هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۰
-ما حاضریم برای آرمان های اربابمان بمیریم!
-بلــــــــــه!

همهمه ای بین مرگخواران شکل گرفت که مرگ را صدا میزد و مرگخواران آن را صدا میکردند.

-چیکار میکنید؟

مرگخواران به صف شدند تا سربند مرگ با عزت برای همدیگر ببندند و همینطور که پشت همدگیر میرفتند، یکی یکی کم میشد از فاصله مرگخواران تا در ورودی. حساب کنید چند دقیقه طول کشید تا مرگخواران از مغازه خارج شدند.

-شماها باید این معجونو بخورید.

در یک ثانیه علامت مرگ روی آرنجشان سوخت و داخل مغازه ظاهر شدند.

-ابله ها گفتیم معجونو بخورید.

همگی آستین های خودشون رو بالا کشیدند و آرنج های سوخته ی خودشون رو به هم مالیدن و حال و هوا عرفانی تر شد. لرد هم آستین های خودش را به مرتبی بالا کشید.

-از یک معجون بیشتر از ما میترسین؟ کررووشییووووو.
-هــــــــاااهـــــاهـــــااااااَاََاااآااخخخخخ.

بقیه ی مرگخواران:


چند دقیقه بعد


بعد از اینکه همه ی مرگخواران چند کروشیو نوش جان کردند تا هم لرد کالری بسوزاند و روی وزن بماند و هم آن ها جدیدترین آثار برایان تریسی در مورد فروش را درک کنند، مرگخواران دیگر محو شده بودند و مجبور بودند معجون را بنوشند.

-ارباب حالا مطمئنید معجون خطرناکی نیست؟
-این معجون شمارو تبدیل به چیزی میکنه که اون ها میخوان. بیاید بنوشید نترسید مرگخواران من.

مرگخواران وقت نداشتند تا صبر کنند لرد به چشمان آن ها نگاه کند چون ایندفعه مطمئن بودند آواداکداورا میشدند. دست به دست یک ممد مرگخوارِ لِه و خسته را به جلو فرستادند..ممدمرگخوار بخت برگشته که اتفاقا بسیار هم تشنه بود؛ یکی از معجون هارا سر کشید.
همه ی نگاه ها به او بود. که ناگهان مرگخوار در یک ثانیه به الاغ تبدیل شد و همانجا نشست.

-اَه. باز این هکتور معجون خودش رو با بقیه ی معجون ها مخفی کرد که ما امتحانش کنیم.
-ارباب.

لردولدمورت معجون ها را کمی بررسی کرد و مطمئن شد.
-خیلی خب. بعدی! زودتر بنوشید.






ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲ ۱۲:۳۹:۳۹


پاسخ به: تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰
تولدت مبارک دوست دیرینه ی من.
تولدت مبارک جادوگران. کارهای هیجان انگیز زیادی هست که بعد هیجده سالگی میتونی بکنی.

لینک رو هم بی زحمت عمومی کنید، بگذارید. اون اقا لینک پخش کنه بداخلاقه.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۱۲ ۱۷:۲۳:۰۲

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ شنبه ۴ دی ۱۴۰۰
-

-نیکلاس امشب تو نگهبانی بده کسی رو نداریم جایگزین تام کنیم.
-مشکلی نیست.

کمی بعد از رفتن همه و خالی شدن وزارت خانه، نیکلاس ارام ارام به سمت گنجینه ی زمان برگردان ها رفت.

-خب بذار ببینم کی تو لیست نفرته این دفعه... .

نیکلاس دفترچه ی کوچکی از جیب پالتویش بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد. بعد از صد صفحه ی اول که فقط اسم یوان و ریگولوس به چشم میخورد اسم دیگری هم به چشمش خورد.

-اها همین خوبه.

کمی بدنش را کش و قوس داد. نمیخواست تاریخ هارا اشتباه کند بعد از کمی تمرکز نفسش را به بیرون هل داد و پیچ زمانبرگردان را چرخاند.

