هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#11
بخاطر یک مشت افتخار!

پارت آخر!



گروه در سکوت غریبی فرو رفته بود.
نیکلاس و سوزانا به فکر جستجوگر بودند.
همه به بستنی خوردن لیلی خیره شده بودند.
نیک با درماندگی به بقیه نگاه کرد.
-حالا چیکار کنیم؟!
همه با ناراحتی سر تکون می‌دادند.
همه..
البته همه به جز لین.
لین با چشمانی که ریز شده بود به لیلی نگاه میکرد بعد انگار که فکری به سرش زده باشد دستش رو تو هوا مشت کرد.
انقدر جوگیر شده بود که حتی چراغ بالای سرش هم قابل دیدن بود.
لین پوستر گوی زرین رو جلوی لیلی گرفت و بعد با دستش به اون اشاره کرد.
چشمان لیلی برق زد.با دستش گوی درون پوستر را لمس کرد.
بعد شروع به جیغ زدن کرد.
-من اینو میخواااااممممممممم
لبخند لین روی لب هایش خشکید. فکر اینجای قضیه رو نکرده بود.دست دیانا رو کشید جلوی لیلی آورد.
دیانا با حالت آرومی گفت:
-اگر اینو میخوای باید سوار اون جارو بشی.
لیلی با اخم بلند شد به سمت جارو رفت‌.
روی جارو جا گرفت.
جارو دو سانت بالا نرفته بود که لیلی با سر از روی آن افتاد.
سوزانا با حالت درهمی سر تکون داد.
-حداقل تلاشش رو کرد.
لیلی اینبار مصمم تر از هروقت دیگه ای بلند شد و روی جارو نشست .
جارو بالا رفت و لیلی دو دستی و با ترس چوب جارو رو چسبیده بود.
با بالا رفتن لیلی صدای جیغ و داد گروه بلند شد.
-همینهههه
- ما برنده ایییممم
-اینههههه
لیلی خنده ای کودکانه ای کرد و منتظر بقیه شد
با صدای خشمگین داور همه سوار جارو های خودشون شدن و ادوارد رو به مادر کایلین سپردن.

همه آماده ای سوت داور بودند.

کمی بعد

یکمی بیشتر

یه لحضه صبر کنید ببینم.
گویا مشاور مذهبی گروه ترنسیلوانیا مانع شروع بازی میشده.درواقع از گوشه ی زمین مشاور مذهبی آنها که حس علی دایی گرفته بود با بلندگوی جادویی از کنار زمین فریاد میزد:
-به خدا توکل کنید. به امید حق علیه باطل شما خواهید برد.
گویا نسخه ی ماگلی حاج آقا قرائتی رو نمیتونستن بیارن نسخه ی جادوگریش رو آورده بودن.
بالاخره به هر نحوه ی بود مشاور مذهبی رو کنار کشیدن و گذاشتن سوت داور کل زمین رو پر کنه.
با صدای سوت جارو ها به حرکت درآمدن و هیاهوی تماشاچیان کل زمین رو پر کرد.
همه بدنبال گوی زرین راه افتادند.

