هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#11
دامبلدور با مهربانی جواب داد:
«نه بلاتریکس من یه مشنگ‌زاده‌ام که معجون مرکب پیچیده خوردم تا شما رو گول بزنم که دامبلدور رو نکشید، هر چند اون هنوز نرسیده.»
بلاتریکس به دامبلدور تقلبی اخم کرد و گفت:
«راه بیفتید، من با این یه کاری دارم که خشونتش زیاده شما نبینید بهتره.»
مرگخوارها که تازه امیدوار شده بودند، بالاخره به صحنۀ اکشن و خفن می‌بینند، با ناامیدی به سمت قلعه راه افتادند. بلاتریکس داد زد:
«گندزادۀ کثیف بیا پایین ببینم. نترس باهات کاری ندارم، بیا.»
دامبلدور تقلبی بغض کرد و گفت:
«نوموخوام. بیام پایین منو می‌زنی.»
بلاتریکس که دیگر بعد از این همه رفت و آمد، اعصاب درست و حسابی برایش نمانده بود با چوب‌دستی‌اش، مشنگ‌زاده را نشانه رفت.
«براکیابیندو.»
دامبلدور تقلبی جاخالی داد و فریاد زد:
«لسترنج احمق! حالا من یه شوخی کردم گفتم معجون خوردم، تو باید باور کنی؟ دیوونه نزدیک بود بیفتم.»
دامبلدور واقعی که تا به حال از این همه فحش در یک جمله استفاده نکرده بود ناگهان جلوی دهانش را گرفت.
بلاتریکس هم به سمت یارانش دوید و با خوشحالی جیغ جیغ کرد:
«بیاین، بیاین خودشه. دامبلدور واقعیه. بیاین بکشیمش راحت بشیم.»
مرگ‌خواران دوان دوان برگشتند و کنار بلاتریکس ایستادند. ناگهان کراب آستینش را بالا زد و علامت روی ساعدش را فشرد. بلا به موهای جنگلی‌اش چنگ زد و نعره زنان گفت:
«چی کار کردی؟ الان اگه ارباب بیاد و ببینه پاتر رو نگرفتیم پاره پاره‌مون می‌کنه.»
کراب اهمیتی نداد و با خونسردی زمزمه کرد:
«ذار بیاد خودش شر دامبلی رو کم کنه. من دیگه خسته شدم. افتخار نمی‌خوام، فقط یه دوش آب گرم می‌خوام.»
بعد از چند دقیقه انتظار ولدمورت از راه رسید. مرگ‌خواران کوچه‌ای باز کردند و تعظیم کنان به اربابشان خوش‌آمد گفتند. ناگهان اوری سر بلند کرد و گفت:
«ارباب اربا، اوناهاش اون بالا وایساده. به من جای ه می‌دین حالا؟»
ولدمورت لحظه‌ای پر ابهت بودن را کنار گذاشت و مهربانانه به اوری گفت:
«آفرین اوری به تو کلی افتخار جایزه می‌دم.»
سپس رو به بلاتریکس کرد و با عصبانیت پرسید:
«پاتر کو؟»
«ارباب من رو ببخشید. عفو کنید، اما کراب شما رو صدا زد.»
ولدمورت نعره زد:
«من همش رو از چشم تو می‌بینم. تو مسئول انگشت‌های اینایی که الکی من رو صدا نکنن.»
کراب سینه سپر کرد و گفت:
«ارباب اگه می‌خواین دوباره شروع کنید که پسره فقط مال منه و از این حرفا بگید من برم. بسه دیگه. یه بار پسره زد کشتتون ما آواره شدیم. حالا که این سایته زندتون کرده دیگه بیخیال این پسره بشید. به اون پسره گیر بدین.»
ولدمورت چوب‌دستی‌اش را تکان داد و گفت:
«آودا کداورا.»
و کراب به دیار باقی شتافت. ولدمورت به بقیه‌شان رو کرد و سپس به اوری گفت:
«بذار اینا رو تنبیه کنم، افتخارای تو رو بعدش می‌دم...دامبلدور تو هم بیا بریم رو گرینگوتز چشم بذار، اون جا نزدیک‌تره. مرگ‌خوارام پیدات کردن.»
دامبلدور «نچ»ی گفت و از دروازه پایین آمد.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#12
«مشکلی پیش اومده آقای ریورس؟»
الیور دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. صدای «اِهِم»ی آمد و الیور روی میزش خم شد تا ببیند با چه کسی باید حرف بزند.
«اوه خدای من پروفسور معذرت می‌خوام. چیزی شده؟»
پروفسور فلیت‌ویک اخم کرد و گفت:
«منم همین سوال رو از شما پرسیدم. با پرت مشکلی داری که با وینگاردیوم له ویوسا شناورش نمی‌کنی؟»
الیور هول شد و لکنت زبان گرفت:
«اوه...نه...یعنی...خیر پروفسور...من...الان... ببخشید...همین الان انجامش می‌دم.»
پروفسور راه افتاد تا نگاهی به کار دیگران بیندازد و الیور آهی از سر راحتی خیالش کشید و دوباره به او خیره شد.
****
«ریورس حواست کجاست؟»
الیور با فریاد پروفسور اسنیپ به خودش آمد و با دیدن قیافۀ او تمام کلماتش را گم کرد و فقط خیره ماند.
«مثل این که حرف زدن یادت رفته.»
چند نفر از اسلایترینی‌ها پوزخند زدند.
«نه پروفسور...چیزه...من...دارم درستش می‌کنم.»
اسنیپ اخم کرد و به ریشه‌های خورد شدۀ الیور نکاه کرد و غرید:
«واقعا؟ من کی گفتم ریشۀ چغندر رو نگینی خورد کنید؟»
****
«ریورس اگه حواست نباشه اون اسنارگلاف انگشتات‌رو می‌کنه.»
الیور سریع انگشتش را کشید و در دهانش فرو کرد. بعد هم حالش از مزۀ خاک کپک زده بهم خورد و تف کرد روی گلدانش.
«ریورس! این چه کاری بود؟»
الیور چهره‌اش را درهم کشید و جواب داد:
«واقعا متاسفم پروفسور...الان تمیزش می‌کنم...اسکرجیفای.»
بعد هم دوباره به او خیره شد که با دقت مشغول کارش بود و موهای کنار شقیقه‌اش از عرق خیس شده بود. کاش حواسش بود که الیور هم حواسش به اوست...


