هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ جمعه ۲۷ خرداد ۱۴۰۱
#21
واقعا نمیشه یک نفر رو انتخاب کرد
همشون عالی و ..غییر قابل توصیف هستن
جیانا،کتی،سوزانا،اسکورپیوس،نیکلاس.. همه معرکه بودن
اصلا نمیشه فرق گذاشت ولی من بیشتر از قلم لرد سیاه خوشم اومد
پس
رای‌من:لرد سیاه


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: فعال ترین عضو در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۲۷ خرداد ۱۴۰۱
#22
من بین نیکلاس و کتی بشدت گیرم چون جفتشون عالی بودن
واقعا معرکن
جفتشون عالی فعالیت میکنن
نیکلاس قشنگم
تو واقعا عالی هستی ولی رای من : کتی بل


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۷ ۱۹:۵۳:۲۲

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: جادوگر فصل در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ جمعه ۲۷ خرداد ۱۴۰۱
#23
عامم
من میخواستم به اسکورپیوس رای بدم
راستش لرد سیاه خیلییی نوشته هاش قشنگه و عالیه و فعالیتش بالاست و شکیی در اون نیست ولی:
من خیلی از رول های اسکور خوشم اومد>>
پس رای من
اسکورپیوس مالفوی


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۲۷ خرداد ۱۴۰۱
#24
آژانس مسافربری-"لیلی لونا
خب خب خب
سلام
خوبید؟!
من که عالیم
بیاید منت بزارید پست این پاتر بنده خدا رو نقد کنید~


سلام. خوبیم.


نقد شما رو دادیم ویکتور براتون بیاره. بگیرینش.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۸ ۲۲:۳۷:۰۴

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
#25
لرد سیاه درحالی که دستش را زیر چانه اش می‌گذاشت گفت:
-انتظار این حرکت رو از سدریک نداشتیم
بعد برگشت و دستش رو روی شونه های سدریک که از فرت خواب خمیده شده بودند گذاشت:
-ما به تو افتخار می‌کنیم
بعد لباسش رو مرتب کرد و با تکبر از پله ها بالا رفت
بعد از لرد سیاه به نوبت بقیه هم بالا رفتند
البته ناگفته نماند
بیشتر منظور از به نوبت این بود که مرگ خواران با طعنه مانع ورود محفلی ها میشدن و اول خودشون بالا می‌رفتند
ولی بالاخره مرگ خواران همینن دیگه
چیکارشون کنیم؟!..
لرد سیاه با غرور به سمت باجه ی بلیط فروشی رفت
جوری قدم برمی‌داشت انگار که تمام پله های جادویی دنیا رو فتح کرده
البته لرد سیاه کمتر از آیرون من نیست..اراده کنه میتونه حتی کل آبسرد کن های دنیا رو فتح کنه!..چی فکر کردید
لرد سیاه جلو رفت اما پسر جوونی مانع شد
-بلیط لطفا
لرد سیاه با دستش پسر رو به عقب هل داد:
-مگر ما هم سن و سال تو هستیم که از ما بلیط میخواهی
پسر چشماشو دور داد و با حالت تمسخر گفت:
-بلیطت رو بده پیرمرد من کار زیاد دارم..بیکار که نیستم.خوبه والا شما انقلابیون هم شورش رو درآوردید،مال مفت باشه تیری جفت جفت باشه..ببین پیر خرفت..
حرفش با دیدن صورت قرمز شده ی لرد سیاه ترسیده عقب رفت
-حالا عصبی نشو..
لرد سیاه چوب دستیش درآورد میخواست به سمت پسر بگیرد که دامبلدور او را عقب کشید
عصبی شده بود..برگشت به سمت دامبلدور میخواست مشتی در دهان او بکوبد که یکی از انقلابیون محکم روی شونه اش زد
-برادر کظم غیظ کن..صبوری نشانه ی ایمانه
لرد سیاه درحالی که شونه اش رو می‌مالید و چیزی از حرفای مرد نمیفهمید فریاد زد
-این ملعون به ما توهین کرد
یکی دیگر از انقلابیون درحالی که کمربندش رو بعد دستشویی مرتب میکرد دوباره محکم پشت لرد سیاه زد
-متواضع باش برادر!
لرد سیاه از دست های خیس مرد تا کبودی رفته بود
"مرگ یک بار شیون هم یک بار"
به طرف انقلابیون برگشت
که..