پنج دقیقه بعد

گروه بخاطر یک مشت افتخار از شدت آسیب دیدگی نای تکان خوردن نداشتند.
همه شون روی جارو هاشون ولو شده بودند.
و اما لیلی ...
انگار به هر نحوی میخواست جست‌وجوگر تیم مقابل را از روی زمین محو کند.
در همین بین نیک برای کنترل کردن اوضاع چوب جاروشو به طرف پایین پایین برد.
به سرعت به طرف مادر کایلین رفت.
-هی..بچه کحاست؟!
مادر کایلین که هنزفری هایش را در گوشش برو کرده بود و کتاب ماگلیش را در دست داشت اعتنایی به نیک نکرد.
نیکلاس ایندفعه کتاب پیرزن رو از بین دست هاش بیروت کشید.
-بچه کجاستت؟!
زن عینکش رو در چشم هایش جا به جا کرد و به صندلی کودک کنارش اشاره کرد.
اما...
اون صندلی خالی بود.
پس بچه کجاستت؟!
نیک در حالی که فکر میکرد هی چیز از این بدتر نمی‌شود در آسمان جسمی در حال سقوط دید.
البته بعد از سقوط جسم متوجه شد اون جسم لیلی بوده.
لیلی در حالی که دندان هاشو به جستجوگر تیم مقابل نشان می‌داد دوباره سعی کرد روی جارو بشینه که نیکلاس جلوشو گرفت.
درحالی که بین تماشاچیان چشم می چرخوند تا ادوارد رو پیدا کنه دست لیلی رو گرفته بود‌.
با دیدن جمعی که انگشتانشان را میمکند و صدا های نامفهومی تولید می‌کنند به طرف تماشاچیان پرید در حالی که ادوارد را زیر بغلش زده بود سعی کرد از اونجا دور بشه که کسی یقه ی او را گرفت.
-هی مرد من روی شما شرط بستم.
نیکلاس درحالی که لبخند مصنوعی روی لب هاش می‌نشاند سعی کرد یقیه اشو از زیر دست مرد آزاد کند.
-بازی هنوز تموم نشده،ما برنده ی واقعی ایمم.
اما خب...
چندان وضع تیم تعرفی نداشت.
مرد عصبی غرید.
-متاسفانه من زیاد صبر نیستم..
بعد مشتی تو صورت نیکلاس زد.
اما بقیه ی تماشاچی ها به جای دفاع از نیکلاس به مرد کمک کردند تا بهتر نیکلاس را زیر بار کتک بگیرد.
نیکلاس که اوضاع را قاراشمیش دید ادوارد را بالا انداخت.
ادوارد چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد..
و در بغل لیلی افتاد.
لیلی که نمی‌خواست از تماشاچی ها زخمی بشه تاتی تاتی عقب رفت و سوار جارو شد.
کمی که بالا رفتن لیلی با بدخلقی گفت:
-همش تقصیر تو بود بیسور.
-نخیر تقصیر تو بود بیسور تر.
-نخیرم تقصیر تو بود.
-نخیرم تقصیر تو بود‌.
دعوا انقدر بالا گرفته بود که آنها به کل گوی زرین رو فراموش کرده بودند.
با داد دیانا که اسم لیلی رو صدا میزد آنها به خودشان آمدند.
تبم در وضع بدی فرو رفته بود.
ناتانیل و کایلین به زور سر پا بودند.
سوزانا زخمی شده بود و دیانا به زور مقاومت کرده بود.
نیکلاس هم که...
انگار جنگ بود!
لیلی چینی به بینی اش انداخت و نگاه معنا داری به ادوارد کرد.
ادوارد هم مصمم سر تکون داد.
هیچکس نفهمید آن لحضه لیلی چی در گوش ادوارد گفت.
ولی لحضه ای بعد آنها به جستجوگر تیم مقابل حمله کرده بودند.
دادلی آنقدر به گوی زرین نزدیک بود که می‌توانست با یک پرش آن را بگیرد.
اما از پشت لیلی به آن نزدیک شد و ادوارد را به طرف جلو پرت کرد.
ادوارد در هوا غلطی خورد و به پشت دادلی چسبید و همین لباس او را زیر دست هایش حس کرد گاز محکمی از پشتش گرفت.
دادلی که با لبخند خبیثی به گوی خیره شده بود ناگهان چشمانش برق زد. آب دهانش روی لب هایش جاری شد.
تعادلش را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد.
لیلی سریع جلو رفت ادوارد را که از پشت به او گرفت.
و به سرعت گوی را در دستش گرفت.
با سوت بلند داور لیلی ادوارد را در آغوش گرفت.
نیکلاس از بین جمعیتی که تازه متوجه برد تیم بخاطر یک مشت افتخار شدندبالا آمد لبخند زد
نیکلاس را رها کردند در حالی که لپ او را می‌کشیدند او را بغل می‌کردند.
کل تیم خوشحال بودند.
اما ناگهان...
آسمان به دو رنگ درآمد.
طرفی سیاه و طرفی سفید.
دادلی در آسمان و زمین معلق ماند.
لپ های نیکلاس بین دس های شخصی گیر افتاده بود و کش آمده بود.
درحالی که تمام مرد در حالت خودشان خشکشان زده بود گروه بخاطر یک مشت افتخار با تعجب به هم نگاه میکردند.
از شکاف آسمان اسبی با با هزاران خدمتکار پایین آمد.
رو به لیلی کرد و با اشاره ای بچه را از دستش درآورد.
ادوارد که در هوا پرواز میکرد از پدرش فاصله کرد و به تیم اشاره کرد.
-من میخوام اینجا بمونم.
مرلین به سختی نفسش را بیرون داد و فقط یک کلمه رو زمزمه کرد.
-خونه.
بچه با ناراحتی سرش رو تکون داد.
-نه
مرلین جلو رفت او را در آغوش گرفت.
-مطمئنا مادرت جفتمون به هم گره میزنه پس باید بریم.
و بعد لبخندی به تیم مقابلش زد.
-از شما متشکرم بابت لطفی که در حق ادوارد کردید.
بعد لبخندش از روی صورتش محو شد در حالی که دستش را بالا می آورد ادامه داد.
-اما حافظه هاتون باید...
-نه.لفطا
این صدای ادوارد بود.همه با تعجب به طرف ادوارد برگشتند.
مرلین ابرویش را بالا داد و بعد با تعجب به تیم بخاطر یک مشت افتخار نگاه کرد.
-پس میتوانید بروید ولی از این موضوع به کسی چیزی...
بعد منتظر به آنها نگاه کرد.
تماشا چیان زیپ دهان خود را بستند
- زززززیییییپپپپ
مرلین لبخند کوچیکی زد.
-روی حرفتون حساب کردم.
بعد برگشت و دستش را بالا برد تا به آسمان برگردند.
لیلی اشک سمجی که در چشمش شناور بود را کنار زد و برای ادوارد دست تکون داد.
ادوارد هم لبخند درخشانی زد و اشک هایش را پاک کرد.
بعد از لحضه ای دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.دادلی با مخ به زمین خورد.لپ های نیکلاس رها شد.
و سوت های پیروزی به صدا در آمدند.
لیلی که حالا اثر گاز ادوارد دیگر رویش نبود در حالی که به گوی زرین و حلقه ی طلایی که ادوارد در جیبش گذاشته بود نگاه میکرد به آسمان نگاه کرد.
-فکر کنم دلمون براش تنگ بشه.
تمام اعضای تیم به آسمان‌نگاه کردند.
حتما دلشان برای یکبار دیگر دیدنش تنگ میشد.:)



◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱
#12
-رای من آشپزی.
-رای من بدنسازی.
-رای من تک نوازی.
-رای من...
بلاتریکس که اوضاع را در هم با چوب دستیش به دهن های آنها اشاره کرد و با یک حرکت اتاق در سکوت فرو رفت.
درحالی که تمام دقتش را معطوف به تابلو کرده بود نگاه دیگری به مرگخوار ها انداخت.
-کتی و اسکورپیوس کجان؟!
اما مرگخوار ها با جود طلسم او قادر به پاسخگویی نبودند.
بلاتریکس با دیدن سکوت فریاد زد:
-خب حرف بزنید دیگه!
مرگخوار ها با حالت زاری به دهن های بستشون اشاره کردن.
بلا که تازه یادش افتاد دهن های آنها بستس چوب دستیش رو بالا آورد که..
-نه ولش کن، ارزش ندارن مغزم را بخورید.
بعد به راه پله نگاه کرد و با غرور ادامه داد.
-به طبقات بالا می‌رویم و در کلاسی که در شان ما باشد شرکت میکنیم.
..


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲:۱۳ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱
#13
یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)


"خب افتادن یک درس نباید خیلیم دور از انتظار باشه..نه؟"
میشه گفت اولین فکری که از سر لیلی گذشت همین بود.
هیچوقت انجام این حرکت بشدت مسخره رو درک نکرده بود.
دو نفر میرن از هم کتک میخورن بقیه هم فردی که شانس بیشتری برای برنده شدن داره رو تشویق میکنن.
با خستگی روی صندلی قهوه خانه ولو شد.
داشت به این فکر میکرد که چه بهانه ای برای درس پروفسور آرکو جور کند تا بیشترین عضو سالم توی بدنش رو داشته باشه!
اما تمرکزش با فریاد هایی که دم گوشش زده میشد بهم ریخت.
-هی لیلی اینو نگاه کن..لیلی.لیلی پاشو
ببین..زودباش
گوشه ی چشمش رو باز کرد.
درسته!
حتی نیاز به فکر نبود.به راحتی میشد فهمید اون امیلیه
لیلی با حرص گفت:
-چته
امیلی دوباره لیلی رو تکان داد و دم گوشش فریاد زد:
-باید اینو ببینی..زودباش.لیلی..لطفاا
لیلی با حرص پاهاش رو از روی میز برداشت و صاف روی صندلی نشست.
-خب؟
امیلی کتاب قطوری رو بر روی میز انداخت.
انقدر قطور که بلند کردنش به تنهایی سخت بود.
با دیدن اسم کتاب اندازه ی چشمانش به بزرگترین حالت خودش رسید.
-اینو..میگم..اینو..از کجا آوردیی؟
امیلی با ذوق گفت:
-پروفسور بل
بعد از میز فاصله گرفت و درحالی که ادای کتی رو درمی‌آورد گفت:
-اینو بگیر بچه.مراقبش باش.فقط گوشه هاشو قارقارو گاز زده
لیلی خنده ای کرد دستاش رو به آسمون گرفت فریاد زد:
-آه مرلین..چقدر حماسی.دیگه نمیتونم این حجم از حماسی بودن این سکانس رو تحمل کنم
امیلی جلو اومد و با خنده ضربه ای به دست لیلی زد
لیلی دوباره خنده ای کرد و دستش رو دراز کرد تا کتاب رو برداره که..
پسری کتاب رو از روی میز برداشت و با صدای بلند شروع به مسخره کردن کتاب کرد.
-وای..دیگه نمیتونم جانوران جادویی؟!..شما ها بهتره فعلا از مادرتون اجازه بگیرید البته قبل از خوردن شیرتون.
لیلی بیخیال به حرف های پسر سر کتاب رو بین انگشتاش گرفت و از بین دندون های قفل شدش غرید.
-پسش بده.
پسر کتاب رو از بین انگشت های لیلی بیرون کشید و با پوزخند فریاد زد.
