هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
برادرزاده عزیزم ریگولوس بلک...عمه فداش شه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
ارباب قدر قدرتا!ولدمورت کبیر!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۸ خرداد ۱۳۹۴
ساحل خروشان بود و خورشید در پس کوه ها پنهان میشد.آسمان گرفته و بارانی بود،غمگین و ابری...درست مثل احساس او.پشیمان شده بود و راه برگشت را پیش گرفته بود.البته ازاین موضوع احساس ناراحتی نمیکرد چون از هرجهت دوست داشت که زودتر به خانه برسد...درست مثل پیشگویی پدرش!

فلش بک!

روشنایی روز به سردی از روزنه پنجره های غبارآلود به داخل می تابید.بیرون از خانه هوا سرد و غم انگیز و رودخانه تیره و تار بود،با این حساب همه جا همانند صحرایی بی آب و علف متروک به نظر میامد.زوزه دردناک باد در میان فریاد ها و هق هق های مادرخانه میپیچید و لاکرتیا همه آن ها را از درون اتاقش میشنوید...پژواک همه شان را.
وقتی با حرص و عصبانیت لباس ها و وسایلش را در داخل چمدانش میچپاند حس می کرد با این که هنوز خانه را ترک نکرده دلش برای خانواده اش تنگ شده است...برای پدرش با همه دست و دلبازی هایش...برای مادرش که با وجود همه سختگیریها به او عشق می ورزید...برای برادر شیطان و لجبازش و برای این که ان ها خانواده اش بودند...تنها کسانی که از ته دل دوستشان داشت.
چمدان هارا با سروصدای زیادی از پله ها پایین اورد و بعد روبه روی پدر و مادرش ایستاد و به آن ها خیره شد....سکوت تنها چیزی بود که برای همدیگر داشتند.سرش را پایین انداخت و درحالی که سعی میکرد بغضش را پنهان کند شروع کرد تا چیزی برای گفتن پیدا کند اما مادرش بالاخره این سکوت سرد و آزاردهنده را شکست و گفت:
-وقتی قرار شد مارو ترک کنی فهمیدم که میری تا یه آینده جدید رو بسازی و گذشتت رو دور بریزی، پس حالا دلیلی نداره که گذشته هارو همراهت ببری...

زن وقتی با چهره سردرگم دخترش روبه رو شد ادامه داد:
-منظورم اون چمدون و وسایل داخلشه...همه اونا مربوط به گذشتت میشن!

لاکرتیا دیگر نتوانست تاب بیاورد و اشک هایش به سرعت روی گونه هایش لغزیدند،زیر لب چیزی گفت و بعد با تردید به سمت در قدم برداشت اما دستانی که روی شانه اش گذاشته شد اورا متوقف کرد.پدرش با چهره ای درهم شکسته و ناراحت به او چشم دوخته بود.دخترک به راستی احساس گناه میکرد چون غرور پدرش،یک بلک زاده اصیل را شکسته بود.لاکرتیا برای ثانیه ای گذشته را فراموش کرد و دستانش را به سوی پدرش دراز کرد تا مشتاقانه بازوان لرزان او را درآغوش بگیرد.پس از چند ثانیه این حالت همچون نوری در حرکت از دختر به پدر سرایت کرده بود.گیسوان طلایی دختر با موهای سفید و سرسرد مرد درهم آمیخت و موهای او را روشن ساخت.
پدر لب گشود و گفت:
-لاکرتیا بلک...هیچوقت از خودم تردت نمیکنم...چون میدونم این دختر منه که داره میره و به زودی مثل پدرش پشیمون میشه و برمیگرده...حتی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکنه!

پایان فلش بک!

-تق تق تق!

در با صدای ناهنجاری باز شد و بعد چهره پسرکی شیطان در پشت در نمایان شد.پسر بدون توجه به اطراف به گربه سیاهی خیره شد که معصومانه اورا نگاه میکرد.پسر در حالی که سعی میکرد بی تفاوت جلوه کند گفت:
-گربه جون برو سرکارت...لاکرتیا خیلی وقته که از این جا رفته!

و در حالی که غمی در چشمانش دیده میشد در پشت در تیره پنهان شد.
-یعنی اونقدر گذشته که خواهرت رو فراموش کردی؟!

در به سرعت باز شد و چهره متعجبش به جایی افتاد که ثانیه ای پیش یک گربه ایستاده بود.پسر با لبخندی استقبال کننده به دختری خیره شد که در پشت کوه چمدان ها چهره اش پنهان بود.با این حال او خوب خواهرش را میشناخت.
-هی دختر!خوش برگشتی!