زمان عقب و عقب تر میرفت وزارت خانه کم کم نو و جدید تر میشد. نیکلاس همینطور که در زمان به عقب برمیگشت مکانش را هم تغییر داد. در میان هیاهو و صدای جیغ و فریاد و خوشحالی و گریه نسل های گذشته که از پیش چشمش میگذشتند تا سر خیابان امد و رو به رو در خانه ای ایستاد.


-خانه ی زاموژسلی.

پایین تابلویی که اسم خانه درج شده بود یک روبان قرمز پاپیون شده بود. نیکلاس تقریبا کریسمس را فراموش کرده بود. اما نمیتوانست راهی را که امده بود را بدون تصاحب چیزی که میخواست برگردد. خودش را به داخل خانه دعوت کرد و از پله ها بالا رفت. شب بود و چند سگ زوزه میکشیدند. از داخل اتاق خواب صدایی امد.

-وای عزیزم. انگار یکی اومده تو خونه.
-نگران نباش من میرم ببینم چیه.

صدای مردانه ای که صدای زن را جواب داد همینطور به در نزدیک تر میشد. در را رد کرد و با دیدن نیکلاس، چشمانش و لوله ی تفنگی که نیکلاس انگشتش را روی ماشه گذاشته بود خشک شد. صدای امدن پای زن هم از داخل اتاق امد.


-عزیزم چی شده؟ هـ.... .

زن و مرد، از ترس هم را در اغوش گرفتند. زن باردار بود و با دست شکمش را نگه داشته بود. هر دو میلرزیدند و به نیکلاس نگاه میکردند.

-من متاسفم.

نیکلاس بار دیگه نگاهی به شکم جلو امده ی زن کرد و میدانست که به زودی ان کودک کاسه کوزه هایش را به هم میریزد.

-خداحافظ عاصدیق.

تصویر کوچک شده






تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
اگر مصونیت تازه واردان برداشته شده دعوت دوئل ده روزه از زاموژسلی


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰
-مذاکرهــــــــــــــــــــــــــ!

هری و رون و هرمیون و همه ی بقیه ی گریفیندور و محفل و کلی هم افرادی که دنبال نذری بودند و دلشان را خوش کرده بودند انجا جلوی مرد و مار جمع بودند و محفلی ها زود تر چادر های مذاکره را بر پا میکردند.

-هری اها همینجوری بیارش بالا.
-هاگرید باورت میشه هزار بار اینکارو کردم؟
-آهـــ. دیگه حتی صحبتشم نکن.

با آه نسبتا بلند هرمیون چادر هم به اندازه کافی بالا امده بود و شبیه خیمه شده بود.

-خب.بریم مذاکره کنیم.

محفلی ها همگی وارد چادر شدند و میز ها و صندلی هارا چیدند و هر دو طرف رو به روی هم دیگر سر میز نشستند. وقتی داخل کاملا پر شد؛ افرادی که به خاطر نذری دنبال جمعیت محفلی راه افتاده بودند. جلوی در تجمع کردند.

-عه اقا؟ نذری نمیدین؟
-به خدا برای مریض میخوایم.
-به پای هم پیر شین.
-قبول باشه ایشالا.
-غم اخرتون باشه.
-کف و سوت و جیغ مرتب صلوات بفرستین.
-الاهم صلی علی بِشکن، سوت بلبلی.

خلاصه هر کسی چیزی می گفت. دامبلدور جلوی در امد و به هر کدام یکی یک دانه کارت شکلات قورباغه ای، و در پناه مرلین، به عقب هل داد و با زیر لب زمزمه کردن وِردی، کل چادر را نامرئی کرد. خودش هم داخل آن غیب شد.

