دردسرساز v.s کج و کوله
سوژه: یونس!کشتی با تکانی وحشتناک به سویی کج شد. مسافران هم به همان سو کج شدند. باد، بادبان ها را به تکاپو انداخت. مسافران هم به تکاپو افتادند.
اما کشتیِ "انتقام ملکه آن"، به این راحتی ها نباید تسلیم میشد.
کریچر با حرص، سکان کشتی را محکم گرفت و چرخاند. سکان بر اثر حرکت لطیفِ او از جایش در آمد. رز با عجله سر رسید و سکانِ از جا در آمد را از کریچر قاپید ولی همین که خواست آن را سر جایش محکم کند، بادِ شدید، نرم نرمک آن را برد و کشتی به زیبایی بدون سکان ماند.
روی عرشه اما، مردم بی نوا، از این سرِ کشتی به آن سر کشتی دائم مهاجرت میکردند، میچرخیدند و میگردیدند و آب در دهانشان میریخت و باد از بین لباس هایشان زوزه کشان رد میشد و فنریر فریاد کشان از دکل بالا میرفت و هشدار میداد. از حق نگذریم... او آن بالا، در حالی که باد در میان موهای گرگینه ای اش میپیچید و لباس دریا نوردان را پوشیده بود، بسیار خوشتیپ و جذاب به نظر میرسید!
تابلوی سر کادوگان که از جایی آویزان بود تاب تاب خورد. اسب کوتوله با وحشت، مفلوکانه شیهه کشید. تابلو روی زمین افتاد و یک مردم که هویتش نامشخص است، پایش را بر روی آن گذاشت و رد شد.
و همان موقع بود که کشتی شروع به غرق شدن کرد. ابتدا کل قسمت های پایینی کشتی، از جمله انبار محموله های کشتی را آب برد. سپس آب دید بیشتر نیاز دارد که ببرد، بیشتر برد.
فنریر آن بالا، طول و عرض و ارتفاع و سرعت غرق شدن را در ذهنش محاسبه کرد. از گرگینه ای مثل او داشتن چنین توانایی ای بعید بود.
سپس با خوشحالی چیزی را فریاد زد. خیلی بلند فریاد زد. خبر خیلی خوبی بود. برای تمام اعضای کشتی. به جز یه نفرشان. کسی که از همه مظلومانه تر گوشه ای نشسته بود.
با فریاد فنریر، به طور ناگهانی همهی افراد حاضر در کشتی دریافتند که همه ی این اتفاقات تقصیر ایوا است.
میدانید... کوشولو بودن زیاد خوب نیست.
باعث میشود یکهو تام بیاید و با افلیا تو را بگیرند و ببرند سمت لبه ی کشتی و با تو وداع کنند. و بگویند تو یک کوشولوی شجاع هستی! و بگویند که تو خیلی قوی و چیز هستی.
ایوا با نگرانی نگاهی به تام و افلیا که او را بغل کرده بودند انداخت و سعی کرد از آغوش آنها بیرون بیاید.
ولی مثل اینکه آنها خیلی او را دوست داشتند.
-چیزه... میگم... منم خیلی شما رو دوست دارم! آممم... میذارید بیام پایین...؟
تام با نگاهی دلسوزانه و پر از اشک که کاملا دروغین بود به ایوا خیره شد.
-اوه... بچه... من میدونم سخته... میدونم.
ولی عیبی نداره... مرگ حقه.
شنیدی که... همین الان فنریر گفت که تو اضافه ای. وزنت باعث میشه کشتیمون غرق بشه. اگه تو بری همه چی حله.
سپس دستی به سر ایوا کشید.
ایوا به یاد نمی آورد که چه هیزم تری به فنریر فروخته است.
-عه! خب من که از همه لاغر ترم! نگا نکن چقد میخورم. ببین منو! استخونم! خودت بپر خب اگه راست میگی! من وزنم زیاد نیست که! از چمدونا بندازین تو آب خب!
ایوا دست و پا زد و سعی کرد خود را از دست آنها رها کند. ولی هم افلیا و هم تام قوی تر از او بودند.
و همچنان باد زوزه کشان میوزید و تمام وسایل و اعضای کشتی را هل میداد. کشتی هم کم لطفی نمیکرد و لحظه به لحظه بیشتر در آب فرو میرفت.
-نه نه نمیشه بچه... فقط تو میتونی نجاتمون بدی.
-ولی... ولی اگه من غرق بشم نمیتونم پستمو بنویسم و افلیا ما رو میبره...
تام اخم کرد و جاخالی داد تا تخته چوبی که در هوا پرواز میکرد به سرش برخورد نکند.
-درسته ولی من میخوام زنده بمونم ایوا.
-خب منم میخوام زنده بمونم عه...
-یعنی تو حاضر نیستی جونتو به خاطر دوستات به خطر بندازی؟
ایوا مکث کرد. خب... او هیچوقت چنین قصدی نداشت. ولی مگر رویش میشد این را به تام بگوید؟ او به تام که نیشخند زنان به چشمانش خیره شده بود چشم دوخت و بغض کرد.
-چرا... چیزه... ولی...
اما قبل از اینکه ایوا منظورش را برساند، تام و افلیا او را داخل آب پرتاب کردند.
باد در اطراف، تبدیل به گردباد شد.
گردباد چرخید و چرخید و گردآب به وجود آورد.
و ایوا هنوز بین آب و آسمان معلق بود.
در آخرین لحظه سوالی بسیار مهم ذهنش را درگیر کرد. او در حالی که صدایش کِش می آمد فریاد زد:
-هـــــــی! میـــــــگـــــم! الـــــــان تـــــو گــــفتــــی دوســـــتـــــیـــــم؟!
