هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آنجلیناجانسون)



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#11
حریف: جناب آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.
سوژه: فقدان

1.
شارلوت بولارت، یا همان‌طور که همکارانش صدایش می‌زدند، چارلی، عادت داشت هر روز صبح زود قبل از رفتن به سر کار، نیم ساعتی در هایدپارک پیاده روی کند. محل کارش در مرکز لندن، در عصر رونق آسمان‌خراش‌ها و مدرنیزه، دلگیر و خشن بود، و چارلی می‌بایست طوری روزش را با طبیعت در می‌آمیخت. این بود که هر روز صبح حدود ساعت شش، در حالی که انواع آچار و ابرزار آلاتش از کمربند شلوار کار شش جیبش آویزان بودند، شلخ شلخ کنان هایدپارک را بالا و پایین می‌رفت و به آینده‌ی گرگ و میشش می‌اندیشید.

۲.
مایکل جانسون، هر روز صبح زود از خواب بیدار می‌شد و برای پیاده روی به هایدپارک می‌رفت. بعد از حمله‌ی وحشتناکی که ماه گذشته توسط مرگخواران به او و دیگر همکار کارآگاهش شده بود، که منجر به کشته شدن همکار مایکل در برابر چشمانش و به شدت زخمی شدن خود او شده بود، وزارتخانه با درخواست شش ماه مرخصی استعلاجی شفاگران سنت مانگو برای مایکل موافقت کرده بود. مایکل را به یک منطقه‌ی شلوغ مشنگی در مرکز لندن فرستاده بودند تا به دور از توجه مرگخواران، دوران نقاهت جسمی و روانی خود را بگذراند.
روزهای اول حال مساعدی نداشت. تمام روز را در اتاقی که برایش کرایه کرده بودند می‌نشست و با یادآوری صحنه‌های آزار دهنده‌ی شکنجه مرگخوران خودش را آزار می‌داد. بلاخره یک روز صبح زود به هاید پارک رفت و متوجه تاثیر التیام بخش طبیعت بر جسم و روحش شد. از آن به بعد، هر روز صبح به پیاده روی می‌آمد. چند روزی بود که پیاده رویش دلیل دیگری هم پیدا کرده بود. هر روز صبح، حدود همان ساعت شش، دختر جالبی که مانند خودش سیاهپوست بود را می‌دید که برای پیاده روی می‌آمد. از لباس‌های دختر می‌توانست ببیند که یک کارگر ساختمانی است، شغل بسیار نامتعارفی برای یک دختر جوان بود. مایکل او را همان‌طور که راست پارک شلنگ تخته می‌انداخت زیر نظر گرفته بود. اگر کلاه ایمنی اش را از سرش بر می‌داشت، مانند سایر دخترهای هم سن و سالش موهایش را سشوار کشیده روی شانه می‌ریخت و به جای شلوار شش جیب و شلنگ تخته انداختن، پیرهن می‌پوشید و با کفش پاشنه‌دار راه می‌رفت، دختر فوق العاده جذابی بود.

۳.
برای چارلی آن روز صبح، مثل سایر روزها بود. از خواب برخاست، سریع دوش گرفت و برای پیاده روی راهی هاید پارک شد. داشت برای خودش از هوای تازه‌ی صبح‌گاهی لذت می‌برد که ناگهان مرد جوانی که تا به حال چندبار او را هنگام پیاده روی دیده بود، جلویش درآمد. شاید اگر هر دختر دیگری در آن دوره و زمان بود، معذب می‌شد، اما چارلی به واسطه‌ی حرفه‌اش مرتب با مردها سر و کار داشت و از حرف زدن با مرد غریبه واهمه ای نداشت.
مرد جوان گفت:
- سلام دختر خانوم. اجازه می‌دید چیزی تقدیمتون کنم؟

چارلی یادش نمی‌آمد آخرین بار که کسی او را "دختر خانوم" خطاب کرده بود کی بود. پسر روی هم رفته خوش قیافه بود. موهایش را از ته تراشیده بود و این، گردن عضلانی‌اش را بهتر نمایان می‌کرد. قد بلند و هیکل خوش ترکیب افرادی را داشت که مرتب ورزش می‌کنند. پوست تیره اش یکدست و براق بود. فقط لباس پوشیدنش کمی عجیب و غریب بود. کت بلندی پوشیده بود که تا نوک پایش می‌آمد. در کمال تعجعب چارلی، روی زمین خم شد و شاخه‌ای خشک را برداشت. سپس شاخه را چندبار در دستش تکان داد و شاخه تبدیل به دسته گلی کوچک و زیبا شد!
- این دسته گل خدمت شما دختر خانوم زیبا!
- تحسین برانگیز بود. شما باید شعبده باز قهاری باشید!
- شعبده‌بازی می‌تونه یه جورایی شغلم رو تعریف کنه، ولی اگه دوست داشته باشی، می‌تونیم یه شام مهمون من بریم رستوران و اونجا راجب شغل جفتمون صحبت کنیم.

به یاد هم نمی‌آورد آخرین دفعه‌ای که کسی به او گل هدیه داده بود کی بود.

۴.
نزدیک غروب آفتاب، چارلی روی لبه‌ی یک تیرآهن در طبقه‌ی پنجم نشسته بود و به لندن در حال توسعه‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. هر طرف را که نگاه می‌کردی، ساختمان در حال احداثی را می‌دیدی. خیلی زود فضای شهر پر از ساختمان‌های بلند می‌شد. در امتداد افق، دقیقاً جایی که خورشید ارغوانی رنگ بر بستر شب می‌خوابید، آسمان‌خراش سر به فلک کشیده‌ی "برج چهل و دو" نمایان بود. با خودش فکر می کرد او فقط یک کارگر ساختمانی ساده بود، بر خورده در این شهر بزرگ. صدای پایی را از پشت سرش شنید، با تعجب برگشت و مایکل را دید که جاروی رفته‌گری بلندی به دست داشت.
- مایکل تو چطوری اومدی این بالا؟
- تو که می‌دونی، من خیلی کارها می‌تونم بکنم.

از اولین باری که با هم حرف زده بودند، چارلی و مایکل چندباری با هم بیرون رفته بودند.
- به نظرت قشنگ نیست این منظره؟
- دوست داری لمسش کنی؟
- چجوری؟

در اینجا مایکل حرکت خنده داری کرد. جاروی بلند را بین پاهایش قرار داد و گفت:
- بیا سوار شو! بیا دیگه، به من اعتماد نداری؟

چارلی با شک و تردید جلو رفت و پشت سر مایکل، روی دسته‌ی جارو نشست. در کمال ناباروری اش، جارو آهسته آهسته به سمت بالا حرکت می‌کرد و از زمین فاصله می‌گرفت. چارلی جیغی کشید و دستانش را محکم دور کمر مایکل حلقه کرد. مایکل بعد از مدتی در هوا معلق ماندن، وقتی مشاهده کرد که دیگر ترس چارلی ریخته، روی دسته‌ی جارو خم شد و به سمات آسمان زیبای مقابلش سرعت گرفت. چارلی احساس می‌کرد هیچ وقت هیچ حسی بهتر از پرواز را تجربه نکرده است. کم کم دستانش را از دور کمر مایکل رها کرد و در آسمان تکان داد. سپس جیغی از خوشحالی کشید:
- هووراا! من دارم پرواز می‌کنم! کجا داریم میریم؟
- می‌دونستم خوشت میاد. اون برج چهل و دو رو می‌بینی درست جلوی غروب آفتاب؟ داریم میریم روی نوکش!

و چند دقیقه‌ی بعد هر دو روی نوک برج فرود آمدند.
- این معرکه است مایکل! زیباست! میشه همیشه بیایم؟

چارلی بعد از این مدت خیلی چیزها راجب مایکل می‌دانست، اما هنوز نمی‌دانست که مرخصی استعلاجی‌اش رو به پایان است و باید برگردد.
- چارلی، میشه دیگه نری سر کارت؟ میشه استعفا بدی؟
- مایکل، میدونم که کار من شاید خیلی برای یه دختر مثل من متعارف نیست اما تو هم می‌دونی که با همه‌ی سختی‌هاش، من کارم رو دوست دارم. خونه ساختن رو دوست دارم.
- من باید خیلی زود از اینجا برگردم. با من بیا چارلی، می‌تونیم خونه‌ی خودمون رو با هم بسازیم.
- چی؟

مایکل جلوی پایش زانو زد. دستش را پشت گوش چارلی برد و یک حلقه ظریف و زیبا را بیرون کشید.
- چارلی، با من ازدواج می‌کنی؟

انعکاس نور در حال غروب خورشید، در چشمان سیاه چارلی درخشید. اما خیلی زود دوباره چشمانش کدر شد.
- ولی برات مهم نیست که من، که من اونجوری نیستم؟ من رو دوست خواهی داشت با اینکه هیچ وقت یکی از شما نمی شم؟
- همیشه دوستت خواهم داشت چارلی، مهم نیست که جادوگر باشی یا نباشی.

