هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#21
مرگخوارا به وجد اومدن. هر کدوم می خواستن بزرگترین چیزی که داشتن رو بیارن و پرتاب کنن.

لینی هم بال بال زنون بزرگترین چیزی که داشت رو آورد.
_ بفرمایید ارباب.

لرد به شونه ی کوچیکی که تو بال لینی بود نگاه کرد.
منظورمون یه چیز واقعا بزرگ بود.

هکتور چندتا پاتیل آورد. آریانا چندتا ماهیتابه. گابریل چندتا تی بزرگ. لرد دیگه داشت عصبانی می شد. یه چیز بزرگ می خواست نه وسایل آشپزخونه.

که یهو باروفیو با گله ی گاومیش وارد شد.
_ گاومیش ره آوردم ارباب.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۲:۱۰:۴۵

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۸
#22
لیسا دستش رو می کشه به ریش دامبلدور. یعنی می خواست بره اون تو؟ توی اون ریش پر از شپش؟ پر از ویزلی؟

لیسا فرو میره توی تخیلاتش و داخل ریش دامبدور رو تصور می کنه:

مثل یه انباری تاریک و نمور. چند تا مورچه یه گوشه در حال جابه جایی جسد یه سوسک بودند. ویزلی ها با شلوارهایی که زانوهاشون پاره شدن توی کوچه های ریش بازی می کردند. تار عنکبوت همه جا رو فرا گرفته بود. توی یه گوشه کوپه ای از آبنبات های عشق روی هم ریخته شده بودن که مورچه ها روشون رفت و آمد می کردند.

یه مزرعه پیاز هم بود که مالی ازش برداشت می کرد و بوش کل ریش رو برداشته بود. وسایل عتیقه ی اجداد دامبلدور من جمله:آفتابه نقره، چینی های جهیزیه ی مادرش، جاروی کهنه بچگی هاش، یه دست قاشق و بشقاب مسافرتی، چادر، کتابخونه سیار. در کمال ناباوری تخیل لیسا، خانه اجدادی دامبلدورها هم آنجا بود. ریش تمومی نداشت. مثل یه کابوس، تا چشم کار می کرد ادامه داشت.

- فرزند!
-
- بازم قهر کردی؟
- من همیشه قهرم. ولی الان دارم به رفتن توی یه کابوس فکر می کنم.

لیسا چاره ای نداشت. می خواست از زندان فرار کنه پس باید می رفت و وسایل مورد نیاز رو برمی داشت.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#23
به نام دولت چسبندگی و سازندگی!


نقل قول:
سلام بر وزیر کوویدیچ باز عزیز!


سلام برکاپیتان جاگسن.
اشکال که نداره من جواب بدم؟
منم قبلا می خواستم وزیر شم.

نقل قول:
آقا من از دو نفر شکایت داشتم، یکی خودم بخاطر عدم ایجاد هماهنگی بین تیم بچه های محله ریون


به به زندان رونق گرفته. دوتا زندانی با هم.
وای بر تو. پس چی کار می کردی کل هفته رو ای کاپیتان؟
جرم شما در دسته سوم قرار می گیره و تا بیست و چهار ساعت می تونید توی تاپیک آیا من مجرم هستم از خودتون دفاع کنید.
به امید زندانی شدنتون.

نقل قول:
یکی هم از جوزفین مونتگومری بخاطر یک دقیقه تاخیر در مسابقه!


جرم ایشون هم در رده دوم قرار می گیره. و تا بیست و چهار ساعت وقت دفاع دارند.

در پناه مرلین زندانی بشید.