-چرا باید اینکارو بکنم؟!
لیلی روی پنجه ی پا ایستاد تا هم قد پسر باشه.
درحالی که با حرص به چشمای پسر خیره شده بود..
ضربه ای تو گوش اون زد و کتاب رو از دستش بیرون کشید.
درحالی که دست امیلی رو گرفته بود و میخواست فرار کنه صدای پسر رو از بین جمعیت شنید.
-اگه پاتر هم اینجا بود فرار میکرد.الحق که دختر همون پدر ترسویی
لیلی از حرکت ایستاد.
کتاب رو توی سینه ی امیلی کوبوند و به طرف جمعیت برگشت.
-یک بار دیگه تکرار کن چه غلطی کردی؟!
پسر سرشو پایین برد زمزمه کرد.
-بدجور داری میسوزی
لیلی خنده ی بلندی کرد و گفت:
-مثل اینکه تو بدجور سوختی که اینجوری داری خودتو به در و دیوار میکوبی تا دیده شی.
پسر دستش رو زیر چانه اش گذاشت و ادای فکر کردن رو درآورد.
-که اینطور.چه طوره..که .. یعنی..بیا دوئل کنیم.
با دیدن قیافه های هیجان زده ی جمعیت اضافه کرد.
-اگه من بردم کتاب مال من.اگه تو بردی این مال تو
بعد زمان برگردان کوچکی رو از جیبش بیرون آورد و منتظر به لیلی خیره شد.
جمعیت اجازه ی جواب دادن به لیلی نکردن و با صدای بلند فریاد میزدن "دوئل"
خب.. ضرری هم نداشت با دوئل باز هم لیلی چیزی از دست نمی‌داد.کتاب هم که مال امیلی بود.
خب البته امیلی باید با سختی زندگی آشنا بشه!
لیلی فریاد زد:
-قبولهه
صدای جیغ و فریاد به گوش می‌رسید.
از اون صدا ها معلوم شد که اسم پسر جیکوب بود.
اونها شروع کردن.
جیکوب با تمام قدرتش به سمت لیلی طلسم میفرستاد و لیلی فقط دفاع میکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه ی متوالی حرکت جیکوب و دفاع های لیلی..
جیکوب خسته شد.
برگشت تا نفسی بگیرد .
لیلی فرصت رو غنیمت شمرد طلسم کروشیو به سمت پسر فرستاد.
ولی جیکوب خودش رو به طرف دیگه ای پرت کرد و از طلسم جاخالی داد.
درحالی که سعی میکرد بلند شه تیکه شیشه ی بزرگی رو در کنار صندلی دید.
برای اون کسر شان بود که از یک دختر بچه شکست بخورد.
پس باید فکری میکرد.
سریع تیکه شیشه رو در جیبش گذاشت و بلند شد.
و دوباره شروع به فرستادن طلسم های سنگینی به سمت لیلی کرد.
و درست وقتی که دوئل بالا گرفته بود تیکه شیشه رو به سمت لیلی پرت کرد.
لیلی درحالی که روی زمین افتاده بود فقط میتوانست به شیشه نگاه کند..
با به یاد آوردن طلسم پروفسور آرکو در صدم ثانیه چوب دستیش رو به سمت شیشه گرفت و فریاد زد:
-برگردونیموس
شیشه با همان سرعت به طرف جیکوب برگشت . از کنار صورت او گذشت و خراش کوچیکی روی صورتش نقش بست.
چاقو دقیقا کنار صورت جیکوب روی دیوار چوبی جا خوش کرد.
لیلی لبخند پیروزمندانه ای به قیافه ی ترسیده ی پسر زد و در حالی که دست امیلی رو می‌کشید بلند گفت:
-بار آخرتون باشه که راجب پدر من اینطوری حرف می‌زنید!
زمان برگردانی که حالا مال اون بود رو از روی زمین برداشت و داخل جیبش گذاشت و از اونجا خارج شد.
لبخند از صورتش پاک نمیشد.
زیر لب زمزمه کرد:
-فکر کنم حالا میتونم تکلیف پروفسور رو تحویل بدم..
امیلی با گنگی به طرف لیلی برگشت.
-هن؟..
لیلی سریع سر تکون داد و دست امیلی رو به سمت خوابگاه کشید.
-هیچییی



