هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹
خلاصه:
مرگخوارا نصف شب برای بازدید از باغ وحش هاگزمید رفتن.
اونا مشغول‌ هستنن که به طور ناگهانی، گابریل دلاکور تو قفس ببر گیر میکنه. مرگخوارا برای نجاتش میرن داخل قفس. ولی درِ قفس قفل میشه و تمام مرگخوارا به جز "پلاکس" توی قفس گیر میکنن. لرد سعی میکنه با استفاده از چوب دستی، درِ قفس رو باز کنه ولی توی باغ وحش طلسمی کار گذاشتن که نشه توی محوطه ش از چوب دستی استفاده کرد و چوب دستی تبدیل به چوب معمولی میشه.
الان همه به جز پلاکس که بیرون قفس مونده، داخل قفس‌ هستن و ببره خیلی عصبانیه.
***


جماعت مرگخوار، رو به روی ببری که روی دو پای عقبش ایستاده بود و خیلی عصبانی دستانش را در هوا تکان میداد ایستاده بودند.

دقایقی به سکوت گذشت... و چند دقیقه دیگر. حوصله‌ی ببر دیگر داشت سر میرفت. قبلا اگر چنین حرکاتی از او سر میزد، انسان هایی که احتمال داشت در قفس باشند دقیقه ای سکوت نمیکرده، و داد و هوار به راه می‌انداختند.

-آمم... بروید با این ببر حرف زده، و کمی او را آرام کنید. ما حوصله اش را نداریم.

هیچ یک از مرگخواران نمیدانستند به یک ببر چه بگویند.

ببر که بالاخره مورد توجه قرار گرفته بود، عربده ی بلندی زد و مشت هایش را به سینه کوبید:
-یوهاها! از قفس من برید بیرون!
-این گوریله؟
-ببره ها ولی... شایدم دورگه‌ست! واهاهای!
-آره مثلا مامانِ گوریل، بابای ببر!

ببر که از درک و فهم مرگخواران نسبت به ابهتش ناامید شده بود، روی هر چهار دست و پایش ایستاد و خرخری با نارضایتی سر داد.

لردِ سیاه و مرگخواران، ببر بی حال و حوصله را رها کردند و حواسشان به پلاکسی که تا چند دقیقه پیش فراموش شده بود، پرت شد.

پلاکس با درماندگی مشت های تپلش را به شیشه ی ضخیم کوبید و حلقه‌ای از اشک چشمانش را خیس کرد.
-...! ...؟! ...؟ ...!

تنها صدای "همم ممم" نامفهومی به گوش آنها رسید.
لردِ سیاه چانه اش را مالید.
-او چه میگوید؟

مرگخواران شانه هایشان را بالا انداختند. لردِ سیاه با عصبانیت فکر کرد آنها هیچ چیز نمیدانند.
-پلاکس تو چه می گویی؟

پلاکس لحظه ای مکث کرد. اگر آنها صدایش را نمیشنیدند باید تدبیر دیگری می اندیشید. پلاکس خلاق بود. نقاش بود به هر حال. او دستانش را در هوا تکان داد تا توجه ها را به خود جلب کند. سپس جلوی چشم همه شروع کرد به پانتومیم بازی کردن:
-اممم... هممم! اوهوم اوهوم... ... ، ، ، ، ! هوممم؟

رودولف حدس زد:
-میخواد بره یه باکمالات در یابه؟

لرد سیاه چشم هایش را ریز کرد:
-خیر... ما فکر میکنیم پلاکس داره به ما میگه که خیلی خوشحاله چون میخواد در مسابقات اسب دوانی شرکت کنه.

پلاکس که دید که زحماتش نتیجه ای ندارد، تصمیم گرفت نقشه ی بی نظیری که فقط خودش از ماهیتش خبر داشت را اجرا کند. او برگشت تا دوان دوان به سمت دکه ی نگهبانی برود و مشکل را حل کند.
اما نیازی نبود؛ او محکم به نگهبانِ عصبانی، که تا آن موقع پشت سرش ایستاده بود و کلید هایش در جیبش جرینگ جرینگ میکردند برخورد کرد و پخش زمین شد.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۸ ۲۲:۴۳:۴۷



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

دردسرساز v.s کج و کوله


سوژه: یونس!


کشتی با تکانی وحشتناک به سویی کج شد. مسافران هم به همان سو کج شدند. باد، بادبان ها را به تکاپو انداخت. مسافران هم به تکاپو افتادند.
اما کشتیِ "انتقام ملکه آن"، به این راحتی ها نباید تسلیم میشد.
کریچر با حرص، سکان کشتی را محکم گرفت و چرخاند. سکان بر اثر حرکت لطیفِ او از جایش در آمد. رز با عجله سر رسید و سکانِ از جا در آمد را از کریچر قاپید ولی همین که خواست آن را سر جایش محکم کند، بادِ شدید، نرم نرمک آن را برد و کشتی به زیبایی بدون سکان ماند.
روی عرشه اما، مردم بی نوا، از این سرِ کشتی به آن سر کشتی دائم مهاجرت میکردند، میچرخیدند و میگردیدند و آب در دهانشان میریخت و باد از بین لباس هایشان زوزه کشان رد میشد و فنریر فریاد کشان از دکل بالا میرفت و هشدار میداد. از حق نگذریم... او آن بالا، در حالی که باد در میان موهای گرگینه ای اش می‌پیچید و لباس دریا نوردان را پوشیده بود، بسیار خوشتیپ و جذاب به نظر می‌رسید!
تابلوی سر کادوگان که از جایی آویزان بود تاب تاب خورد. اسب کوتوله با وحشت، مفلوکانه شیهه کشید. تابلو روی زمین افتاد و یک مردم که هویتش نامشخص است، پایش را بر روی آن گذاشت و رد شد.
و همان موقع بود که کشتی شروع به غرق شدن کرد. ابتدا کل قسمت های پایینی کشتی، از جمله انبار محموله های کشتی را آب برد. سپس آب دید بیشتر نیاز دارد که ببرد، بیشتر برد.
فنریر آن بالا، طول و عرض و ارتفاع و سرعت غرق شدن را در ذهنش محاسبه کرد. از گرگینه ای مثل او داشتن چنین توانایی ای بعید بود.
سپس با خوشحالی چیزی را فریاد زد. خیلی بلند فریاد زد. خبر خیلی خوبی بود. برای تمام اعضای کشتی. به جز یه نفرشان. کسی که از همه مظلومانه تر گوشه ای نشسته بود.
با فریاد فنریر، به طور ناگهانی همه‌ی افراد حاضر در کشتی دریافتند که همه ی این اتفاقات تقصیر ایوا است.