۵.
سال‌ها از آن روزها گذشته بود و چارلی، در حالی که داشت آشپزخانه را تمیز می‌کرد، ناخودآگاه همه‌ی وقایع آن چندماه را در ذهنش مرور کرده بود. از دست خودش عصبانی شد. اینجا، همان خانه‌ای بود که خودش و مایکل، از خشت اولش را خودشان با هم ساخته بودند. مایکل مدتی بود که اینجا زندگی نمی‌کرد. او را، آنها را رها کرده بود و رفته بود. چارلی مجبور شده بود در یک کارخانه کنسرو سازی، دوشیفت کار کند تا بتواند از پس مخارجشان بر بیاید. کارهای منزل هم اضافه شده بود. دیگر مایکل آنجا نبود تا چوبدستی اش را بچرخاند و اسکاچ‌ها شروع به شستن ظرف‌ها کنند.
مایکل جونیور، که مایکی صدایش می‌کردند از مدرسه مشنگی‌اش آمد. به چارلی سلام کرد و پشت میز غذا، آماده نشست. با اینکه اسم پدرش را داشت، مایکی خیلی به چارلی برده بود؛ گرم و با پشت کار. نگاه چارلی به سمت دختر بزرگترش چرخید که روی مبل نشسته بود و دسته جارویش را واکس می‌زد. آنجلینا اما بیشتر به پدرش می مانست. جدا از پوست یکدست براقش، مانند او کنجکاو و ماجراجو بود. برای برگشتن به هاگوارتز آرام و قرار نداشت، می‌شد دید که در آینده مثل پدرش، کارآگاه موفقی می‌شود. چارلی هیچ‌وقت حق انتخاب را از بچه‌هایش نگرفته بود و به تصمیم آنها احترام می‌گذاشت. حتی الآن هم که داشت هزینه‌ی دبستان مایکی را می‌داد، شک نداشت که او هم خیلی زود نامه‌ای از هاگوارتز دریافت می‌کند و او هم جادو را انتخاب می‌کند. برای چارلی مهم نبود که تنها بماند، مهم نبود که بچه هایش راه پدر را پیش بروند. تنها چیزی که برایش مهم بود ابین بود که بچه‌هایش هیچ‌وقت احساس فقدان نکنند.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: انتخاب بهترین استاد ترم 21 هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#12
رز ویزلی و کلاوس بودلر خیلی آموزنده بودند، ولی آرسینوس معرکه بود. همه‌ی کلاس‌هاش هم آموزنده بود هم مهیج هم اینکه به تاریخ جادوگری مرتبط بود. آمار مشارکت تو کلاسش هم خیلی بالا بود که به خاطر سوژه‌های مهیج و در عین حال ساده‌اش بود، باعث می‌شد فکر کنی از پسش بر میای.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱:۰۰ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#13
1.آنجلینا کوله پشتی اش را با انواع وسایل دفاعی مانند اسپری فلفل و شوکربرقی پر کرد و درمنطقه‌ی غار خیزی در منطقه محافظت شده‌ی دوال پاها آپارات کرد. احساس کرد دوال پایی را می‌بیند که دارد نزدیک می‌شود. با سرعت پشت تکه سنگی سنگر گرفت. دوال پا، مذکری خوش بدن بود که یک کیف ابزار به همراه خود داشت. آنجلینا دید که دوال پای مذکر به غاری نزدیک شد و به دیواره غار کوبید. دوال پای مونثی که صورتش زیر لایه های غلیظ آرایش مدفون شده بود، در را باز کرد.
دوال پای مذکر به نشانی روی سینه اش و جعبه ابزار آلاتش اشاره کرد و گفت:
- زابیله! زابیله بلا بلو لوله کش بله بلو!
- زااا! زابیله! زابیله بفرما تو!

آنجلینا که حس کنجکاوی همیشگی‌اش بدجوری تحریک شده بود، جلوتر رفت و از درون پنجره‌ی غار به داخل خیره شد. دوال پای مونث سینک ظرفشویی‌ غار را با دست نشان داد.
-زاابیله. بیله بیله بیله بیله.
- بیله فیکس! بیله این کاره! بیله حل بیله!

آنجلینا متوجه نگاه حریص و بی ناموس دوال پای مونث، به هیکل ورزیده‌ی دوال پای مذکر شد. سپس دوال پای مونث، در یک حرکت فوق بی‌ناموسی، شروع به بازی کردن با دکمه‌هایش شد. دوال پای مذکر با تعجب پرسید:
-بیل بیلک؟
- اوهو!

آنجلینا نتوانست جلوی خودش را بگیرد. وقتی متوجه شد کلمه‌ی "اوهو" از دهانش خارج شده که دیگر دیر شده بود. دوال پاها یک متر به هوا جهیدند. آنجلینا بی اختیار اسپری فلفلش را از کیفش بیرون کشید، اما واکنش دوال پاها بسیار با آنچه آنجلینا انتظار داشت فرق می‌کرد. هر دوی آنها با صورت‌های فوق العاده شرمگینی به دیواره‌ی غار چسبیده بودند و سعی داشتند بدن خود را با دست مخفی کنند. آنجلینا که از به یاد آوری اینکه نسل این موجودات رو به انقراض است و با این مزاحمت بی‌جایش، ممکن است جلوی قدم مبارکی را گرفته باشد احساس عذاب وجدان می‌کرد، رو به دوال پاها کرد و گفت:
- تو رو مرلین راحت باشین! خونه‌ی خودتونه! مرلین کبیر فرموده القاحُ صنعتی! مرلین کبیر خودشون دستی در صنعت تولیدات بی‌ناموسی داشتن حتی.

دو دوال پا که فوق‌العاده معذب شده بودند من و من کنان چیزهایی بلغور کردند:
- بیله زااا بیله، بیلهه غلط بکنم دیگه زاا بیله!
- بیل بیلکم زااا بشه، زاا بیله
- خیلی خوب. اصلاً یک راه حلی به ذهنم رسید. لباس هاتون رو درست کنین بیاید اینجا براتون صیغه بخونم زن و شوهر شید که دیگه از این غلط‌های بیل بیلی نکنید!

دو دوال پا با حالتی عاشقانه به چشم‌های یکدیگر خیره شدند. آنجلینا پشتش را به دوال پاها کرد تا حاظر شوند و سپس به داخل غار رفت تا صیغه‌ای من درآوردی برای دوال‌ پاها بخواند.
- اهم اهم! به امر پدر، پسر و روح القدوس، این جانب آنجلینا جانسون، این دوال پای مذکر و مونث را زن و شوهر اعلام می‌کنم! باشد که خوشبخت شوند و بچه‌دار شوند و خیلی خیلی همش پشت سر هم بچه‌دار شوند و نسل دوال پایان را نجات دهند. کلییییی لییییی لیییییی لیییی!

آنجلینا که رسالتش را به پایان رسانده بود، از چشمان خمار دوال پایان خواند که برای کم کردن شرش منتظرند. این بود که خداحافظی گویان به خانه آپارات کرد.

۲. این مهم، نیازمند یک برنامه ریزی هدفمند و منظم با تمرکز بر روی افزایش تمایلات حیوانی و نفس امّاره‌ی دوال پایان است. توزیع فیلم ها و کتاب های حاوی مصادیق خاک بر سری و ارائه وام آسان و تسهیلات برای زوج های دوال پا نمونه ای از آن است.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#14

1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)

آنجلینا شاید کاملاً در دنیای جادوگرانه‌ی پدرش جا افتاده بود و آینده‌ی خودش را به طور تمام در دنیای جادوگری می‌دید، اما به همان میزان هم خودش را متعلق به دنیای ماگلی مادرش می‌دید و هرازگاهی سری به خیابان های ماگلی می‌زد، فقط برای آنکه چیز یاد بگیرد و از قافله عقب نماند. یکی از آن روزها، پشت ویترین یک مغازه، دستگاهی را دید که تعداد زیادی ماگل، از بچه‌ی سه چهارساله گرفته تا چند جوان را دور ویترین جمع کرده بود. همه خیلی هیجان زده راجب آن صحبت می‌کردند. آنجلینا هم جلو رفت تا نگاهی بیاندازد. وسیله تقریباً اندازه‌ی یک کتاب بود، در قسمت بالایی یک صفحه داشت که تصاویر متحرکی را نشان می‌داد. در قسمت پایینی چند دکمه داشت که با نشان‌هایی مانند مربع، دایره و ضربدر مشخص شده بودند. در کنار وسیله، کاغذی به چشم می‌خورد:
نقل قول:
در هر سنی که هستید، با هر سلیقه‌ای که دارید، آتاری دستی شما را سرگرم می‌کند.
به همراه یک دست باتری: ۱پوند و ۸۰ پنس.

آنجلینا که خیلی کنجکاو شده بود، یک آتاری دستی سفید رنگ برای خودش خرید.

یک هفته بعد، خانه‌ی آنجلینا.

- بسه دیگه دختر جون! از صبح تا شب پای اون بی‌صاحاب مونده آتاری نشستی. پاشو چمدون هاگوارتزت رو جمع کن که فردا مسافری.
- مامان این دست ببازم پا می‌شم، تا حالا انقدر خونه سازی رو نیومده بودم بالا، رکورده.
- از قد و هیکلت خجالت نمی‌کشی از روی برادر کوچیک‌ترت خجالت بکش که همه چیزش برای فردا آماده توی چمدونشه. دختر بزرگ کردم خیر سرم.
- مادر جان چرا انقدر خودت رو ناراحت می‌کنی؟ چی می‌خواد بشه؟ فوقش هرچی رو جا گذاشتم برام پست می‌کنی دیگه.
- هر چی رو جا بزاری می‌دم دانگ ببره کوچه دیاگون بساط کنه بفروشه، با پولش هم برای خودم یه دست فنجون چای خوری می‌خرم، حالا خود دانی!

