هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
_باید بذارید برم تو!
_نمیشه.
_من نپرسیدم میشه یا نه گفتم باید بشه!
_نمیشه.
_اگه منو راه ندین منو میکشن!
_نمیشه.

ریگولوس بلک، که جعبه ی بزرگی را با طنابی که دور آن بسته بود به دنبال خودش می کشید، مصممانه به التماس کردن ادامه داد. امشب حتما باید وارد آزکابان میشد. و این تنها و تنها مشکل خودش بود... نه کسی دیگر. نگهبانانی که دم در ایستاده بودند تحت هیچ شرایطی اوضاع پسر جوانی که نیرو های پلیس دنبالش راه افتاده بودند و کادوی تولدش که با هزار بدبختی دزدیده بود روی دستش مانده بود را درک نمیکردند.برای بار آخر شانسش را امتحان کرد... چشمان بزرگ تر از صورتش را گشاد کرد و با مظلومیت به نگهبان درشت هیکل و وحشتناک خیره شد:
_خواهش میکنم!
_خواهش نکن.
_میکنم!
_گفتم نکن.

نفس عمیقی کشید... یک ساعت بود که هر راهی به ذهنش می رسید،در دم امتحان میکرد تا شاید یکی از آنها نگهبان را رام کند، قبل از اینکه "آنها" برسند. اما ظاهرا قلب و مغز نگهبان از جنس عضلاتش ساخته شده بودند.متوجه نشد که چقدر مظلومانه به او خیره شده است،احتمالا اگر حواسش بود هرگز نمیتوانست تا این حد ماهرانه کار کند. نگهبان نفس عمیقی کشید، اخم کرد و غرید:
_خیلی سریع.

لبخند زد... چشمانش درخشید. از هر راه شرافتمندانه و بی شرفانه ای که شده بود بالاخره موفق شده بود. از اینکه این همه دویده بود تا وزارتخانه ردش را گم کند خوشحال بود... اگر این کار را نمیکرد احتمالا تا الان گیرش انداخته بودند. با همان هدیه ی عجیبش.

بسرعت نگهبان را کنار زد و داخل دوید... طناب را پشت سر خودش می کشید که به کشیده شدن و سرعت گرفتن جعبه ی بزرگ می انجامید. راهرو های طویل و تاریک را گذراند،و راه پله های مهیب و مارپیچ را درنوردید.و سرانجام،ده دقیقه ای گذشته بود که جلوی در دفتر نوزاد متوقف شد.

لبخند زد... و آهسته در زد. سکوت عجیبی به پرده های گوشش فشار آورد و سپس صدای خشک و جدی ای به درون دعوتش کرد:
_بفرمایید داخل.

طوری که انگار مدتها منتظر این دعوت بوده باشد با شادی وصف ناپذیری در را با لگد باز کرد و داخل پرید... و قهقهه زد: تولدت مبارک مرتیکه ی نصفه نیمه ی عوضی بی ریخت! ازت متنفرم!

آرسینوس که حیرتش حتی از پشت ماسکش نیز مشخص شده بود از جایش بلند شد و روبروی او ایستاد... احتمالا زیر ماسک لبخند زده بود. با حیرت زمزمه کرد:
_بلک... تو...

و ریگولوس با خنده فریاد کشید:
_آره من! خب فقط اومدم کادوت رو بدم و برم... دلم نمیخواد مامورای وزارتخونه رو بکشونم اینجا. کلا جالبه که هر جا میری یه عده دنبالت بیان. جالب نیست؟!

خندید و با شوق و ذوق عجیبی به جعبه اشاره کرد:بیا بازش کن!

آرسینوس با همان حیرت به سمت جعبه رفت... انتظار نداشت وسط دفترش توی آزکابان هدیه ای دریافت کند. اینجا نه! آهسته طناب دور جعبه را باز کرد... لبخندش حالا در چشمانش که برای بار اول مشخص بودند موج میزد. چشمانی که می درخشیدند. آهسته در جعبه را باز کرد... و در میان صدای قهقهه ی شیطنت آمیز ریگولوس بوی وحشتناک چندین بمب کود حیوانی که همزمان ترکیده باشند به هوا رفت...