-مذاکره؟
این را مرد صاحب مار گفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۸ ۱۸:۱۸:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۸ ۱۸:۲۱:۲۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰
وقتی امام خمینی از فرانسه برگشت


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰
نامه رو باز میکنم.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰
بیرونِ درِ باغ وحش، ماشین بنز قدیمی که شیشه هایش دودی بود ایستاد. درهای ماشین باز شد و دو مرد با کت شلوار قهوه ای رنگ از ان پیاده شدند. قد و قامت مردان بسیار بلند بود و مثل غول ها بودند. صورتشان خاکی رنگ بود، هر دو عینک افتابی به چشم داشتند و مردمی که از ان نزدیکی میگذشتند، از ترس خشکشان میزد. نفر سوم که پیاده شد نیکلاس بود. که با شنل مشکی که در باد هراسان بود و کلاه لبه دار و سیگار بزرگی که به لبش بود شناخته میشد.

نیکلاس و افرادش وارد باغ وحش شدند. نیکلاس به میز و نیمکت قدیمی تکیه داد و همینطور که سیگار را روی لبش مثل ابنبات تکان میداد به افرادش اشاره کرد.
-برید بیاریدش. مواظب باشید توی آب نرید و خیس نشید. یادتون نرفته که از گِل و خاک درست شدین.

دو گولِم قهوه ای رنگ با تکان دادن سرشان به سمت مدیر باغ وحش رفتند و اورا سر و ته کرده و نزد نیکلاس اوردند.
-اوردیمش رئیس.

مدیر در حالی که از ترس میلرزید جلوی نیکلاس روی زمین افتاد.
-ب..با من چ..چیکار داریـ..ن؟

با اشاره ی سر نیکلاس یکی از گولم ها مدیر را از شانه گرفت و بلند کرد و فشار داد.

-رئیس اینجا تویی؟
-آخــــ. اره. اره منم.

و دست در جیب پشتش کرد و در حالی که از درد مینالید و کاغذ سبز رنگی را از جیب پشتش بیرون کشید.

-اینم سندش. اینجارو به مبلغ دو هزار دلار از زوکیپر جونیور خریداری کردم. اخ اخ اخ.

حسن مصطفی هم که از ان جا رد میشد و پاپ کورن میخورد، با مدیر همزاد پنداری کرد.
-اخ اخ اخ هه هه هه ووی ووی ووی.

گولم قهوه ای رنگ که خاک و گل از لای دکمه های کتش بیرون میریخت. فشار محکمی رو شانه ی مدیر وارد کرد و ان را از جا در اورد.

-آآآآآآآآآ.

مدیر از درد به خودش می پیچید و جیغ میزد. خون از جای شانه اش به بیرون فواره میزد و با ان یکی دستش سعی میکرد جلوی خون را بگیرد.

-لعنت بهت شماره ی بیست و سه. من بهت گفتم اینجوریش کنی؟
-ببخشید رئیس.
-بیارش جلو.

گولم مدیر باغ را جلوی پای نیکلاس گذاشت و و ان یکی گولم هم دست مدیر را اورد.

نیکلاس چشمانش را بست و تمرکز کرد. هاله ی طلایی رنگ اورا احاطه کرد. دستش را روی شانه ی مدیر گذاشت و بازویش را به هم چسباند. هاله ی طلایی رنگ روی محلی که نیکلاس دستش را گذاشت متمرکز شد. چند ثانیه بعد نیکلاس چشمانش را باز کرد.

-خب مثل روز اولش شد. حالا بلند شو.

مدیر باغ وحش کمی انگشتانش را تکان داد و از چیزی که میدید به شدت تعجب کرد. دستش خوب شده بود و هیچ اثری از قطع شدن بازویش نبود، نه جای زخمی نه دردی. دستش خوب شده بود. هنوز در تعجب بود و با چشمانش که از حدقه بیرون زده بود به دستش نگاه میکرد و سعی میکرد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده.

-ببین من این باغ وحش رو میخوام. البته میتونی به کارت به عنوان مدیر ادامه بدی ولی از الان اینجا مال منه. فهمیدی؟

مدیر اب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

-آفرین. این هم پول.