دو روز بعد، تالار خصوصی گریفندور.

-این چیه همش پاشی آنجلینا؟
- این اسمش آتاری دستیه، توش بیشتر از صد تا بازی داره، می‌خوای ببینی پروتی؟
- به چه درد می‌خوره حالا؟
- راستش... به هیچ درد. بیشتر براس سرگرمیه.
- چیزی که به هیچ درد نمی‌خوره رو چرا بخوام ببینم؟
- خوب توضیحش سخته، یه وقتایی یه چیزهایی به هیچ درد خاصی نمی‌خورن، ولی مشنگ‌ها دوست دارن دور خودشون جمعشون کنن. اینم یکی از اون چیزاست.
- میشه من باهاش بازی کنم؟ نقطه بازی داره؟
- اتفاقاً نقطه بازی هم داره. بیا بگیر کتی.

صبح زود روز بعد، موقع بیدار شدن برای تمرین کوییدیچ.

آنجلینا کش و قوسی به خودش داد و از تخت بیرون آمد. ردای کوییدیچش را پوشید، کتاب‌های درسی آن روزش را در کیفش گذاشت و دنبال آتاری‌اش گشت تا آن را هم بردارد. اما خبری از آتاری نبود. آنجلینا متفکرانه نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت تا چشمش به توده‌ای قلمبه شده زیر پتوی کتی افتاد که دست بر قضا نور سبز رنگی هم ساطع می‌کرد. آنجلینا جلو رفت و پتو را از روی کتی کشید.
- تو رو به گلوی بریده‌ی نیک بی سر، تو رو به شمشیر برهنه‌ی گودریک، تو رو به طفلان یتیم مونده‌ی آراگوگ، تو رو به حضرت دامبلدور قسمت می‌دم یه دقیقه واستا مرحله‌ی آخرم!
- کتی! از دیشب تا حالا داشتی بازی می‌کردی؟ هیچ نخوابیدی؟ آرسینوس زنده‌ات نمیذاره. بده من اون ماسماسک رو!
- دِ می‌گم مرحله‌ی آخرم! عجب آدمیه.
- خیله خوب به آرسی می‌گیم رز صدامون کرده بود دفتر، برو اونور منم بشینم رو تخت ببینم مرحله‌ی آخر چه شکلیه.

2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.


من باب خرت و پرت و تأثیرات آن بر جامعه شناسی نوین

خرت و پرت از زمان پیدایش آن نقش پر رنگ و گاهاً زننده‌ای در جامعه شناسی ایفا کرده، بدین صورت که جوامع را به دوقسم کاپیتالیست و سوسیالیست تقسیم نموده است. مرحوم "سومبارت" به شدت به خرت و پرت عشق می‌ورزید و رمز پیشرفت اقتصادی جوامع را، تولید خرت و پرت و بنجل آلات، و تزریق تب خرید آن در بازار می دانست. مرحوم به ریش مردم محروم تر "هر هر" خندیده و مالکیت و انحصار خصوصی خرت و پرت آلات را ترویج داد. جناب آقای "ترامپ" امروزه به همان خط مشی کاپیتالیست اتقّا کرده و همانگونه که در تصویر مشاهده می‌کنید، آمریکای ملعون که مرگ بر هفت جد و آبادش باد، کشور پولدار و سرمایه داری است خاک بر سر. در آن سوی دیگر، آقامون "مارکس" از خرت و پرت نفرت داشت به حدی که دوستانش برای دست انداختن او برایش خرت و پرت به عنوان کادوی تولد می آوردند و حضرت مارکس هم عصبی می شد و سیبیل های حضرت نیچه را می‌کند. کار به جایی کشید که حضرت مارکس از شدت خرت و پرت، به چرت و پرت گویی افتاد و این نفرت عظیم از خرت و پرت را به متون فلسفی‌شان انتقال داده و شالوده‌های سوسیالیست را بنا نهادند. این متون که دست برقضا، قدرت مرلین، حسن تصادف، متون کاپیتال مارکس نام داشتند، دستمایه‌ی فرومایگان و خاک برسرانی چون "لنین" و امثالهم که لعنت مرلین و آل‌شان بر آنها و رهروانشان باد گشتند. لنین و امثالهم این متون را حلوا حلوا بر سر نموده، جوامع سوسیالیست را بر فرض "هر گونه خرت و پرت ممنوع، همه‌ی املاک، زمین، نان شب و حتی لباس زیرتان از آن دولت باد" بنا نهادند. در این گونه جوامع، خوردن سیب زمینی بسیار مرسوم است. و در آخر عرایضم دوست دارم از همین تریبون اعلام کنم که شله! شله! شله! شله!


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۱۸:۲۷:۲۳
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۱۸:۲۸:۰۹
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۶ ۲۱:۰۳:۵۰

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
#15
آنجلینا نامه ای از حوت، دوستش که از مردمان دریاییی است دریافت کرده بود.
نقل قول:

آنجلینای عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشد. خیلی وقت است که هم را ندیده‌ایم. اینجا مشکلی برای من پیش آمده که شاید تو بتوانی به من کمک کنی. چند هفته‌ی پیش در مهمانی تولدم، گردنبند صدفی یادگار مادرم به سرقت رفت. فردا مهمانی رقص بومی برگزار کرده‌ام و از همه‌ی مهمان‌های جشن تولدم دعوت کرده‌ام. فکر می‌کنی بتوانی تو هم در این جشن شرکت کنی و دزد گردنبند را پیدا کنی؟ من همیشه به توانایی های کاراگاهی تو باور داشتم. برای مراسم رقص بومی، پوشیدن کلاه و همراه داشتن نیزه الزامی است.
پ.ن. برایت اجرتی فرستادم، امیدوارم کافی باشد.


آنجلینا محتویات پاکت نامه را کف دستش خالی کرد. دو مروارید درشت صدفی رنگ کف دستش افتاد. بد نبود.
فردای آن روز آنجلینا در حالی که لباس سرهمی غواصی و کلاه بیس بال پوشیده بود، بر کرانه دریای شمال آپارات کرد. نیزه آهنی‌ای نیز در دست داشت که از یکی از زره های قلعه‌ی هاگوارتز به امانت گرفته بود. از داخل جیبش مقداری گیلی‌وید درآورد و مشغول خوردن شد. بعد از چند دقیقه، آنجلینا در آب های اقیانوس شمال به سمت خانه‌ی حوت شنا می کرد.
حوت با خوشحالی از آنجلینا استقبال کرد و او را به اتاق نشیمن برد تا با سایر مهمان ها آشنایش کند. به مناسبت مجلس رقص بومی، خانه اش را با انواع و اقسام وسایل سنتی قبیله‌اش تزیین کرده بود. انواع سازها و همینطور کاسه و ظروف دست ساز صدفی همه جا به چشم می‌خورد. خودش هم کلاهی که از ترکیب انواع صدف ها، بافته شده در یک نوع حصیر دریایی بود به سر گذاشته بود. اتاق پذیرایی را به دو نصف تقسیم کرده بود و یک سمت اتاق را کاملاً خالی گذاشته بود تا فضا برای رقص آزاد باشد.
همه‌ی مهمان‌ها از نژاد مردمان دریایی بودند. حوت به پسر جوانی با موهایی به سبزی خزه اشاره کرد که کلاه شاپوی مشکی رنگی به سر گذاشته بود:
- ایشون اطلس هستن، کارمند بانک.

پسر که خجالتی به نظر می‌آمد، دست آنجلینا را فشرد. حوت به نفر بعدی اشاره کرد که زن میانسال فربه‌ی بود با یک کلاه پشمی روسی:
- پرنسس داریا از آبهای اقیانوس شمالی مهمان من هستن.

نفر بعدی پیرزن قد بلندی بود که دماغ غوزکرده‌ای داشت. یک کلاه نوک سیخ جادوگری به سر گذاشته بود که به پیرهن ردا مانندش می آمد.
- خانوم مارین کتابدار هستن و در کتابخانه امواج خروشان کار می‌کنن.

سپس حوت به سمت آخرین نفر برگشت که یک مرد میانسال با صورت خیلی جدی و سیبیلی پهن بود کو کلاه نظامی‌ای بر سر داشت:
- مهمان عزیز من کاپیتان کلدواتر که به من منت گذاشتن و برای دومین بار به مهمانی من اومدن.

بعد از معارفه، حوت از دستگاهی که شبیه یک گرامافون بود، آهنگ عجیبی پخش کرد. آهنگ شبیه سمفونی افرادی با صداهای سوپرانو بر روی سازی شبیه گیتار الکتریکی بود. شاید زیاد به گوش انسانی آنجلینا خوشایند نبود، اما خود مراسم رقص، بسیار جالب و هیجان برانگیز بود. همه روی صندلی هایی پشت به اتاق و رو به سمت قسمت خالی اتاق می نشستند. رقصنده‌ی اصلی که حوت بود، یک نفر را انتخاب می‌کرد تا با او بایستد و با حرکات موزون، تظاهر به جنگ با نیزه کنند. سپس حوت می‌نشست و آن نفر خود، نفر بعدی را انتخاب می‌کرد. این پروسه برای حدود یک ساعت ادامه داشت تا اینکه حوت مهمان ها را به پذیرایی از خودشان دعوت کرد. انواع و اقسام سوشی، ساندویچ های میگو و ماهی و چند خرچنگ شکم پر در گوشه‌ی اتاق انتظار مهمان‌ها را می‌کشید. وقتی همه سرگرم خوردن شدند، آنجلینا از موقعیت استفاده کرد و حوت را کنار کشید:
- ببینم حوت، گردنبندت رو کجا نگه می‌داشتی؟
- توی اون گنجه کنار دیوار. اتفاقا ً یک بار هم وسط مهمونی قبلی رفتم و درش آوردم تا مطمئن بشم سر جاشه، ولی وقتی این کار رو کردم، همه مثل الان روی صندلی پشت به این قسمت اتاق نشسته بودند. نمی‌تونستن من رو ببینن چون مطمئنم چک کردم، همه پشتشون به من بود.