قبل از اینکه آرسینوس مخلوط قهوه ای رنگ را از روی ماسکش پاک کند، ریگولوس رفته بود. دلش نمیخواست ماموران وزارتخانه را به آزکابان بکشاند. البته دلیل فرار کردنش دقیقا این نبود، از آرسینوسی که بمب کود حیوانی خورده باشد واقعا می ترسید.

خندید... و در را پشت سرش بست. تکه زغالی که از روی زمین پیدا کرده بود را از جیبش بیرون کشید... و روی در سرد و سنگی آخرین مدرک حضورش را بر جا گذاشت.

"تولدت مبارک دوست من!
ریگولوس بلک."


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
آرسینوس چشمانش را چرخاند، تقریبا گریه اش گرفته بود. در حالیکه به وینکی زل زده بود با درماندگی زمزمه کرد:
_وقتی چراغ ها خاموش شدن تو چیکار کردی؟
_وینکی سعی کرد که چراغ ها رو روشن کرد. وینکی به سمت کلید برق رفت ولی وینکی نتونست کلید برق رو پیدا کنه چون پاشو گذاشت رو صورت پسر بلک ها که وینکی ندونست برای چی داشت میرفت زیر میز. وینکی جن خانگی مسئولیت پذیر بود.

آرسینوس به او خیره شد... جوابش تا آن حد هم بی ربط نبود. چشمانش برق زد، و بی اختیار ایستاد و مشت هایش را روی میز فشرد:
_کدوم میز... بلک رفت زیر کدوم میز؟
_وینکی دید که پسر بلک ها رفت زیر همون میزی که یک رو میزی سفید زشت تر از خودش داشت،رومیزی حتی از پسر بلک ها هم زشت تر بود.

قلب آرسینوس تند و تند می تپید... تقریبا فریاد زد:
_قبل از اینکه بره اون زیر به تو جمله کلیدی ای نگفت؟
_وینکی شنید که اون چیزی گفت در حالی که به پاشنه ی کفش جوجه ی پاتر ها نگاه می کرد،بعد جیم زد ولی وینکی -

آرسینوس دست وینکی را گرفت و طوریکه انگار به تنها طنابی چنگ زده است که به زندگی متصلش میکند،نالید:
_وینکی... دوست من! شنیدی یا نه؟
_وینکی شنید!
_چی شنیدی وینکی... چی گفت؟

چشمان آرسینوس حتی از لامپی که بالای سر آن دو رفت و آمد میکرد و به نوبت صورت هایشان را نورانی میکرد هم روشن تر شده بودند. البته آرسینوس که چشم ندارد.
آرسینوس به وینکی نگاه کرد... در نگاهش امیدواری خاصی دوباره درخشیدن گرفته بود.

وینکی دهانش را باز کرد... نفس عمیقی کشید... و راز بزرگ را فاش کرد:
_وینکی نتونست بگه. وینکی جن خانگی راز دار بود.

آرسینوس برای لحظه ای خشک شد و سپس نفس عمیقی کشید... هر طور شده بود باید جن خانگی را رام میکرد. لبخندی زد که نه تنها مهربانانه نبود بلکه لبخند نبود، آرسینوس اصلا بلد نبود بدون ماسک لبخند بزند.

_وینکی... عزیزم... نظرت با یه مسلسل جدید چیه؟!
_وینکی مسلسل دوست داشت ولی وینکی انقدر خنگ نبود که خر شد، مادر وینکی گفت که وینکی از غریبه ها مسلسل نگرفت.
_خب... دو تا مسلسل؟!

وینکی، جن خانگی سرسخت، راضی شدن و رام شدنش را به چشم می دید.
_خب... این بار... شاید وینکی رو پیشنهاد جیگر فکر کرد.
_سه تا؟!
_وینکی قبول کرد که بگه اما فقط اگه پنج تا مسلسل داشت!
_قبوله وینکی... قـــبـــولـــهـــ ویـــنـــکـــیـــ!
_آرسینوس خل شد؟ چرا آرسینوس اسلوموشن حرف زد؟
_وینکی... جمله.

