گابریل ترومن
Vs
بیدل نقال
صبح باطراوت و دلنگیز خوبی بود فقط اگه این اتفاق های اخیر را حساب نکنیم و ممنوعا الکار شدن را .
فلش بک
یه روز صبح آفتابی دیگر در دفتر بیدل نقال در ساختمانی نزدیک خانه ی بیدل ها را آغاز شده بود .
در ساختمان همهمه ی زیادی بر پا بود .
از این ور به اون ور از اون ور به این ور این اونو صدا میزد این اینو صدا میزد خلاصه روز شلوغی بود . اشتباه نکنید همیشه شلوغ بود چون همه ی جای دنیا همیشه در حال اتفاق بود .
و اگر کسی نبود اینها را یادداشت کند چه کسی این کار را میکرد ؟
برای بیدل ما فشار زیادی بود . چرا او مسئول این همه کار بود و چون ادم معروفی بود این کار ها بیشتر به او سپرده میشد . آخر مشهور بودن هم مسئولیتی دارد .
- آقای بیدل این اتفاق مال سه دقیقه ی پیش بود لرد یکی از مرگ خوار ها رو دود کرد .
- نمیتونستی اینو همون موقع بگی ؟
- اخه قربان سرتون شلوغ بود و من گفتم مزاحمان نشم .
- ساکت برو بیرون .
- قربان ، قربان !
- چی شده ؟
- یه اتفاق مهم افتاده ! میگن چوب دستی مرگ پیدا شده و از شما خواستن به کوچه دیاگون برین و اون تو تاریخ بنویسین . اخه شما داستانش رو نوشتین .
سپس بیدل کت آبی فیروزه ای اش را می پوشد و اماده ی رفتن میشود .
سپس خود را از دفترش به کوچه ی دیاگون آپارات میکند . و سپس در جستجوی چوب دستی مرگ میرود .
- شما آقای بیدل معروف نیستین ؟
- بله خودم هستم گفته بودید برای بازدید چوب دستی بیام .
- بله خوب چوب دستی کجاست ؟
سپس جایگاهی کوچک که روی
ان پارچه ای سفید پهن است را میآورند و ملافه ی آن را بر می دارند.
- چطور ممکنه خودشه !
در آن لحظه و بعد از جمله ی بیدل مردی با چهره ای سر پوشیده چوب دستی را میاورد و فرار میکند .
بیدل که انتظار همچین لحظه ای را داشته است به دنبال او میرود .
- صبر کن .
-صبر کن .
بیدل درست است که پیرمرد است ولی بدنی ورزیده و اماده دارد به مرد سر پوشیده نزدیک میشود . و لباس او را میگیرد . چوب دستی در دست او می افتد .
- آقای بیدل شما !
- شما چی چکار کردم مگه ؟
- شما چوب دستی رو بردید ولی من نبردمش .
سپس چند مرد او را میگیرند و او را میبرند .
پایان فلش بک
حالا بعد از ازاد شدن بیدل از ازکابان میگذرد . کار او تعطیل شده است و کسی به او شغلی نمیدهد حتی بار بر .
همه از او متنفر شده اند . و کسی دیگر دوست او نیست .
از کارش بیکار شده است . همه او را ترک کرده اند .
به هرکجا می رفت بخاطر سابقه به او کار نمی دادند .
و حتی او را بیرون میکردند .
و حتی جمله های از قبیل دزدک دورو متقلب و همین القاب
- چرا اخه
-چرا من
و سپس گریه اش میگیرد شاید سر نوشت او این باشد ولی خودش باید سرنوشت خودش را تعین می کرد نه سر نوشت . پس اماده شد که ناگهان. فکری به ذهن او رسید .
- یافتم! یافتم !
این داستان ادامه دارد .