بعد از صرف غذا، حوت کیکی را آورد که از لایه های خزه و علف دریایی درست شده بود. نحوه خوردن این کیک به این صورت بود که باید با نیزه‌هایتان تکه‌ای از این کیک را می‌کندید و می‌خوردید. حرکت جالب و خنده‌داری بود، خود کیک هم بر خلاف تصور آنجلینا، خوشمزه و دلچسب بود. آنجلینا به رسم و رسوم جالب مردمان دریایی فکر می‌کرد که ناگهان برق کلاه یکی از مهمان‌ها توجهش را جلب کرد. دوباره حوت را به کناری کشید.
- ببینم حوت، می‌دونم که گفتی تولدت بوده، ولی شماها توی تولد هم رسم به پوشیدن کلاه دارید؟
- راستش نه لزوماً. اما من عاشق رقص بومی هستم، و برای تولدم هم یه مهمونی رقص بومی گرفتم، پس همه‌ با کلاه و نیزه اومده بودن.
- این سوالی که می‌پرسم خیلی مهمه، یادت میاد همه مهمون‌ها همین کلاه‌ها رو پوشیده بودن یا نه؟
- هووم، آره تقریباً مطمئنم. همین کلاه ها سر همه بود.
- حوت، دزد گردنبندت خانوم مارینه. به لبه‌ی کلاه جادوگریش دقت کن که برق میزنه، یه آینه اونجا قایم کرده. از توی همون آینه تو رو دیده که گردنبند رو توی گنجه گذاشتی.

چند روز بعد، آنجلینا بسته‌ای از حوت دریافت کرد. در آن نامه‌ای بود که می‌گفت گردنبند یادگاری مادرش را از مارین پس گرفته. چند تکه کیک دریایی هم برای تشکر فرستاده. آنجلینا، خوشحال و راضی، جعبه کیک را برداشت و به خوابگاه برگشت تا مقداری از کیک را به کتی هم بدهد تا امتحان کند.




کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶
#16

گریفندور
.VS
ریونکلاو

سوژه: وقتی کتی مدیر می‌شود!



همیشه دلم می‌خواست یه داستان حماسی غم‍گین رو تو دل یه ملودرام کمدی جا بدم. می‌پرسین چجوری؟ بخونین.


دفتر مدیریت جادوگران، دو نصفه شب.


خیلی چیز ها در باب مدیریت جادوگران عوض شده بود. اولین چیزی که به چشم می آمد، خود ظاهر اتاق مدیریت بود. دیوارها همه به بنفش و قرمز تغییر رنگ داده بودند. دیگر خبری از گلدان‌ها و حشراتی که سابقاً همه‌جای دفتر مدیریت را اشغال کرده بودند، نبود. به جای آن، تا دلت می‌خواست همه جا کاناپه های گل گلی رنگ وارنگی به چشم می‌خورد. در و دیوار دفتر پوشیده از پوسترهای قاب گرفته‌ی بازیگران سریال "بازی تاج و تخت" و خوانندگان مشنگی سبک متال بود. پرده‌ی ضخیم زربافتی با نقش و نگار شیردال گریفندور، پنجره را کامل پوشانده بود تا صبح و شب، اتاق مناسب خواب باشد. شمع های فراوانی که گوشه و کنار اتاق روشن بود، باعث شده بود تا بوی خوش‌آیند آتش با بوی غلیظ "دوسیب آلبالو"یی که از سمت میز مدیریت می‌آمد درآمیزد. پشت میز، دختر موطلایی‌ای به پشتی صندلی‌اش تکیه داده بود و پاهایش را روی میز، روی هم انداخته بود. خود او، دومین تغییری بود که بعد از آن‌که چشمتان یه ظاهر شلوغ اتاق عادت کرد، متوجه آن می‌شد. کتی بل، خوشحال و خرسند، در حالی که با یک دست بچه گربه‌ی خپلی که روی پایش لم داده بود را نوازش می‌کرد، به مسند مدیریت تکیه زده بود. مابقی اعضای تیم کوییدیچ گریفندور، روی چندتا از کاناپه های طرح‌دار، گرد هم نشسته بودند و منتظر نوبت دوسیب آلبالویشان بودند. صدای تق تقی از سمت در اتاق به گوش رسید. کتی با بی‌حوصله‌گی به سمت در برگشت.
- کیه؟
- جوخه‌ی سرکشی شماره‌ی هفت هافلپاف.
- با اینکه حوصله‌ی دیدن هیچ‌کدومتون رو ندارم، بیاین تو!

در باز شد و جسیکا ترینگ، آملیا فیتلوورت و آدر کانلی وارد شدند.
- خانوم مدیر، کل محوطه قلعه رو سرکشی کردیم. خبری از نقطه‌تون نبود. ساعت دو شده، شیفت ما تموم. می‌تونیم بریم بخوابیم حالا؟
- خیله خب باشه. فقط مطمئن شین قبل از رفتنتون، جوخه سرکشی شماره هشت اسلیترین رو بفرستین جاتون.
- شب شما بخیر خانوم مدیر.
- کتی نمی‌کشی بچرخون نخوابه!

این همه تغییرات از کجا شروع شده بود؟

فلش بک. سه روز پیش، تمرین کوییدیچ.

همه‌ی اعضای تیم وسط زمین کوییدیچ حاضر و آماده بودند، اما اتفاق بسیار نادر و عجیبی رخ داده بود، آرسینوس دیر کرده بود! داشتند کم کم نگران می‌شدند که سر و کله‌ی آرسینوس، نه از سمت قلعه، بلکه از سمت جنگل ممنوع پیدا شد.
-خب، چطورین گوگولی مگولی‌های خودم؟

اعضای تیم:
- رفته بودم جنگل ممنوع تا یه محوطه خلوت و خالی دبش پیدا کنم که از این به بعد تمرین‌هامون رو اونجا بزنیم.

آنجلینا اولین کسی بود که اعتراض کرد.
- داری شوخی می‌کنی دیگه؟ می‌دونی چند جور جونوور خطرناک و چندتا تله و طلسم ناجور تو اون جنگل هست؟ همینجا چشه؟
- همینجا موش داره، موش هم گوش داره! می‌خوام برای بازی آخر یه سری تاکتیک فوق سری بهتون یاد بدم که شتک کنین ریونکلاو رو.

پروتی که اصلا از ایده‌ی رفتن به وسط جنگل ممنوع خوشش نیامده بود گفت:
- خب دیگه دوستان، فکر نکنم برای بازی تمرینی هم داور احتیاج داشته باشید. من بر‌می‌گردم قلعه به درس و مشق‌های عقب افتاده‌ام برسم.

آرسینوس گفت:
- کجا می‌ری پروتی؟ بدون داور چطوری اشتباهاتمون رو بدونیم؟ اتفاقا تو رو بسیار لازم داریم. نمی‌خواد از چیزی بترسی، ما خودمون توی گروهمون یه مرگخوار و یه دیوانه ساز و یه بتمن داریم! این کتی خودش از اون سه تا بد تره! موجودات جنگل باید از ما بترسن نه ما از اونها!

و اینگونه آرسینوس همه را مجاب کرد تا به سمت جنگل ممنوع به راه بیافتند. آنجلینا هم نسبت به تمرین در جنگل ممنوع حس خوبی نداشت. خصوصاً آن‌روز، مدام احساس می‌کرد که افرادی از پشت درخت‌ها به آنها خیره شده اند. اما هربار سر می‌گرداند، چیزی به جز انبوه درختان و چند سنجاب ماجراجو نمی‌دید. بلاخره به محوطه‌ای با درختان تُنُک‌تر رسیدند که آرسینوس برای تمرینشان پیدا کرده بود. دور هم جمع شدند تا به صحبت‌های مربی گوش کنند. هنوز چند دقیقه‌ای از صحبت‌های آرسینوس نگذشته بود که ناگهان درختان سمت راست به طرز غیرعادی شروع به تکان خوردن کردند. احساس خطر به‌شدت در آنجلینا قوت گرفت. ناخودآگاه دستش به سمت چوبدستی‌اش رفت. این حرکت غیر ارادی، سایر اعضای تیم را هم هشیار کرد، همه‌ی سرها به سمت درختان جنبان چرخیده بود. حالا به وضوح پیکره‌های سیاهی از لابه‌لایشان معلوم بود که نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. زمانی که اولین آنها از سایه‌ی درختان بیرون آمد تا نور آفتاب چهره‌اش را روشن کند، فریادی حاکی از ترس و تعجب از دهان بیشتر اعضای تیم برخاست. تازه واردان هیبت نیمه انسانی هولناکی داشتند. بدن های نیمه لختشان درشت و ورزیده بود. پوست آبی رنگ و چشمانی یکدست قرمز داشتند، بدون هیچ سفیدی در چشم. هیچ کدام مو بر سر نداشت، به جایش، همه‌ی آنها نشانه هایی را بر سر و پیشانی خالکوبی کرده بودند. آرسینوس بهت زده زمزمه کرد:
- خواب خوارها!