وینکی دهانش را باز کرد... نفس عمیقی کشید... و راز بزرگ را فاش کرد:
_پسر بلک ها قبل از اینکه زیر میز رفت به وینکی گفت که کیفش رو براش نگه داشت تا اون تونست ساعت توی جیب آرسینوس رو برداشت. وینکی جن خانگی کیف نگهدارنده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن آنتي ساحريال
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
اول از همه مرسی از آرسینوس که از روی فرم عضویتش کپی گرفتم جواباشو پاک کردم...

نام:
عاخرین باری که نگاه کردم ریگولوس بلک بود،قبل از اینکه شناسنامه مو دم در بگیرن

وضعیت تاهل:
در ایام خوش مجردی بسر میبریم

طول و کلفتی سبیل:
چشم بصیرت میخواد بتونی ببینیش

انگیزه از عضویت:
خودشون شاهدن ساحره جماعت،من باهاشون هیچ مشکلی ندارم فقط یکم کمتر اذیت کنن،کمتر فاجعه به بار بیارن،کمتر رو مخ برن،کمتر حرف بزنن،کمتر غیبت کنن،کمتر گریه کنن،کمتر اکسیژن مصرف کنن و حجم کمتری اشغال کنن حله


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۵۳ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
ارباب من دلم برای نقدای شما تنگ شده ارباب

(قشنگی این اسمایلی اصلا به بی ربط بودنشه )


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۹:۴۵ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
آرسینوس با خشمی وحشتناک و ویران کننده به گوینده ی این دیالوگ وحشتناک و ویران کننده خیره شد...با حرص به مو های مشکی رنگ و آشفته ی پسر جوان چشم غره رفت... با عصبانیت پوست رنگ پریده و چشمان بزرگش را از نظر گذراند... و با نگاهی سوزان روی نیشخندش متوقف شد.

خشم در وجود آرسینوس بالا و بالا تر آمد... و از گلویش بیرون زد. آرسینوس تمام قدرتش را جمع کرد،و عربده کشید:
_ریگولوس بلک...!

تمام سالن در سکوت فرو رفت،چرا قبلا فکرش را نکرده بود؟! تمام مدت یک دزد در بین جمع وجود داشت! دزدی که حتی به کفش های نارسیسا و قمه های رودولف و بچه های پاتر هم رحم نمیکرد.آرسینوس با همان حالت صاف و صوف همیشگی اش،گلویش را صاف کرد و به سمت ریگولوس قدم برداشت،با خونسردی و آرامش کامل.

_آرسینوس ... خب من یه چیزی گفتم... باو...

آرسینوس بدون توجه به جهانی که بیرون از ماسک نداشته ی او جریان داشت،پس کله ی ریگولوس را گرفت و با افکت سکندری خوردن او را درون اتاق بازجویی پرت کرد.

ده دقیقه بعد

_امـــ... من هنوز نمیدونم برای چی اومدم اینجا آرسینوس...
_اعتراف کن بلک... بازی دیگه تموم شده! همه تو رو درحال ارتکاب جرم دیدیم !
_ام... دقیقا کدوم جرم؟
_برداشتن هورکراکس لرد!
_کدوم هورکراکس؟اومدم شام بخورم من!

آرسینوس سرخ شد. آرسینوس داغ شد. آرسینوس تب کرد. آرسینوس یخ کرد. آرسینوس منفجر شد! و در آخر صدای بوقلمون مانندی از ته گلویش نالید:
_مگه چند تا هورکراکس تا حالا دزدیدی؟

ریگولوس نیشخند زد و زمزمه کرد:
_با این میشه دوتا.
_به من اون طوری پوزخند نزن بلک!
_
_گفتم نزن!
_ :pashmak:

آرسینوس کم کم کبود شده بود. نفسش را حبس کرد و نعره زد:
_تو هورکراکس رو دزدیدی!

ریگولوس که نیشخند شیطنت آمیزش کم کم در حال محو شدن بود زیر لب زمزمه کرد:
_از کجا میدونی؟!
_میدونم!
_از کجا؟
_اعتراف کن!
_اعتراف میکنم!