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#13
بفرمایید پروفسور. خدمت شما.
منم تکلیف


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#14
الیور به درخواست پروفسور پرنگ روی سکو رفت و منتظر حریفش شد. چوبدستی چوب مو را به دست چپش داد و عرق دست راستش را با لبۀ ردایش پاک کرد.
کمی صبر کرد، اما کسی پیدایش نشد که الیور بتواند مهارت‌های رزمی‌اش را روی او امتحان کند. رویش را به پروفسور کرد و پرسید:
«اممم...پروفسور؟ پس چی...»
پروفسور که انگار سردماغ نبود با بی‌حوصلگی غرید:
«یه دقیقه صبر داشته باش. داره میاد.»
ناگهان از انتهای سکوی دوئل یک نفر چهار دست و پا آمد بالا. الیور عینکش را درست کرد و به حریفش خیره خیره شد. بعد از اینکه «آن فرد» خودش را روی سکو ولو کرد، ریورس او را شناخت. کرو بود. خود خود کرو.
الیور به پروفسور زل زد و متعجب پرسید:
«پروفسور ولی این...»
کرو همانطور که دراز کشیده بود نعره زد:
«آوداکداورااااااااا!»
الیور شیرجه زد و جلوی پروفسور روی زمین افتاد.
«...مرگخواره. می‌خواد من رو بکشه.»
پروفسور پرنگ طوری که انگار دارد نحوۀ درآورد هستۀ نارگلاف از غلافش را توضیح می‌داد، گفت:
«بازسازی شرایط واقعی!»
کرو که انگار از اجرای طلسم خیلی خسته شده بود، روی سکو خرناس می‌کشید.
الیور خیلی یاواش از سکو بالا رفت و با خودش تکرار کرد:
«بازسازی...بازسازی...پس این نباید واقعی...»
چوب دستی‌اش را بالا آورد و نعره زد:
«ایمپدیمنتا!»
بدن کرو طناب پیچ شد، اما ناگهان پیچ و تاب خورد و آب رفت و کوچک شد. ناگهان الیور نفسش را در سینه حبس کرد و گفت:
«دابی؟»
دابی سر تکان داد:
«دابی دوئل کردن دوست داشت، اما جادوگرا به دابی چوبدستی نداد. اما پروفسور پرنگ مهربان بود و به دابی فرصت داد.»
فک الیور باز مانده بود و به دابی نگاه می‌کرد. دابی ناگهان نگاهش به طناب‌ها افتاد که حالا شل شده بودند و روی زمین افتاده بودند. دابی طناب را برداشت و فریاد زد:
«ارباب ریورس دابی رو با طناب پوشش داد. دابی حالا آزاده!»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#15
بلاتریکس بافریادی جواب داد:
«کار ن‍...می...کُ...نه... فهمیدی شل مغز؟»
اوری سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:
«متاسفم بلا، اما انگار زیادی هیجان زده شدی جادوت هنگ کرده. صبر کن من امتحان کنم.»
سپس بدون اینکه جای به خصوصی را نشانه بگیرد، چوب‌دستی‌اش را موج داد و نعره زد:
«اینسندیو!»
ناگهان مقدار زیادی مواد مذاب از نوک چوبدستی اوری بیرون پاشید و همه را سوزاند. اوری به زور و بدبختی همه‌شان را خاموش کرد و با پوزخندی به بلاتریکس کنایه زد:
«دیدی فشفشه خانم؟»
بلاتریکس اخم کرد و چوب‌دستی‌اش را تکان داد، تا یک پارچ، چرک خیارک غده دار شد ظاهر کند و دست دماغش را که سوخته بود در آن فرو کند. کراب، به اوری اشاره کرد و گفت:
«آتیش بازی بسه. نقشه رو بگیر و راه رو نشون بده تا کلا نکشتیمون.»
رکسان با صدای جیغ جیغی‌اش گفت:
«نمی‌شه.»
