ترنسیلوانیاVsزرپاف
پست اول
مرکز قبرستان لندن
- ارباب!
- ارباب بی شما هرگز!
- ارباب دیگه کیو با ویزویزام عصبانی کنم؟
- ارباب باورم نمیشه این آرامگاه ابدیِ شماست!
- ارباب شما فنا پذیرفتین؟!
- ارباب بی شما کمال ساحرهها کمرنگ... نشده. کمال ساحرهها هیچوقت کمرنگ نمیشه!
- ارباب بی شما همه چی ترسناک تره!
صدای گریه فغان و شیون از مرکز قبرستان لندن در تمامی نقاط قبرستان در حال پخش شدن بود.
آشوب بزرگی در قبرستان به پا بود، چرا که مرگخواران نسبت به دیگر مردم روشهای خاص دیگری هم برای آرام کردن خودشان داشتند. روشهایی که بسیار برایشان تسکین دهنده بود و اصلا هم اهمیتی نداشت که کمی خشونت بار بود و خرابی به بار میآورد... به هر حال کسی به آنها تذکری ندادهبود و احتمالا به دلیل این بود که همه از ناراحتیشان غصه داشتند، نه اینکه از چوبدستیهای آماده به کار توی دستشان بترسند... اصلا.
- کروشیو!
- سکتوم سمپرا!
- ریلاشیو!
- اینسندیو!
- آواداکداوارا!
- لوموس!
همه مرگخواران برگشتند و به کراب که این را گفتهبود زل زدند.
- چیه خب... هوا تاریکه نتونستم خودمو تو آینه ببینم... ماتیک مشکیم باید تمدید میشد.
مرگخواران سری به تاسف برای کراب تکان داده و به عزاداری خاص خودشان بازگشتند. بقیه مردم عزادار هم سهی کردند در معرض عزاداریشان قرار نگیرند تا سالم به ناهار مجلس ختم برسند.
- این صدای بوق و کرنا برای چیه؟ مگه نمیبینن عزاداریم؟
- برین دهنشونو صاف کنین!
- نه بلا، کاریشون نداشته باشین.
- چرا؟
- بذارین راحت باشن!
گوشهای از قبرستانشش قبر کوچک در کنار هم، و در گوشهء تاریک و سردی از قبرستان قرار گرفته بودند. یک گودال پر از گل هم در همان ردیف قرار داشت که بالایش سنگی بود که رویش نوشته شدهبود: "اینجا سونامی آرمیدهاست... بدون t البته."
قبرها تا چند ساعت پیش، کاملا تنها بودند. انگار کسی به هیچ جایش نبود که اعضای تیم ترنسیلوانیا مردهاند و به فنا رفتهاند. کسی حتی حاضر نشدهبود جسدهایشان را تا قبرستان حمل کرده و مسئولیت خاکسپاریشان را به عهده بگیرد.
اجسادشان آنقدر در ورزشگاه ماندهبود که وقتی برای بازی بعد آمده و آنها را روی زمین و با زبانهای بیرون افتاده و صورتهای کرمخوده و نصفه دیدهبودند، از ورزشگاه به بیرون پرتابشان کرده و بعد هم مامورین شهرداری دلشان به رحم آمده و با ماشین حمل زباله تا دم قبرستان آنها را رسانده و سپس مردهشورهای قبرستان با شیلنگ رویشان آبی پاشیده و توی گودالهایی که معمولا برای نوزادانِ مرده حفر میشود پرت کرده و با پا رویشان خاک پاشیدهبودند.
اما همین چند ساعت پیش، تام که خرما با مغز عدس های مروپ را برای ملت پخش میکرد چشمش به آن قبرها افتاده و لبخند شاد و سرحالی زدهبود. سپس برای بقیه کسانی که از اعضای ترنسیلوانیا کینه به دل داشتند جغد فرستاده و در عرض چند دقیقه هفتاد و پنج درصد جامعه جادوگری بالای قبرها ایستادهبودند.
- دیدین تهش مردن؟!
- دیدین آرزوی قهرمانی رو به گور بردن؟
- دیدین ترنسیلوانیاییا با اون همه ادعا قهرمان نشدن؟
- دیدین دهنشون صاف شد؟
- چقدر خوشحالم که به سزای عملشون رسیدن!
- کدوم عمل؟
- آممم... خب... منظورم نگاههای مغرور و حرکات پرفیس و افادهشون بود.
- راست میگه، چقدر پز میدادن!
تام بهسرعت شیپورش را از گوشه بیرون آورد و مشغول دمیدن تویش و زدن آهنگی شاد شد که با دیدن نگاههای ملت روی خودش، آن را آرام پایین آورد و سعی کرد حرکت ضایعش را توجیه کند.
- من واقعا راضی به مرگشون نبودمآ اصلا، الانم شما بگین اینقده، اندازه نوک ناخون تسترال اگه خوشحال باشم. من فقط میخوام روحشون شاد باشه...
- ما هم همینطور...
- منم خیلی وقته رقص و حرکات جلف رو کنار گذاشتم به مرلین، فقط به خاطر شادی ِ روح این مرحوم هاست که راضی میشم بیام وسط!
- حالا که موضوع، شادی روح این عزیزانه، نامردم اگه پرستیژمو بیخیال نشم!
- مداحی هم با من!
یوآن که بالاخره کابوسهایش درباره تبدیل شدن به پالتوی پوست برای سو به پایان رسیدهبودند از جا پرید و با ذوق این را گفت.
تام نگاهی به او انداخت و میکروفون را به او سپرد.
- حالا جهت شادی روحشون مولودیام شد اشکالی نداره!
و سپس لبخند گشادی زد و ابرویی برای قبر گابریل بالا انداخت.
- حالا بریزین وسط که روحشون منتظره!
گوشه دیگری از قبرستاندو جادوگر، همینطور که با نور چوبدستیشان توی قبرستان دنبال قبر اموات موردنظرشان میگشتند، ناگهان با "عه" بلند یک کدامشان، جلوی قبری ایستادند و مشغول پچ پچ شدند.
- واقعا همونه؟
- آره بابا مطمئنم... میگن چون از اعضای ترنسیلوانیا کینه به دل داشته به این روز افتاده.
- آخه چطوری؟ از دستشون حرص خورده؟ بهشون سوء قصد کرده، اون وسط یکی کشتدش؟
- نه بابا... یهویی بهش خبر دادن اعضای ترنسیلوانیا وسط مسابقه مردن و دیگه قهرمان نمیشن، اینم از ذوق ِ زیاد سکته کرده و مرده!
- واقعا؟
- آره دیگه، بیا بریم!
دو جادوگر سری به تاسف رو به قبر تکان دادند و سپس نور چوبدستیشان را از سنگی که نام "کریس چمبرز" رویش حک شدهبود، گرفتند.