و صدای تام که انعکاسش در آب بسیار بلند بود را شنید که میگفت:
-نـــــه کوشـــــولـــــو! نـــــه! درووووغ گـــــفــــتم!
و کشتی در گردباد و ایوا در دریا ناپدید شدند.
سپس تمام موج های بلند دریا، در همان حال که میخواستند اوج بگیرند، به طور ناگهانی فرو نشستند. آفتاب از پس ابرهای تیره بیرون پرید و رنگین کمانی بزرگ و زیبا آسمان را پوشاند.
***
ایوا سرش را کج کرد و به او خیره شد. نمیدانست او چه فرقی با بچه هایی که تا حالا دیده بود دارد. مثل همه ی آنها شیشه شیر در دست داشت. مثل همه ی آنها پشت صندلی غذای بچه نشسته بود و با خشنودی روی میز جلوی آن میکوبید.
ایوا نمیداست اشکال از چیست. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد. شانه هایش را بالا انداخت و لبخند ترسناکی تحویل بچه داد.
کودک هم چند لحظه به او خیره شد. سپس بعد از چند دقیقه تفکر به این نتیجه رسید که یک دختر ژولیده ارزش توجهش را ندارد. بنابراین جغجغه اش را در حلقش فرو برد.
ایوا به سینی غذایی که در دستانش بود نگاهی انداخت.
پوره، سوپ، سرلاک، فرنی، حریره، شیرخشک، سس سیب بدون سیب، سس سیب با سیب، یک نوع غذای همزده و باز هم سرلاک.
او از نگهداری از کودکان چیزی نمیدانست. ولی میدانست اگر یک نفر همه ی آن چیز های آبکی را درجا میخورد، دچار بیرون روی میشد.
غان و غون های بچه ایوا را از افکارش بیرون کشاند و او با تردید، روی صندلی رو به روی بچه جا خوش کرد.
فلش بک!
ایوا تنها ماهی میدید.
همه جا ماهی بود.
ماهی های زشت با چشمانی لوچ، درشت و بیرون زده!
ایوا تلو تلو خوران از روی ماسه های نرمِ کفِ دریا بلند شد و سعی کرد راه برود. صدای تام همچنان در سرش طنین میانداخت: نــــــه کــــــوشــــولــــو....
او بغض کرد و درحالی که آب چشمانش را میسوزاند سعی کرد به سوی دیگری برود. ولی ماهی ها او را احاطه کرده بودند. چشمانش را باز تر کرد. حرکت آنها بیشتر به یک نوع رقص بندری میمانست تا به شنای دستجمعی!
ایوا درک نمیکرد که چرا و چطور هنوز زنده است و نفس میکشد.
ماهی ها دور زدند و چرخیدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی ایوا شروع به دست زدن کردند!
ایوا رقص و شادمانی دوست داشت. موزیک بندری او را به وجد آورد. او دست دو تا از ماهی ها را گرفت و به آنها پیوست.
و همان لحظه، حلقه ی ماهی های دست زننده از هم شکافت، ایوا به کناری پرتاب شد و ماهی اعظم بیرون آمد. یا حداقل ایوا حدس زد سِمَت او این باشد.
ماهی اعظم تاجی از جلبک های قهوه ای به سر داشت و رنگ بدنش خاکستری بدرنگ بود. چشم هایش هم از همه درشت تر و بیرون زده تر بود.
ایوا اصلا از او خوشش نیامد.
ماهی اعظم درحالی که دمش را با ریتم تکان میداد با عصایش به او اشاره کرد و با صدایی که از یک ماهی بعید بود فریاد زد:
-ما امروز، پرستارِ مخصوص پرنسسمان را پیدا کردیم... پرستاری که در حد پرنسس بزرگ و پرعظمتمان باشد، پرستاری که از همه ی موجودات حاضر در دریا خاص تر است. به پرستارِ پرنسسمان، ادای احترام کنید!
ماهی ها همه خم شدند و رو به ایوا تعظیم کردند.
-ما ادای احترام میکنیم پرستار!
و قبل از اینکه ایوای متعجب به خود بیاید، ماهی ها دست او را گرفتند و او را به سوی پرنسس اعظم بردند.
پایان فلش بک!
و حال ایوا، جلوی بچه ماهی ای که به گفته ی آنها پرنسس بود، نشسته، و تشخیص نمیداد که او چه فرقی با باقی کودکان دارد.
از نظر او، آن بچه چندان هم با عظمت نبود. ماهی ای بود اندازه ی یک انگشت و خیلی عصبانی به ایوا نگاه میکرد.
به هر حال ایوا نگاهش را از نگاه او دزدید و قاشق کوچک را به سوی سینی غذا برد تا به دستور دیگر ماهی ها به بچه غذا بدهد.
-خب... ببینم... از اینا دوس داری پ....پرنسس؟
اما پرنسس هیچ چیز نگفت و تنها به قاشق پری که غذا از آن سر ریز شده بود و ایوا آن را به سوی دهانش می آورد خیره شد.
-تصمیم دالم اسم تو لو ماهی قلمز بگذالم.
بچه ماهی این را گفت و دوباره به ایوا خیره شد. ایوا از شدت شوق نمیدانست باید چه کار کند.
-خب... چیز... پرنسس... میگم نظرت چیه اینا رو بخوری؟!
ماهی نظری نداشت. او لب هایش را محکم بهم چسباند و پلک هایش را معصومانه بر هم زد.
و پروژه ی غذا دادن به او، و پرستار شدن ایوا شروع شد!
بسه دیگه!
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۱۷:۳۷