همه به سمت او برگشتند و یک صدا پرسیدند:
«اون وقت چرا؟»
رکسان مقداری خاکستر را که کف دستش بود بالا گرفت و نالید:
«اوری سوزوندش.»
بلاتریکس که دماغش را در پارچ چرک خیارک غده دار فرو کرده بود، هول کرد و مقدار زیادی از چرک را با دماغش بالا کشید. کراب با کف دست به پیشانی‌اش کوبید و کراوچ از فرق سر تا نوک پا از عصبانیت قرمز شد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
«کروشیو

بعد از اینکه همه عقده‌شان را روی اوری بیچاره خالی کردند و زنگ زدند سنت مانکو تا بیایند و ببرندش، بلاتریکس جیغ کشید و گفت:
«فهمیدم، یافتم، گرفتم. برگرمی‌گردیم هاگوارتز.»
همه با هم گفتند:
«نه خیر. مگه مریضیم؟»
«نه. البته بعضیامون هستیم. خود ارباب هم مشکوک به کروناست، ولی این که ربطی نداره. بریم هاگوارتز رون ویزلی رو گیر بیاریم.»
همه یک صدا پرسیدند:
« که چی بشه؟»
بلا پارچ را مثل نارنجک به پشت سرش انداخت و جواب داد:
«که بعدش فرد و جرج و پیدا کنیم و ازشون بپرسیم بعد از اینکه نقشه رو از اتاق فلیچ کش رفتن کجا گذاشتن. اونا حتما می‌دونن.»
همۀ مرگ‌خوار‌ها از ته لوزالمعده‌شان آهی کشیدند و به راهی که باید از آن برمی‌گشتند، نگاه کردند.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۰۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#16
ناگهان هشت طلسم سرخ به طرف تازه وارد شلیک شدند، اما از او گذشتند و دیوار پشت سرش را پودر کردند. بلاتریکس پس از اینکه گرد و خاک خوابید و همه‌شان پناه گرفتند، سرک کشید تا بتواند نتیجۀ کارشان را ببیند.
«نههههههه! امکان نداره. من خودم کشتمت. رفتی توی اون طاق مسخره و مردی خودم دیدم.»
روح سیریوس قهقهه‌ای زد و با حرکتی نرم به وسط اتاق دامبلدور سر خورد. رکسان خیلی آرام یکی از گره‌های موی بلا را باز کرد. سیریوس با تحقیر به همه‌شان نگاهی انداخت و گفت:
«شما احمقا می‌خواین دامبلدور رو بکشین؟ اون حتی جنازه‌ش هم از ارباب شما خیلی چیزای بیشتری داره.»
مرگ خوارها به همدیگر نگاهی انداختند و پرسیدند:
«مثلا چی؟»
«حدس بزنید. البته اگه مغز اندازۀ گوی طلاییتون کار هم می‌کنه.»
بلا گفت:«مو؟»
اوری پرسید:«کفن؟»
یکی دیگر حدس زد:«آهان دو متر قبر تو هاگوارتز؟»
سیریوس که قبل از مرگش هم اعصاب درست و حسابی نداشت، حالا زودتر جوش می‌آورد.
«اینا که چیزی نیست. دامبلدور یه حس اضافه‌ داره که ولدی نداره، اونم بویاییه. اربابتون دماغ نداره!»
بلا هراسان گفت:
«واقعا؟ تا حالا دقت نکرده بودم. رکسان این راست می‌گه؟ رکسان کوشی؟»
رکسان جواب نداد. انگار گم شده بود. بلا چوب‌دستی‌اش را به سمت روح بلک گرفت و غرید:
«راستش رو بگو خائن. کی دماغ ارباب رو کنده؟»
سیریوس جواب داد:
«من نمی‌دونم، اما حتما خودش می‌دونه. اما به نظرم بهتره اول نقشۀ غارتگر رو که ته یه دریاچۀ یخ زده، وسط یه جنگل پر از برفه پیدا کنید، تا بعدش هم دامبلدور رو پیدا کنید. شاید اون موقع لرد سیاه به جای جایزه براتون تعریف کرد که دماغش چی شده.»