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۶ ۲۳:۴۱:۴۵
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۷ ۱۵:۵۹:۴۳

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: نفرین شدگان~
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
#26
The Cursed~
فصل یک
قسمت پنجم

--
قلعه ی هاگوارتز:

راهرو ها پر شده بود از بچه هایی که با ترس به دنبال وسایلشون میرفتن
جیمز چمدونش رو وسط گذاشت و درحالیکه عرض اتاق رو طی میکرد رو به بقیه گفت"وقت برای حمل وسیله ی اضافی نداریم وسایل مهمتونو بزارید تو چمدون..فقط یک چمدون میاریم"
انگشتش رو بالا آورد و تاکید کرد"فقط یکی"
لیلی نفسشو فوت کرد به سمت جیمز رفت
"جیمز..این موجودات..یعنی تو جنگل..ببین پدر اون روز از یه طلسمی استفاده کرد شاید الانم.."
جیمز عصبی درحالی که شنل نامرئی رو توی چمدونش میچپوند فریاد زد"لیلی!..پس کن به خودت بیا ببین چد تا از این نیتوس ها دورمون هستن"
لیلی تار ابروشو بالا داد"من فقط.."
جیمز چشماشو دور داد گفت"فقط وسایلت رو جمع کن."
لیلی از اتاق بیرون رفت و در پشت سرش محکم کوبوند.
چند لحضه سکوت توی اتاق برقرار شد..
جیمز فریاد زد"زودباشید چرا وایستادید؟!"
داخل تالار رفت
روی مبل کوچک نشست
سرش رو بین دستاش گرفت
درحالی که عصبی دندون هاش رو روی هم میکوبید زمزمه میکرد"میکشمت..میکشمت جیمز."
سعی میکرد نفس عمیق بکشه ولی نمیتونست..
مشت محکمی به سینه اش زد "تمومش کن.."
صداش بغض آلود شده بود و اشکاش روی گونه اش جاری بودن
با شنیدن صدای فین فین کردن شخص دیگری سرش رو بالا آورد
اون تنها کسی نبود که اوده بود اینجا تا گریه کنه؟!...
به طرف مبل رفت
مبل رو دور زد و دقیقا پشت مبل قرار گرفت
دختری درحالی که پاهاشو توی بغلش گرفته بود گریه میکرد
با دیدن موهای آشفته ی دختر بی اختیار لب زد"..جیانا؟!"
دخترک سرش رو بالا آورد
حالا شکش به یقین تبدیل شده بود
لیلی با بهت روی دو زانویش نشست و اشک های جیانا را پاک کرد"تو..تو چت شده دختر"
جیانا پشت سر هم سرش ر تکون داد"دیگه نمیتونم مخفیش کنم..."
لیلی با تعجب سرش رو کج کرد"چی رو پنهون کنی"
جیانا پشت سرهم سر تکون میداد و میلرزید"اونا..اونا..میخوان منم بکشن ..مثل خانواده ام..اونا"
لیلی عصبی جیانا رو تکون داد"راجب چی حرف میزنی جیانا؟!.."
جیانا به چشم های لیلی خیره شد
"اون نیتوس ها..اونا"
آستینش رو بالا زد و نشانی که رو دستش بود به لیلی نشون داد
لیلی با بهت به علامت روی دست جیانا دست زد"این..این..چیه؟"
جانا اشکش هاش رو پاک کرد و درحالی که بلند میشد گفت"مادربزرگم خیلی سال پیش به اجبار با یکی از اون ها ازدواج کرد و..آره!..درسته رو دست پدرمم این علامت هست"
با ناراحتی به دستش خیره شد"روی دست مادرم هم بود"
تمام جسارتش رو جمع کرد و روبه لیلی برگشت
دستش رو به سمت لیلی دراز کرد"بهم کمک میکنی شکستشون بدم؟!.."

