بخاطر یک مشت افتخار!
گروه در سکوت غریبی فرو رفته بود.
نیکلاس و سوزانا به فکر جستجوگر بودند.
همه به بستنی خوردن لیلی خیره شده بودند.
نیک با درماندگی به بقیه نگاه کرد.
-حالا چیکار کنیم؟!
همه با ناراحتی سر تکون میدادند.
همه..
البته همه به جز لین.
لین با چشمانی که ریز شده بود به لیلی نگاه میکرد بعد انگار که فکری به سرش زده باشد دستش رو تو هوا مشت کرد.
انقدر جوگیر شده بود که حتی چراغ بالای سرش هم قابل دیدن بود.
لین پوستر گوی زرین رو جلوی لیلی گرفت و بعد با دستش به اون اشاره کرد.
چشمان لیلی برق زد.با دستش گوی درون پوستر را لمس کرد.
بعد شروع به جیغ زدن کرد.
-من اینو میخواااااممممممممم
لبخند لین روی لب هایش خشکید. فکر اینجای قضیه رو نکرده بود.دست دیانا رو کشید جلوی لیلی آورد.
دیانا با حالت آرومی گفت:
-اگر اینو میخوای باید سوار اون جارو بشی.
لیلی با اخم بلند شد به سمت جارو رفت.
روی جارو جا گرفت.
جارو دو سانت بالا نرفته بود که لیلی با سر از روی آن افتاد.
سوزانا با حالت درهمی سر تکون داد.
-حداقل تلاشش رو کرد.
لیلی اینبار مصمم تر از هروقت دیگه ای بلند شد و روی جارو نشست .
جارو بالا رفت و لیلی دو دستی و با ترس چوب جارو رو چسبیده بود.
با بالا رفتن لیلی صدای جیغ و داد گروه بلند شد.
-همینهههه
- ما برنده ایییممم
-اینههههه
لیلی خنده ای کودکانه ای کرد و منتظر بقیه شد
با صدای خشمگین داور همه سوار جارو های خودشون شدن و ادوارد رو به مادر کایلین سپردن.
همه آماده ای سوت داور بودند.
کمی بعد یکمی بیشتر یه لحضه صبر کنید ببینم.گویا مشاور مذهبی گروه ترنسیلوانیا مانع شروع بازی میشده.درواقع از گوشه ی زمین مشاور مذهبی آنها که حس علی دایی گرفته بود با بلندگوی جادویی از کنار زمین فریاد میزد:
-به خدا توکل کنید. به امید حق علیه باطل شما خواهید برد.
گویا نسخه ی ماگلی حاج آقا قرائتی رو نمیتونستن بیارن نسخه ی جادوگریش رو آورده بودن.
بالاخره به هر نحوه ی بود مشاور مذهبی رو کنار کشیدن و گذاشتن سوت داور کل زمین رو پر کنه.
با صدای سوت جارو ها به حرکت درآمدن و هیاهوی تماشاچیان کل زمین رو پر کرد.
همه بدنبال گوی زرین راه افتادند.
پنج دقیقه بعدگروه بخاطر یک مشت افتخار از شدت آسیب دیدگی نای تکان خوردن نداشتند.
همه شون روی جارو هاشون ولو شده بودند.
و اما لیلی ...
انگار به هر نحوی میخواست جستوجوگر تیم مقابل را از روی زمین محو کند.
در همین بین نیک برای کنترل کردن اوضاع چوب جاروشو به طرف پایین پایین برد.
به سرعت به طرف مادر کایلین رفت.
-هی..بچه کحاست؟!
مادر کایلین که هنزفری هایش را در گوشش برو کرده بود و کتاب ماگلیش را در دست داشت اعتنایی به نیک نکرد.
نیکلاس ایندفعه کتاب پیرزن رو از بین دست هاش بیروت کشید.
-بچه کجاستت؟!
زن عینکش رو در چشم هایش جا به جا کرد و به صندلی کودک کنارش اشاره کرد.
اما...
اون صندلی خالی بود.
پس بچه کجاستت؟!
نیک در حالی که فکر میکرد هی چیز از این بدتر نمیشود در آسمان جسمی در حال سقوط دید.
البته بعد از سقوط جسم متوجه شد اون جسم لیلی بوده.
لیلی در حالی که دندان هاشو به جستجوگر تیم مقابل نشان میداد دوباره سعی کرد روی جارو بشینه که نیکلاس جلوشو گرفت.
درحالی که بین تماشاچیان چشم می چرخوند تا ادوارد رو پیدا کنه دست لیلی رو گرفته بود.
با دیدن جمعی که انگشتانشان را میمکند و صدا های نامفهومی تولید میکنند به طرف تماشاچیان پرید در حالی که ادوارد را زیر بغلش زده بود سعی کرد از اونجا دور بشه که کسی یقه ی او را گرفت.
-هی مرد من روی شما شرط بستم.
نیکلاس درحالی که لبخند مصنوعی روی لب هاش مینشاند سعی کرد یقیه اشو از زیر دست مرد آزاد کند.
-بازی هنوز تموم نشده،ما برنده ی واقعی ایمم.
اما خب...
چندان وضع تیم تعرفی نداشت.
مرد عصبی غرید.
-متاسفانه من زیاد صبر نیستم..
بعد مشتی تو صورت نیکلاس زد.