ویرایش شده توسط كريس چمبرز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۷ ۱۶:۲۲:۱۹

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#24

سریع و خشن   
                                  Vs
                              ترنسیلوانیا

پست سوم(آخر)


با توجه به پیش زمینه ی ذهنی ای که از سریع و خشن داریم:
تصویر کوچک شده

تیمی که ارنست جمع کرده بود بازی کامپیوتری آن هم نمی شد.
یک تلسکوپ که مدام خودش را رو به آسمان تنظیم می کرد و معلوم نبود چطور می خواهد گل بزند. یک آفتاب پرست که تنها کار مفیدش تا الان منزجر کردن ارنست بوده. آریانا که تنها جارویی که سوار شده، جاروی آشپزخانه شان بوده که وقتی مادرش خانه نبود برمی داشت.  یک آملیای خوشحال، یک هیتلر لر و یک پیرمرد که تا این لحظه از عمرش فقط دنده ی اتوبوس عوض کرده و حالا شده کاپیتان.
شاید تنها نقطه ی روشن، کریستف کلمب باشد که خوب کشف می کند. شاید اسنیچ را هم زود کشف کرد. به شرط اینکه وسط بازی نخواهد برود و آمریکا را به دنیا معرفی کند.

شب قبل از مسابقه

اعضای تیم دور آتش جمع شده بودند و مارشمالو کبابی می خوردند. هر از گاهی چندتا از پشه هایی که اذیتشان می کرد را هم می کشتند و برای آفتاب پرست کباب می کردند.

هیتلر درحالی که آجرهایش را برای مسابقه آماده می کرد گفت:
_ ارنی، نباید برای فردا کاری انجام بدیم؟ نقشه ای؟ حمله ای؟ 
_ نه. نگران نباشید. فقط به سمت جلو برونید!
_ آنالیز چی؟ من عاشق آنالیزم. میشه من آنالیز کنم؟

ارنست یک پشه را که روی زانویش بود با کف دست کشت و به آفتاب پرست داد.
_ نه آملیا. دوران ما از این خارجی بازی ها نبود. فقط اول با دنده یک شروع کنید یه کم که گرم شدید تا خفه نکردید بدید دنده دو. 
اعضا:
تلسکوپ:

اعضای گروه که کمی ترسیده بودند، سعی کردند به بازی فردا فکر نکنند. بر روی جویدن مارشمالو تمرکز کردند. هر کدام را سی بار می جویدند و قورت می دادند.  آفتاب پرست از ترس خودش را به رنگ خاک تبدیل کرده بود که شاید یادشان رفت و او را نبردند.
تلسکوپ بلاخره سرش را  از آسمان به سمت ارنست برگرداند. دوربینش در چند سانتی متری صورت پیرمرد بود. ارنست با دیدن دوربین سریع ژست گرفت:

_ ارنست مطمئنی اینایی که گفتی تاکتیک های بازی کوییدیچه؟
_ یعنی شما به راننده تون شک دارید؟
اعضا:

روز مسابقه

چیزی که تا به حال گروه سریع و خشن به آن توجه نکرده بودند ورزشگاه محل مسابقه بود:  ورزشگاهی در طبقه ی هفتم جهنم.
بیرون از ورزشگاه هوا معتدل بود. نسیم خنکی هم می وزید. اما طبقه ی هفتم جهنم را کسی مطمئن نبود همینطور باشد.

بازیکنان سریع و خشن سوار آسانسور شدند. در آسانسور بسته شد و صدای خشن و ترسناکی که قطعا یکی از شیاطین کوچک بود به گوش رسید.
_ به جهنم خوش آمدید.
_ زهره ترک شدم. مگه جهنم هم خوش آمد داره؟!
[فحش بد]

آملیا سریع گوش های تلسکوپش را گرفت.
_ عع ارنست! حرف زشت؟
_ ببخشید کنترلم رو از دست دادم. 

بعد گذشت چند دقیقه که انگار عمری بود بلاخره اسانسور ایستاد و بیرون آمدند. آنجا بود که تازه متوجه عمق فاجعه شدند.

