشه اتاق، تمام موهایش سیخ شده بود و به طرز عصبی فش و فش میکرد. از داخل لپتاپ کتی روی میز مدیریتش، تصاویر متحرکی از افرادی با نقاب های وحشتناک به چشم میخورد، صداها هم از همانجا میآمد.
جینی ویزلی با تعجب به صفحه لپتاپ خیره شده بود.
- به حق تنبون خال خال پشمی مرلین! مرگخوارها صورتشون میخ درآورده!
کتی آهنگ را قطع کرد.
- اینها مرگخوار نیستن، اینها گروه "
اسلیپ نات" هستن. داشتیم مدیتیشن میکردیم.
- غذاتون رو کجا بذاریم؟
- بذارینش همونجا رو میز. دفعه بعد هم در بزنین.
جینی و رز:
وقتی همگی نهارشان را نوش جان کردند، نوبت به بحث و گفت و گو راجب کوییدیچ رسید. آرسینوس که این مدت به واسطهی مدیر شدن کتی، اندکی خیالش راحت شده بود و این سری تمرینها را خیلی شلتر گرفته بود، گفت:
- بعد ناهار یه چرت بزنیم، بعدش میریم تمرین.
آنجلینا گفت:
- نمیشه الان بریم که یک ساعت بیشتر تمرین کرده باشیم؟ من دلشوره دارم حس میکنم هیچی تمرین نکردیم.
جیمز گفت:
- دلشوره نداشته باش بابا! کتی الان تنها کسیه که منوی مدیریت داره. هرچیزی که بشه زوپسی میزنه درستش میکنه.
- راست میگه انجل. من هواتون رو دارم. دنیا دو روزه بابا! بیا خوش بگذرونیم فسق و فجور کنیم.
همانطور که کتی حرف میزد، اتفاق عجیبی برای آنجلینا افتاد. احساس کرد که دارد به تمام اطرافش از پشت یک طلق نگاه میکند. انگار این دنیایی که میدید فقط تصویری روی یک طلق بود، و زیر آن یک لایهی خیلی محو از یک دنیای دیگر قرار داشت. پشت چهرهی خندان کتی موقع حرف زدن، یک چهرهی گریان به سختی نمایان بود. آنجلینا محکم پلک زد. خیالاتی شده بود.
ساعت چهار بعد از ظهر، زمین بازی کوییدیچ.با توجه به مدیر بودن کتی، دیگر لازم نبود برای تمرین به وسط جنگل بروند. کتی جوخهی سرکشی شمارهی چهارده هافلپاف را مامور کرده بود مقابل دروازهی ورود یبایستند و تا پایان تمرین، هر کس قصد خروج از قلعه داشت را در جا طلسم کنند. تمرین آن روز به نعمت منوی مدیریت، عالی پیش میرفت. بچهها همه با روحیهی بالا و به بهترین نحو ممکن بازی میکردند. حتی ترامپ هم یک بازدارنده را رد نمیداد. تمرین آنچنان بدون نقص بود که در آخر، حتی آرسینوس نتوانست از چیزی شکایت کند. همه در حالی که با سرخوشی میخندیدند، زمین بازی را به سمت قلعه ترک کردند.
چند روز بعد، دفتر مدیریت جادوگران.تیم کوییدیچ گریفندور در این مدت به حدی قوی شده بود که تصمیم گرفته بودند بعد از بازی در مقابل روینکلاو، به صورت افتخاری با تیم "چادلی کنونز" مسابقه بدهند. اعضای تیم به استثنای مواقعی که در حال تمرین کوییدیچ بودند، بیشتر اوقاتشان را در دفتر مدیریت دور هم میگذراندند. آن روز هم به همین روال بود. کتی، روی صندلی راحتی پشت میز کارش ولو شده بود، گربهاش را روی دو دست بلند کرده بود و به طور مسرّانهای به گربه میگفت:
- بگو عمّه!
آنجلینا گفت:
- کتی، ده دقیقه است داری همین کار رو میکنی. این گربهی مادر مرده نه جوونور نماست نه قدرت جادویی خارق العادهای داره. ولش کن تا جونش درنیومده!
- ولی تو آخه فکر کن چقدر بامزه میشه اگه یاد بگیره حرف بزنه! بگو عمّه!
پروتی گفت:
-حالا چرا یه چیز بهتر یادش نمیدی؟ بهش یاد بده بگه آناناس!
- بگو عمّه!
- میوووووو!