میدانید... کوشولو بودن زیاد خوب نیست.
باعث میشود یکهو تام بیاید و با افلیا تو را بگیرند و ببرند سمت لبه ی کشتی و با تو وداع کنند. و بگویند تو یک کوشولوی شجاع هستی! و بگویند که تو خیلی قوی و چیز هستی.

ایوا با نگرانی نگاهی به تام و افلیا که او را بغل کرده بودند انداخت و سعی کرد از آغوش آنها بیرون بیاید.
ولی مثل اینکه آنها خیلی او را دوست داشتند.

-چیزه... میگم... منم خیلی شما رو دوست دارم! آممم... میذارید بیام پایین...؟

تام با نگاهی دلسوزانه و پر از اشک که کاملا دروغین بود به ایوا خیره شد.
-اوه... بچه... من میدونم سخته... میدونم. ولی عیبی نداره... مرگ حقه. شنیدی که... همین الان فنریر گفت که تو اضافه ای. وزنت باعث میشه کشتیمون غرق بشه. اگه تو بری همه چی حله.

سپس دستی به سر ایوا کشید.
ایوا به یاد نمی آورد که چه هیزم تری به فنریر فروخته است.
-عه! خب من که از همه لاغر ترم! نگا نکن چقد میخورم. ببین منو! استخونم! خودت بپر خب اگه راست میگی! من وزنم زیاد نیست که! از چمدونا بندازین تو آب خب!

ایوا دست و پا زد و سعی کرد خود را از دست آنها رها کند. ولی هم افلیا و هم تام قوی تر از او بودند.
و همچنان باد زوزه کشان می‌وزید و تمام وسایل و اعضای کشتی را هل میداد. کشتی هم کم لطفی نمیکرد و لحظه به لحظه بیشتر در آب فرو میرفت.

-نه نه نمیشه بچه... فقط تو میتونی نجاتمون بدی.
-ولی... ولی اگه من غرق بشم نمیتونم پستمو بنویسم و افلیا ما رو میبره...

تام اخم کرد و جاخالی داد تا تخته چوبی که در هوا پرواز میکرد به سرش برخورد نکند.
-درسته ولی من میخوام زنده بمونم ایوا.
-خب منم میخوام زنده بمونم عه...
-یعنی تو حاضر نیستی جونتو به خاطر دوستات به خطر بندازی؟

ایوا مکث کرد. خب... او هیچوقت چنین قصدی نداشت. ولی مگر رویش میشد این را به تام بگوید؟ او به تام که نیشخند زنان به چشمانش خیره شده بود چشم دوخت و بغض کرد.

-چرا... چیزه... ولی...

اما قبل از اینکه ایوا منظورش را برساند، تام و افلیا او را داخل آب پرتاب کردند.
باد در اطراف، تبدیل به گردباد شد.
گردباد چرخید و چرخید و گردآب به وجود آورد.
و ایوا هنوز بین آب و آسمان معلق بود.
در آخرین لحظه سوالی بسیار مهم ذهنش را درگیر کرد. او در حالی که صدایش کِش می آمد فریاد زد:
-هـــــــی! میـــــــگـــــم! الـــــــان تـــــو گــــفتــــی دوســـــتـــــیـــــم؟!

و صدای تام که انعکاسش در آب بسیار بلند بود را شنید که میگفت:
-نـــــه کوشـــــولـــــو! نـــــه! درووووغ گـــــفــــتم!

و کشتی در گردباد و ایوا در دریا ناپدید شدند.
سپس تمام موج های بلند دریا، در همان حال که میخواستند اوج بگیرند، به طور ناگهانی فرو نشستند. آفتاب از پس ابرهای تیره بیرون پرید و رنگین کمانی بزرگ و زیبا آسمان را پوشاند.

***


ایوا سرش را کج کرد و به او خیره شد. نمیدانست او چه فرقی با بچه هایی که تا حالا دیده بود دارد. مثل همه ی آنها شیشه شیر در دست داشت. مثل همه ی آنها پشت صندلی غذای بچه نشسته بود و با خشنودی روی میز جلوی آن میکوبید.
ایوا نمیداست اشکال از چیست. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد. شانه هایش را بالا انداخت و لبخند ترسناکی تحویل بچه داد.
کودک هم چند لحظه به او خیره شد. سپس بعد از چند دقیقه تفکر به این نتیجه رسید که یک دختر ژولیده ارزش توجهش را ندارد. بنابراین جغجغه اش را در حلقش فرو برد.
ایوا به سینی غذایی که در دستانش بود نگاهی انداخت.
پوره، سوپ، سرلاک، فرنی، حریره، شیرخشک، سس سیب بدون سیب، سس سیب با سیب، یک نوع غذای همزده و باز هم سرلاک.
او از نگهداری از کودکان چیزی نمیدانست. ولی میدانست اگر یک نفر همه ی آن چیز های آبکی را درجا میخورد، دچار بیرون روی میشد.
غان و غون های بچه ایوا را از افکارش بیرون کشاند و او با تردید، روی صندلی رو به روی بچه جا خوش کرد.

فلش بک!