آسمان ورزشگاه مثل خون قرمز بود. هوا آنقدر گرم بود که تخم مرغ را می زدی می پخت. یک سمت ورزشگاه بچه شیطان ها با پدر و مادرشان نشسته بودند. دست هر بچه هم یک آبمیوه ی  قرمز بود که معلوم نبود خون کدام زبان بسته است. در جایگاه ویژه هم شیطان رجیم خودنمایی می کرد.
برای جلوگیری از فرار بازیکنان هم دور زمین سگ های سه سر مستقر شده بود.

_ ارنی مرلین لعنتت کنه ما رو کجا آوردی؟ 

در همین حین در آسانسور مجددا باز شد. بلافاصله حجم عظیمی از آب بیرون ریخت و تقریبا تمام زمین را تا ارتفاع سه سانتی متر پوشاند. سپس دامبلدور با لبخندی ملیح بیرون آمد. طوری لبخند می زد انگار وارد سرسرای هاگوارتز شده است.
پشت سرش باقی اعضای تیم حریف هم وارد زمین شدند.
آندریا کگورت، سونامی ای که چند لحظه پیش تمام زمین را خیس کرد، سو لی، چوپان دروغگو و در آخر گابریل دلاکور که با نگاه سرزنش بار به زمین نگاه می کرد.
_ سو، تو هم فکر می کنی این زمین یه تمیزکاری حسابی می خواد؟
_ آره آره. البته اگه زنده بمونیم.

صدای لرزانی که انسان می نمود توجه بازیکنان را جلب کرد.
_ با نام و یاد مرلین...

سر چرخاندند و یوآن آبرکرومبی را در جایگاه گزارشگر دیدند.

_ ضمن عرض ادب به شیطان بزرگ و شیطان های کوچیک و بابا و مامان شیطان ها.  یوآن آبرکرومبی هستم با گزارش بازی بین سریع و خشن و ترنسیلوانیا. امید دارم زودتر یکیتون اسنیچ رو بگیرید وگرنه شام بعدی بچه شیطون ها ماییم.

با توضیح یوآن سوت داور توی ورزشگاه طنین انداخت. آریانا به دور و بر نگاه  کرد تا داور را ببیند و بابت انتخاب این زمین جهنمی یک اکسپلیارموس نصیبش کند اما بعد معلوم شد داوری اصلا وجود ندارد. داورها با دوربین زمین را چک می کردند.

اسنیچ مثل یک گلوله رها شد. بلافاصله بلاجرها و کوافل هم آزاد شدند.

باید سریع تر اسنیچ گرفته می شد.

یوآن که با دیدن هم شکلای خودش روحیه گرفته بود، میکروفونش را چسبید.
_ شرط می بندم خونی که دارن می خورن خون بازیکنای قبلیه...

آبرکرومبی نگاهی به جایگاه می کنه تا ببینه شیطان عصبانی شد یا نه. که گویا نشد. پس ادامه داد.
_ بازیکنا پخش می شن. فکر کنم فقط سونامیه که اینجا گرمش نیست. سو لی و کریستف کلمب دارن اطراف زمین چرخ می زنن. فقط چرخ زدن کافی نیست بوقیا! با دقت بگردین.    آملیا و تلسکوپش با پاس کاری دارن جلو میرن... اوه... سونامی رو... داره خودش رو گلوله می کنه.

سونامی که اول توی کل زمین پخش بود، خودش را جمع کرد و جمع کرد و جمع کرد و یک توپ بزرگ پر از آب شد. شروع به حرکت کرد. در وسط راه آلبوس دامبلدور را شست و شو داد، ارنست را خیس کرد تا به مقصد رسید و آملیا و تلسکوپ را بلعید.

با بلعیده شدن دو مهاجم، کوافل روی هوا معلق شد.

_ چه فرصت طلب! گابریل کوافل رو می گیره و جلو میره. کاش آملیا و تلسکوپش شنا بلد باشن.   گابی پاس میده به کلاه سو، کلاه پاس میده به چوپان دروغگو و... گگگگل. بیست امتیاز برای ترنسیلوانیا. معلوم نیست آفتاب پرست از ترس خودشو چه رنگی کرده که پیداش نیست. امیدوارم قهوه ای نشده باشه.