- خانوم مدیر پام خواب رفت به مرلین، میشه حداقل پام رو عوض کنم؟
- نخیر دوریا! میخواستی اون موقع که تاپیک مورد علاقه من رو با ایده مسخرهات به فنا میدادی به اینجاش هم فکر میکردی! یالا پات رو بگیر بالاتر تا نزدم بلاکت نکردم!
- ولی خانوم مدیرهمه کسای دیگهای که مطلبم رو خوندن گفتن که خیلی قشنگ سوژه رو جلو بردم.
- قشنگ و زشتش رو من میگم! اولاً که نقطه کم گذاشته بودی، دو نقطه زیاد گذاشته بودی!
- ولی خانوم مدیر، محتوا چی؟ سوژه چی؟ اینهمه ابتکار به خرج دادم!
- این چیزا اینجا مهم نیست. دوساعت که یه لنگه پا واستی، ده امتیاز هم که از گروهت کم شه، یاد میگیری درست نقطه گذاری کنی.
در این لحظه صدای در بلند شد.
- حالا اگه گذاشتن ما دو کلمه یاد گربهمون بدیم، بیا تو!
گویل از در وارد شد.
- روز شما بخیر خانوم مدیر. اومدم خدمتتون بابت اعتراض.
- چیشده حالا؟
- خانوم مدیر با یوآن دوئل کردم زدم شتکش کردم!
- تو خیلی بیجا کردی! یوآن ارشد خفن گریفه! عطسه هم کنه از توی تازه وارد بهتر نمره میگیره! لابد اعتراض هم داری به نتیجهات؟!
- ولی آخه من با هرکی حرف میزنم، هیچکس ننشسته حتی یک بار از اول تا آخر پست جفتمون رو بخونه! باور بفرمایید من خیلی خوب نوشتم!
- خوندن لازم نیست! دوئل تو و یوآن نتیجهاش معلومه، ملت وقتشون رو از چاه مرلینگاه نیوردن که! داری میری در رو هم باز بذار!
گویل سرش را پایین انداخت و همانطور که از دفتر مدیریت دور میشد، صدای کتی را از در بازپشت سرش شنید.
- بگو عمّه!
اخلاق جدید کتی، به سایر اعضای تیم کوییدیچ گریفندور هم سرایت کرده بود. همهاش هم از زیادی صمیمی بودن اعضای گروه نشات میگرفت. برای مثال، یک بار آرسینوس، پروفسور دامبلدور و خانم فیگ را در حال صحبت در یکی از اتاقهای خالی قلعه دیده بود. مستقیم جلو رفته بود و عربده کشیده بود:
- بابا پیری! از موی سفیدت خجالت بکش بیناموس! جلوی جادوکار وزارتخونه با دوشیزه فیگ خلوت میکنی؟
- اونوقت آرسینوس جان خودت مثل فنگ به ملت میپری ایرادی نداره؟
- مهم اینه که من ناموس دارم!
صبح روز مسابقه.جو هاگوارتز در این مدت خیلی تغییر کرده بود. بیشتر اعضای سایت از ترس بسته شدن شناسهشان، مجبور به تحمل انواع و اقسام آزارها و حرفها بودند.
البته گریفندوری ها خیلی کمتر متوجه این تغییرات بودند. به هر حال مدیر جدید، یک گریفندوری دو آتیشه بود. برای همین، آن روز صبح ورزشگاه مملو از گریفندوری هایی بود که برای حمایت تیمشان آمده بودند. کتی سفارش داده بود تا برای مسابقه، دو عدد شیردال واقعی از مصر بیاورند! شیردالها را پایین دروازهی گریفندور بسته بودند. هرازگاهی صدای غرششان به آسمان بلند میشد.
بازی با سوت داوران بازی آغاز شد. هر چهارده بازیکن به صورت همزمان به پرواز درآمدند. سرخگون دست جیسون بود و به سمت دروازه گریفندور حمله میکرد. مون بازدارندهی بی نقصی به سمتش فرستاد. بازدارنده به دست جیسون خورد و سرخگون از دستش خارج کرد. آنجلینا که درست پایین جاروی جیسون فرصت طلبانه منتظر بود، آن را گرفت و یک ضد حمله را به سمت دروازه ریونکلاو شروع کرد. یک هفتهای میشد که با اینکه آنجلینا شادترین زمان زندگیش در هاگوارتز را گذرانده بود، بیشترین میزان اضطراب از اینکه چیزی درست نیست را داشت.