ایوا تنها ماهی میدید.
همه جا ماهی بود.
ماهی های زشت با چشمانی لوچ، درشت و بیرون زده!
ایوا تلو تلو خوران از روی ماسه های نرمِ کفِ دریا بلند شد و سعی کرد راه برود. صدای تام همچنان در سرش طنین می‌انداخت: نــــــه کــــــوشــــولــــو....
او بغض کرد و درحالی که آب چشمانش را میسوزاند سعی کرد به سوی دیگری برود. ولی ماهی ها او را احاطه کرده بودند. چشمانش را باز تر کرد. حرکت آنها بیشتر به یک نوع رقص بندری می‌مانست تا به شنای دست‌جمعی!
ایوا درک نمیکرد که چرا و چطور هنوز زنده است و نفس میکشد.
ماهی ها دور زدند و چرخیدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی ایوا شروع به دست زدن کردند!
ایوا رقص و شادمانی دوست داشت. موزیک بندری او را به وجد آورد. او دست دو تا از ماهی ها را گرفت و به آنها پیوست.
و همان لحظه، حلقه ی ماهی های دست زننده از هم شکافت، ایوا به کناری پرتاب شد و ماهی اعظم بیرون آمد. یا حداقل ایوا حدس زد سِمَت او این باشد.
ماهی اعظم تاجی از جلبک های قهوه ای به سر داشت و رنگ بدنش خاکستری بدرنگ بود. چشم هایش هم از همه درشت تر و بیرون زده تر بود.
ایوا اصلا از او خوشش نیامد.
ماهی اعظم درحالی که دمش را با ریتم تکان میداد با عصایش به او اشاره کرد و با صدایی که از یک ماهی بعید بود فریاد زد:
-ما امروز، پرستارِ مخصوص پرنسسمان را پیدا کردیم... پرستاری که در حد پرنسس بزرگ و پرعظمتمان باشد، پرستاری که از همه ی موجودات حاضر در دریا خاص تر است. به پرستارِ پرنسسمان، ادای احترام کنید!

ماهی ها همه خم شدند و رو به ایوا تعظیم کردند.
-ما ادای احترام میکنیم پرستار!

و قبل از اینکه ایوای متعجب به خود بیاید، ماهی ها دست او را گرفتند و او را به سوی پرنسس اعظم بردند.

پایان فلش بک!


و حال ایوا، جلوی بچه ماهی ای که به گفته ی آنها پرنسس بود، نشسته، و تشخیص نمیداد که او چه فرقی با باقی کودکان دارد.
از نظر او، آن بچه چندان هم با عظمت نبود. ماهی ای بود اندازه ی یک انگشت و خیلی عصبانی به ایوا نگاه میکرد.
به هر حال ایوا نگاهش را از نگاه او دزدید و قاشق کوچک را به سوی سینی غذا برد تا به دستور دیگر ماهی ها به بچه غذا بدهد.
-خب... ببینم... از اینا دوس داری پ‍....پرنسس؟

اما پرنسس هیچ چیز نگفت و تنها به قاشق پری که غذا از آن سر ریز شده بود و ایوا آن را به سوی دهانش می آورد خیره شد.

-تصمیم دالم اسم تو لو ماهی قلمز بگذالم.

بچه ماهی این را گفت و دوباره به ایوا خیره شد. ایوا از شدت شوق نمیدانست باید چه کار کند.
-خب... چیز... پرنسس... میگم نظرت چیه اینا رو بخوری؟!

ماهی نظری نداشت. او لب هایش را محکم بهم چسباند و پلک هایش را معصومانه بر هم زد.
و پروژه ی غذا دادن به او، و پرستار شدن ایوا شروع شد!


بسه دیگه!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۱۷:۳۷



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
مرگخواران، بچه ی واقعی را که گوشه ای دراز به دراز افتاده بود رها کرده و خوشحال و خندان، راهشان به سوی‌خانه ریدل ها را در پیش گرفتند.
ماکسیم هم با دستپاچگی لباس های بچه را که زیر کفشش چسبیده بود جدا کرد و دوان دوان، درحالی که زمین زیر پاهایش میلرزید، دنبال آنها به راه افتاد.

***


لرد سیاه دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و و با چشمان نافذش به بچه جن سبز رنگی که با خشنودی رو میزش بالا و پایین میپرید خیره شده بود.
مرگخواران هم رام و مطیع، دور میز حلقه زده و منتظر عکس العمل اربابشان مانده بودند.

-تصمیم گرفتیم تو را زیر نظر بگیریم.

لرد سیاه با جدیت این را خطاب به بچه جن گفت. بچه اما، نه تنها توجهی نکرد، بلکه جیغی کشید و شروع به گاز گرفتن چوب دستی بلاتریکس کرد.
بلاتریکس با عصبانیت و در عین حال دستپاچگی، چوب دستی را از دهان او بیرون کشید و آبنباتی چوبی در دستش گذاشت.
-چیزه... سرورم... میگم میبنید چقدر عاقله؟! مگه نه سرورم؟!

لرد سیاه تنها یک چیز گفت:
-ما میخواهیم توانایی های بچه‌مان را بفهمیم.

حلقه ی مرگخواران به آن موجود سبز رنگ که درحال جویدن آبنباتش بود خیره شدند.




پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹
سلام مارکوس!

تاپیکی که شما میخواید بزنید، از نظر من بیشتر به خاطر شخصیت پردازی کاراکتر خود شماست و درواقع یه مکمل برای شخصیت پردازی خودتون میخواید داشته باشید و این درست نیست.
ولی تاپیکی که زده میشه باید بتونه اگر کاراکتر مارکوس از سایت رفت به کارش ادامه بده. و بشه سوژه ی مناسبی توش زده بشه تا اعضا بتونن ادامه بدن.
در ضمن یک گورستان ریدل ها در انجمن خانه ریدل ها داریم و به نظرم نیازی به زدن یه تاپیک جدید در این باره نیست.
بنابراین مجوز به شما داده نمیشه.

موفق باشی.


سلام رز!

نقل قول:
آیا ما میتونیم یه تاپیک بزنیم کـه داخلش به جادوگرا و ساحره های بدبخت و شکست خورده و.. مشاوره بدیم؟ هـم یه کار و کاسبی برا خودمون راه میندازیم و هم برای دیگـرون یه لطفی می کنیم کـه از شر مشکلاتشون خلاص بشن! اصلا امکان زدن تاپیکی مثل این هـست؟!


راستش من خیلی منظورتو از ساحره ها و جادوگرهای بدبخت و شکست خورده و مشاوره دادن بهشون نفهمیدم. و متوجه نشدم تاپیکی که مد نظرته یه تاپیک رول نویسیه و یا چی.
اگه یه تاپیک رول نویسی باشه، باید راجع به سوژه هاش بیای توضیح بدی که من بتونم تصمیم بگیرم و ببینم میتونم بهت مجوز بدم یا نه.
حتما اگه سوژه و ایده ای مد نظرته بیا و بگو تا با هم راجع بهش فکر کنیم.