پروتی جیغی کشید و همزمان یکی از خواب خوارها با سرعت باور نکردنی به سمت او حمله آورد. آرسینوس طلسم مرگباری را به سمت او فرستاد اما طلسم از روی پوست زخیم خواب خوار کمانه کرد. بقیه‌ی خواب خوار ها هم در یک چشم به هم زدن حمله کردند. بتمن مشت محکمی را حواله‌ی کله‌ی بزرگ ترینشان کرد که سعی داشت پروتی را همراه خودش ببرد. خواب خوار تلوتلو خورد و نهایتاً نقش زمین شد. ترامپ مثل بزدل‌ها قصد فرار داشت که توسط خواب خوار قد بلندی به داخل جنگل کشیده شد. مون سعی کرد به دنبالش برود اما خواب خوار دیگری سر راهش سبز شد. مون جلو رفت تا بوسه ای نثارش کند، اما رقیبش که ظاهراً به اثرات ناراحت کننده‌ی مون مقاوم بود، قبل از اینکه به او نزدیک تر شود، دست قدرتمندش را دور گلوی مون مشت کرد و او را از زمین بلند کرد. آنجلینا هنوز فلج شده از بهت و شوک، توانایی هیچ حرکتی را نداشت تا اینکه احساس کرد جیمز به پشت سرش چک زد.
- بدو آنجلینا!

جیمز دست آنجلینا را گرفت و او را با خود به سمت مخالف جنگل دواند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که یکی از خواب خوار ها از پشت سر به دنبالشان دوید، با نزدیک شدن به آنها خودش را روی زمین انداخت. با هر دستش، یکی از مچ‌های پای آنجلینا و جیمز را گرفت و هر دوی آنها را به زمین انداخت. آنجلینا با هراس وحشتناکی تقلا می‌کرد تا مچ پایش را آزاد کند. اما خواب خوار که ازهر دوی آنها قوی تر بود، شروع به کشیدن آنجلینا و جیمز به روی زمین کرد. آنجلینا آرسینوس را دید که بلاخره ترکیب چند طلسمش روی یکی از این موجودات اثر کرده بود، اما خواب خوار دیگری به سمتش آمد و مشت محکمی به سرش کوبید. آرسینوس هم نقش زمین شد. یکی دیگر از آنها با یک دست پروتی را از موهایش گرفته بود و به سمت داخل جنگل می‌کشید و با دست دیگرش کلاه گروهبندی را می‌برد. در این میان، کتی تنها کسی بود که در لحظه‌ی حمله‌، سریع و منطقی عمل کرده بود. روی جارویش پریده بود و حالا پرواز کنان جرقه‌های قرمز رنگی را به آسمان می‌فرستاد. خواب خواری که آرسینوس را زده بود، پیکر بی‌هوشش را روی شانه‌اش انداخت تا ببرد که کتی به سمتش هجوم آورد. آنجلینا فریاد زد:
- نه کتی! برو! فرار کن! کمک بیار.

اما کتی به خواب خوار نزدیک تر شد.
- اکسپکتو پاترونوم!

شاهین نقره‌ای رنگی از نوک چوبدستی کتی خارج شد و مستقیم به سمت خواب خوار رفت و به سینه‌اش کوبید. آرسینوس به روی زمین افتاد و به موقع به هوش آمد تا خودش را از زیر بدن آن موجود، درست قبل از زمین خوردنش کنار بکشد. کتی به پاترونوسش اشاره کرد که به خواب خواری که کلاه گروهبندی و پروتی را می‌برد حمله کند. آرسینوس هم که حالش جا آمده بود، به تبعیت از کتی پاترونوسی ساخت. ماهی پیرانای نقره ای آرسینوس به سمت آنجلینا و جیمز آمد. خواب خوار برای لحظه‌ای مچ پای آنجلینا را رها کرد. آنجلینا این فرصت را غنیمت شمرد و سینه خیز به سمت چوبدستی اش که چندمتر آنطرف تر از دستش رها شده بود رفت. چوبدستی را برداشت، غلتی زد و سعی کرد پاترونوسی به سمت آن یکی خواب خواری که گلوی مون را گرفته بود بفرستد. صدای پای افراد زیادی که به آن سمت می‌دویدند به گوش می‌خورد. آنجلینا با فکر به اینکه به زودی نجات پیدا می‌کنند فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم!

اسب نقره‌ای رنگی شکل گرفت و یک راست به یاری مون رفت. از سمت دیگر، رز ویزلی، لینی وارنر و چند ارشد دیگر وارد میدان مبارزه شدند. خواب خوارها که خودشان را در اقلیت می‌دیدند تصمیم به فرار گرفتند. چندین پرتو طلسم های رنگارنگ به سویشان پرتاب شد، اما به لطف پوست زخیم و سرعت زیادشان، موفق به فرار شدند. بعد از چند دقیقه معلوم شد که اعضای تیم خوش شانس بوده‌اند و هیچ‌کدامشان آسیب جدی ندیده است. لینی و رز نگاهی به هم رد و بدل کردند و سپس جفتشان به سمت کتی برگشتند:
- کارت حرف نداشت کتی بل.
- خوشحالم که علامت‌هایی که فرستادم رو دیدید.
- می‌تونستی خودت پرواز کنی و بیای کمک جمع کنی، اما از جاروت اومدی پایین و کنار دوست‌هات جنگیدی. این حرکتت خیلی تحسین برانگیزه.

رز ادامه داد:
- ابتکارت تو استفاده از طلسم پاترونوس علیه خواب خوارها هم فوق العاده بود. ظاهراً تنها چیزی بوده که رو این موجودات تاثیر قوی داشته.
- خجالتم می‌دین. این‌ها دوست‌هامن، وظیفه‌ام بود کنارشون بمونم.
- پایبند بودن به وظیفه توی همچین شرایطی کار سختیه. اینه که من و لینی خواستیم یه چیزی رو بهت بگیم.
- من و رز دیگه از مدیریت جادوگران خسته شدیم و می‌خوایم بریم پی زندگیمون. مدت‌ها بود برای یه جانشین مناسب دچار تردید بودیم، ولی فکر کنیم که بلاخره پیداش کردیم.


زمان حال. ساعت یک بعد از ظهر، پشت در مدیریت مدرسه.

جینی ویزلی و رز زلر، دیس سوفله‌ی مرغ و کاسه‌ی سوپ قارچی را که کتی سفارش داده بود بعد از مدیتیشن اعضای گروه کوییدیچ گریفندور به دفتر بیاورند را در دست نگه داشته بودند و با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. از داخل اتاق مدیریت صدای آهنگ گوشخراش و عربده های لاینقطعی به گوش می‌رسید.

- می‌خوای یه بار دیگه در بزن شاید بشنون.
- والا با این صدای عربده بعید می‌دونم کسی چیزی بشنوه. میگم رز شاید یکی بهشون حمله کرده! بیا در رو باز کنیم بریم تو!
- باشه عقب بایست. آلوهومورا!

در باز شد و جینی و رز با منظره فوق العاده عجیبی مواجه شدند. کتی، جیمز و آنجلینا خم شده بودند و با ریتم آهنگ کذایی، کله هایشان را به شدت تکان می‌دادند. آرسینوس کمی آنطرف تر کلاه گروهبندی را روی سرش گذاشته بود و با کلاه، هد بنگ می‌زد. مون، ترامپ و بتمن یک گوشه‌ی اتاق را خالی کرده بودند و ماش بیت کوچکی تشکیل داده بودند. دست‌هایشان را در قفسه سینه قفل کرده بودند و محکم به بازوهای هم می‌کوبیدند. پروتی روی یکی از کاناپه ها بالا و پایین می‌پرید. گربه‌ی بیچاره‌ی کتی یک گوشه اتاق، تمام موهایش سیخ شده بود و به طرز عصبی فش و فش می‌کرد. از داخل لپ‌تاپ کتی روی میز مدیریتش، تصاویر متحرکی از افرادی با نقاب های وحشتناک به چشم می‌خورد، صداها هم از همانجا می‌آمد.
جینی ویزلی با تعجب به صفحه لپ‌تاپ خیره شده بود.
- به حق تنبون خال خال پشمی مرلین! مرگخوارها صورتشون میخ درآورده!

کتی آهنگ را قطع کرد.
- این‌ها مرگخوار نیستن، این‌ها گروه "اسلیپ نات" هستن. داشتیم مدیتیشن می‌کردیم.
- غذاتون رو کجا بذاریم؟
- بذارینش همونجا رو میز. دفعه بعد هم در بزنین.

جینی و رز:

وقتی همگی نهارشان را نوش جان کردند، نوبت به بحث و گفت و گو راجب کوییدیچ رسید. آرسینوس که این مدت به واسطه‌ی مدیر شدن کتی، اندکی خیالش راحت شده بود و این سری تمرین‌ها را خیلی شل‌تر گرفته بود، گفت:
- بعد ناهار یه چرت بزنیم، بعدش می‌ریم تمرین.

آنجلینا گفت:
- نمی‌شه الان بریم که یک ساعت بیشتر تمرین کرده باشیم؟ من دلشوره دارم حس می‌کنم هیچی تمرین نکردیم.