برای مثال، همین حالا که با اقتدار به سمت دروازه روینکلاو میرفت، ناگهان حس کرد که از عرق سردی خیس شده است. به پشت سرش برگشت تا یک پاس به عقب بدهد. کتی به خوبی متوجه نیت آنجلینا شد و در حالی که دست هایش را باز میکرد تا سرخگون را دریافت کند، چشمکی به آنجلینا زد. بار دیگر آنجلینا احساس کرد که به یک دنیای طلقی خیره شده است. این بار از پس چهرهی آرام و خندان کتی، چهره خشم آلود و آبی رنگی با چشمهای قرمز را میدید که به طرز ناخوشایندی برایش آشنا بود.
آنجلینا ناگهان چرخی زد و سرخگون را به بتمن پاس داد. بتمن کمی دیر واکنش نشان داد و ناچار شد توپ را با سر انگشتانش بگیرد. اما این حرکت یکدفعهای آنجلینا، ریتا و دستمال توالت را هم غافلگیر کرد که به سمت کتی خیز برداشته بودند. بتمن مستقیم به سمت گرنت رفت و اولین گل گریفندور را به ثمر نشاند.
صدای طرفداران به هوا برخاست و شیردالها غرش کردند.
آنجلینا اما هنوز به خودش نیامده بود.
به خودش نهیب زد:
- الآن وقت این کارها نیست!
گرنت توپ را برای چراغ راهنمایی فرستاد.
چراغ موفق شد مون را دور بزند. باید دنبالش میرفت.
ترامپ از سمت دیگر راه را بر چراغ راهنمایی بست. چراغ چاره ای نداشت جز اینکه به عقب پاس بدهد. دستگاه توپ پرت کن، توپ را گرفت. و چون دستگاه توپ پرت کن بود، فکر کرد میتواند از همان فاصله توپ را به سمت دروازه پرتاب کند. نشانه گیریاش کاملاً درست بود، اما فاصلهای که با دروازه داشت وقت کافی به کلاه گروهبندی داد تا به سمت مناسب دروازه برود و سرخگون را بگیرد.
خود کلاه آغازگر بازی بود. به آنجلینا پاس داد. آنجلینا با تندترین سرعتی که جارویش اجازه میداد به سمت دروازه روینکلاو حرکت کرد. سایه شخصی را روبرویش دید. دیرتر از آن بود که بتواند از سرعتش بکاهد. به جایش جارویش را نود درجه سربالا گرفت و از بالای سر ریتا اسکیتر رد شد. سپس در لحظهای که به سمت دروازه پایین میآمد، جیمز و لینی را دید که به سرعت از جلویش به سمت بالا میرفتند. حتماً گوی زرین را دیده بودند.
آنجلینا سعی کرد روی کار خودش تمرکز کند. بتمن را در سمت راست دروازه دید و به او پاس داد. گرنت که این بار مصمم بود از بتمن گل نخورد، به حلقههای سمت راست دروازه نزدیکتر شد. آنجلینا به سمت چپ دروازه رفت. کتی هم داشت خودش را میرساند. در یک همکاری تیمی مثال زدنی، بتمن خیلی سریع به کتی که میانهتر بود پاس داد و کتی هم به آنجلینا. قبل از اینکه گرنت فرصت کند جایگیری خود را عوض کند، آنجلینا گل دوم گریفندور را وارد دروازه سمت چپ ریونکلاو کرده بود.
آنجلینا به آسمان نگاه کرد تا شاهد نتیجه تعقیب و گریز لینی و جیمز باشد. خیلی از زمین مسابقه دور شده بودند و سخت میشد دید کدامیک جلوتر از دیگری قرار دارند. هنوز اوج میگرفتند تا آنکه هر دو ناگهان فرود آمدند. وقتی نزدیکتر شدند، آنجلینا جیمز را دید که دست راستش را بالا نگه داشته بود. مسابقه تمام شده بود! احساس خوشحالی بعد از پیروزی در این مسابقه برای هر گریفندوری بی نظیر بود. سینهی همهی آنها از شعف لبریز بود. آنجلینا هم مانند هر گریفندوری دیگر خوشحال بود و مانند سایر اعضای تیم، به سمت جیمز پرواز کرد تا او را در آغوش بگیرد. اما باز دوباره لرزشی در تنش پیچید که ربطی به سرمای هوا نداشت. باز احساس میکرد هر آنچه که میبیند یک تصویر پوشالی طلقی است. همه چیز خیلی خوب تر از آن بود که حقیقت داشته باشد. مثل یک رویای شیرین بود. احساس کرد در حقیقت چشمانش بستهاند، هرچند احساس میکرد بازند. سعی کرد چشمانش را باز کند. احسای کرد یک لایه پلک دوم، از زیر چشمان بازش شروع به باز شدن کرد، انگار هر چشمش دو لایه پلک داشته باشد. با باز شدن پلک دوم، تصویر طلقی روبرویش کنار رفت.