آفتاب پرست از تیر دروازه جدا شد. با ناراحتی به رنگ عادی خودش بازگشت. هنوز نتوانسته بود ترسش را کنترل کند. توپ را به هیتلر پاس داد.

سونامی هنوز درگیر آملیا بود. هیتلر که مدافعی جز آندریا در مقابل خود نمی دید، فرصت رو غنیمت شمرد و پیشروی کرد.

_ آندریا بلاجرش رو آتیش میکنه سمت هیتلر. یه جاخالی عالی از هیتلر. شوووت... نه... این بار دامبلدور با ریشش مانع میشه. بلاخره این ریش به درد خورد...

آملیا و تلسکوپ داخل سونامی انگار نفس کم آورده بودند چون مدام با چوبدستی نور قرمز بیرون می فرستادند.

_ کلاه سو توپ رو گرفته و چرخ خوران داره میره سمت دروازه. ارنی داره یه بلاجر می فرسته سمتش و کلاه سریع کوافل رو پاس میده به گابریل. گبی توپ رو می گیره ولی بلاجر بدجوری کلاه رو کوبید.

آریانا که متوجه نورهای قرمز آملیا میشه، بلاجرش رو به سمت سونامی می فرسته.

_ اون سمت گبی داره میره سمت دروازه و مدافع سریع و خشن ها به جای مقابله با اون داره جهت مخالف بلاجرش رو شوت می کنه... نجات آملیا یا گل نخوردن مسئله این است. 

سونامی سعی می کند به بلاجر جا خالی بدهد ولی بزرگتر از این حرف ها است که جای کافی برای رفتن داشته باشد. بلاجر خورد به سونامی و در آن گم شد.
خیل عظیم آب، مثل یک بادکنک که بهش سوزن زده شده می ترکد. یک لحظه تگرگ به تمام ورزشگاه می بارد. یک تگرگ وحشتناک زمینی.

قطرات آب با سرعت زیاد در کل ورزشگاه پخش می شود. جایی که همیشه یک منطقه گرم  و خشک بود در یک لحظه به منطقه ای مرطوب و بارانی تبدیل شد.
تماشاگران شیطان هم کاملا خیس شدند. اما اصلا راضی دیده نمی شدند.

لحظه ای سکوت محض ِ ترس در ورزشگاه جاری شد. بازیکن ها از وحشت و شیاطین از شوک بی حرکت ماندند.
و بعد... فریاد خشم شیاطین بود که به گوش می رسید. همگی به وسط زمین حمله کردند.

بازیکن ها جیغ و داد کنان فرار می کردند. البته آلبوس دامبلدور انگار که ولدمورت به هاگوارتز حمله کرده است، مدام می گفت:
_ آرامش خودتون رو حفظ کنید. همه برید به خوابگاه های خودتون.

سو لی داشت کلاهش را از سر یک شیطان درمی آورد. گابریل یکی از شیاطین را شست و شو می داد. آریانا به یک شیطان که قصد خوردنش را داشت وعده ی زندان و عذاب می داد.
چند شیطان به هیتلر حمله کرده بوند و او با آجر بر سرشان می زد. یکی از شیطان ها دم یوآن را گرفته بود و روباره نارنجی به خاطر قبول گزارش، در دل بر خودش و فنریر کروشیو روانه می کرد.

اما در این گیر و دار، هیچ کس حواسش نبود که کریستف کلمب نیست. کلمب به دور از هیاهو و بی هیچ استرسی در بالای ورزشگاه چرخ می زد که نور زردی چشمم را زد. کمی با دقت نگاه کرد. بله... اسنیچ بود.

نگاهی به پایین انداخت در ورزشگاه غوغا بود. به سمت توپ طلایی پرواز کرد و با یک شیرجه آن را گرفت. این قطعا از کشف آمریکا برای تیمش واجب تر بود.