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۲:۱۹:۱۱
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲۳ ۱۰:۴۸:۴۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
#14
پاهایش تا زانو توی برف فرو رفته بود.درحالی که از سرما میلرزد به طرف خانه ای که به سختی در طوفان دیده میشود هجوم برد.
با پایش ضربه محکمی به در میزند.
با باز شدن در سریع وارد خانه شد.آماده میشود سلام کند.که...با دیدن چوب دستی هایی که از نوک دماغ تا پاهایش را نشانه گرفتند آب دهانش را قورت میدهد و لبخند ملیحی روی لب هاش شکل میگیرد و اولین چیزی که به ذهنش میرسد را به زبان می آورد.
-راستش من برای..برای عضویت اومدم


-

۱-هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
منتظر بودم فعالیت هام بیشتر شه. :)

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
حجم ریش های دامبلدور مانع غذا خوردن او میشود.حتی در بسیاری از موقعیت ها دیده شده بد از خوردن سوپ مجبور به شستن ریش های خویش میشود!
ولی ارباب هیچوقت غذا در ریش هایشان گیر نمیکند .درواقع ایشان ریشی ندارند که غذا در آن گیر کند.این هم از دوراندیشی ارباب است که هیچوقت ریش نمیگذارند.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
به قنادی ها حمله کنیم و تمام شیرینی های آنها را برای خودمون برداریم!