کیسه ای جلوی پای مدیر انداخته شد. وقتی ان را باز کرد. چشمانش برق زد و نور طلایی رنگی صورتش را روشن کرد.

-حالا سند لطفا!

مدیر سند را با احترام خاص به نیکلاس داد و عقب عقب رفت. نیکلاس هم بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

-راه میوفتیم. ایستگاه بعد، ارایشگاه عمو اگریپا!

وقتی نیکلاس و افرادش کاملا از باغ وحش خارج شدند مدیر تازه به خودش امد. سنگینی طلاها اورا به وجد می اورد. با خودش فکر کرد که حداقل چندین برابر ارزش ان باغ وحش و ان حیوانات کذایی بود.

-حیوانات کذایی؟ اوه. کاملا یادم رفته بود. اهای شماها حرکت کنید به سمت قسمت اسب های ابی.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۲:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۹:۱۰:۲۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰
دوئل من و حریف!
یادم نمیاد کی بود.
فقط میکشیم.

---

-منع تردد امروز در جای جای کشور در حال انجامه. هنوز نمیدونیم چی باعث این دستورالعمل کاملا غیرقابل پیشبینی از طرف دولت شده. اما چیزی که معلومه اینه که نمی تونیم ریسک کنیم و این دستور رو نادیده بگیریم. از همه ی شهروندان میخواهیم که از ساعت هفت شب به بعد از خونه هاشون بیرون نیان.

نیکلاس با اخم به مجری تلوزیونی زل زده بود و سعی میکرد بفهمد قضیه از چه قرار است. حکومت نظامی، دستور منع تردد، بیشتر شبیه شوخی بی مزه ای بود تا واقعیت؛ اما سعی کرد تا همه چیز روشن نشده زیاد به عصب های ذهنش فشار نیاورد.
زیرچشم هایش گود افتاده بود و استخوانی تر از قبل به نظر میرسید. سراغ سنگ جادو رفت و آن را روی نون تست مالید و نون را خورد. انرژی جوانی به پوستش برگشت و چشمانش دوباره برق می زد.

-خب... حالا بریم سراغ مسئله ی منع تردد.

سراغ کمد لباس هایش رفت و سیاه ترین لباسش را بیرون آورد. لباس واقعا سیاه بود در حدی که رنگ سیاه کمی جلوی آن روشن تر دیده میشد. مثل سیاهچاله ای بود که همه چیز را به درونش میکشید. البته نگاه کردن به ان ، خالی از لطف هم نبود. نیکلاس کمی در رنگ لباس غرق شد سپس با احتیاط ان را به تن کرد. ساعت تقریبا هفت شده بود. صدای آژیر های پلیس و ماشین های اورژانس در خیابان شنیده میشد. نیکلاس قفل پنجره را باز کرد و ارام روی پله های اضطراری پرید که به کوچه ی پشتی راه داشت. پله هارا تند تند پایین رفت و طبقه ی اخر را خیز برداشت و پرید که به محض فرود آمدن روی پنجه هایش متوجه ناخوب بودن تصمیمش شد. درد در کل بدنش پیچید. دندان هایش را به هم فشرد و چند ثانیه صبر کرد تا درد فروکش کند.

-من برای این چرندیات خیلی پیر شده ام .

نفسش رو بیرون داد و داخل خیابان اصلی پیچید. کامیون حمل زباله همان لحظه در حال رد شدن بود. نیکلاس دور و ور را نگاه کرد و با شتاب خودش را پشت کامیون رساند و بالا پرید.

-پففف.چه بوی گندی.