بلافاصله بعد از گرفته شدن اسنیچ سوت پایان به صدا درآمد. در کمتر از یک دقیقه تمام شیاطین ناپدید شدند. رنگ آسمان آبی شد.
انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود.

صدای فنریر از بلندگوها پخش شد.
_ به علت گرفته شدن اسنیچ توسط کریستف کلمب، بازی با پیروزی تیم سریع و خشن پایان یافت.

اعضای تیم سریع و خشن با تعجب به سمت آسمان نگاه کردند. کریستف آن بالا بود. سوار جاروهایشان شدند و به سمت کاشف بزرگ پرواز کردند.

ترنسیلوانیایی ها از اینکه سالم بودند همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم از ورزشگاه خارج شدند.

تیم بودن عبارتی است که در آن برد یا باخت مهم نیست، مهم با هم بودن و با هم تلاش کردن است.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#25
ساعت هفت و نیم صبح بود که ساعت زنگ خورد. آریانا بدون اینکه چشم هایش را باز کند یا سرش را بلند کند، با دستش ساعت را خاموش کرد. می دانست باید بیدار شود. زیر لب لعنت فرستاد به هر جلسه، کار یا رویدادی که زودتر از ده صبح باشد.

بهترین لباس رسمی اش را پوشید. یک بار دیگر جلوی آینه حرف هایش را مرور کرد و رای را به خودش داد. سپس خوشحال به سمت مقصد پرواز کرد.

اتاق آیا من مجرم هستم

وقتی آریانا رسید تقریبا همه آمده بودند. با چند دقیقه اختلاف قاضی هم آمد: کریس چمبرز.
کریس به شکل ناشیانه ای لباس قضات را روی لباس وزارت پوشیده بود.

تق تق تق

چندبار با چکش روی میز کوبید و انگار زیرلبی خندید اما سریع خودش را کنترل کرد. داشت از قضاوت لذت می برد.

کریس سریع لباس قاضی را درآورد. کنار صندلی ایستاد و به عنوان کمک یار قاضی گفت:
_ سکوت دادگاه را رعایت کنید! دادگاه رسمی است!

بعد سریع دوباره لباس قاضی را پوشید و پشت میز نشست.
_ پرونده ی شماره ی دو، متهم خانم آملیا فلیتوورت. متهم به تمسخر جامعه جادوگری و وزارت محترم جادوگران. طبق قانون هر چی بگید بعدا ممکنه بر علیه تون استفاده بشه.

بر وزیر کریس جو دادگاه حاکم شده بود.
_ ارنی پرنگ را احضار می کنیم تا شواهدشون رو ارائه بدن.

ارنی پیر به همراه توله اژدهایش در ردیف اول نشسته بودند. اژدها هر از گاهی "هاااا" می کرد و یک جرقه کوچک مانند کبریتی در باد روشن می شد.
پیرمرد با همان غیرت و قدرتی که احتمالا در جوانی داشته بلند شد و در جایگاه قرار گرفت. بر چهره اش زخم مبارزاتش با اژدها خودنمایی می کرد. بلاخره شروع به صحبت کرد و سکوت سنگین دادگاه را شکست.
_ جناب قاضی همه ی ما بازیچه ی یک دختر جوان شدیم. این دختر کارهای حکومتی رو به منزله ی اسباب تفریح فرض کرده.

آریانا نفس عمیق کشید. نگاهی به آملیا انداخت که زل زده بود به اژدهای ارنی. انگار اصلا حواسش به دادگاه نبود. یا شاید هم سعی می کرد خودش را آرام نشان دهد.
پیرمرد ادامه داد.
_ یه روز از هیجان کاندیدا شدن و تصادفی هم تایید! آیا مردم این جامعه مسخره ی ایشونن؟ آیا من پیرمر که آخر عمری می شینم جلوی تلویزیون مغز تخمه می خورم نباید انتظار یه انتخابات عادلانه رو داشته باشم؟ تقلب شده اصلا! من از شما هم شاکیم جناب قاضی!