لاکرتیا چمدان هارا زمین گذاشت و برادرش را در آغوش گرفت وزمزمه وار در گوشش گفت:
-برای بار اول دلم برات تنگ شده بود...میدونی یه زندگی اشرافی خیلی بهتر از آوارگی بین مشنگ هاست!

-بالاخره اومدی...پیشگوی خوبی هستم!

لاکرتیا سرش را برگرداند و با چهره مهربان و لبخند ملیح پدرش روبه رو شد...حس عجیبی داشت اما این حس را دوست داشت....بودن در کنار خانواده اش را دیگر با هیچ چیز عوض نمیکرد چون در کنار هم بودنشان به همه خنده ها و گریه ها،خوشی ها و ناراحتی ها،دعوا ها و دوستی ها و حتی به کل دنیا هم می ارزید.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۷:۱۸:۱۷
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۸ ۱۹:۴۲:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۹:۵۹ شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
سلام.
با کمال میل قبوله!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کمیته انضباطی ( اعتراضات به داوری )
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
سلام
تیم گووینگ مری درخواست داور دوم در بازی مقابل تراختور سازی را دارد.
با تشکر.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
میـــــــــــــــــــــــــو!
ارباب؟میتونم ازتون بخوام اینو واسم نقد کنید؟
سایتون مستدام!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
شب بر زمین سایه انداخته بود.رعد به شدت می غرید و فریاد گوش خراش آسمان در دل کوه می پیچید.آنقدر عصبانی بود که در این شب طوفانی و خوفناک از خانه ریدل ها بیرون زده بود و مانند دیوانه ها از سویی به سوی دیگر میرفت.گربه سیاه رنگش "قاتل" را به قدری محکم در دستانش گرفته بود که گربه برای اعتراض به این حالت جیغ معترضانه ای سر داد.دخترک با خودش زمزمه کرد:
-نه روونا...نه!...تلافی این کارت رو در میارم...مطمئن باش!

فلش بک!

پله های زهوار در رفته خانه ریدل ها که غژغژ کنان صدا میدادند سکوت دلنشین اتاق را می شکست.با قدم هایی آهسته به سمت گربه سیاه رنگی رفت که به آرامی روی کاناپه صورتی رنگ خوابیده بود.گربه را از جا بلند کرد و با دستانی که دور گردن گربه حلقه شده بود سعی کرد اورا خفه کند.گربه تقلا کنان دست و پا میزد و با فریاد های خفه اش سعی داشت از دست زن فرار کند.
-هی روونا داری می کشیش!

لاکرتیا بلک،صاحب گربه طوری دوستش را هل داد که با سروصدای زیادی به زمین افتاد.لاکرتیا زانو زد و در حالی که گربه اش را در آغوش گرفته بود و نوازشش میکرد فریاد زد:
-معلومه چت شده؟!اگه بلایی سرش میومد یک ثانیه هم بهت رحم نمیکردم!

روونا ریونکلاو از روی زمین بلند شد و با لحنی تند و آزار دهنده جواب داد:
-من از یه گربه نمای لوس و ننر که تنها سرگرمیش شونه زدن موهای یه گربه و قصه گفتن برای جن های خونگیه نمی ترسم...مخصوصا اگه یه احمقی مثل تو باشه!

لاکرتیا ابروانش را درهم کشید و در چشمان روونا خیره شد...باورش نمیشد که بهترین دوستش با او اینگونه رفتار کند.با ناراحتی گفت:
-اوه روونا...این رفتارت خیلی زننده هست!
-ها ها ها...جدی؟!پس خیلی خوشحالم که با همچین رفتاری میتونم از شر آدم های به درد نخوری مثل تو خلاص بشم!

و بعد درحالی که یکی از پوستر های جن های آزاد را که روی دیوار نصب بود پاره میکرد از اتاق خارج شد و لاکرتیا را در شوک باقی گذاشت.

پایان فلش بک!

اشک هایش به آرامی روی گونه های سرخش می غلتید و اورا بیشتر عصبی می کرد.شاید حق با روونا بود...لاکرتیا مطمئنا یک احمق بود تا یک یار سیاه...
به خوبی میدانست که بقیه هم درباره او چنین فکری میکنند...همه کسانی که آن هارا دوست می نامید.با این حال خودش را سرزنش نمیکرد. این زندگی او بود و تنها به خودش و علایقش مربوط میشد.در افکارش غوطه ور بود که پیکره ای توجه اش را جلب کرد.با احتیاط چوبدستی اش را بیرون کشید و با قدم هایی آهسته به پیکره نزدیک شد و...
-او خدای من!