نیکلاس لابه لای اشغال ها پنهان شد. هیچ برنامه ای برای اینده نداشت. درست مانند نویسنده ی این داستان. اما با هر زحمتی بود سعی میکرد سرنخی پیدا کند. بوی گند زباله مغزش را پر کرده بود. پشت اولین چراغ قرمز از پشت ماشین پایین پرید و بدو بدو به سمت ساختمان وزارت خانه که درست ان دست چهارراه بود رفت. پشت بوته ها پنهان شد. اهسته اهسته به سمت در ورودی بزرگ رفت که انگار کسی از ان مراقبت نمیکرد. با چوبدستی اش قفل در را دستکاری کرد و داخل شد.
دیوارهای ساختمان مه غلیظی را در داخل حبس کرده بودند. با ان مه غلیظ چیزی دیده نمیشد. نیکلاس یک قدم یک قدم به سمت اتاق "چیزهایی که کسی نباید بفهمه" رفت و در آن را پشت سرش بست. محفظه های شیشه ای بلند و قطور که مایه ی سبزرنگی داخل ان دیده میشد به ردیف انجا گذاشته شده بود. سعی کرد خم شود تا داخل ان را بررسی کند. هر چه که بود باعث این اتفاقات بود. البته برای نیکلاس زیاد هم مهم نبود که ان تو هشت پاهای ژاپنی بود یا پلوتونیوم برای بمب اتم.
علم به دانستن اینکه چه چیزی داخل ان است روحیه ی کنجکاو نیکلاس را جذب میکرد نه بیشتر. نیکلاس باز هم نزدیک تر شد. اما کمی از محلول که روی لبه ی محفظه ریخته بود باعث لغزش پایش شد و اورا به داخل پرت کرد.

-ای وای دارم خفه میشم. این چه کوفتیه. شبیه آب دماغ اراگوگه.

نیکلاس نیم ساعت بعد در حالی که عوق میزد و سعی میکرد مخاط اراگوگ که برای غذا دادن به بچه عنکبوتها استفاده میشد را از خودش پاک کند، کمی سردش شده بود. همینطور که خودش را بغل کرده بود و لرزان لرزان از ساختمان وزارت خانه بیرون می امد. یک ماشین پر از مامور با چراغ قوه های غول هیکل از جلوی او رد شدند که همین باعث شد نیکلاس شیرجه ای داخل بوته ها بزند.
البته شیرجه ی موفقی بود و به ارامی فرود امد. اما تبعات بعد از آن اصلا با مذاقش خوش نیامد.

-اه. کلونی مورچه ها. بخشکی شانس. با این همه مخاط روی هیکلم فکر میکنن یه پاستیل خرسی گنده ام.

یکی از مورچه ها هم به اون یکی گفت:
-عه این آدمه فکرمونو خوند.
-مهم نیست حالا بفرمایید میل کنید.

قبل از اینکه نیکلاس بلند شود نصف بدنش با مورچه پوشانده شده بود. نیکلاسِ بد بو و بد شکل و سبز رنگ، با ارتش مورچه ها که روی تنش ضیافت برپا کرده بودند مواجه بود. خودش را تا سر خیابان خواراند و رساند. این همه اتفاق برای یک شب بس است. با خودش فکرکرد. تمام راه خانه را یکبار به خودش یاداوردی کرد و راه افتاد. در راه برگشت یکی از ماموران که با چند سگ پشت بوته هارا بررسی میکرد، دقیقا در مسیر نیکلاس ظاهر شد.

-بخشکی شانس.

نیکلاس دور زد و ارام از داخل پرچین خانه ای وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت. قفل را شکست و وارد شد. همین که اولین قدم را روی فرش ورودی گذاشت لیز خورد و تیله هایی که باعث لیز خوردنش شده بودند به اطراف پرت شدند. نیکلاس محکم به زمین خورد و صدای قرچ شدن مورچه ها و فرو رفتن شاخک هایشان داخل پوستش را شنید.

-قَرچ. آخــ ماگل کُش بِشی لعنتی.

چشمانش کمی تار شد. مجبور بود کمی انها را باز و بسته کند تا درست ببیند و وقتی که درست توانست روبه رو، یعنی بالای سرش را ببیند خیلی دیر شده بود. یک گونی مستقیما به سمتش آمد و ماچ گنده ای از از او گرفت.

گومب.