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
لیلی لونا پاتر: توت فرنگی
*درحالی که به شخصی که با ابرو های درهم کشیده درحال خوندن فرمش است خیره شده است. فرد را از روی چراغی که بالای سرشون درحال حرکت است و فضا را جنایی تر کرده برمیدارد میگوید:
-شما این که خودمون نباشیم رو ذکر نکرده بودید!..جدا از اون نمیدونید من وقتی داشتم این لقب رو به خودم میدادم ناراحت بودم حالا اگر خواستید خشن تر هم باشه میتونیم بگیم توت فرنگی شکلاتی..چطوره؟!*


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
امضا کردن قرارداد با رستوران های ماگلی.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
براشون سنگ قبر درست میکنیم انقدر منتظر میشیم تا خودشون خجالت بکشن بمیرن!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
میبرمش خوابگاه هاگوارتز همه رو میترسونیم و بعد قبل اینکه به قتل برسیم برمیگردیم.تازهه میتونه با حیوون های من هم دوست باشه
*لبخند های ملیح فرد*

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
مگه تو از من پرسیدی چرا بینی و مو دارم که من بخوام به این سوال زشتت جواب بدم!
خجالتم خوب چیزیه.

۹-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
بافتن جوراب برای ارباب


*درحالی که دستش را زیر چانه اش گذاشته و مظلومانه منتظر جواب است*


بلاتریکس چوبدستی‌اش را از روی دماغ لیلی برداشته، عقب می‌برد.
-اومدی عضو شی؟

و بدون منتظر ماندن برای پاسخ لیلی، آرنج او را گرفته، دنبال خودش به داخل می‌کشد.
-بیا بیا ببینم چه خبره!

………
لیلی عزیز

اولین نکته این که من یه سوالی یه جایی دیدم که حالا نمی‌خوام بهش اشاره کنم ()، اون سوال به امید مرلین صرفا جهت بالا بردن اطلاعات عمومیتون بود دیگه؟
من پست‌هات رو هم خوندم. آخرین پست ایفات بهتر از پست‌های قبلیش بود، اما باز هنوز خیلی جا واسه پیشرفت داری.
هنوز انگار یه کمی پست‌هات خامن. بهترین راه برای حل این مشکل بیشتر کردن فعالیتته. هرچی بیشتر بنویسی و بیشتر بخونی، بیشتر پیشرفت می‌کنی. و برای عضویت در گروه مرگخواران هم باید برسی به سطح متوسط گروه که بدونیم توی فعالیت های گروهی می‌تونی پا به پای بقیه پیش بری.
پس فعلا بنویس و نقد بگیر و سعی کن هربار ایرادات قبلی رو رفع کنی و بهتر بنویسی.
دفعه دیگه هم که خواستی درخواست بدی، لازم نیست دوباره فرم رو پر کنی. فقط اینجا یه پست بزن که من برم و دوباره بررسی کنم پست‌هات رو.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۶ ۱۴:۳۲:۳۶

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ شنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۱
#15
خبرنگار ها با تعجب به او خیره شده بودند.
بین جمعیت خبرنگاری که از همه ی اونها کم تجربه تر بود جثه ی کوچکش رو بالا کشید.
و درحالی‌که چینی به بینی کوچیکش میداد فریاد زد:
-این یعنی طغیان شما علیه سرباز کماندار عرب؟!
خبرنگار های مات و مبهوت با شنیدن صدای خبرنگار کوچکتر به خودشان آمدند و با هیجان توصیف نشدنیی شروع به بال پر دادن به این داستان کردن.
-یعنی سرباز کماندار عرب باعث شده گریفیندوری ها نتونن تاپیک بزنن؟
-شاید سرباز کماندار عرب داره توی تاسیسات ما رخنه کرده!
هرج و مرج بالا گرفته بود.
هرکس داستان چرت و پرتی برای خودش سرهم میکرد و دیگری به اون شاخ و برگ میداد.
سدریک به دکمه ها خیره شد.
بالاخره باید یکی را فشار میداد.
چشمانش را بست و شروع به زدن دکمه ها کرد:
-بگیرید حمله کنید بکشید سرباز کماندار عرب.
مردم که به نظر میومد خیلی جوگیر باشند به طرف پنجره و در های سالن رفتند و در حالی که میله ی پرده به عنوان سلاح در هوا تکان می‌دادند.
فریاد میزدند:
-تا کماندار عرب را نگریم آرام نمیگیگیریم
و هیچکس فکرش را هم‌ نمیکرد...که سدریک خوابش بگیرد!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۲ ۰:۰۲:۵۸

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
#16
نام :
لیلی لونا پاتر
گروه:
گریفیندور
پاترونوس :
وال

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
موهای کوتاهی گه تا پایین گردنش میرسه
رنگ پوستش سفیده.
چشم های قهوه ای‌.
بدن لاغر و کوچیکی که به سنش میخوره
بیشتر لباساش رو لباس های گشاد تشکیل میدن>
بیشتر اوقات کتاب یا بازی ویدیویی تو دستشه.