حفره هایی در زیر زمین، جایی در زیر جنگل ممنوع.اندکی طول کشید تا چشمان آنجلینا به نور کم عادت کرد. درد شدیدی همهی بدنش را فرا گرفته بود.
در فضای خالی تاریکی بود که به نظر میآمد حفرهای در زیر زمین است. بوی شدید کود و خاک به سختی اجازه نفس کشیدن میداد. ریشه های درختان، اینجا و آنجا از سقف بیرون زده بودند.
تنها منبع روشنایی اتاق، قارچهای فسفریای بوندند که روی دیوارها روییده بودند.
آنجلینا داخل یک نیم استوانه شیشهای ایستاده بود و تیزی سوزنی را در پس گردنش احساس میکرد. دستش را به پشت سرش برد و با سختی، سوزن را که به یک کابل بزرگ متصل بود بیرون کشید.
بلافاصله تلو تلو خورد و به زمین افتاد. دوست داشت فکر کند که کجاست و چه بلایی به سرش آمده ولی غریزهاش میگفت ضعیفتر از آن است که مدت زیادی بههوش بماند و بهتر است انرژیاش را برای کارهای مهمتری ذخیره کند. جایی درون قلبش میدانست همتیمی هایش هم جایی در همین نزدیکی در خطر هستند. به سختی روی دوپا برگشت و درحالی که دستش را به دیواره حفره گرفته بود، از آن حفره خارج و وارد حفرهی بزرگتری شد. گوشهی اتاق یک نیم استوانهی شیشهای دیگری قرار داشت. قدمهایش را تا جایی که میتوانست تند کرد. درون استوانه، کتی با چشمهای بسته ایستاده بود. آنجلینا شانههایش را گرفت و او را به جلو خم کرد. سوزن دیگری متصل به کابل تیره رنگی به داخل نخاع کتی رفته بود. آنجلینا سوزن را بیرون کشید. وزن کتی به سمت جلو سنگینی کرد و هر دو نقش بر زمین شدند.
آنجلینا با صدایی آرام، اما لحنی پر اضطراب گفت:
- کتی! کتی! بیدار شو کتی! چشمات رو باز کن...
اما کتی تکان نمیخورد. آنجلینا صورت خودش را نمیتوانست ببیند، اما دستهای کبود شدهی خودش را میدید. در مقایسه با صورت و دستهای کتی، میتوانست ببیند که دوستش در مقایسه با او جنگ سخت تری را به نمایش گذاشته بوده است. ظاهراً هرآنچه آنجلینا از ماجرای حملهی خواب خوارها به خاطر داشت، حداقل تاآنجا که کتی به کمکشان شتافته بود حقیقت داشت. با بیشترین هراسی که به عمرش تجربه کرده بود، دستش را به زیر گلوی کتی برد. نبضش میزد، اما به آرامی. ضعیفتر از آن بود که به هوش بیاید. آنجلینا بار دیگر روی دوپا ایستاد، و اینبار، به سختی کتی را هم با خود بلند کرد. دست های کتی را از روی شانههای خودش رد کرد و سعی کرد او را با خود به بیرون از اتاق بکشد. بیاختیار شروع به حرف زدن کرد. فقط توان نجوا را داشت:
- کتی دووم بیار! دارم میبرمت خونه. خوب میشی کتی...
به سمت دیوارهها رفت تا حداقل قسمتی از وزن خودش و کتی را به روی دیوار بیاندازد. هر پایش را به اندازه صد کیلو سنگین احساس میکرد. دستش را به دیوار تکیه داد و احساس کرد که دیوار اندکی میلرزد. انگار پاهایی بالای سرش در حرکت بودند. پاها نزدیکتر و نزدیکتر میشدند. کم کم صداهایی نیز شنیده میشد:
- آرسینووووووووس!
- موووووووون!
-عاااااارسییییی!