موفق باشی.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
ملانی!

vs

ایوا!




-همین جا بمون! اینجا میتونی به قدرت تفکر و اندیشه در مورد انواع کاموا و یا هرچیز دیگه ای دست پیدا بکنی من بهت اطمینان میدم!

دختر با حرص این را گفت. سپس ایوا را به داخل اتاقک راهنمایی کرد. ولی چون ایوا زیاد علاقه ای به رفتن نداشت مجبور شد کمی او را هل بدهد.
ایوا با تعجب به دختر موآبی خیره شد و زیر لب با شگفتی تکرار کرد: قدرت تفکر و اندیشه...
دختر موآبی چند لحظه با خشم به او نگاه کرد. هیچ وقت نمیشد فهمید در کله ی آن کج و کوله چه افکاری وجود دارد. ولی موآبی میتوانست قسم بخورد که او به جای مغز، سوپ جو دارد!
به هر حال این افکار بیهوده را از ذهنش پس زده، در اتاقک را محکم بهم کوبید و رفت!
ایوا چشمانش را باز و بسته کرد. موهای پریشانش، بر اثر کوبیده شدن در به پرواز درآمده بود. او تنها لبخندی زد و به سوی درِ بسته بای بای کرد.
ملانی استانفورد، در حالی که پا به راهرو میگذاشت، صدای خوشحال او را که طنین می انداخت، شنید:
-خـــــــدافـــــــظ!

ایوا با خوشحالی شانه هایش را بالا انداخت و یک پاکت ماست موزی از داخل جیبش بیرون آورد.
اتاقکی که در آن ایستاده بود، از نظرش بسیار با شکوه بود. در حدی که میتوانست بدون ذره ای زحمت دو دستش را به دو دیوار کنارش بزند.
به هر حال ایوا پس از اینکه چند دقیقه مدهوشانه به اطراف خیره شد، روی زمین نشست و منتظر ماند تا بتواند به دست نیافتنی های جهان، مسلط شود!

فلش بک!


-هااااا... ببین این کاموائه چجوری میاد روی این یکی؟! ببین من اصلا نمیفهمم. اینا از هم جدان. نمیشه که یکی بشن! عه!

در آن بعد از ظهر مطبوع، ملانی استانفورد با آرامش روی صندلی ننویی، در تالار گریفیندور نشسته بود و داشت برای تک تک اعضا، شال گردن یکجور میبافت! ارشد فعالی بود خلاصه.
البته حالا دیگر چهره اش آنقدر آرام به نظر نمیرسید. او با حرص دانه های بافتنی اش را شمرد و با دندان های بهم فشرده، چیزهایی راجع به یکی رو و یکی زیر بودن بافت ها گفت و به کارش ادامه داد.

-باشه. همون که تو میگی. ولی بیا بگو ببینم... چرا اینا اینکشلی میشن؟! یعنی چرا میرن تو هم؟! یعنی چی باعث میشه اینا اینشکلی چیز نشن... چیز... ببین! دستامو نگاه کن! ببین چرا این... این شکل نمیشن چرا؟!

و همانطور و که ملانی میکوشید بر اعصابش مسلط باشد، ایوا رو به رویش، رو زمین نشسته بود و انگشتانش را به شکل ترسناکی در هم گره کرده بود و جلوی چشمان ملانی تکان میداد تا درست به او بفهماند منظورش از "چیز شدن" چیست!
ملانی با عصبانیت نفسش را بیرون داد و و "رجی" را که بافته بود، شکافت تا از اول ببافد. او حتی نیم نگاهی هم به ایوا نینداخت.
-بهش میگن... دونه ذرتی فکر کنم... یه همچین چیزی... درضمن ساکت باش! بقیه خوابن! داد میزنی چرا؟! من کر که نیستم!

ایوا با دستانش سرش را گرفت و با ناراحتی کز کرد.
ملانی لبخندی زد. پاهایش ا روی زمین پس و پیش کرد و دوباره شروع به بافتن کرد.
-یکی رو... یکی... عه... یکی زیر! یکی رو، یکی زیر...

ایوا چند دقیقه به دستان او که تند و تند میله هارا زیر و رو میکرد و زیرلب بافت هایش را میشمرد، چشم دوخت. سپس با پچ پچ نسبتا بلندی گفت:
-میگم به نظرت کاموا زرده حق کاموا قرمزه رو نمیخوره الان؟!
-عه... نه.

ایوا مانند رادیویی که ناگهان صدایش را از صفر، به صد رسانده بودند، فریاد زد:
-ولی ببین... قسمت زرده هم بیشتر شده و هم خوشگل تر... به نظرم داری کم لطفی میکنی بهش... گفتی دونه ذرت؟! چرا بهش میگن دونه ذرتی؟! به نظرت در حق گندم و جو و اینا ظلم نمیشه؟! به نظرت غیر منصفانه نیست؟!

ملانی که تمام رج ها را اشتباه کرده بود، با عصبانیت از میان کپه کاموای در هم گره خورده ی قرمز و زرد، که نتیجه ی کارش بود بیرون پرید و مچ دست ایوا را گرفت و دو تایی بیرون رفتند!

***


-میدونی میخوام کجا ببرمت؟!
-نه!

ملانی استانفورد درحالی که ایوا را دنبال خود روی زمین میکشاند، برگشت و نگاهی به او انداخت.
-مهم نیست! میفهمی! جای جالبیه! ازش خوشت میاد!

دو دختر، تلو تلو خوران به چپ پیچیدند و وارد راهروی جدید شدند.
-اینجایی که میخوام ببرمت جاییه که گودریک گریفیندور کبیر ساعت ها و ساعت ها توش مینشسته و راجع به مخلوقات و شجاعت بی نهایت اندیشه میکرده! مطمئنا تو هم میتونی!

ایوا از سرِ شوق جیغ کوچکی کشید و با خوشحالی و مصمم تر از قبل دنبال ملانی دوید.

-بفرما! رسیدیم!