خلاصه ی کوتاهی از زندگی:
خالی از هرگونه استعداد!
نه خبری از جادوی شگفت انگیز بود نه حرف زدن با مار ها.
هیچ استعداد فوق العاده ی در ریاضی و تاریخ درکار نبود.
تا یازده سالگی بیشتر وقتش رو با بازی های ویدیویی و کتاب های عجیب و غریب پر میکرد.
حتی در تولد یازده سالگیش هم خبری از نامه هاگوارتز نبود!
همه چیز رنگ و بوی ماگلی گرفته بود.
کتاب های قطور جیمز و آلبوس که برای اون تعطیلات تابستان با خودشون حمل میکردن برای لیلی بی اهمیت بود.
پدرش سعی میکرد بهش بفهمونه که حتما نامه میرسه .
ولی خب لیلی چندان از این مسئله ناراحت نبود.شاید کمی بخاطر سرخوردگی پدرش دلسرد میشد ولی به هرحال نباید بخاطر اتفاقی که دست خودش نبود ناراحت میشد.
در آخر درحالی که هیچکس امیدی نداشت.جغد پیری نامه ی هاگوارتز رو داخل کیف مدرسه ی لیلی انداخت.
البته قبل اینکه مدیر برای بالا رفتن از دیوار مدرسه او را توبیخ کند.
دروغ چرا، گرفتن نامه حس خوبی داشت.
در کوچه ی دیاگون یک دل نه صد دل عاشق حیوانات جادویی شد.
جغد بد اخلاقی خرید که نام اون رو ویکتور گذاشت.
و یک گربه ی نارنجی شیطون و کوچک به نام جسی.
البته اگر مادرش می‌گذاشت سگ هم می‌گرفت~
در آخر به هاگوارتز رفت و در گروه گریفیندور جا گرفت.با اینکه توانایی های جادویی نداشت هوش و ذکاوتش بشدت اون رو محبوب کرد.
و خلق و خوی مهربونش باعث شد دوستان زیادی پیدا کنه!
بیشتر شب ها در کتابخونه میگذروند.
و در نهایت توانست با پروفسور راجرز که درس جانورشناسی رو به عهده داشت گرم بگیرد.
با ذوق و شوق فراوان در تیم کوییدیچ ثبت نام‌ کرد.
پروفسور راجرز در سال اول تحصیل او بهش موجود عجیب و خارج العاده ی رو هدیه داد!...
موجود کوچک و بانمکی که در عین حال دست و پا داشت و میتونست در جیب خود نگه اش دارد.
و او قسم خورد که تا آخر عمر با اون موجود که گویا اسمش فرد بود دوست باشد.
این شد که هر وقت لیلی در عموم میدیدی موجود سبز رنگ کوچیکی در جیب او برایت دست تکان میداد.
سر انجام لیلی توانست بهترین دوره ی زندگی اش را در آنجا بگذارند..یا می‌گذارند



جایگزین شه..لطفا!:)

جایگزین شد!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۰ ۱۴:۱۸:۳۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۰ ۱۴:۲۳:۳۴

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#17
کجا:
جایی که غول بنیان گذار ، غول ارابه ای رو خورد


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#18
سلام
لیلی لونا پاتر هستم.
اگر میشه جستجوگر.]