با دیدن چهره در نور اندک ماه نفس در سینه اش حبس شد و با وجود نفرتی که در دلش شعله ور بود در کنار او نشست.چهره روونا رنگ پریده بود و صدای نفس های ناهماهنگش در گوش لاکرتیا می پیچید.سعی کرد دخترک را به هوش آورد اما بی فایده بود...
صدای قدم هایی را شنید...
قدم هایی که به او هشدار میدادند تنها نیست...
برگشت و یک دامن آبی، درست مانند دامن روونا را دید...
و این آخرین چیزی بود که قبل از تیره شدن دیدگانش او را متعجب ساخت!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

گویینگ مری-پست پایانی!



خورشید بر فراز آسمان میدرخشید و پرتو های ملال آورش را نثار رهگذران می کرد.هاگزمید مثل همیشه شلوغ بود ولی با این حال بر خلاف همیشه یک آرامش خاص داشت...یک حس خوب!
لاکرتیا بلک دستی بر موهای پریشان و ژولیده اش کشید و وارد یکی از کافه های دهکده شد.با دقت اطرافش را نگریست و بعد با سرعت به سمت یکی از میزها رفت.افراد سرمیز بلند بلند صحبت میکردند و قهقه زنان میخندیدند و لاکرتیا مجبور بود کمی خشن رفتار کند.
-خـ...ساکت بشید آقایون!

سه مرد جا خوردند و با تعجب به دخترک نگاه کردند.لاکرتیا چشمانش را در حدقه چرخاند و بلافاصله آن را روی یک نفرشان متمرکز کرد...روی گودریگ گریفیندور!

لندن...یک ساعت بعد!

سمج!این بهترین واژه برای توصیف دختر مو طلایی و چشم گربه ای بود که سراسیمه به دنبال بازیکن برای تیمش میگشت.لبخند رضایت بخشی بر روی لبانش بود و این نشان میداد که موفق شده گودریگ را وارد تیم کند...البته کمی متفاوت!آنقدر به پسر بیچاره اسرار کرده بود و روی اعصابش راه رفته بود که دسته آخر پسرک درحالی که فریاد میزد و به او میگفت که خیلی سمج و یک دنده است درخواستش را قبول کرده بود.همانطور که چشمان آبی رنگش ساختمان های آسمان خراش و برج های شهر را زیر نظر داشت وارد یک ساختمان مخفی شد.لاکرتیا بلک خوب میدانست که نفر بعدی را باید درکجا پیدا کند.با ورود به دفتر باد خنکی که از کولر منشا میگرفت به صورتش خورد و بی اهمیت به منشی وارد اتاق اصلی شد.

-هی صدبار بهت گفتم که کسی رو بدون هماهنگی نفرست...اوه لاکرتیا بلک!
-آآ...شرمنده یادم رفت از اون یارو اجازه بگیرم.

هرمیون لبخند زد و با لحنی مهربان و مهمان نوازانه گفت:
-دشمنت شرمنده...اهم...یعنی اشکال نداره!

لاکرتیا بلک با شیطنت خندید و با اشتیاق به عکس های روی دیوار خیره شد.سپس گفت:
-دشمن عزیزم،فسقل جونا چطورن؟
-حرف ندارن خانوم عزیز!

چهره لاکرتیا جدی شد و با نگاهی که در نگاه هرمیون گرنجر گره خورده بود گفت:
-بهت احتیاج دارم...قبول میکنی تو تیم کوئیدیچم بازی کنی؟

اما وقتی با چهره هرمیون که تردید و دودلی در آن موج میزد مواجه شد،ادامه داد:
-جون فسقلا قبول کن!

هرمیون اخمی کرد و با لبخند کوچکی جواب داد:
-دستت رو از رو نقطه ضعفم بردار دختر...ولی باشه!

استادیوم آزادی...تمیرینی!

نسیم در میان جارو ها می چرخید و گونه بازیکنان را نوازش میکرد.اعضای تیم گویینگ مری خوب پیش میرفتند و به کاپیتانشان این اطمینان را میدادند که پیروز خواهند شد.
-هی فرد!یادت باشه این تمرینه و کسانی که تو داری بهشون بلاجر پرت میکنی اعضای تیمت هستن نه سواره نظام های سپاه دشمن...اوووخ...لارتن چرا تنه میزنی؟!

تنها مشکل موجود در تیم همین خشونت بود که هرچند به ندرت پیش می آمد اما میتوانست برایشان دردسر ساز باشد.لاکرتیا به زمین بازی خیره شد و به وقتی فکر کرد که کاپ را روی سرش میبرد و فریاد میکشید زنده باد گویینگ مری قهرمان...اما به خوبی میدانست که نباید دلش را به چیزی خوش کند.هنگامی که خورشید در پس ابرها پنهان شد، سوت پایان تمرین هم نواخته شد و بچه ها به سوی رختکن رفتند...فردا بازی سختی را پیش رو داشتند!