ملانی پیروز مندانه این را گفت و به ایوا نگاه کرد. ایوا هم بیکار نماند و با تعجب به جایی که ملانی اشاره کرده بود خیره شد.
آن دو، درست جلوی دستشویی پسرانه‌ی گریفیندور ایستاده بودند. از قیافه‌ی ملانی رضایت و آسودگی، و از قیافه‌ی ایوا گیجی میبارید.
ملانی ایوا را داخل یکی از توالت ها هل داد و درش را قفل کرد!

***


و حال، ایوای کوچک بینوا، مظلومانه کف دستشویی پسرانه نشسته بود و به در و دیوار نگاه میکرد.
-پس جایی که گودریک یه عالمه ساعت توش بوده و دانشمند شده اینجاست... واهاهاهایی!

ایوا یک قاشق ماست موزی در دهانش گذاشت و فکر کرد که ملانی خیلی مهربان است که به او لطف کرده و او را چنین جای ارزشمندی آورده است.
-آممم... اون چی گفت؟! قدرت و نیروی اندیشه؟! ها... یعنی الان باید یه جا بی حرکت بشینم و سعی کنم تمرکز کنم...

ایوا پاکت ماست موزی را به گوشه ای پرتاب کرد، نشست و چشمانش را محکم بست.
در مغزش، افکار مانند رشته های ماکارونی، در هم پیچیده بودند و سلول های عصبی، با عجله و دوان دوان سعی میکردند به آنها نظم بدهند. اما رشته ها چنین چیزی را نمیخواستند؛ دائم بهم میریختند، در هم میپیچیدند، گره میخوردن، به یکدگیر وصل میشدند و تبدیل به موضوعات عجیبی میشدند که سر و ته نداشتند!
به اعتقاد بعضی ها به این مرض میگویند شل مغزی.
به هر حال در مقابل چشمان وحشت زده ی سلول های محافظ مغز، دو ماکارونی به هم برخورد کردند. یکی از آنها به شکل نیوت بود. یک نیوت خیلی بزرگ! نیوت "مه - ناز" و "آقای سام" داشت. کسی نمیداست چرا آن سه بعد از بلاک شدن باز هم در ذهن ها بودند.
دیگری دومینیک بود. دومینیک و پیشی بودند. پیشی به طرز ترسناکی در هوا دست و پا زد. چنگ انداخت. گاز گرفت و در آخر این رشته به دو قسمتِ دومینیک و پیشی تقسیم شد.
پیشی که از آغوش دومینیک رها شده بود، به مهناز و آقای سام پیوست و باعث به وجود آمدن یک "فکر" عظیم الجثه و کلفت شدند.
فکر در مغز ایوا غوطه ور شد. لیز خورد. از دست سلول های نگهبان فرار کرد و قبل از اینکه کسی بتواند کاری بکند، ایوا آن را دریافت و بر خود لرزید.
دومینیک، آقای سام و پیشی، دست در دست یکدیگر، پرواز کردند و بعد فلش بک زدند زمانی که آقا سام( که به موهایش سایه زده بود!) دخترکو بغل کرد و حاج آقا احمدیان که به طور ناگهانی به شکل پیشی در آمده بود، نچ نچ کنان رد شد و دعا کرد که خداوند خودش این انسان های هوس نمیدانم چی چی را از بین ببرد و رد شد.
بعد هم رسیدند جایی که داشتند کباب میخوردند. ایوا این قسمت از فکرش را بیشتر از همه دوست داشت.
بعد هم یهو نیوت از راه رسید، عصبانی شد و آقای سام را هل داد زیر ماشین و ایوا احساس کرد از همه جا ندای "بوق بوق بوق بوق بوق بوق" به گوشش میرسد! غصه اش شد. بعد هم فهمید که خون هم کم دارند. بیشتر غصه اش شد.
بعد هم مغز ایوا یک بووووووووووووووووق وحشتناک زد و تمام!
و ایوا، چشمانش را باز کرد و تک و تنها در دستشویی زد زیر گریه.
آخر مهناز کوچولوی بیچاره چه گناهی کرده بود؟! همان مهناز نازنینی که در خیابان ها گل ده هزار تومانی میفروخت... و مانتوی سبز و روسری و شلوار... تازه فقط سیزده سالش بود طفلک... ولی عاقل به اندازه ی یک هجده ساله!
ایوا فین فین کرد و اشک هایش کف زمین ریخت. از غصه ی آن دخترک گوشه ای کز کرد و با آستینش دماغش را پاک کرد.
و خیلی ناگهانی فهمید که دلش نمیخواهد راجع به هیچ چیز دیگری فکر کند و خسته شده است. ایوا عصبانی و دلخور بود و احساس میکرد سردش است و زیرش تخت شده است.
اصلا همین گودریک گریفیندور مگر در اجابت مزاج مشکل داشته که ساعت ها در دستشویی نشسته بوده؟!
ایوا از فکر گریفیندور بیچاره بیشتر به گریه افتاد و کوشید خود را دلداری بدهد. او زانوهایش را بغل کرد و به صدای چک چک آب دستشویی گوش داد.

***

چند راهرو آنطرف تر، در تالار گریفیندور، ملانی استانفورد، بافتنی میبافت و از آرامش و سکوتی که فراهم شده بود لذت میبرد. او شمرد:
-یکی رو، یکی زیر! یکی رو، یکی زیر!

و ایوا... خب او که قطعا مهم نیست؛ ولی به هر حال او، هنوز هم در دستشویی با گودریک گریفیندور و نیوت گرفتار بود!


پایان دیگر!






پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
ایوای گوشنه VS اون یکی گوشنه!


سوژه: هاگرید کاشف!



تخت چوبی، با نشستن مرد پشمالو بر رویش، ترق و تروق دلنشینی کرد و دو طرفش به سمت بالا برگشت و جایی که مرد نشیمنگاهش را بر روی آن قرار داد، گود افتاد و له شد.
دختر بچه‌ی موقرمز، که طی حرکات فیزیکی روبیوس هاگرید زیر تخت افتاده بود، کله اش را از زیر پتوی گره خورده بیرون آورد و لبخندی تحویل او داد.
-اوخ! بیبین چی کارش کردم... عه وا... نه نه... دوروس میشه... عه! بچه تو اون زیری؟

هاگرید در حالی که با دستپاچگی سعی داشت تکه های تختِ شکسته را سر جای خود قرار دهد، با دستِ آزادش که به اندازه ی درِ سطل آشغال بود، بر سر ویزلیِ کوچک ضربه ای محبت آمیز زد که باعث شد او دوباره زیر تخت فرو رود.
-خوب... آهان! دوروس شد! بچه کتابت کوجاست؟! بیار بیبینیم.