جنگل:

آلبوس جیمز رز اسکورپیوس آلیس و گابی توی جنگل پرسه میزدند
رز درحالی که به سختی نفسش بالا می اومد گفت"جیمز مطمئنی پدرت گفت تو همین حوالی همو ببینید..؟!"
جیمز چمدونش رو بالاتر کشید و گفت"خب راستش اگه بتونن زنده از هاگوارتز بیان بیرون..بله! همینجا قرارمونه"
گابی چشماش رو دور داد"حالا زمین به آسمون میرسید مثل بقیه ی بچه ها میرفتیم خونه ی هاگرید؟!.."
اسکورپیوس نگاهی به گابی انداخت"اگه خونه ی هاگرید رو پیدا کنن همه میمردیم"
گابی خنده ای کرد و دستش رو به سمت آسمون گرفت"اوه..مرلین رو شکر! اگه بزرگوار ها جیمز و اسکورپیوس نبودند ما تا به حال مرده بودیم.."
جیمز با حالت حق به جانبی گفت"بسه..باید سریعتر از اینجا دور بشیم حس خوبی به این منطقه.."
حرفش با شنیدن صدایی از پشت سر نصفه موند..
آلبوس درحالی که به طرف صدا برگشته بود و عقب عقب میرفت زمزمه کرد"اسکورپیوس..یادمه گفتی اوندفعه با لیلی همینجا داشتی میمردی.."
اسکورپیوس درحالی که رنگش پریده بود گفت"حافطه ی خوبی داری!.."
اما جیغ گابی همراه شد با بیرون اومدن چند نیتوس از پشت درخت ها
آلیس به سرعت سمت جیمز رفت و شروع به باز کردن چمدونش کرد
جیمز عصبی درحالی که داشت سعی میکرد آلیس رو از زمین بلند کنه فریاد زد"داری چه غلطی میکنی؟!..پاشو بریم. الان بهمون میرسه..کار هممون ساخته اس!"
آلیس هم به تبعیت از او فریاد زد"شنل نامرئی احمق!.."
جیمز که انگار تازه یادش افتاده باشد روی زمین نشست و شروع به زیر و رو کردن چمدونش کرد
اسکورپیوس درحالی که با ترس چوب دستیش رو به طرف نیتوس که هر لحضه بهشون نزدیکتر میشد گرفته بود گفت"زود باشید..داره بهمون میرسه.."
جیمز عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و زمزمه کرد"مطمئنم اینجا گذاشته بودمش.."
سرش رو بلند کرد و به نیتوسی که در چند قدمی آنها بود خیره شد"شاید بخاطر مرگ قهرمانانه اسممون ثبت بشه.."
آلبوس به رز نزدیکتر شد درحالی که اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکرد فریاد زد"رز من همیشه بهت علاقه داشتم!.."
رز درحالی چشماش به بزرگترین حالت خودش رسیده بود به آلبوس خیره شد
اسکورپیوس درحالی که به جیمز چسبیده بود گفت"از طرف منم به لیلی بگید اگه زنده میموندم باهاش ازدواج میکردم"
گابی هم درحالی که واقعا داشت زار زار گریه میکرد فریاد زد"منم به جکسون توی هافلپاف علاقه داشتمم.."
نیتوس حالا دقیقا جلوی آنها بود صورتش دقیقا جلوی صورت آلیس و جیمز بود
صدای خر خر کردن نیتوس رو میشنیدند
اما ناگهان از پشت طلسمی به نیتوس خورد و او پودر شد و مانند خاکستر روی زمین ریخت
گابی با ناباوری به خاکستر نیتوس خیره شد
و رد خاکستر رو گرفت و به کفش های کسی رسید
سرش رو بالا آورد
دخترک کوتا قدی که ردای هاگوارتز به تن داشت و موجود پشمالوی کوچکی که کنارش ایستاده بود و با اخم به اونها خیره بود!