جیمز گفت:
- دلشوره نداشته باش بابا! کتی الان تنها کسیه که منوی مدیریت داره. هرچیزی که بشه زوپسی می‌زنه درستش می‌کنه.
- راست می‌گه انجل. من هواتون رو دارم. دنیا دو روزه بابا! بیا خوش بگذرونیم فسق و فجور کنیم.

همانطور که کتی حرف می‌زد، اتفاق عجیبی برای آنجلینا افتاد. احساس کرد که دارد به تمام اطرافش از پشت یک طلق نگاه می‌کند. انگار این دنیایی که می‌دید فقط تصویری روی یک طلق بود، و زیر آن یک لایه‌ی خیلی محو از یک دنیای دیگر قرار داشت. پشت چهره‌ی خندان کتی موقع حرف زدن، یک چهره‌ی گریان به سختی نمایان بود. آنجلینا محکم پلک زد. خیالاتی شده بود.


ساعت چهار بعد از ظهر، زمین بازی کوییدیچ.

با توجه به مدیر بودن کتی، دیگر لازم نبود برای تمرین به وسط جنگل بروند. کتی جوخه‌ی سرکشی شماره‌ی چهارده هافلپاف را مامور کرده بود مقابل دروازه‌ی ورود یبایستند و تا پایان تمرین، هر کس قصد خروج از قلعه داشت را در جا طلسم کنند. تمرین آن روز به نعمت منوی مدیریت، عالی پیش می‌رفت. بچه‌ها همه با روحیه‌ی بالا و به بهترین نحو ممکن بازی می‌کردند. حتی ترامپ هم یک بازدارنده را رد نمی‌داد. تمرین آنچنان بدون نقص بود که در آخر، حتی آرسینوس نتوانست از چیزی شکایت کند. همه در حالی که با سرخوشی می‌خندیدند، زمین بازی را به سمت قلعه ترک کردند.


چند روز بعد، دفتر مدیریت جادوگران.

تیم کوییدیچ گریفندور در این مدت به حدی قوی شده بود که تصمیم گرفته بودند بعد از بازی در مقابل روینکلاو، به صورت افتخاری با تیم "چادلی کنونز" مسابقه بدهند. اعضای تیم به استثنای مواقعی که در حال تمرین کوییدیچ بودند، بیشتر اوقاتشان را در دفتر مدیریت دور هم می‌گذراندند. آن روز هم به همین روال بود. کتی، روی صندلی راحتی پشت میز کارش ولو شده بود، گربه‌اش را روی دو دست بلند کرده بود و به طور مسرّانه‌ای به گربه می‌گفت:
- بگو عمّه!

آنجلینا گفت:
- کتی، ده دقیقه است داری همین کار رو می‌کنی. این گربه‌ی مادر مرده نه جوونور نماست نه قدرت جادویی خارق العاده‌ای داره. ولش کن تا جونش درنیومده!
- ولی تو آخه فکر کن چقدر بامزه می‌شه اگه یاد بگیره حرف بزنه‌! بگو عمّه!

پروتی گفت:
-حالا چرا یه چیز بهتر یادش نمی‌دی؟ بهش یاد بده بگه آناناس!
- بگو عمّه!
- میوووووو!
- خانوم مدیر پام خواب رفت به مرلین، میشه حداقل پام رو عوض کنم؟
- نخیر دوریا! می‌خواستی اون موقع که تاپیک مورد علاقه من رو با ایده مسخره‌ات به فنا می‌دادی به اینجاش هم فکر می‌کردی! یالا پات رو بگیر بالاتر تا نزدم بلاکت نکردم!
- ولی خانوم مدیرهمه کسای دیگه‌ای که مطلبم رو خوندن گفتن که خیلی قشنگ سوژه رو جلو بردم.
- قشنگ و زشتش رو من می‌گم! اولاً که نقطه کم گذاشته بودی، دو نقطه زیاد گذاشته بودی!
- ولی خانوم مدیر، محتوا چی؟ سوژه چی؟ اینهمه ابتکار به خرج دادم!
- این چیزا اینجا مهم نیست. دوساعت که یه لنگه پا واستی، ده امتیاز هم که از گروهت کم شه، یاد میگیری درست نقطه گذاری کنی.

در این لحظه صدای در بلند شد.

- حالا اگه گذاشتن ما دو کلمه یاد گربه‌مون بدیم، بیا تو!

گویل از در وارد شد.
- روز شما بخیر خانوم مدیر. اومدم خدمتتون بابت اعتراض.
- چی‌شده حالا؟
- خانوم مدیر با یوآن دوئل کردم زدم شتکش کردم!
- تو خیلی بی‌جا کردی! یوآن ارشد خفن گریفه! عطسه هم کنه از توی تازه وارد بهتر نمره می‌گیره! لابد اعتراض هم داری به نتیجه‌ات؟!
- ولی آخه من با هرکی حرف می‌زنم، هیچکس ننشسته حتی یک بار از اول تا آخر پست جفتمون رو بخونه! باور بفرمایید من خیلی خوب نوشتم!
- خوندن لازم نیست! دوئل تو و یوآن نتیجه‌اش معلومه، ملت وقتشون رو از چاه مرلین‌گاه نیوردن که! داری میری در رو هم باز بذار!

گویل سرش را پایین انداخت و همانطور که از دفتر مدیریت دور می‌شد، صدای کتی را از در بازپشت سرش شنید.
- بگو عمّه!

اخلاق جدید کتی، به سایر اعضای تیم کوییدیچ گریفندور هم سرایت کرده بود. همه‌اش هم از زیادی صمیمی بودن اعضای گروه نشات می‌گرفت. برای مثال، یک بار آرسینوس، پروفسور دامبلدور و خانم فیگ را در حال صحبت در یکی از اتاق‌های خالی قلعه دیده بود. مستقیم جلو رفته بود و عربده کشیده بود:
- بابا پیری! از موی سفیدت خجالت بکش بی‌ناموس! جلوی جادوکار وزارت‌خونه با دوشیزه فیگ خلوت می‌کنی؟
- اونوقت آرسینوس جان خودت مثل فنگ به ملت می‌پری ایرادی نداره؟
- مهم اینه که من ناموس دارم!


صبح روز مسابقه.

جو هاگوارتز در این مدت خیلی تغییر کرده بود. بیشتر اعضای سایت از ترس بسته شدن شناسه‌شان، مجبور به تحمل انواع و اقسام آزارها و حرف‌ها بودند.
البته گریفندوری ها خیلی کم‌تر متوجه این تغییرات بودند. به هر حال مدیر جدید، یک گریفندوری دو آتیشه بود. برای همین، آن روز صبح ورزشگاه مملو از گریفندوری هایی بود که برای حمایت تیمشان آمده بودند. کتی سفارش داده بود تا برای مسابقه، دو عدد شیردال واقعی از مصر بیاورند! شیردال‌ها را پایین دروازه‌ی گریفندور بسته بودند. هرازگاهی صدای غرششان به آسمان بلند می‌شد.

بازی با سوت داوران بازی آغاز شد. هر چهارده بازیکن به صورت همزمان به پرواز درآمدند. سرخ‌گون دست جیسون بود و به سمت دروازه گریفندور حمله می‌کرد. مون بازدارنده‌ی بی نقصی به سمتش فرستاد. بازدارنده به دست جیسون خورد و سرخ‌گون از دستش خارج کرد. آنجلینا که درست پایین جاروی جیسون فرصت طلبانه منتظر بود، آن را گرفت و یک ضد حمله را به سمت دروازه ریونکلاو شروع کرد. یک هفته‌ای می‌شد که با اینکه آنجلینا شادترین زمان زندگیش در هاگوارتز را گذرانده بود، بیشترین میزان اضطراب از اینکه چیزی درست نیست را داشت.
برای مثال، همین حالا که با اقتدار به سمت دروازه روینکلاو می‌رفت، ناگهان حس کرد که از عرق سردی خیس شده است. به پشت سرش برگشت تا یک پاس به عقب بدهد. کتی به خوبی متوجه نیت آنجلینا شد و در حالی که دست هایش را باز می‌کرد تا سرخ‌گون را دریافت کند، چشمکی به آنجلینا زد. بار دیگر آنجلینا احساس کرد که به یک دنیای طلقی خیره شده است. این بار از پس چهره‌ی آرام و خندان کتی، چهره خشم آلود و آبی رنگی با چشم‌های قرمز را می‌دید که به طرز ناخوشایندی برایش آشنا بود.
آنجلینا ناگهان چرخی زد و سرخ‌گون را به بتمن پاس داد. بتمن کمی دیر واکنش نشان داد و ناچار شد توپ را با سر انگشتانش بگیرد. اما این حرکت یک‌دفعه‌ای آنجلینا، ریتا و دستمال توالت را هم غافل‌گیر کرد که به سمت کتی خیز برداشته بودند. بتمن مستقیم به سمت گرنت رفت و اولین گل گریفندور را به ثمر نشاند.

صدای طرفداران به هوا برخاست و شیردال‌ها غرش کردند.
آنجلینا اما هنوز به خودش نیامده بود.
به خودش نهیب زد:
- الآن وقت این کارها نیست!

گرنت توپ را برای چراغ راهنمایی فرستاد.
چراغ موفق شد مون را دور بزند. باید دنبالش می‌رفت.