هاگرید که توانسته بود تکه چوب ها را با ملافه بپوشاند، با ظرافت روی تخت نشست، پتوی گلی گلی وصله پینه را روی خود پهن کرد و ویزلی را از جایی بیرون کشید و کنار خود نشاند.
-خوب... کوجا بودیم؟!

دخترک موقرمز، کتاب قصه ای را به دست هاگرید داد و با خرسندی روی زانوی او جا خوش کرد.
-جایی نبودیم... قراره اینو برام بخونی!

هاگرید به کتابِ کم برگی که از شدت کهنگی ورق ورق شده، و با هر تکان ممکن بود فرو بریزد، چشم دوخت.
جلد کتاب به قدری چرک مرده بود که عنوان کتاب به سختی قابل تشخیص بود.
او خواند: "بچه‌ غاز"!
هاگرید سعی کرد تمرکز کند. کار سختی بود.
به هر حال حتما کتاب مفیدی بود.
او کتاب را باز کرد و صفحه ی رنگیِ کتاب نمایان شد.
-اووممم... خوب، یکی بود یکی نبود، غیر مرلین مهربون هیچکی نبود! یه روز بچه غاز... رف پیش مامانش. بعد بش گوف من نمیخوام غاز باشم... من... من... من میخوام خرس باشم!

هاگرید با دستپاچگی کلمات را ادا کرد و نگاهی به بچه، که ساکت و انگشت در بینی نشسته، و محو داستان شده بود، انداخت. ظاهرا کودک بسیار راضی بود.
-... خوب... مامانِ بچه غاز بهش گوف تو نمیتونی خرس باشی... چون توی غازی! پر داری! باید پرواز کنی! بعدم مامانش بهش گوف بیا با هم بریم گردش. میتونی با خودت گوربه‌تو هم بیاری...؟

هاگرید فکر کرد چطور یک غاز میتواند حیوان نگهداری کند؟ لابد میشد به هر حال.
او به خواندن ادامه داد. از قسمتی که بچه غاز با مادرش قهر کرد گذشت.
بعد بچه غاز تصمیم گرفت گرگ بشود... ویزلی با شادمانی زوزه کشید.
بچه غاز گاو شد... ویزلی مذکور درحالی که نفسش را از داخل بینی اش به شدت بیرون میداد دور اتاق دوید. او ادعا کرد که اینجا گاو منظور گاو وحشی بوده است.
هاگرید رسید به جایی که بچه غاز میخواست فیل بشود:
-... بچه غاز رف پیش عمو فیله... بعد خواست فیل بشه. ولی عمو فیل بهش گوف نه! چون تو خورطوم نداری! نمیتونی که با نوکت مث فیلا آب بوخوری...

هاگرید مکث کرد. سوالی بسیار ضروری ذهنش را مشغول کرده بود.
-وایسا بیبینم... وقتی فیلا با خورطومشون آب میخورن مزه ان دماغ نمیده؟!

دختر شانه هایش را بالا انداخت.
هاگرید چند لحظه به صفحه ی کتاب خیره شد.
چنین چیزی را هیچ گاه، در هیچ کتابی ننوشته بودند... و... او هاگریدی دانا بود!

هاگرید با این افکار نعره ای بلند زد. کتاب را به گوشه ای پرتاب کرد و از روی تخت پایین پرید. طیِ این حرکت، کودک موسرخ به هوا پرتاب و از لوستر آویزان شد.
هاگرید هیجان زده، درحالی که موهایش از همیشه ژولیده تر به نظر میامد پتوی گل‌گلی را هم به سویی پرتاب کرد، با فریاد "یافتم" از اتاق بیرون رفت و دخترک مو قرمز را درحالی که داخل پتو پیچیده و از لوستر آویزان شده بود تنها گذاشت.

***

-نه! بیبینین! گوش کونین! شوما که قشنگ گوش نمیدید! باید اینو به انجومن حیمایت از فیلا بگیم! این موشکل بوزورگیه! گوناه دارن که فیلا! باید بذاریم اونام یه بارم شوده بتونن آب خوشمزه بوخورن. این خیلی کفش بوزورگیه!

هاگرید، وسط آشپزخانه در هم و شلوغ ایستاده بود و سعی میکرد بلند تر از صدای گفت گوی اعضای خانه‌ی شماره دوازده، به آنها راجع به فیل ها هشدار بدهد.
همه پشت میز غذاخوری کیپ هم نشسته بودند و بلند بلند، بی توجه به او که دستانش را مانند آسیاب بادی در هوا تکان میداد، کره و مربا را دست به دست میکردند.
مالی برای صرفه جویی در وقت، روی صندلی ای ایستاده بود و از همانجا همزمان هم صبحانه را روی اجاق درست میکرد و هم بر دیگران نظارت میکرد.

-ولی... ولی... اونا گونی گونی فیل میبرن!

نمیدانست چگونه با گونی فیل میبرند. ولی اعلام کرد دیگر.
مالی ویزلی، لقمه ای به دست پسرش داد و با کفگیرش ضربه ای به هاگرید زد.
-بشین یه چیزی بخور! همونجوری اونجا واینسا! فقط جا گرفتی!

سپس او را جایی، روی زانوی دامبلدور و کنار لونا هل داد.
-بابا جان سنگینی یکم...

هاگرید با صورتی برافروخته، روی صندلی اش جا به جا شد.

-من پودینگ میخوام! پووودینگ!
-داعاشم! تو روی سرِ من جا داری! اصن این حرفو نزن! بیا بشین رو سرم!
-نه داعاش! اصن نگو! بیا تو بشین رو سری من.