آرسینوس برای لحظه ای خشک شد. همچنان کبود بود. به ریگولوس خیره ماند. و زمزمه کرد:اعتراف میکنی؟

_خب... آره! نمیتونم این طوری زندگی کنم آرسینوس،پسش میدم. وجدانم اجازه نمیده.
_یعنی جانپیچ رو تو دزدیدی؟یعنی بالاخره... موفق شدم؟!
_خب آره... مجبورم نکن انقدر اون کار احمقانه م رو تکرار کنم...مگه جانپیچ اون ساعت قشنگه که تو جیبت بود نبود؟!
_


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۹۴
_دزد خونه ی ریدل ها تو بودی ملعون؟
_
_دستنوشته های هکتور رو هم تو برداشتی و باعث شدی پرنسس کوچولوی ما قرمز و زرد بشه؟
_
_دماغ ما رو هم تو برداشتی؟
_نه خدایی این دیگه پیش من نیس.

لرد سیاه با نهایت خشم به ریگولوس خیره شد. توی همین نصفه روز به اندازه ناکازاکی خسارت دیده بود،آنهم بخاطر یک بچه ی ملعون ابله بی ارزش جاستین بیبر. خشمی که درون نگاه لرد شعله میکشید باعث وحشت ریگولوس شد،انگار آتش درون چشمانش شعله می کشید.

_میگم که... توضیح میدم بخدا... باو...

لرد به او خیره شد... و در حالیکه زیر چشمی به اجناس دزدیده شده که جلوی رویش روی میز بودند نگاه میکرد با خشمی وحشتناک زمزمه کرد:
_گم شو فقط بیرون.

و ریگولوس که فقط منتظر دستور لرد بود که گم شود فقط بیرون، با افکت بدون هیچگونه بحثی به سمت در رفت. درست در آستانه ی در بود که با صدای لرد متوقف شد:
_بلک!
_
_حواسمون بهت هست.

ریگولوس نفس عمیقی کشید،و با تمام سرعتی که در توانش بود از لرد فاصله گرفت،هر چقدر که میتوانست . باید یک جا قایم میشد تا آب ها از آسیاب افتاده،ملتی که تمایل به جویدن خرخره اش را داشتند آرام می شدند.یک جای دنج،جایی که از فرط کسل کنندگی هیچ کس داخلش نیاید. نگاهش آهسته و با احتیاط به سمت در دفتر آرسینوس چرخید.

یک ساعت بعد

در حالیکه با خونسردی از داخل دفتر آرسینوس که قفلش را با بند کفشش باز کرده بود بیرون می امد،شیشه معجون سرخ رنگ را توی دستش چرخاند. پوزخند زد:معجون فرمانبرداری؟! مگه طلسمش نبود؟!

صدای جرینگ جرینگ به هم خوردن شیشه های معجون از درون جیب های معروفش شنیده میشد . همان طور که بی هدف قدم میزد،صدای قدم های کوچک و کوتاه کسی را حس کرد که کنارش شروع به قدم زدن کرد. زیر چشمی به او خیره شد... و لبخند زد:هی جن!

_هی ریگولوس!
_عمه منو ندیدی راستی؟!

نگاه جن با حسی مرکب از کنجکاوی و علاقه روی شیشه معجون توی دست ریگولوس ثابت شده بود.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۶ ۱۶:۵۶:۲۰
دلیل ویرایش: "یک ساعت بعد" رو یادم رفته بود بولد کنم :|

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
پنج ساعت بعد

هوا تقریبا تاریک شده بود،و برادران ویزلی همچنان دور میز نشسته بودند و به تکه سنگ خیره شده بودند.

دوازده ساعت بعد

هوا تقریبا روشن شده بود،و برادران ویزلی همچنان دور میز نشسته بودند و به تکه سنگ خیره شده بودند.

برای لحظه ای هر دو به یکدیگر خیره شدند و سکوت کش دار و بی پایانی بینشان حاکم شد. و سپس سکوت با صدای تکه سنگ شکسته شد:آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟

فرد و جرج برای یک دقیقه همچنان به هم خیره ماندند... و سپس تصمیم گرفتند همچنان با تمام تمرکز به سنگ زل بزنند.همه ی این ها وقتی اتفاق می افتد که نویسنده اصرار بر نوشتن دارد و همزمان از کمبود ایده رنج میبرد.

