ايستگاه هاگزميدصداي خر و پف مردي كه سايه اش ، يكي از نيمكت هاي ايستگاه را پوشانده بود، كل سكوت زيباي شب را به هم مي زد.
- خررر پووووووف... سال اوليا...پوففففف... كلاغ...پوففففف.
كافي بود آن همه اضطراب و دلشوره و مسئوليت پذيري را در وي ديد تا يقين پيدا كرد كه مرد خوابيده بر روي نيمكت، نه تنها هاگرید است،بلکه بیدار هم هست.
ساعت ناقوس دار دهكده،هشت بار به صدا در آمد و هاگريد با ترس از خواب پريد.
-الانه كه بيان.
سپس طبق عادت هر ساله،شانه اي را از جيبش در آورد.سفيده ي تخم مرغي كه در جيبش شكسته بود را از روي آن پاك كرد و غافل از اینکه چرا اینکار را کرده، دوباره شانه را توی جیبش گذاشت و كنار ايستگاه ايستاد.
چند ساعت بعدنگهبان پیر ایستگاه با فانوسی در دست، در حال گشت زدن در ایستگاه بود که با جسد بزرگی روی ریل قطار روبرو شد.جسد تکان می خورد،این یعنی زنده بود.احتمال می داد که جزو بی خانمان هایی باشد که از سه دسته جارو بیرون میزنند و به علت نوشیدن بیش از حد،در همان نزدیکی به خواب می روند.
-آقا! آقا پاشید. اینجا جای مناسبی برای خواب نیست.
هاگرید به سرعت قل خورد و بیدار شد.گویی هرگز خواب نبوده.
-وای نه باز خوابم برد.از این وضع خسته شدم. میخوام پاک بشم. کمپ ترک کیک این نزدیکیا کوجاس؟
نگهبان که با خود فکر میکرد،هاگرید در حال اذیت کردن او است،با تندی به هاگرید گفت:
-همچین کمپی وجود نداره. حالا هم تا گزارش ندادم از اینجا برو.
-برم؟ مثل اینکه منو نمیشناسی؟من... منن...منننن هاگریدم.
-خوب حالا شناختم! که چی؟
-در حال انجام یه ماموریتم.منتظر بچه های هاگوارتزم.
-بچه های هاگوارتز؟مگه قرار بوده امروز بیان؟ هر سال راس ساعت 8 اینجا هستن.در ضمن هیچ پیامی مبنی بر در راه بودن قطاری دریافت نکردیم.
-جمله آخریت خیلی ادبی بود نفمیدم.
-خلاصه اینکه امروز قطاری نخواهیم داشت.
-نهههه. شوخی میکنی؟
اما در قیافه نگهبان، اثری از شوخی پیدا نمیشد.هاگرید هم این را به خوبی می فهمید. اینگونه شد که شتابان با فرمت
آخرین نگاه را به نگهبان انداخت و به سمت هاگوارتز دوید.
دقایقی بعددر اتاق جلسات را جوری کوبید و پودر کرد که هنوز باستان شناسان قادر به پیدا کردن تمام اجزای آن نشده اند.بدون اینکه متوجه حضور اعضای محفل در اتاق شود، به سمت صندلی دامبلدور رفت و با تمام قوا فریاد زد.
-بچه ها! بچه ها طبق برنامه باید اینجا می بودن. اما نیستن.
- آروم باش روبیوس.ظاهرا ما زود تر از تو خبر دار شدیم.
-چی شدهههه. به من بگین.
من طاقتشو دارم.
-قطار هاگوارتز دزدیده شده و اگه دورو برتو نگاه کنی، دلیل حضور اعضای محفل هم برای حل همین مشکله.
خانه ریدل، سرسرای عمومیبلاتریکس لسترنج، با لبخند <<
>> وارد کادر شد و پشت سرش،یک نفر،صندلی چوبی با خود حمل می کرد.بلاتریکس شروع به صحبت کرد.
-خووووب توله ها! توی دست من یه تاسه و تو دست این بانز هم یک صندلی.مغز داغونتون میکشه اینا رو؟ چن ثانیه استاپ میدم یکم بیندیشید.
لیست اسماتون رو ظاهرا یکی خورده ، برا همین خودتون یکی یکی مث بچه آدم میاین میشینین رو این صندلی، تاس میندازین تا به یکی از گروه های اسلیترین 1 ، اسلیترین 2 ،اسلیترین 3 و در نهایت اسلیترین 4 تقسیم بشین. در ضمن این رو هم گفته باشم که هرکی 6 بیاره،میتونه جایزشو بندازه.