قلعه ی هاگوارتز:

تمام نیتوس ها زانو زده بودند.
برای رسیدن سرورشون.
زن آروم و با وقار از وسط اونها رد میشد
نیتوس ها برای او سجده میکردند
کفش های پاشنه بلندش پرچم های هاگوارتز رو که برای پیشواز برایش پهن شده بود له میکردن
زن حالا رو به روی دخترک رسیده بود
دست هایش رو روی شونه های دخترک گذاشت زمزمه کرد"کارت رو خوب انجام دادی سوزانا.."
عقب و عقب تر رفتن ..
جیانا و لیلی حالا فقط میتوانستن زیر شنل نامرئی نگاه کنند
با بهت به سوزانا نگاه میکردند..
جیانا دستش رو روی دهنش گذاشت و زمزمه کرد"این..این امکان نداره.."
لیلی درحالی که قدرت تکلمش رو از دست داده بود و فقط میتوانست به سوزانا نگاه کند سر تکون داد
اما...
ناگهان شخصی اونها رو از پشت هل داد و اونا محکم زمین خوردند
شنل حالا کنار رفته بود..
قیافه ی ترسیده و مظطرب لیلی و جیانا پددیدار شده بود
تمام نیتوس ها به طرف دو دختر برگشتنتد
تا خواستند به خودشون بیان از یقه توسط شخصی گرفته شدند و جلوی پاهای زن افتادند
زن تا کمر خم شد به دو دختر نگاه کرد "خب اینجا چی داریم..؟"
پسرک درحالی که آب دماغش که روی صورتش راه افتاده بود رو پاک میکرد با صدای چندشی گفت"داشتند جاسوسی میکردن مامان..خودم خرشون رو گرفتم.."
پوزخندی زد و به لیلی اشاره کرد"این یکی دختر پاتره.."
لیلی درحالی که با ترس آب دهانش رو قورت میداد به زن خیره شد..
چقدر قیافش آشنا بود..
اون زن!..اونو کجا دیده بود؟!
سوزانا از پشت جلو اومد گفت"من حلش میکنم عمه جان"
لیلی جیانا همزمان به هم نگاه کردند و زمزمه کردند"..عمه جانن؟!"
اما طولی نکشید که با لگد از روی زمین بلندشون کرد
داخل زیرزمین تاریک هاگوارتز انداختند
لیلی درحالی که دست جیانا رو محکم گرفته بود زمزمه کرد"همیشه از اینجا میترسیدم.."
جیانا دست لیلی رو فشرد و گفت"شاید باورت نشه..ولی منم!"
"لیلی؟!.."
لیلی با ترس به شخصی که در تاریکی ایستاده بود و چهرش به سختی دیده میشد خیره شد
با معلوم شدن چهره ی کسی که روبه روش ایستاده بود زمزمه کرد"..بابا؟"

در قسمت بعد خواهید خواند:
به جسم بی حرکت دوستشون خیره بودن..
عرق کرده بود
نفساش به شماره افتاده بود
پشت سر هم حرفای نامفهومی رو زمزمه میکرد
چطور..چطور ممکنه؟!
چرا بدبیاری ها تموم نمیشد؟!
آلبوس رو دو زانوش افتاد زمزمه میکرد"تمومش کن.."
گابی دست دوست عزیزش رو فشرد و با بهت گریه میکرد"بیدار شو..لطفا بلند شو..چت شده به خودت بیا اسکورپیوس...."


..
مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
به نظرت چی میشه؟! سر جیانا و لیلی چی میاد؟!
یا جیمز و آلبوس بقیه چی میشن؟!
بقیه ی بچه هایی که خونه ی هاگرید بودن چطور؟!خود هری پاتر و بقیه چی..؟
-تو قسمت بعد چندتا شخصیت دیگه هم اضافه میشن-
اگه نظری داری بگو شاید واقعا به درد خورد
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت پنجم



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۶ ۱۹:۵۶:۰۷

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: نفرین شدگان~
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱
#27
The Cursed~
فصل یک
قسمت چهارم

--
قلعه ی هاگوارتز
اتاق پروفسور مک گونگال:


"منظورت چیه لانگ باتم"
هری گفت درحالی که عصبی پاهاشو تکون میداد به نویل خیره شد
پروفسورمک گونگال سر تکون داد با آرامش گفت"هری!..میدونم برات سخته ولی این حدس ممکنه واقعی باشه"
"میدونم میدونم میدونم.."
هری گفت و سعی کرد افکار به هم ریختش رو ساماندهی کنه
اما هیچکس توی اون اتاق حال خوبی نداشت.
انگار که حقیقتی که ازش فرار میکردن رو مثل سطل آب یخ روی سرشون ریخته بودن..
نویل عصبی از رفتار های هری سکوتش رو شکست و با عصبانیت به سمت هری که سرش رو بین دستاش گرفته بود هجوم برد"که چی؟!هان؟!..فکر کردی فقط خودت نگرانی؟!..فکر کردی فقط خودت میترسی؟!
هری سرش رو بلند کرد تا چیزی بگه ولی با گرفته شدن یقیه اش توسط نویل با بهت بهش خیره شد
"چیه؟!..چرا اینجوری نگام میکنی؟..فکر میکنی من برام مهم نیست که ممکنه جون خانوادم در خطر باشه؟!..بهم نمیاد؟به من دست و پا چلفتی نمیاد؟!"
یقیه ی هری رو ول کرد عصبی به کسی که توی چهارچوب دربود اشاره کرد"به اون چی؟!..به اون میاد؟! محض رضای خدا یک حرفی بزن مالفوی"
دراکو با خستگی روی صندلی نشست چشماش رو لایه ی شفافی از اشک پر کرده بود
بعد مرگ همسرش تحمل این یکی رو قطعا نداشت
رون ناراحت از وضع دراکو از هری فاصله گرفت تا پیش اون بره
اما حالا نوبت هری بود.
از روی صندلی بلند شد درست روبه روی نویل ایستاد و ضربه ی نسبتا محکمی به شونه اش زد و از زیر دندون های چفت شده اش غرید"من فقط نمیخوام بچه هام مثل من بزرگ شن"
پروفسور مک گونگال فریاد کشید"کافیه"و بعد با چوب دستیش اشاره ای به اون دور کرد و هردوشون با درد روی زمین افتادن
"فقط باید امیدوار باشیم یه فرضیه باشه"
توماس گفت و روی صندلی ولو شد
..
محوطه هاگوارتز:

روح دوباره بطری رو چرخوند
"لیلی و اسکورپیوس"
آلبوس با بی میلی گفت"لیلی از این کارا نمیکنه"
سوزانا چشم غره ای به آلبوس رفت گفت"به خودش مربوطه"
اسکورپیوس تار ابروش رو بالا داد"بازی میکنی؟!"
لیلی دندون هاش رو هم فشار داد"چرا که نه"
رز بی اهمیت به بقیه بلند داد زد"معجون یا ترس؟"
لیلی نگاهی به اسکورپیوس انداخت
انگار اون هم باهاش همنظر بود..
حتی اگه یه درصد موقع انتخاب ترس اون موجود..
نه نه ..پس با قاطعیت فریاد زد"معجون"
روح لبخندی زد و دستش از بدنش جدا شد تا معجون رو بیاره
دست درحالی که به تنهایی در هوا پرواز میکرد به سرعت رفت و با معجون برگشت.
روح معجون رو به طرف لیلی و بعد اسکورپیوس گرفت
صدای جیغ و دست گریفیندوری ها و اسلیترین ها بلند شد
معجون رو توی دست هاشون گرفتن
اما..
معجون به لب هاشون نرسیده بود که یکی از بچه ها جیغ وحشتناکی کشید
درحالی که موهاش از ترس سبز شده بود دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد
شیشه ها از شدت صدا توی دست لیلی و اسکورپیوس شکست و از گوش تمام بچه ها خون میومد
جیانا به سمت دخترک رفت و دهنش رو با دستاش گرفت
جیانا بلند فریاد کشید"یکی متوقفش کنه..داره دستمو گاز میگیره..بسه میرا..آیییی"
آلیس وردی خوند و چوب دستیش رو تکون داد
میرا بی حرکت شد و روی زمین افتاد
آلبوس به طرف جیانا رفت"خوبی؟"
جیانا با آزردگی دستش رو فشرد و سر تکون داد
جیمز به طرف میرا رفت زمزمه کرد"چی دیده بود اینطوری جیغ میکشید؟"
رز در حالی که با بهت به رو به روش اشاره میکرد با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت"فکر کنم..اونو"
همه به طرف جایی که رز نشون میداد برگشتند.
نه..
امکان نداشت!
نه نه نه..
اون جسم سیاه..
اون
اون نیتوس ها..
بعضی ها به طرف داخل و بعضی ها با ترس به طرف دروازه رفتن
نیتوس ها دست هاشونو از زمین درمی آوردن و خودشون رو از زمین بالا میکشیدن
و اون ها ..
ترسناک ترین موجوداتی بودن که بشر به خودش دیده بود!