و مالی هنوز مانند گردباد در آشپزخانه به این و سو و آن سو میرفت و بشقاب هارا پر میکرد.
او نیمرویی را جلوی هاگرید گذاشت. هاگرید تنها به آن زرده‌ی نیم‌پز شده که درحال سرازیر شدن از گوشه ی بشقاب بود خیره شد و سعی کرد تمرکز کند.
مالی وقتی دید او فقط متفکرانه به بشقابش خیره شده است. خودش قاشق را از دست او گرفت و لقمه را دهان او چپاند.

هاگرید دیگر تحمل نداشت. هیچ کس برای او ارزش قائل نبود.
-مگه نمیگم مزه ی ان دماغ میده؟!

همه دست از خودن و آشامیدن و حرف زدن برداشتن.
چهره ی مالی لحظه به لحظه سرختر میشد و موهای کم پشت قرمزش، پریشان تر.
-عه...؟ غذای من پس مزه ی... آره روبیوس؟!

چند لحظه طول کشید تا هاگرید دریابد که از حرفش چه برداشت کرده اند. سلول های مغزش خسته بودند دیگر. وقتی یک روز تمام در اندیشه‌ی طعم آبِ فیل ها باشید، دچار کند ذهنی میشوید. شاید هم هاگرید خودش کند ذهن بود که مهم نیست قطعا.

دقیقه ای بعد، او درحالی که هنوز گیج و منگ به نظر میرسید، در اتاق طبقه ی بالا، جایی که ویزلی هنوز از لوستر آویزان بود، انداخته شده بود.

او نگاهی به اتاق که انگار در ان طوفان آمده بود، انداخت.
در گوشه ی این طوفان، کتابی کم برگ و در حال مرگ به چشم میخورد.
هاگرید گرومپ گرومپ کنان، درحالی که کل خانه زیر قدم هایش به طرز خطرناکی میلرزید، به سمتِ کتاب رفت و آن را از روی زمین برداشت.
دختر درحالی که بین زمین و هوا تاب میخورد از بالا با شک نگاهی به او انداخت.
هاگرید دست دراز کرد و به راحتی او را پایین آورد. سپس لای کتاب را باز کرد و رو به ویزلی کرد:
-خوب... کوجا بودیم؟!


تامام!


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۰ ۲۳:۵۴:۰۴



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
-یه لحظه وایسادن کنید...شما بچه ی منو دیدن کردید...؟ من دونستن نمیکنم کجاست... همین یه دیقه پیش اینجا بودن بود!

بچه ی رابستن که تا چند لحظه پیش با بیخیالی گوشه ای نشسته بود و داشت آبنباتی را که از چنگ کودک دیگری درآورده بود مک میزد، دیگر آنجا حضور نداشت.

-معلوم هست چی میگ‍ی؟

رابستن به آبنبات نیم خورده ای که دو کودک شریکی لیسیده بودند و حالا گوشه ی زمین افتاده بود اشاره کرد:
-مگه کَر بودن هستید؟! بچم غیب شدن شده! دیدن نمیکنید؟! کجا رفتن شده؟!

بلاتریکس تنها با لبخندی خونسرد به چهره ی پدرانه و نگران رابستن خیره شد.

-عه... نه... چیز... یعنی... من رفتن میشم تا گشتن کنم دنبال‍...

و پدرِ مجردِ آبی رنگ، که گویا متوجه شد بود هوا پس است، مِن‌مِن کنان چیزهایی بلغور کرد و در عین حال که سعی داشت خود را از میان بچه هایی که به شلوارش چسبیده بودند و خیال میکردند او شخصیت کارتونی است بیرون بکشد، دوان دوان آنجا را ترک کرد.

بلاتریکس حتی فرصت نکرد اعتراض کند و از این بابت بسیار ناراضی بود. بنابراین اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد را پراند:
-یکیتون باید حیوون بشه!

جمع در سکوت فرو رفت.
یعنی چه؟ یعنی چهار دست و پار روی زمین زانو بزنند و مثلا شیهه بکشند؟ کسی داوطلب نشد.
بنابراین مانند همیشه، بلاتریکس خودش مجبور شد که آنها را داوطلب کند!
او چشم گرداند و به تک تک آنها که هریک بسیار مشغول به نظر میرسیدند، خیره شد.
و در آخر هم، مظلوم ترینشان را برگزید!
او به دختری کج و کوله که روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود اشاره کرد.
-زود تر حیوون شو بریم پیش ارباب!

ایوا به زمان نیاز داشت تا حرف او را هضم کند.





پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ سه شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۹
سلام پلاکس!
درخواستت بررسی شد. سوژه نباید فقط درمورد اعضای "تیم بدون نام ها" باشه. ببین چون اتفاقی که موقتیه (مثل مسابقه‌ی شطرنج) اگر وارد سوژه ها بشه بعد از مدتی فراموش، و سوژه بی معنی میشه.
سوژه ای که زده میشه رو باید بشه تا چند سال ادامه داد و شطرنج زیاد طول نمیکشه و همونطور که گفتم بعد از پایان مسابقه ی شطرنج، این سوژه ای که تو گفتی فراموش میشه.
اگر قصد داری داستانی درمورد تیمتون بنویسی میتونی تو تاپیک "کلوپ شطرنج جادویی" بنویسیش. چون این تاپیک مختص مسابقه ی شطرنجه. می تونی ماجرای تیمتون هم به خط داستانیش اضافه کنین.
پیشنهادم اینه که برای این موضوع به تاپیک کلوپ شطرنج جادویی مراجعه کنی.
جدای از اون اگر بازم سوژه جدید دیگه ای داشتی که این مشکل مقطعی بودن رو نداشت، میتونی اینجا برگردی تا دقیق تر بررسیش کنم.




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹
خلاصه:
لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا به شهر بازی میرن و تصمیم میگیرن با بچه ها معجون خطرناک درست کنن و بدن مردم بخورن. بعد از جمع آوری چند تا بچه هکتور اونا رو می پزه و تبدیل به معجونشون میکنه. ولی چون اونا بچه های خوبی هستن، معجون هم یه معجون خیلی خوب میشه. هکتور به بقیه میگه که اگه میخواید یه معجون بد درست کنم باید بچه های شرور رو برای معجون استفاده کنیم.