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۴۰۱
#19
و اما از آن طرف کتی با ذوق و شوق به حرف های استاد کچلش گوش میداد .
-خب فهمیدی چطور باید از این ساز استفاده کنی؟
کتی لبخند دندون نمایی زد و سر تکون داد.
-کاملا
استاد ساز خودش رو به کتی داد.
-بنواز ببینیم چی مینوازی
کتی درحالی که هنوز نیشش تا بناگوش باز بود روی صندلی ایستاد و ساز رو محکم در سر استاد بیچاره کوبید!
استاد کتی درحالی که با خشم تیکه های خورد شده ی ساز را از سرش جدا میکرد به کتی خیره شد .
-این چه کاری بود؟!
کتی لبخند پهن تری زد و به ساز شکسته اشاره کرد.
-کتک نوازی
اما متاسفانه استاد کچلش اصلا قدر این استعداد ذاتی کتی را نمیدانست.از روی صندلی بلند شد و لبه آستینش رو بالا داد .
کتی درحالی که عقب میرفت با ناراحتی سر تکون داد.
دلش برای استاد کچلش میسوخت.او اینهمه زحمت میکشدتا هنرمند باشد ولی کتی به تنهایی در هنر زندگی میکرد.
بالاخره بعضی استعداد ها ذاتی هستن.
کتی درحالی که داشت میدویید و به خودش افتخار میکرد .
اما با دیدن تابلویی که جلوی در اتاقی زده بود از دوییدن باز ایستاد.
"هنر های رزمی"
لای در اتاق رو باز کرد با دیدن کسانی که به جان هم افتاده بودند به پشت سرش نگاه کرد .
استاد کچلش داشت به او نزدیک و نزدیک تر میشد تا هنر کتک نوازی رو در چشمش بنماید.
پس چاره ای نداشت..باید دل رو به دریا میزد و میرفت جایی که قدر هنر او را بداند .
وارد اتاق شد .
با دیدن اسکورپیوس که وسط جمع درحال کتک خوردن است سرفه ی بلندی کرد و ردای هاگوارتزش رو صاف کرد.
-کتی هستم..اومدم تا از استعدادم بهره بگیرید
..


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۷:۲۵:۰۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: نفرین شدگان~
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۱ تیر ۱۴۰۱
#20
The Cursed~
فصل یک
پارت میانی

--
فلش بک:

به کتابش پناه برد
قرار بود هرشب یک صفحه ی خاص از کتاب رو با پدرش بخونه اما..انگار بیش از حد برای خوندن کتاب ذوق داشت!
روی تخت ولو شد صفحه ی بعد رو باز کرد
با دیدن عکسی از خانواده ای سرش رو کج کرد و شروع به وارسی کردنش کرد
یک پسر بزرگ که بهش میخورد تازه به سن بلوغ رسیده باشد دستش روی شونه ی پدرش بود
و دختر کوچکتری که آبنباتش را با لذت توی دهنش گرفته بود و روی پای مادرش نشسته بود
لبخندی زد و شروع به خوندن نوشته ی زیرش کرد

"از خاندان ممنوعه میتوان به خانواده ی کریستین اشاره کرد
پسر بزرگ خانواده یعنی گرگ و همسرش در اثر جادوی سیاه جان باخت و نام همسر او هیچوقت فاش نشد و دختر و پسر او سوازانا و دیوید را به خانواده ای که فعلا معلوم نشده واگذار کرد
دخر کوچکتر این خانواده ایمی از خانه فراری شد
سال ها از او خبری نبود تا اینکه خبر کشته شدن خانواده ی ماری به دست او پخش شد
هیچکس نمیداند چرا دختر کوچک خانواده ی ماری زنده ماند
ولی تا به امروز کسی نتوانسته ایمی را پیدا کند یا موفق به دیدن او شود
عکس بالا عکس خانواده ی کریستین قبل از فروپاشی بود"


صفحه ی بعد رو باز کرد با دیدن تیترش هیجان زده شد
"لیلی..لیلیی غذا حاظره از اون کتابی که پدرت بهت داده دل بکن"
لیلی با شنیدن صدای مادرش با اکراه کتاب را بست"الان میامم"

..
"پایان فلش بک"

لیلی با بهت سرش رو از بین دستاش بالا آورد
درحالی که به پدرش که با نگرانی تکونش میداد خیره بود زمزمه کرد.."ایمی کریستین.."
..

--
مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
-این پارت برای متوجه شدن داستان بود-
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت میانی


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۷:۲۹:۴۲
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱ ۱۷:۳۱:۱۵

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.