سکوت پیش آمده،دوباره با صدای سنگ شکسته شد:آقایون؟ شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟

فرد و جرج که این بار مجبور بودند جواب بدهند همزمان چشمانشان را چرخاندند و به سنگ خیره شدند:چه کاری مثلا؟!

و سنگ چشم هایش را چرخاند و پوزخند زد:آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟!

_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟
_
_آقایون شما نمیخواین یه حرکتی بزنین؟

فرد با خشم به جرج خیره شد:فکر کنم این سنگ اتصالی داره! فقط به چیز رو تکرار میکنه!

و جرج با خشمی حتی شدید تر به برادرش نگاه کرد،و همینکه دهانش را برای حرف زدن باز کرد خشم توی چهره اش با حیرت تعویض شد.

_فرد... ما داریم با یه سنگ حرف میزنیم!
_آره میدونم... سنگ ها خیلی صمیمی و جالبن،آدامس ها هم همینطور!
_فرد... ما داریم دیوونه میشیم... ما الان حدود بیست ساعته که اینجا نشستیم و داریم با این سنگ ارتباط برقرار میکنیم!
_بی تربیت.
_منظورم ارتباط ذهنیه.

فرد نفس عمیقی کشید... بطرز عجیبی نسبت به این سنگ احساس خوبی نداشت. دلش نمیخواست باقی عمرش را کنار یک سنگ سخنگو به میز زل بزند و در آخر هم با یک آدامس خفن قرمز ازدواج کند. زمزمه کرد:دارم میرم که... این سنگ رو بندازم بیرون.

جرج با بی تفاوتی به او خیره شد:خب هیچوقت لازمش نداشتیم. سفارششم ندادیم . برو بندازش. ام.. فرد؟!

_چیه؟!
_برو بندازش!
_رفتم!
_تو که نشستی!

فرد همچنان نشسته بود و به جرج نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:نه... دارم میرم! فقط حالا که وسط راهم فکر میکنم تنهایی رفتن یکم این وقت شب... با این سنگ...

جرج چشم هایش را چرخاند:ترسو... منم باهات میام.

ده دقیقه بعد

_چقدر خوب شد که انداختیمش تو دریاچه فرد. احساس سبکی میکنم.
_فقط حیف اون همه پول که برای آدامس داده بودیم.
_حس نمیکنی اون تیر برق ها امشب خیلی جذاب شدن؟!

جرج در حالیکه می خندید و برای تیر برق هایی که به او لبخند میزدند دست تکان می داد در مغازه را باز کرد و هر دو خوشحال و خشنود داخل رفتند... و البته این خوشحالی بیشتر از دو ثانیه دوام نیاورد ، چرا که نگاه هر دو بلافاصله روی جعبه ی روی میز که بعد از اینکه سنگ را از داخلش در آوردند خالی شده بود،متمرکز شد.

جعبه خالی نبود.

هر دو با حیرتی آمیخته به وحشت به کتیبه ی خیس خیره شدند که درون جعبه جا خوش کرده بود،و ظاهرا زودتر از آنها رسیده بود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
دلوروس آمبریج...

چونکه وقتی دلم میخواس بزنم در و دیوار سایت رو بیارم پایین یه هفته سایت رو بست که من همزمان فعالیت نکنم و همزمان هم بهم نگن غیر فعال

و چونکه اصن با قیافش حال میکنم،والا


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
همونی که خیلی جیگره

بعله بعله،تسمیم دارم به آرسینوس جیگر با گاف مبنی علی الفتح رای بدم باشد که اگه ناظر ماه شد تا ماه آینده بزنم تو سرش که من بودم برنده ش کردم


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
سکوت آزار دهنده ای که حاکم شده بود با صدای آهسته ی بچه ای شکسته شد:ببخشید اما خواهر من گفته بود که اینجا گروه های گریفیندور و ریونکلا و هافلپاف هم-

قمه ی رودولف ناگهان درست جلوی دانش آموز،توی میز فرو رفت و صدای عربده ی رودولف شنیده شد:به من بگو خواهرت کی انقدر زر زد ؟ تو فقط یازده سالته و اون این همه فک زده!