تق تق تق
_ سااکت! ما برای پرونده ی دیگه ای اینجا هستیم آقای پرنگ. آیا صحبت دیگه ای دارید؟

ارنی کمی فکر کرد.
_ یه سوال هم از متهم دارم. آیا پشیمون هستش؟

و به سمت آملیا بازگشت. آملیا حیرت زده اول به قاضی بعد به آریانا نگاه کرد. آریانا سریع بلند شد.
_ اعتراض دارم آقای قاضی!
_ وارده.
_ جرم آملیا هنوز اثبات نشده که آقای پرنگ انتظار توبه و پشیمونی دارن!

قاضی سرش را به نشانه تایید تکان داد. ارنی بی نتیجه به جای خودش بازگشت. و این بار آریانا به جایگاه فراخوانده شد.

آریانا چند بار در ذهنش"من باهوش ترینم" را تکرار کرد و سعی کرد خونسرد باشد.
_ آقای قاضی خود آملیا اعتراف کرد که فکر می کرد تایید صلاحیت نمیشه. هم میزان فعالیش کم بوده و هم خیلی وقت بوده که حضور نداشته.

آملیا روی صندلی اش تکان خورد. داشت با انگشتانش بازی می کرد.

_ اما این ضعف افراد وزارت خونه رو می رسونه که همه ی جوانب رو برای تشخیص یک کاندیدا در نظر نمی گیرن. آملیا فقط یه جوونه. همه ی جوون ها اشتباه می کنن این قانون و ما هستیم که باید از این اشتباهات جلوگیری کنیم و وزارت خونه این کار رو نکرده. پس هیچ سرزنشی متوجه آملیا نیست!
_ اعتراض دارم آقای قاضی!
_ وارده.

ارنی که بلند شد اژدهایش هم یک جرقه ی بزرگ ایجاد کرد.
_ آملیا طرفدارهاش رو فریب داده.
_ اصلا اینطور نیست! همه حق داشتن که انتخاب کنن. همه هوشیار بودن. همه کاندیداها توی انتخابات شعار میدن. همه تبلیغ می کنن. این روزها جامعه پره از شایعه و تبلیغ. این مردم هستن که تشخیص میدن سمت چی برن. آملیا فقط مثل بقیه تبلیغ کرده. ضمن اینکه یه جوون پره از انرژی و ایده. اگه آملیا وزیر می شد بعید نیست شعارهاش رو عملی می کرد. کی می تونه بگه نه؟ شاید وزیر شدنش باعث ترقی خودش و جامعه می شد.

آریانا دید که آملیا سرش را بلند کرد.

_ خیلی ها برای تفریح کاری رو شروع می کنن اما بعد عاشق اون کار می شن. چی بهتر از اینکه یه جوون یه روز خوشحال شده و به کاری روی آورده؟ باید تنبیه ش کنیم تا از اون کار زده بشه یا تشویقش کنیم تا در آینده دوباره تلاش کنه و یه وزیر مقتدر بشه؟

آریانا به سمت آملیا لبخند زد.
_ امیدوارم دادگاه یک عضو فعال رو از جامعه نگیره. من دیگه حرفی ندارم جناب قاضی.

کریس نفس عمیقی کشید.
_ بعد از مشورت تکلیف متهم مشخص خواهد شد. یک ساعت تنفس اعلام می کنیم.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#26
سلام ارباب و سلام بانو بلاتریکس

ارباب اجازه هست دوباره عضو گروه بشم؟ دفعه بعد که سایت رو باز کردم چندتا تاپیک قرمز پررنگ اون پایین اضافه شده باشه؟
ارباب یه پست هم نوشتم.
ارباب به هرحال هر گروه به یه فوق باهوش(البته به جز شما) نیاز داره: یعنی من.