***


کتی جست و خیز کنان داخل ون پرید و بر خلاف تصور خود نویسنده و خواننده ها، با چهره ی خندان بلاتریکس رو به رو شد.

-ببینین ایده‌ی من اینه که... پلاکس وارد میشه و...

ولی بلاتریکس هیچ علاقه ای به شنیدن ایده های درخشان کتی نداشت؛ بنابراین او را لقمه پیچ و با ضربه ای محکم و بلند، کتی را به بیرون از ون پرتاب کرد.
کتی چرخ چرخ زنان درهوا به پرواز درآمد.
از میان بچه هایی که بستنی میخریدند گذشت...
از وسط چرخ و فلکِ در حال حرکت عبور کرد و از شهر بازی بیرون رفت...
از بالای شهرداری هاگزمید گذشت و برای پلاکس دست تکان داد. پلاکس نازنین.
و کتی هنوز بین زمین و آسمان معلق بود.
او سر راه تمام تاپیک های هاگزمید را پر از پلاکس و کتی کرد و رد شد.
و آخر سر هم در جایی بیرون از دهکده ی هاگزمید، بین شهر لندن و خانه ریدل ها فرود آمد و خوش خوشکان به راهش ادامه داد.

بلاتریکس دستانش را سایه بانش چشمانش کرد و سعی کرد کتی را جایی در آسمان بیابد و چون موفق به این کار نشد، رو به آگلانتاین کرد:
-که به بچه های شرور نیاز داریم هان؟! هی تو! پیرمرد! اون کیفو بردار ببریم بازم بچه جمع کنم! مثل اینکه این جونورای کوچولویی که جمع کرده بودیم زیادی خوب بودن! باید بداشونو جمع کنیم!

اما همین که آگلانتاین کیف را از روی زمین بلند کرد، صدای آژیری سر تا سر ون را پر کرد.
بلاتریکس با اخم رو به ایوا که معلوم نبود تا آن موقع سرگرم چه کاری بود، کرد:
-این دیگه صدای چیه؟ ایوا نکنه صدای شکم توئه؟ مگه همین پنج دقیقه پیش نصف ون رو نخوردی؟ یه کاری نکن شکمتو سفره کنم!

ایوا خودش را گوشه ای جمع کرد.
-عه... صدای شکم من که نبود... اون... اون... اون آژیر پلیس‍...

ولی نیازی نبود تا ایوا حرفش را ادامه دهد. بلاتریکس برگشت. افسر پلیسی، در حالی که ماشین های اداره ی پلیس آژیرکشان پشت سرش توقف کرده بودند، در ورودی ون ایستاده بود و خیره خیره به لباس هایی که کف ون افتاده بودند نگاه میکرد. لباس هایی که متعلق به بچه های معجون شده بودند.



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹
خلاصه:
لینی ارتشی به اسم "پیکسواران" تشکیل داده که قراره بر علیه لردِ سیاه شورش کنه. اول یه آقا بدون مو و دماغ عضو ارتشش میشه که لردِ سیاهه ولی لینی نمیدونه. لینی بهش میگه که اگه میخواد عضو بشه باید بتونه به جز خودش یکی دیگه رو هم به سمت ارتشش جذب کنه.
لردِ سیاه رودولف رو پیدا میکنه و حالا رودولف هم مجبوره برای اینکه عضو بشه یکی دیگه رو جذب کنه.

***

رودولف بی هدف در خیابان ها سر بالا، سر پایینی می رفت تا بلکه شخصی، حتی بی کمالات، به تورش بخورد.
با بی حوصلگی آهی کشید، روی تکه آجری نشست و با قمه اش جایی دور از دسترس، بین دو کتفش را سفت و سخت خاراند و شروع به خواندن آواز نه چندان دل انگیزی کرد.

-آممم... بابا جان؟!

رودولف چشمانش را باز کرد، دست از آواز خواندن کشید و به پیرمردی که به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-ها؟! چیه پیرمرد؟!
-بابا جان آلودگی صوتی ایجاد نکن پسرم. مردم نیاز به آرامش دارن...

اما آرامش مردم و آلودگی صوتیِ احتمالی ای که امکان داشت بر اثر آواز های او به وجود بیاید، ذره ای برای رودولف، آن مرد لخت قمه به دست اهمیتی نداشت.
در آن لحظه، او تنها به یک چیز توجه داشت: آلبوس دامبلدوری که با قیافه ای مظلوم و زیادی شادش، رو به روی او ایستاده، لبخند میزد و دستانش را برای در آغوش کشیدن او باز کرده بود.
-هی! ببینم... تو میای توی ارتش ما؟!
-بابا جان از چی حرف میزنی؟

رودولف طوری که انگار دارد یک مگس را پس میزند، با شادمانی قمه اش را به طرز تهدید آمیزی در هوا تاب داد.
-اسم ارتشمون... پیکسوارانه! خیلی هم عالیه! ضد لردِ سیاه و تاریکی... تو خودت واردی دیگه! همین فرزندان روشنایی و این چیزا... میخوایم ضدِ لردِ سیاه شورش کنیم!

رودولف این را گفت و آستین لباس دامبلدور را کشید. ولی دامبلدور که گویا در آسمانها سیر میکرد، از جایش جنب نمیخورد.
-ولی بابا جان... ایده ی خوبی نیستا! ما نباید جنگ و شورش کنیم! ما باید فقط هدایت و ارهنمایی کنیم!
-آره همون! حالا تو بیا... بیا دیگه...

دامبلدور در حرکتی ناگهانی، آستین لباسش را از میان دستان رودولف بیرون کشید و یک متر عقب پرید.
-باشه بابا جان... ولی یه شرط داره... تو باید اول تاریکی های درونتو پاک کنی، بعد هم به جنگ تاریکی های دیگه بری بابا جان! ما باید از خودمون شروع کنیم... واسه همین برو بدون اینکه به خانمِ فروشنده ی محترم نگاه کنی و مزاحمش بشی، ازش واسه بابا یه آبنبات لیمویی بگیر... نگاهتو پاک کن فرزندم! نگاهتو پاک کن! اولین قدم بابا جان! اولین قدم به سوی روشنایی!

رودولف به مغازه ی کنارشان نگاه کرد. فروشنده، زنی جوان و البته بسیار با کمالات بود.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.