لرد که طاقت نداره چنین ننگی رو ببینه چوب دستیش رو در میاره و به سمت بقیه میگیره و میگه: هرکی جرات کنه به سیب زمینی آب پز بدون نمک من به همراه پیاز اضافه اش نزدیک بشه خودم میفرستمش توی رده زامبی های رو به رویی!
بلاتریکس با حسرت آهی کشید و بعد چشم هاش را تا اخرین درجه ممکن باز کرد و همون طور که پشت سر هم پلک میزد با لحنی معصومانه ای گفت: ارباب بزرگوار، چطوری دلتون میاد توی این بی پولی این خدمتگزاران مفلس و مخلص و بی ریاتون رو گشنه بذارین؟
لرد سیب زمینی رو که کمی از توپ گلف بزرگ تر بود توی یه ثانیه قورت میده و میگه: اینطوری دلم میاد!
بعد روی زمین میشینه اما لحظه ای بعد دوباره حالت چهره اش عوض میشه و با خشم میگه: این که نشد غذا! من هنوز گشنمه!
بلاتریکس با ناراحتی به کف سینی خالی نگاه کرد و گفت: متاسفم ارباب! شما همین الان جیره غذایی سه روزمون رو خوردین!
بعد با صدای بلند جوری که زامبی ها به خوبی صداش رو بشنون ادامه داد: تازه معلوم نیست دوباره چطوری بتونیم غذا گیر بیاریم!هیییییی، لعنت به این زندگی!
یکی از زامبی ها از اون گوشه اتاق با صدای بلند تر اعلام کرد: آره، لعنت به این زندگی!
و بعد یکی از دست هاش تالاپی کنده شد و روی زمین افتاد! زامبی دیگه ای که کنار اون نشسته بود گفت: حوصله ام سر رفت! یه کاری کنین، حتی وقتی مرده بودم هم اینقدر بیکار نبودم!
روفوس با عصبانیت مشتی به دیوار کوبید که باعث شد سوراخی به ابعاد مشتش داخل اون ایجاد بشه و کروشیویی هم از لرد دریافت کنه و با شوک ناشی از اون کروشیو به زامبی مذکور گفت: چی چی رو سرگرمتون کنیم! اینجا غیر از در و دیوار و پله و سقف چیز دیگه ای باقی نمونده. تو اگه بلدی خودت رو به این چیزا سرگرم کنی، بفرما سرگرم کن ببینم!