- دیدین بچه ها؟ دیدین درست گفتم؟ اونا مرگخوار بودن! زود باشین بگیرینشون!
سه مرگخوار بهت زده به خیل محفلیانی که اطرافشان را گرفته بود، نگاه میکردند. مرگخوار ها به هم چسبیده بودند و قدم به قدم عقب تر میرفتند. ایوان در حالی که سعی میکرد صدای تلق تلق استخوان هایش را کنترل کند، به دو نفر دیگر گفت:
- زود باشین یه کاری بکنین! یه فکری بکنین که از این جا خلاص بشیم.
- روی من حشاب نکن، من چیژ بهم نرشیده، اشلا نمیتونم فکر کنم! به این پیر مرده بگو!
- تو یه چیزی بگو سالازار!چیکار کنیم؟
- صبر کنیه فرزندم! من پیر شدیه، سرعت سی پی یویه ی من کم هستش! باید فکر کنیییم!
با صدای بازشدن در، محفلی ها و مرگخواران از حرکت ایستادند و به فرد تازه وارد که چهره اش به دلیل سفیدی زیاد اطرافش نا معلوم بود، نگاه کردند.
- سلام بر دوستان قدیم و یاران جدید!
چطورین؟
پرسی بعد از گفتن این حرف، به سمت یکی از صندلی ها رفت و در را پشت سرش بست:
- خب، تعریف کنین ببینم چی شده! چرا اینطوری میکنین؟
- پرسی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ ارباب تو رو فرستاده واسه کمک به ما؟
- ساکت شو استخون! تا حالا یه استخون رو توجیه نکردم، دلت میخواد اولیش باشی؟
- پس تو اینجا چیکار میکنی؟
جیمز در حالیکه به سمت پرسی میرفت، با خوشحالی خاصی گفت:
- پروفسور دامبلدور بعد از رفتنشون، پرسی رو در میان ما به عنوان امانتش و فرمانده به یادگار گذاشته.
- ممنون جیمز! حالا شما ها، میگین واسه چی اومدین یا خودم باید روش اعتراف کردن رو واستون توجیه کنم؟