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
#17
الیور خسته و کوفته از پله‌های پشت فرشینه پایین می‌آمد که تقریبا با کل بچه‌های گروه هافلپاف مواجه شد.
همه روی پله ایستاده بودند و دربارۀ چیزی بحث بحث می‌کردند. در میان آن‌ها ارنی، سدریک و رکسان را دید. با سرفه‌ای ساختگی اعلام حضور کرد و ناگهان هفت هشت تا چوبدستی به سمتش نشانه رفتند.
«سلام بچه‌ها.»
ارنی چوبدستی‌اش را کمی پایین آورد و چشمانش را تنگ کرد. الیور همچنان که دست‌هابش را بالا گرفته بود گفت:
«واقعا من رو یادتون نمیاد؟ من الیورم... ریورس...»
بچه‌های هافلپاف همچنان در سکوت بودند که ناگهان سدریک گفت:«تو شازده رو ندیدی؟ یه شال قرمز داشت.» الیور که اصلا از این خوش‌آمد گویی ذوق مرگ شده بود جواب داد:«آره دیدمش. وقتی از گرینگوتز بیرون می‌اومدم دیدم دستگیر شده. آخه رفته بود زیر آبشاری که اون توعه تا روباهش رو که به شال تبدیل شده بود به شکل اول دربیاره. هی می‌گفت تقصیر من نیست هاگرید بهم گفته.»
همۀ هافلی‌ها با هم گفتند:«چیییییییی؟؟؟؟؟»
الیور که دید نزدیک است همۀ گروه با هم سکته کنن سریع گفت:«نترسید بابا! مگه چی شده حالا؟ تازه شازده آزاد شد. الا دیدمش که داشت می‌رفت سمت اون بید دیوونهه، بهش گفتم حواسش باشه و دعوتش کردم بیاد یه چای مهمون ننه جون باشه اما گفت کار داره. بدو بدو رفت.»
سدریک دست به دامن ارنی شد و التماس کنان گفت:
«ارنی جون مرلین بذار یه ذره شکنجش بدم نمی‌کشمش. دوبار اون شازده رو دیده و همینجوری ولش کرده بره.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۹
#18
نام: الیور ریورس

گروه: با افتخار هافلپاف!

چوب دستی: چوب درخت مو. سی سانت. موی دم تک‌شاخ. انعطاف پذیر به اندازۀ کافی.

جارو هم نمی‌خوام اصلا.

پاترونوس: جغد بزرگ خاکستری.

ظاهر: لاغر. موهای خرمایی که جلوش کلی موج داره. عینکی(نصف پایینش گرده بالاش هم سه ضلع بالایی شش ضلعی.) قد متوسط. چشم‌هایی قهوه‌ای.