اما بقیه ی تماشاچی ها به جای دفاع از نیکلاس به مرد کمک کردند تا بهتر نیکلاس را زیر بار کتک بگیرد.
نیکلاس که اوضاع را قاراشمیش دید ادوارد را بالا انداخت.
ادوارد چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد..
و در بغل لیلی افتاد.
لیلی که نمیخواست از تماشاچی ها زخمی بشه تاتی تاتی عقب رفت و سوار جارو شد.
کمی که بالا رفتن لیلی با بدخلقی گفت:
-همش تقصیر تو بود بیسور.
-نخیر تقصیر تو بود بیسور تر.
-نخیرم تقصیر تو بود.
-نخیرم تقصیر تو بود.
دعوا انقدر بالا گرفته بود که آنها به کل گوی زرین رو فراموش کرده بودند.
با داد دیانا که اسم لیلی رو صدا میزد آنها به خودشان آمدند.
تبم در وضع بدی فرو رفته بود.
ناتانیل و کایلین به زور سر پا بودند.
سوزانا زخمی شده بود و دیانا به زور مقاومت کرده بود.
نیکلاس هم که...
انگار جنگ بود!
لیلی چینی به بینی اش انداخت و نگاه معنا داری به ادوارد کرد.
ادوارد هم مصمم سر تکون داد.
هیچکس نفهمید آن لحضه لیلی چی در گوش ادوارد گفت.
ولی لحضه ای بعد آنها به جستجوگر تیم مقابل حمله کرده بودند.
دادلی آنقدر به گوی زرین نزدیک بود که میتوانست با یک پرش آن را بگیرد.
اما از پشت لیلی به آن نزدیک شد و ادوارد را به طرف جلو پرت کرد.
ادوارد در هوا غلطی خورد و به پشت دادلی چسبید و همین لباس او را زیر دست هایش حس کرد گاز محکمی از پشتش گرفت.
دادلی که با لبخند خبیثی به گوی خیره شده بود ناگهان چشمانش برق زد. آب دهانش روی لب هایش جاری شد.
تعادلش را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد.
لیلی سریع جلو رفت ادوارد را که از پشت به او گرفت.
و به سرعت گوی را در دستش گرفت.
با سوت بلند داور لیلی ادوارد را در آغوش گرفت.
نیکلاس از بین جمعیتی که تازه متوجه برد تیم بخاطر یک مشت افتخار شدندبالا آمد لبخند زد
نیکلاس را رها کردند در حالی که لپ او را میکشیدند او را بغل میکردند.
کل تیم خوشحال بودند.
اما ناگهان...
آسمان به دو رنگ درآمد.
طرفی سیاه و طرفی سفید.
دادلی در آسمان و زمین معلق ماند.
لپ های نیکلاس بین دس های شخصی گیر افتاده بود و کش آمده بود.
درحالی که تمام مرد در حالت خودشان خشکشان زده بود گروه بخاطر یک مشت افتخار با تعجب به هم نگاه میکردند.
از شکاف آسمان اسبی با با هزاران خدمتکار پایین آمد.
رو به لیلی کرد و با اشاره ای بچه را از دستش درآورد.
ادوارد که در هوا پرواز میکرد از پدرش فاصله کرد و به تیم اشاره کرد.
-من میخوام اینجا بمونم.
مرلین به سختی نفسش را بیرون داد و فقط یک کلمه رو زمزمه کرد.
-خونه.
بچه با ناراحتی سرش رو تکون داد.
-نه
مرلین جلو رفت او را در آغوش گرفت.
-مطمئنا مادرت جفتمون به هم گره میزنه پس باید بریم.
و بعد لبخندی به تیم مقابلش زد.
-از شما متشکرم بابت لطفی که در حق ادوارد کردید.
بعد لبخندش از روی صورتش محو شد در حالی که دستش را بالا می آورد ادامه داد.
-اما حافظه هاتون باید...
-نه.لفطا
این صدای ادوارد بود.همه با تعجب به طرف ادوارد برگشتند.
مرلین ابرویش را بالا داد و بعد با تعجب به تیم بخاطر یک مشت افتخار نگاه کرد.
-پس میتوانید بروید ولی از این موضوع به کسی چیزی...
بعد منتظر به آنها نگاه کرد.
تماشا چیان زیپ دهان خود را بستند
- زززززیییییپپپپ
مرلین لبخند کوچیکی زد.
-روی حرفتون حساب کردم.
بعد برگشت و دستش را بالا برد تا به آسمان برگردند.
لیلی اشک سمجی که در چشمش شناور بود را کنار زد و برای ادوارد دست تکون داد.
ادوارد هم لبخند درخشانی زد و اشک هایش را پاک کرد.
بعد از لحضه ای دوباره همه چیز به حالت اول برگشت.دادلی با مخ به زمین خورد.لپ های نیکلاس رها شد.
و سوت های پیروزی به صدا در آمدند.
لیلی که حالا اثر گاز ادوارد دیگر رویش نبود در حالی که به گوی زرین و حلقه ی طلایی که ادوارد در جیبش گذاشته بود نگاه میکرد به آسمان نگاه کرد.
-فکر کنم دلمون براش تنگ بشه.
تمام اعضای تیم به آسماننگاه کردند.
حتما دلشان برای یکبار دیگر دیدنش تنگ میشد.:)