ساحل خروشان بود و خورشید در پس کوه ها پنهان میشد.آسمان گرفته و بارانی بود،غمگین و ابری...درست مثل احساس او.پشیمان شده بود و راه برگشت را پیش گرفته بود.البته ازاین موضوع احساس ناراحتی نمیکرد چون از هرجهت دوست داشت که زودتر به خانه برسد...درست مثل پیشگویی پدرش!
فلش بک!روشنایی روز به سردی از روزنه پنجره های غبارآلود به داخل می تابید.بیرون از خانه هوا سرد و غم انگیز و رودخانه تیره و تار بود،با این حساب همه جا همانند صحرایی بی آب و علف متروک به نظر میامد.زوزه دردناک باد در میان فریاد ها و هق هق های مادرخانه میپیچید و لاکرتیا همه آن ها را از درون اتاقش میشنوید...پژواک همه شان را.
وقتی با حرص و عصبانیت لباس ها و وسایلش را در داخل چمدانش میچپاند حس می کرد با این که هنوز خانه را ترک نکرده دلش برای خانواده اش تنگ شده است...برای پدرش با همه دست و دلبازی هایش...برای مادرش که با وجود همه سختگیریها به او عشق می ورزید...برای برادر شیطان و لجبازش و برای این که ان ها خانواده اش بودند...تنها کسانی که از ته دل دوستشان داشت.
چمدان هارا با سروصدای زیادی از پله ها پایین اورد و بعد روبه روی پدر و مادرش ایستاد و به آن ها خیره شد....سکوت تنها چیزی بود که برای همدیگر داشتند.سرش را پایین انداخت و درحالی که سعی میکرد بغضش را پنهان کند شروع کرد تا چیزی برای گفتن پیدا کند اما مادرش بالاخره این سکوت سرد و آزاردهنده را شکست و گفت:
-وقتی قرار شد مارو ترک کنی فهمیدم که میری تا یه آینده جدید رو بسازی و گذشتت رو دور بریزی، پس حالا دلیلی نداره که گذشته هارو همراهت ببری...
زن وقتی با چهره سردرگم دخترش روبه رو شد ادامه داد:
-منظورم اون چمدون و وسایل داخلشه...همه اونا مربوط به گذشتت میشن!
لاکرتیا دیگر نتوانست تاب بیاورد و اشک هایش به سرعت روی گونه هایش لغزیدند،زیر لب چیزی گفت و بعد با تردید به سمت در قدم برداشت اما دستانی که روی شانه اش گذاشته شد اورا متوقف کرد.پدرش با چهره ای درهم شکسته و ناراحت به او چشم دوخته بود.دخترک به راستی احساس گناه میکرد چون غرور پدرش،یک بلک زاده اصیل را شکسته بود.لاکرتیا برای ثانیه ای گذشته را فراموش کرد و دستانش را به سوی پدرش دراز کرد تا مشتاقانه بازوان لرزان او را درآغوش بگیرد.پس از چند ثانیه این حالت همچون نوری در حرکت از دختر به پدر سرایت کرده بود.گیسوان طلایی دختر با موهای سفید و سرسرد مرد درهم آمیخت و موهای او را روشن ساخت.
پدر لب گشود و گفت:
-لاکرتیا بلک...هیچوقت از خودم تردت نمیکنم...چون میدونم این دختر منه که داره میره و به زودی مثل پدرش پشیمون میشه و برمیگرده...حتی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه!
پایان فلش بک!-تق تق تق!
در با صدای ناهنجاری باز شد و بعد چهره پسرکی شیطان در پشت در نمایان شد.پسر بدون توجه به اطراف به گربه سیاهی خیره شد که معصومانه اورا نگاه میکرد.پسر در حالی که سعی میکرد بی تفاوت جلوه کند گفت:
-گربه جون برو سرکارت...لاکرتیا خیلی وقته که از این جا رفته!
و در حالی که غمی در چشمانش دیده میشد در پشت در تیره پنهان شد.
-یعنی اونقدر گذشته که خواهرت رو فراموش کردی؟!
در به سرعت باز شد و چهره متعجبش به جایی افتاد که ثانیه ای پیش یک گربه ایستاده بود.پسر با لبخندی استقبال کننده به دختری خیره شد که در پشت کوه چمدان ها چهره اش پنهان بود.با این حال او خوب خواهرش را میشناخت.
-هی دختر!خوش برگشتی!
لاکرتیا چمدان هارا زمین گذاشت و برادرش را در آغوش گرفت وزمزمه وار در گوشش گفت:
-برای بار اول دلم برات تنگ شده بود...میدونی یه زندگی اشرافی خیلی بهتر از آوارگی بین مشنگ هاست!
-بالاخره اومدی...پیشگوی خوبی هستم!
لاکرتیا سرش را برگرداند و با چهره مهربان و لبخند ملیح پدرش روبه رو شد...حس عجیبی داشت اما این حس را دوست داشت....بودن در کنار خانواده اش را دیگر با هیچ چیز عوض نمیکرد چون در کنار هم بودنشان به همه خنده ها و گریه ها،خوشی ها و ناراحتی ها،دعوا ها و دوستی ها و حتی به کل دنیا هم می ارزید.