ترامپ از سمت دیگر راه را بر چراغ راهنمایی بست. چراغ چاره ای نداشت جز اینکه به عقب پاس بدهد. دستگاه توپ پرت کن، توپ را گرفت. و چون دستگاه توپ پرت کن بود، فکر کرد می‌تواند از همان فاصله توپ را به سمت دروازه پرتاب کند. نشانه گیری‌اش کاملاً درست بود، اما فاصله‌ای که با دروازه داشت وقت کافی به کلاه گروهبندی داد تا به سمت مناسب دروازه برود و سرخ‌گون را بگیرد.

خود کلاه آغازگر بازی بود. به آنجلینا پاس داد. آنجلینا با تندترین سرعتی که جارویش اجازه می‌داد به سمت دروازه روینکلاو حرکت کرد. سایه شخصی را روبرویش دید. دیرتر از آن بود که بتواند از سرعتش بکاهد. به جایش جارویش را نود درجه سربالا گرفت و از بالای سر ریتا اسکیتر رد شد. سپس در لحظه‌ای که به سمت دروازه پایین می‌آمد، جیمز و لینی را دید که به سرعت از جلویش به سمت بالا می‌رفتند. حتماً گوی زرین را دیده بودند.

آنجلینا سعی کرد روی کار خودش تمرکز کند. بتمن را در سمت راست دروازه دید و به او پاس داد. گرنت که این بار مصمم بود از بتمن گل نخورد، به حلقه‌های سمت راست دروازه نزدیکتر شد. آنجلینا به سمت چپ دروازه رفت. کتی هم داشت خودش را می‌رساند. در یک هم‌کاری تیمی مثال زدنی، بتمن خیلی سریع به کتی که میانه‌تر بود پاس داد و کتی هم به آنجلینا. قبل از اینکه گرنت فرصت کند جایگیری خود را عوض کند، آنجلینا گل دوم گریفندور را وارد دروازه سمت چپ ریونکلاو کرده بود.

آنجلینا به آسمان نگاه کرد تا شاهد نتیجه تعقیب و گریز لینی و جیمز باشد. خیلی از زمین مسابقه دور شده بودند و سخت می‌شد دید کدامیک جلوتر از دیگری قرار دارند. هنوز اوج می‌گرفتند تا آنکه هر دو ناگهان فرود آمدند. وقتی نزدیک‌تر شدند، آنجلینا جیمز را دید که دست راستش را بالا نگه داشته بود. مسابقه تمام شده بود! احساس خوشحالی بعد از پیروزی در این مسابقه برای هر گریفندوری بی نظیر بود. سینه‌ی همه‌ی آنها از شعف لبریز بود. آنجلینا هم مانند هر گریفندوری دیگر خوشحال بود و مانند سایر اعضای تیم، به سمت جیمز پرواز کرد تا او را در آغوش بگیرد. اما باز دوباره لرزشی در تنش پیچید که ربطی به سرمای هوا نداشت. باز احساس می‌کرد هر آنچه که می‌بیند یک تصویر پوشالی طلقی است. همه چیز خیلی خوب تر از آن بود که حقیقت داشته باشد. مثل یک رویای شیرین بود. احساس کرد در حقیقت چشمانش بسته‌اند، هرچند احساس می‌کرد بازند. سعی کرد چشمانش را باز کند. احسای کرد یک لایه پلک دوم، از زیر چشمان بازش شروع به باز شدن کرد، انگار هر چشمش دو لایه پلک داشته باشد. با باز شدن پلک دوم، تصویر طلقی روبرویش کنار رفت.


حفره هایی در زیر زمین، جایی در زیر جنگل ممنوع.

اندکی طول کشید تا چشمان آنجلینا به نور کم عادت کرد. درد شدیدی همه‌ی بدنش را فرا گرفته بود.
در فضای خالی تاریکی بود که به نظر می‌آمد حفره‌ای در زیر زمین است. بوی شدید کود و خاک به سختی اجازه نفس کشیدن می‌داد. ریشه های درختان، اینجا و آنجا از سقف بیرون زده بودند.
تنها منبع روشنایی اتاق، قارچ‌های فسفری‌‌ای بوندند که روی دیوارها روییده بودند.
آنجلینا داخل یک نیم استوانه شیشه‌ای ایستاده بود و تیزی سوزنی را در پس گردنش احساس می‌کرد. دستش را به پشت سرش برد و با سختی، سوزن را که به یک کابل بزرگ متصل بود بیرون کشید.

بلافاصله تلو تلو خورد و به زمین افتاد. دوست داشت فکر کند که کجاست و چه بلایی به سرش آمده ولی غریزه‌اش می‌گفت ضعیف‌تر از آن است که مدت زیادی به‌هوش بماند و بهتر است انرژی‌اش را برای کارهای مهمتری ذخیره کند. جایی درون قلبش می‌دانست هم‌تیمی هایش هم جایی در همین نزدیکی در خطر هستند. به سختی روی دوپا برگشت و درحالی که دستش را به دیواره حفره گرفته بود، از آن حفره خارج و وارد حفره‌ی بزرگتری شد. گوشه‌ی اتاق یک نیم استوانه‌ی شیشه‌ای دیگری قرار داشت. قدم‌هایش را تا جایی که می‌توانست تند کرد. درون استوانه، کتی با چشم‌های بسته ایستاده بود. آنجلینا شانه‌هایش را گرفت و او را به جلو خم کرد. سوزن دیگری متصل به کابل تیره رنگی به داخل نخاع کتی رفته بود. آنجلینا سوزن را بیرون کشید. وزن کتی به سمت جلو سنگینی کرد و هر دو نقش بر زمین شدند.
آنجلینا با صدایی آرام، اما لحنی پر اضطراب گفت:
- کتی! کتی! بیدار شو کتی! چشمات رو باز کن...

اما کتی تکان نمی‌خورد. آنجلینا صورت خودش را نمی‌توانست ببیند، اما دست‌های کبود شده‌ی خودش را می‌دید. در مقایسه با صورت و دست‌های کتی، می‌توانست ببیند که دوستش در مقایسه با او جنگ سخت تری را به نمایش گذاشته بوده است. ظاهراً هرآنچه آنجلینا از ماجرای حمله‌ی خواب خوارها به خاطر داشت، حداقل تاآنجا که کتی به کمکشان شتافته بود حقیقت داشت. با بیشترین هراسی که به عمرش تجربه کرده بود، دستش را به زیر گلوی کتی برد. نبضش میزد، اما به آرامی. ضعیف‌تر از آن بود که به هوش بیاید. آنجلینا بار دیگر روی دوپا ایستاد، و این‌بار، به سختی کتی را هم با خود بلند کرد. دست های کتی را از روی شانه‌های خودش رد کرد و سعی کرد او را با خود به بیرون از اتاق بکشد. بی‌اختیار شروع به حرف زدن کرد. فقط توان نجوا را داشت:
- کتی دووم بیار! دارم می‌برمت خونه. خوب میشی کتی...

به سمت دیواره‌ها رفت تا حداقل قسمتی از وزن خودش و کتی را به روی دیوار بیاندازد. هر پایش را به اندازه صد کیلو سنگین احساس می‌کرد. دستش را به دیوار تکیه داد و احساس کرد که دیوار اندکی می‌لرزد. انگار پاهایی بالای سرش در حرکت بودند. پاها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدند. کم کم صداهایی نیز شنیده می‌شد:
- آرسینووووووووس!
- موووووووون!
-عاااااارسییییی!

صداها از روزنه بسیار کوچکی در سقف می‌آمد. آنجلینا تا جایی که می‌توانست خودش را به سمت روزنه کشید و سعی کرد فریاد بزند:
- آرتور...

ولی تنها نجوای آرامی از گلویش خارج شد. چشمانش زیر فشار وزن کتی و تلاشش برای رو به سقف صاف ایستادن سیاهی می‌رفت. صداها داشت دورتر می‌شد. سرش را به سمت روزنه گرفت و با تمام توانش گفت:
- آرتور!

نتوانسته بود فریاد بزند. اما صدایش آنقدری بلند بود که بتواند توجه آرتور را جلب کند:
- آنجلینا‌! کجایی‌؟!
- این زیر.زیر...
- آهااای! بیاین! بیاین اینجان پیداشون کردم! آنجلا برو کنار‌!

آنجلینا لنگ لنگان خودش و کتی را از زیر شکاف سقف کنار کشید. آرتور طلسم ویرانگری را به سمت آن قسمت از سقف که تا چند لحظه‌ی پیش آنجلینا ایستاده بود، فرستاد. سقف به اندازه‌ی یک حوضچه کوچک فرو ریخت و آنجلینا توانست آن بالا آرتور، آلکتو، گویندالین، گیدیون، جینی، دافنه و تقریباً همه‌ی گریفندوری ها را ببیند.
- دستت رو بده به من آنجلینا!
- اول کتی. کتی رو بگیرین...