ما جواب سلام نمی دیم. اومدیم بگیم منتظر نباش.

موهاتو چرا باز کردی! بافته شده بود...
چه اهداف والا و برجسته ای از عضویت در گروه داری...چشمان ما مملو از اشک شد! تاپیک های قرمز پررنگ!
هکتور با دیدنت سکته کرد به نظرمون. واقعا چطور دلت اومد بکشیش؟چطور تونستی؟

ما اجازه می دیم...ولی تایید نمی کنیم. اون کار بلاتریکسه. به ما چه!
پستت دو ویرایشه بشه!

ارباب فکر کنم موهای باز بیشتر بهم میاد.
ارباب کی؟ این دفعه؟ از خوشحالی سکته کرد؟ من کی هکتور رو کشتم؟ هکتور بوقی اصلا نیومد جواب مهر و محبتم تو چت باکس رو بده.

ارباب ممنون از اجازه تون.
بلا میشه تایید کنید تا دوباره وارد گروه شم؟


سلام آریانا!

خیر نمیشـــ... عه؟... هکتور؟... کشتن؟... عاو... حله حله.
پس قولش رو به تسترال‌هام بدم؟... باشه پس!


تایید شد آقا!


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۷ ۱۴:۱۹:۳۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۷ ۱۷:۲۶:۳۹
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۷ ۲۲:۴۱:۰۲
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۸ ۲۳:۰۰:۱۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#27
شب بود. یکی از شب های گرم و جهنمی تابستان که درخت ها برای تنوع هم که شده تکونی به خودشون نمی دادن. صدای یک جیرجیرک سمج سکوت شب رو می شکست؛ اما اهالی خانه طوری خواب بودند که انگار جیرجیرک لالایی می گوید. همه خواب بودند به جز آریانا. البته همه ترجیح می دادن بیدار باشن و فقط این آریانای دردسرساز یه چند دقیقه بخوابه ولی نمی خوابه که. عین یه بچه تازه متولد شده.

آریانا روی مبل آبی رنگ اتاقش دراز کشیده بود. کتاب قطور و سیاه رنگی رو به شکم و پاهاش تکیه داده بود و می خوند. اسم کتاب بود: صد سال تنهایی.

هر از گاهی هم دستش رو می ذاشت رو شونه ش و یه چیکه اشک می ریخت. یه ذره شونه ش رو ناز می کرد، سرش رو می ذاشت روش. بعد دوباره کتاب می خوند.

گاهی صدای پریدن یه قورباغه، شاید، توی آب می اومد.
شلپ
آریانا سریع از جا می پرید و دست می کشید رو شونه ش. انگار آب ریخته رو شونه ش یا می ترسه بریزه رو شونه ش. کدوم آب؟!

بعد یه کتاب دیگه برداشت: سال های دور از خانه. کنارش هم کتاب بی خانمان. چندتا کتاب دیگه هم اونجا بود. همه درباره ی دوری و هجر.

ساعت روی دیوار زنگ خورد. ساعت دوازده بود. کتاب رو بست. نگاهی به عکس روی دیوار کرد. آریانا بود با یه مرد روی شونه ش که کنارش دیگ بزرگی بود و دود سبزی هم از اون بلند میشد. هر دو توی عکس اخم کرده بودند. آریانا از عصبانیت و مرد از روی یه نیت احتمالا شیطانی. اما عجیب که آریانا دلش برای روزهای گذشته تنگ میشد.
یه بار دیگه دستش رو کشید رو شونه ش. چراغ رو خاموش کرد و خوابید.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷
#28
لرد چوبدستیش رو بالا می‌بره و جایی که فکر می‌کرد بانز نشسته رو هدف می‌گیره.
- آواداکداورا!

بووومب

زمین کنار آرسینوس به اندازه‌ی چند متر سوراخ می‌شه و میره پایین. آرسینوس به سوراخ که فقط چند میلی‌متر ازش فاصله داشت نگاه می‌کنه و آب دهنش رو قورت می‌ده.