یک روز بعد!


-سوت داور نواخته میشه...در سمت چپ زمین گویینگ مری و در سمت راست زمین تیم تراختور سازی رو داریم...داور از کاپیتان های دوتیم دعوت میکنه که به هم دست بدن!

لاکرتیا جلو رفت و دستان کاپیتان تیم حریف فلورانسو را فشرد...نگاه فلورانسو حاکی از خونسردی آزار دهنده ای بود که سعی داشت ثابت کند برنده بازی کیست...لاکرتیا زمزمه وار گفت:
-این دفعه نه فلو...نه!

و بعد با چهره ای خشمگین دوان دوان به سوی تیمش شتافت.جاروها در آسمان به پرواز درآمدند و لاکرتیا درحالی که اوج میگرفت به اعضای تیمش نگاه کرد...آیا میتوانستند پیروز شوند؟!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
گویینگ مری!

کفش های کتانی اش روی شن های مرطوب تالاپ تالاپ صدا میدادند.خورشید کم کم درپس کوه های استوار پنهان میشد و نور سرخش دریا را به رنگ های مختلف در می آورد.به امواج متلاطم دریا نگاهی انداخت. بی شک اگر امواج دو یا سه متری بیشتر طول داشتند آب اورا با خودش به قعر دریا میبرد.قطرات باران را روی پوستش احساس کرد و بعد شروع به دویدن کرد...آمدن به ساحل در چنین روز طوفانی ای واقعا کار احمقانه ای بود.
-اخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ!

صدای فریادش در میان صدای موج ها پیچید و بعد به زمین افتاد.آه و ناله کنان خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد شن هارا از روی لباسش بتکاند اما نظرش به چیزی جلب شد که باعث شده بود او به زمین بیفتد...یک بطری شیشه ای!
بطری را در دستانش گرفت و با دقت آن را بررسی کرد.ترک های بطری به وضوح معلوم بودند و دور تادور آن را خزه های لزج دریایی فراگرفته بود.با تقلا چوب پنبه ای که سر بطری را پوشانده بود برداشت و کاغذ کاهی رنگ را از درون بطری درآورد...کاغد مرطوب بود و بوی نا میداد.چشمانش به دنبال کلماتی که با بدترین خط ممکن نوشته شده بود دویدند:



نقل قول:
سلام رز عزیزم
کل امروز را به دنبال یک بازیکن دیگر گشتم ولی جستجویم بی نتیجه بود.فقط یک نفر کافیست تا بار دیگر خودمان را محک بزنیم...مطمئن هستم که این بار موفق خواهیم شد.آماندا میگوید که با وجود کاپیتانی مثل تو آخر شدن هم نعمت است اما تو که آماندا را میشناسی تنها کاری که از دستش برمی آید غرغر کردن و آیه یاس خواندن است.راستی اسم تیم را گویینگ مری گذاشته ایم...بله یک چیزی مثل بزن بریم مری.میدانم که با دیدن اسم تیممان خنده ات گرفته است و با خودت میگویی که چه اسم مسخره ای ولی این نتیجه یک هفته همفکری اعضای تیم بود و این برای من ارزش دارد.راکی میگوید این اسم برای تیم ما شانس میاورد چون ترکیبی از اسم من است...مسخره است نه؟! دیوید معتقد است که راکی یک دیوانه تمام عیار است.نمیخواهم بیشتر از این برایت چیزی بگویم چون اگر برایت گزارش تمامی این روزها را بگویم مطمئنا میگویی که بدشانسترین دختر دنیا تو هستی!
امیدوارم حال و روز تو از من بسیار بهتر باشد.
دوستدار تو گویینگ "مری بلک".


برای بار سوم و یا شاید هم چهارم نامه را خواند.وقتی به اسم بلک رسید فکر کرد که حتما نویسنده باید یکی از اقوامش باشد...یک بلک دیگر.لاکرتیا به ساحل چشم دوخت...او نام این اتفاق را سرنوشت میگذاشت چون از میان صدها نفری که روزانه به ساحل می آمدند فقط پای او به بطری گیر کرده و فقط او بود که نامه را خوانده بود...لاکرتیا نمیدانست که آیا نامه هیچوقت به دست گیرنده اش رسیده است یا خیر و این راهم نمیدانست که نامه در دریا چه میکند ولی به خوبی میدانست که باید کاری کند...بی توجه به پای زخمی اش ایستاد و درحالی که کاغذ را در دستانش میفشرد شروع به دویدن کرد...فکر تازه ای در سر داشت!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۱ ۲۲:۰۵:۴۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
با اجازه ارباب قدر قدرتا ما ایشون رو صرفا جهت تفریح به دوئل میطلبیم!



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.