روونا سعی کرد قضیه را با لبخند مهربانش جمع کند:خب ما تصمیم گرفتیم که این اسم های سخت رو بندازیم دور و به نفس عمل توجه کنیم و اون چیزی نیست بجز تبدیل تقاضا به عرضه ی مصرف و عرضه ی تولید به تقاضا!

بهر حال هیچکس نفهمیده بود روونا دقیقا چی گفت و با چه هدفی این حرف را زد،اما این برای ساکت کردن کودکان کافی بود.

بلاتریکس،به یقه ی یکی از دانش آموزان بصورت رندوم چنگ زد و او را روی صندلی پرتاب کرد،و نعره زد:بدو توله!

دخترک من و من کرد:ولی خواهرم گفته بود قراره یه کلاه بذارین رو-

همین کافی بود تا رودولف میز و تاس رویش را با هم از پنجره به بیرون پرتاب کند.

برای لحظه ای سکوت احمقانه دوباره حاکم شد،و سپس صدای پسری که ظاهرا توی راهروی منتهی به تالار اصلی حرف میزد سکوت را شکست:عجـــب دو هفته ی سختی بود!سه تا هندی و دو تا ایتالیایی بودن،و البته الان دیگه نیستن چون آدم بدون کارت شناسایی هیچی نیست،و اگر بخوایم اون طوری حساب کنیم الان من سه تا هندی و دو تا ایتالیایی ام!

قبل از اینکه در کوچک چوبی با لگد باز شود،تمامی مرگخواران فقط فرصت کردند آهسته چشمانشان را بچرخانند:اوه نه،ریگولوس.

این پسر تمام نقشه ها را خراب میکرد،چرا الان باید میرسید؟! همینکه در را باز کرد و چمدان بزرگش را روی زمین قل داد صدای پچ پچ ها بالا رفت:خفه شو... هیچی نگو... هیچی نگو!

و البته ریگولوس که حالا داشت قدم زنان و با چشم های بسته به سمت وسط سالن می آمد ،وقت هایی که نمیخواست بشنود کاملا کر بود.

_در کل میتونم بگم خوش گذشت،ولی سعی کردم برای ماموریت تون برسم... هنوزم بنظرم ایده غیر ممکنیه،تونستین قطار رو بپیچو-

رودولف به سمت ریگولوس هجوم برد و ریگولوس که حالا خودش تا ته ماجرا را گرفته بود بطور داوطلبانه فرار کرد و پشت در قایم شد.البته رودولف بیشتر از دو قدم "پخ" مانند به سمت او برنداشت،ولی خب همین کافی بود.

رودولف خیلی عادی به دانش آموزان خیره شد،و غرید:این گورخر اومده ببردتون خوابگاه. پروفسور هم نیس،البته اگه بود میشد پروفسور بل که اسم دختره.یکی طلبم بلک،خودم نجاتت دادم. روح مزاحم مونه ، فقط مشکلش اینه که روح نیست. داریم رو اونشم کار میکنیم .

ریگولوس لبخند مصنوعی ای زد و مثل دلقک ها به کودکان خیره شد:ام... بله... بله خوابگاه!

و این در حالی بود که با ایما اشاره سعی داشت با روونا صحبت کند... "کجا ببرمشون؟!"

_ام... ببخشید پروفسور لستر... ما که هنوز گروهبندی-

کودک خودش خودبخود با دیدن نگاه پروفسور "لستر" ساکت شد،و صدای چک چک ریختن چیزی از زیر صندلی اش بگوش رسید.

کودکان همچنان با کنجکاوی به پروفسور بل خیره شده بودند.
از نظر مرگخواران اصلا روح مزاحم جالبی بنظر نمیرسید،بخصوص که احتمالا قرار بود از چشم غره های رودولف استفاده کنند تا ساکت کردن جیغ و داد های کودکان را هم گردن او بیندازند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.