آنجلینا به شکاف نزدیک‌تر شد. آرتور و گیدیون بر روی لبه‌ی شکاف خم شدند و بازوهای کتی را از روی شانه‌های آنجلینا برداشتند. بچه‌های پشت سرشان، کتی را دست به دست بردند و آرتور و گیدیون این‌بار به سمت آنجلینا خم شدند. دست‌هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. آنجلینا با آخرین رمق‌هایی که برایش مانده بود، سرش را به اطراف چرخاند. بچه‌های گریفندور را دید که خودش و هم تیمی‌هایش را روی دست بلند کرده اند و از دره‌ای در جنگل ممنوع بیرون می‌برند. پروتی را کنارش می‌بردند. موهای زیبایش، روی صورت کبودش آشفته ریخته بود. ماسک آرسینوس روی صورتش کج شده بود و گوشه‌اش ترک برداشته بود. ردای مون پاره پاره شده بود. کلاه گروهبندی، چند شکاف اضافه پیدا کرده بود. بغض آنجلینا ترکید. قطره‌های اشک صورتش را خیس کردند. جینی ویزلی آهسته موهای بافته‌اش را نوازش کرد.
- خوب می‌شین انجل.همه‌شون زنده‌ان.

آنجلینا دیگر چیزی نفهمید و بی‌هوش شد.


سه روز بعد، درمانگاه.

آنجلینا به پشتی تختش در بیمارستان تکیه زده بود و مشغول صحبت با آرتور ویزلی بود که به ملاقاتش آمده بود. آرتور گفت:
- خلاصه که هرچی ما گفتیم غیرعادیه، بچه‌ها بی‌خبر جایی نمی‌رن، کسی به حرفمون گوش نداد. می‌گفتن لابد برای تمرین کوییدیچ رفتن یه جایی دور از همه. ما هم دلواپس بودیم ولی صبر کردیم. وقتی دیگه برای مسابقه با ریونکلاو هم پیداتون نشد، فهمیدیم یه جای کار بد می‌لنگه.
- دمتون گرم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سرمون می‌اومد. خواب خوارها اسیرهاشون رو به یه خواب مغناطیسی می‌برن، بعد بهشون خواب‌های شیرین القا می‌کنن و بعدش هم رویاهاشون رو با یه سوزن بیرون می‌کشن و تغزیه می‌کنن. من خودم داشتم خواب می‌دیدم از دست خواب‌ خوارها نجات پیدا کردیم و کتی مدیر شده. خیلی خواب شیرینی بود ولی همش احساس می کردم یه چیزی درست نیست. اگه بچه‌های با معرفت گریف نبودن، معلوم نبود تا کی زنده می‌موندیم.
- خوشحالم که بلاخره پیداتون کردیم. زودی خوب بشین، با مدیریت صحبت کردیم و توضیح دادیم که غیبتتون از بازی اختیاری نبوده. قبول کردن هفته‌ی دیگه مسابقه رو انجام بدین.

لبخند بزرگی بر لبان آنجلینا نقش بست. تک تک حرکت‌ها و ضربه‌هایی که در خواب در بازی مقابل ریونکلاو دیده بود را به خاطر داشت. این بار اطمینان داشت پیروز خواهند بود، بدون هیچ دلشوره و احساس بدی.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳ ۲۲:۴۱:۳۴
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۳ ۲۲:۴۸:۱۴

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#17
در باز شد و مهمون بعدی وارد شد.
تعجب رو میشد تو چهره ی تک تک بچه های حاضر دید.

-بیخود این جور به من زل نزنین، منم کارت دعوت دارم!
-شما گریفی ها مگه به جز تالار خودتون جای دیگه هم می رین؟
- من هیچ وقت فرصت کنجاوی رو از دست نمی دم! بیا گویل جان، این کادو رو بگیر . با تف خیس کن بزن به دستت که حالش رو ببری.

آنجلینا این را گفت و به کنجکاوی در سوراخ سمبه های پاتیل درزدار پرداخت.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
#18
چرا اینجا هی ملت میان برای اعتراض فقط؟ شیرینی آوردم براتون

می‌خواستم از استاد ویزلی بابت تدریس خوب و متفاوتشون همین‌طور حرف‌های دلگرم کننده‌ای که به من زدن تشکر کنم
:تازه وارد انگیزه گرفته:


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۹:۴۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۶
#19
داوران تیم محترم اسلیترین.

خیلی ممنون از نقدی که به پست من کردید. همه‌اش رو می‌پذیرم و سعی می‌کنم در آینده رعایت کنم، به جز دو مورد که دوست دارم عنوان کنم:

-اول اینکه من توی این مدت کوتاهی که توی سایت بودم، سعی کردم چند دفعه درخواست نقد کنم و یا نقد های بقیه رو زیاد بخونم، هیچوقت جایی چشمم به تذکر درباره‌ی عدم استفاده از دو نقطه نخورد. از نظر دستور و قواعد زبان فارسی هم بهش فکر کنید، دو نقطه جزو یکی از علائمیه که ما داریم و طبیعتاً باید بشه ازش استفاده کرد.

- دومی که مهمتره اینه که شما گفتید شاید بهتر بود من وقت میذاشتم راجب بچه های هافلپاف تحقیق می‌کردم. شما اگه به روال داستان من توجه کنید، من سعی داشتم توی چندین جا اشاره کنم که همه‌ی اعضای تیم هافلپاف، حتی اعضای مجازی، اعضای دختر خود تیم هافلپاف هستن و اگه بلاک بشن و یه ضربدر بخوره تو صورتشون، همه‌شون شبیه هم می‌شن. در واقع این قضیه یه کنایه‌ی طنز آلود بود وگرنه من انقدر آدم کنجکاویم که دو هفته قبل از اینکه مسابقات شروع شه، چون می‌دونستم بازی اولمون با هافلپافه، توی سایت بالا و پایین می‌رفتم ببینم کی نشان کوییدیچش رو زده تو امضاش، برای بچه های خودمون اسکرین شات می‌فرستادم! اسناد و مدارکش هم موجوده حتی!
خلاصه که اقتضی سوژه بود، کما اینکه تو پست مسابقه با خود اسلیترین چیز دیگه اقتضی می کرد، نه تنها اسم تک تک بچه ها رو آوردم و بازیشون دادم، براشون با توجه به شخصیت ایفاشون یه لباس هالووین طنز هم در نظر گرفتم. من شاید توی سایت کم بنویسم، ولی زیاد می‌خونم و با اکثریت قریب به تمام شخصیت‌های سایت آشنایی کامل دارم. گواه این قضیه هم توی خیلی از پست‌هام دیده می‌شه.

حالا اگر با این توضیحات من قانع شدید، لطفاً لطف کنید نمره‌ش رو لحاظ کنید، خصوصاً مورد دوم. ممنون می‌شم.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۹:۵۰ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#20
- آرسینوس، پیست! آرسی! بیا اینجا این رو ببین بخند!

آنجلینا پشت یکی از ستون های تالار گریفندور قایم شده بود و با دستش، به چند متر آن‌طرف تر، جایی که مون ایستاده بود اشاره می‌کرد. مون به‌‌شدت سردرگم به نظر می‌رسید و همان‌طور که کله‌اش را می‌خارانید، هوو هوو می‌کرد.

- نگاش کن چه بال بال می‌زنه!
- چی‌ کارش کردی؟
- هیچی! یه بخاری گازی گذاشتم زیر مبلی که روش نشسته. نمی‌تونه هوا رو سرد کنه گرگیجه گرفته!

آرسینوس نگاهی به دیوانه‌ساز بی‌نوا انداخت که از گرما پرپر می‌زد و با هوو هوو کردن سعی داشت هوا را سرد کند.
- گناه داره بنده‌ی طفلک معصوم مرلین. چی کارش داری؟
- مونمونه باو! شوخی داریم با هم!
- به هر حال گناه داره، حالا بزن رو دور تند برشته بشه ببینیم چی کار می‌کنه!
-آنجلینا چوبدستی اش را به از پشت ستون به بیرون آورد، رو به سمت مبل مون گرفت و گفت:
_ انگریژیو!

مون لبه‌ی پایینی شنلش را گرفت و شروع کرد خودش را باد زدن. آرسینوس و آنجلینا در پشت ستون، از خنده ریسه رفتند. مون که دیگر واقعاً کاسه‌ی صبرش سرآمده بود، بی‌خیال نشستن روی مبل محبوبش شد و به سمت خوابگاه به راه افتاد که آنجلینا جادوی دیگری را به سمتش فرستاد:
- پول گاونوس!

جلوی شنل مون به جلوی پایش گرفت و در یک چشم به هم زدن، دیوانه‌ساز کله پا شد.

آرسینوس:
- هارهارهارهار شصت پاش رفت تو چشش! دمت گرم، انجی، این دیگه چه وردی بود؟
- دوست داشتی؟ خودم اختراع کردم، ورد کشیدن شنل از پشت. جون میده واسه سر کار گذاشتن کسایی که شنل بلند می‌پوشن. حالا قسمت انتهایی رو تماشا کن!

آنجلینا چوبدستی‌اش را یک‌بار دیگر به سمت مون گرفت و گفت:
-ریکتوسمپرا!

مون که تازه از کف زمین بلند شده بود، دوباره کف زمین ولو شد و شروع کرد به قهقهه زدن. آنجلینا و آرسینوس بسی شاد شدند. در حقیقت هر کسی که در آن لحظه در تالار گریفندور بود، بسیار شادمان شد:
-داره همه شادی‌هایی رو که بلعیده پس می‌ده!
-هار هار هار هار خیله خوب بسه دیگه. من دارم می‌رم این فلک زده رو از زمین بلند کنم.

آرسینوس این را گفت و از پشت ستون بیرون آمد تا به سمت مون برود. اما بسیار کار اشتباهی کرد که پشتش را به آنجلینا کرد.

-پول گاونوس!

مخصوصاً وقتی شنل بلند پوشیده بود.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.