صداها از روزنه بسیار کوچکی در سقف میآمد. آنجلینا تا جایی که میتوانست خودش را به سمت روزنه کشید و سعی کرد فریاد بزند:
- آرتور...
ولی تنها نجوای آرامی از گلویش خارج شد. چشمانش زیر فشار وزن کتی و تلاشش برای رو به سقف صاف ایستادن سیاهی میرفت. صداها داشت دورتر میشد. سرش را به سمت روزنه گرفت و با تمام توانش گفت:
- آرتور!
نتوانسته بود فریاد بزند. اما صدایش آنقدری بلند بود که بتواند توجه آرتور را جلب کند:
- آنجلینا! کجایی؟!
- این زیر.زیر...
- آهااای! بیاین! بیاین اینجان پیداشون کردم! آنجلا برو کنار!
آنجلینا لنگ لنگان خودش و کتی را از زیر شکاف سقف کنار کشید. آرتور طلسم ویرانگری را به سمت آن قسمت از سقف که تا چند لحظهی پیش آنجلینا ایستاده بود، فرستاد. سقف به اندازهی یک حوضچه کوچک فرو ریخت و آنجلینا توانست آن بالا آرتور، آلکتو، گویندالین، گیدیون، جینی، دافنه و تقریباً همهی گریفندوری ها را ببیند.
- دستت رو بده به من آنجلینا!
- اول کتی. کتی رو بگیرین...
آنجلینا به شکاف نزدیکتر شد. آرتور و گیدیون بر روی لبهی شکاف خم شدند و بازوهای کتی را از روی شانههای آنجلینا برداشتند. بچههای پشت سرشان، کتی را دست به دست بردند و آرتور و گیدیون اینبار به سمت آنجلینا خم شدند. دستهایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. آنجلینا با آخرین رمقهایی که برایش مانده بود، سرش را به اطراف چرخاند. بچههای گریفندور را دید که خودش و هم تیمیهایش را روی دست بلند کرده اند و از درهای در جنگل ممنوع بیرون میبرند. پروتی را کنارش میبردند. موهای زیبایش، روی صورت کبودش آشفته ریخته بود. ماسک آرسینوس روی صورتش کج شده بود و گوشهاش ترک برداشته بود. ردای مون پاره پاره شده بود. کلاه گروهبندی، چند شکاف اضافه پیدا کرده بود. بغض آنجلینا ترکید. قطرههای اشک صورتش را خیس کردند. جینی ویزلی آهسته موهای بافتهاش را نوازش کرد.
- خوب میشین انجل.همهشون زندهان.
آنجلینا دیگر چیزی نفهمید و بیهوش شد.
سه روز بعد، درمانگاه.آنجلینا به پشتی تختش در بیمارستان تکیه زده بود و مشغول صحبت با آرتور ویزلی بود که به ملاقاتش آمده بود. آرتور گفت:
- خلاصه که هرچی ما گفتیم غیرعادیه، بچهها بیخبر جایی نمیرن، کسی به حرفمون گوش نداد. میگفتن لابد برای تمرین کوییدیچ رفتن یه جایی دور از همه. ما هم دلواپس بودیم ولی صبر کردیم. وقتی دیگه برای مسابقه با ریونکلاو هم پیداتون نشد، فهمیدیم یه جای کار بد میلنگه.
- دمتون گرم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سرمون میاومد. خواب خوارها اسیرهاشون رو به یه خواب مغناطیسی میبرن، بعد بهشون خوابهای شیرین القا میکنن و بعدش هم رویاهاشون رو با یه سوزن بیرون میکشن و تغزیه میکنن. من خودم داشتم خواب میدیدم از دست خواب خوارها نجات پیدا کردیم و کتی مدیر شده. خیلی خواب شیرینی بود ولی همش احساس می کردم یه چیزی درست نیست. اگه بچههای با معرفت گریف نبودن، معلوم نبود تا کی زنده میموندیم.
- خوشحالم که بلاخره پیداتون کردیم. زودی خوب بشین، با مدیریت صحبت کردیم و توضیح دادیم که غیبتتون از بازی اختیاری نبوده. قبول کردن هفتهی دیگه مسابقه رو انجام بدین.
لبخند بزرگی بر لبان آنجلینا نقش بست. تک تک حرکتها و ضربههایی که در خواب در بازی مقابل ریونکلاو دیده بود را به خاطر داشت. این بار اطمینان داشت پیروز خواهند بود، بدون هیچ دلشوره و احساس بدی.