چند لحظه سکوت می‌شه.
گویا بانز مرده بود. لرد می‌خواست چوبدستیش رو پایین بیاره که...

- ارباب چرا عصبانی شدید؟

لرد دوباره چوبدستیش رو بالا می‌بره.
- تو کی هستی که ما نمی‌بینیمت؟

آرسینوس دیگه از جا نمی‌پره و اظهار وجود نمی‌کنه.

- سینوس؟
- سلام ارباب، خوبید ارباب؟ به جون ماسکم من نبودم ارباب!
- می‌دونیم سینوس. دفعه‌ی بعد آوادامون خطا نمیره.

بانز که گویا متوجه سوال اشتباه‌ش شده دیگه حرفی نمی‌زنه. صدای خش خش پر کردن چاله به گوش می‌رسه. چاله خود‌به‌خود پر می‌شه و صدای تِپ نشستن شنیده می‌شه.

لرد واسه یه ثانیه وسوسه می‌شه که چوبدستیش رو برداره و کار این نامرئی رو تموم کنه. ولی بعد ترجیح میده ترسوندن مرگخوارا در همین حد بمونه.

چوبدستیش رو می‌ذاره بغل‌دستش.
- اینجا آزادی بیان برای پرسیدن سوال از ما برقراره. خب... کسی سوالی نداره؟


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۶
#29
سلام ارباب.
برای نقد اومدم ارباب. توی پست اصلا نتونستم شکلک استفاده کنم و احساس می کنم خیلی کلی شده. بی زحمت نقدش کنید.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۶
#30
نجینی به خودش می لرزه. حالا یا از نداشتن شال و یا از ترس نداشتن شال.

در این حین آریانا سرچ می کنه:

شال+کدوم شال +آیا نجینی شال داشت+شال نجینی+نشان گروه اسلیترین+شال بافتنی هدیه ی لرد به نجینی+تولد نجینی+جامپیچ هشتم+شال راه راه نجینی+نجینی و شالش همین الان یهویی


به نتیجه ای نمی رسه.
برای اینکه کسی در هوش سرشارش شک نکنه سوالی هم نمی کنه و ادامه ی ماجرا رو تماشا می کنه.

اعضا هر کدوم یه بشقاب غذا می گیرن دستشون و جلوی نجینی شروع به خوردن می کنن. یهو همه ی فروشگاه های گوشت کشور برچسب همیشه تخفیف می خورن. و روز عید قربان به اون روز از سال منتقل می شه. همه ی گیاهخوارا متحول شده و گوشت خوار می شن. اعضای خونه تصمیم می گیرن گوشت بقیه ی سالشون رو تامین کنن و چندتا گاو می کشن و گوشتش رو بسته بندی می کنن توی یخچال. مراسم باربیکیو پارتی رو برگذار کرده و یه لیوان هم روش آب می خورن. یه چندتا از استادای هاگوارتز رو هم میارن و توی اتاق آویزون می کنن.

نجینی بدجوری درحال شکنجه بود که بلاتریکس با یه جادو شال اون رو هم از گردنش درمیاره. شال رو دست به دست کرده و همه یه بار دور گردنشون امتحانش می کنن. بعد در اوج شکنجه شال رو حراج گذاشته به نازل ترین قیمت می فروشنش.

نجینی دچار شکست عشقی می شه. کمرش خم می شه. می افته زمین و مثل بیماران صرعی شروع به لرزیدن می کنه. کف بالا میاره. روح از آخرین فرصت ها استفاده می کنه و قبل از مردن نجینی برای از بین نرفتن خودش میاد بیرون.

اعضا که روح رو بیرون آوردن خوشحال می شن. این وسطا یه استاد هاگ هم میندازن جلو نجینی که دوباره به زندگی برگرده و میرن که روح رو بگیرن و تو بدن یکی دیگه شکنجه ش کنن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.