آرد به همه جا پاچیده شد. نیکلاس بقیه آرد را بیرون تف کرد و سعی کرد بلند شود. دستش را به اولین نرده گرفت. بلافاصله با ان یکی دستش فقط جلوی دهانش را گرفت و با دندون قروچه گفت:

- اینجا چجور خونه ایه؟

نرده به طرز وحشتناکی داغ بود. نیکلاس حدود سه هزار بار تنها در خانه ی یک تا پنج را تماشا کرده بود. پس بدون اینکه بخواهد فکری کند یا تلاشی کند یا هر غلط دیگری، فقط سعی کرد برعکس و آرام آرام از همان راهی که امده بود، برگردد. همینکار را هم کرد.
ماموری که با سگ داشت پرچین هارا بررسی میکرد تازه به خانه ای که نیکلاس در ان بود، رسیده بود.
نیکلاس با درد فراوان به سمت در خروجی حیاط دوید که با مامور روبه رو شد. با دیدن مامور نمیخواست تابلو کند برای همین چند ثانیه درد را تحمل کرد و هر لحظه صورتش سرخ تر میشد. سه چهار ثانیه بعد فریاد زد.

-آآآآآآآآآَََََََََََََََََََََََََـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ.

و صدایش توی محله پیچید. مامور و سگ با شنیدن نعره او و نگاه کردن به موجودی که شبیه هیچ موجود جادویی نبود و حتی در مغز مریضِ داستان های ار ال استاین و جی آر آر تالکین به تصویر کشیده نشده بود، در جا قالب تهی کردند و فریاد کشان و موی کنان فرار کردند. غول بی شاخ و دم و سبز و سفید و بدبو که یک دستش هم باد کرده بود با فریاد مضاعف دنبال مامور دوید.


-نجاتمم بدین از شهر دیوونه ها.
-مارو نخور توروخدا.
- اعوو اعوو.

سگ جلوتر از همه و مامور به دنبال سگ و نیکلاس به دنبال مامور، هر سه می دویدند. نیکلاس که دیگر زندان را به جان خریده بود واقعا در ان لحظه احساس امنیت بیشتری پیش ماموران میکرد. اما مامور از سرعتش که کم نمیشد، بیشتر هم میشد و مثل سگ میدوید.
دویدن تا زمانی که روی پل رسیدند ادامه داشت. مامور و سگ بی تردید خودشان را داخل اب انداختند. پل ارتفاع زیادی نداشت ولی اب عمیق بود. نیکلاس اما به دویدن ادامه داد. اینقدر دوید تا به در خانه رسید. فریاد کشان، در را با لگد باز کرد و داخل خانه شد. که توسط صدای ترکیدن بادکنک ها و پاچیده شدن کاغذ رنگی در صورتش به عقب پرت شد.

-سوپرایـــــــــــــــــز!
-آهــــ.

کل مردم شهر انجا بودند در خانه ی غول اسای نیکلاس و بنری با رنگ زرد که رویش نوشته شده بود : "تولدت مبارک نیکلاس فلامل" بالای سر انها خودنمایی میکرد. نیکلاس سرش گیج میرفت و خیارگوجه میچید. همسر نیکلاس پیش او امد.

-چه اتفاقی افتاده نیکلاس؟ حالت خوبه؟
-ها؟ اره خوبم... تولدمه؟ اما مگه منع تردد نبود اینا چجوری اینجان؟!
-هی هی هی... راستش ما این رو با وزیر در میون گذاشتیم برای تولد تو. وزیر از طرفدارای توست و قبول کرد تا این سوپرایز رو تدارک ببینیم. ما میدونستیم که تو از سر کنجکاوی از خونه خارج میشی و این زمان کافی به ما داد تا سوپرایزت کنیم.

نیکلاس لبخند بیحالی زد و نفس زنان روی زانو افتاد.
-ها...ه... کارتون... خوب ب..بود.

و بعد به پشت افتاد و از هوش رفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۵۳:۳۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
رد درخواست نبرد تن به تن باعث شرمندگی است. می پذیریم!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.