خلاصۀ زندگینامه:
بنده وسط یه خانوادۀ ماگل به دنیا اومدم. اون یه قاشق چایخوری جادویی که خودش نشون می‌داد، فقط باعث می‌شد همه بهم بگن دست و پا چلفتی. اون روزی که یه جغد از پنجره پرت شد توی خونه رو خیلی خوب یادمه. انگار قبلش گیر کرده بود به بند رخت. خلاصه ماگل‌ها که عادت ندارن هر روز یه جغد پرت بشه تو خونشون، داشتن اون بدبخت رو بیرون می‌کردن که من نامه رو ازش گرفتم و فهمیدم یه جایی هم هست که ما رو آدم حساب کنن.

شاید به‌خاطر این یه مدت که نبودم، بچه‌ها یادشون رفته باشه، اما به من می‌گفتن الیور تک‌پر. بنده نویسنده هستم و پول تحصیلم رو تا سال ششم از همین راه درآوردم. به کلاس‌های وردهای جادویی، تغییر شکل و دفاع دربرابر جادوی سیاه علاقه دارم.

من دوستای صمیمی کمی دارم، اما اگه با کسی دوست بشم، هرکاری براش می‌کنم. البته کارای خوب.
عاشق رمانم و نوشتنم هم از همین جا شروع شد. قبلاً داستان‌هایی از دنیای ماگل‌ها برای جادوگرا می‌نوشتم، اما به غیر تعداد کمی که اکثرا هم ماگل‌زاده بودن، استقبال خوبی نشد. به خاطر همین دارم خودم می‌کشم که از وزارت‌خونه محوز بگیرم که داستان جادوگرا رو تو دنیای ماگل‌ها چاپ کنم. شما رو به ریش مرلین دعا کنید قبول کنن. من نمی‌خوام بعد این همه تحصیل برگردم تو دنیای مسخرۀ مشنگی.


تایید شد.
خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۸ ۳:۰۶:۰۹


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#19
نام: اولیور ریورس
گروه: هافلپاف با افتخار
سن:۱۷
پدر و مادر ماگل(چرا آخه!!؟)
ویژگی های ظاهری: موهای مشکی موج دار. چشم های قهوه‌ای.عینکی. قد متوسط. پوست روشن.لاغر.
علایق: رمان خوندن. رمان نوشتن. گروهم.کلاس ورد های جادویی و تغییر شکل.
چوب دستی:چوب درخت مو. رگ قلب اژدها

من بیچاره که از اول وسط ماگل ها بودم و هیچی نمی دونستم و کارای جادویی که دست خودم نبود فقط باعث می شد فکر کنن من دست و پا چلفتی ام(نامردا)! وقتی هم که یه جغد میاد تو خونه ی ماگل ها همه سعی می کنن بندازنش بیرون ولی خدارو شکر وقتی جغده دیدی وضعیت این شکلیه نامه رو انداخت و رفت . نامه رو که خوندم از تعجب کف کردم و وقتی که کوچه دیاگون رو دیدم یه حموم سیار شدم😂 به هاگوارتز هم که رفتم سعی کردم رمان بنویسم و چاپ کنم ولی نه درباره جادوگرها(چون خودشون اینقدر ماجرا های خفن داشتن که رمان های من حوصله سر بر بود فقط)پس درباره ماگل ها نوشتم و بعضی از جادوگر ها که یه ذره کنجکاو بودن اون ها رو خریدن و تونستم پول وسایل هر سال ام رو خودم دربیارم.(چون مطمئن بودم مامان بابام عمرا بذارن من برم مدرسه جادوگری) تازه مجبور بودم خیلی وقت ها هم حافظه شونو اصلاح کنم. خلاصه الانم دارم سعی می کنم مجوز بگیرم از وزارت خونه که داستان های جادوگر ها رو تو جامعه ماگل ها چاپ کنم. شما رو به سیبیل مرلین دعا کنین اجازه بدن.



جالب بود!

تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۶ ۱۵:۳۱:۴۱

با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


من از اول گریفیندوری نبودم!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸
#20
کلاه عزیز سلام.
لطفا منو توی هافلپاف بزار.
چون می دونم احساساتی هستم. به عدالت خیلی اهمیت میدم. دوست دارم بهترین باشم. و از اسلایترین و ریونکلاو هم زیاد خوشم نمیاد


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.