..
در قسمت بعد خواهید خواند:
تمام نیتوس ها زانو زده بودند.
برای رسیدن سرورشون.
زن آروم و با وقار از وسط اونها رد میشد
نیتوس ها برای او سجده میکردند
کفش های پاشنه بلندش پرچم های هاگوارتز رو که برای پیشواز برایش پهن شده بود له میکردن
زن حالا رو به روی دخترک رسیده بود
دست هایش رو روی شونه های دخترک گذاشت زمزمه کرد"کارت رو خوب انجام دادی سوزانا.."
عقب و عقب تر رفتن ..
جیانا و لیلی حالا فقط میتوانستن زیر شنل نامرئی نگاه کنند
با بهت به سوزانا نگاه میکردند..
..


--
چطور بود؟
مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نظرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت چهارم



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱۹ ۱۶:۰۳:۲۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۸:۵۸ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱
#28
لرد سیاه نگاهی به حالت زار اسب آبی پدر انداخت .
گلوش رو صاف کرد و درحالی که به سمت مرگخواران برمیگشت گفت" ای لشکریان ولدمورت ما به شما دستور میدهیم جلوی اسب آبی مادر و بچه اش را بگیرید"
مرگخواران نگاهی به همدیگر انداختند و به طرف اسب آبی مادر خیز بداشتند .
یک قدم جلو نرفته بودند .. که مجبور شدند ده قدم به عقب برگردند .
اسب آبی مادر درحالی که از شدت خشم از سرش دود بلند میشد به مرگخواران نزدیک و نزدیکتر میشد"که برای من لشکر جمع میکنی؟..
کتی سرفه ی کوتاهی کرد و رو به اسب ابی مادر گفت"فکر میکنم خیلی عصبی باشید"
بلاتریکس دستش را روی شانه ی کتی گذاشت و زمزمه کرد"فقط فکر میکنی عزیزم؟.."
لرد درحالی که پشت مرگخواران ترسیده ایستاده بود فریاد کشید" شما واقعا از این اسب آبی میترسید..گفتم ما به شما دستور دادیم او رابگیرید.."
اسب آبی مادر لبخند عصبیی زد درحالی که به اسب ابی پدر نگاه میکرد به لرد اشاره کرد و گفت"اینم دوست توئه دیگه..همتون مثل همیدد"
اسب آبی پدر زمزمه کرد"هرچی تو بگی عزیزم"
و با هر قدم نزدیک شدن اسب آبی مادر یک فدم عقب میرفت
البته ناگفته نماند مونیکا یا همون اسب آبی کوچک درحالی که با لذت پشت مادرش سیب میخورد برای پدرش دست تکون میداد
اسب آبی پدر ترسیده گفت"چرا انقدر دشمنی؟ عزیزم حلش میکینم "
اسب آبی مادر سر تکون داد"که اینطور.."
ناگهان با خشم به طرف اسب آبی پدر حمله ور شد.
مرگخواران برای اینکه مورد خشم اسب آبی مادر قرار نگیرند هرکدام خودشان رو به طرفی پرت کرده اند.
و حالا..
فقط اسب آبی پدر مانده بود و لرد سیاه
لرد سیاه آب دهانش را قورت داد و درحالی که با خشم به افرادش چشم غره میرفت با اکراه لب زد"البته که..این حرکات..درواقع..در شان..یعنی در شخصیت..و در بزرگی شما نیست.."
اسب ابی پدر هم با حرکت سر با حرف های لرد سیاه موافقت کرد
و هیچکس فکرش رو نمیکرد که اسب آبی مادر از خجالت سرخ شود

..


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: نفرین شدگان~
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۱
#29
The Cursed~
فصل یک
قسمت سوم

--
تالار گریفیندور:

آلبوس دوباره قهقه ی بلندی زد و گفت" وای خدایا..قیافه ی پروفسور فاستر وقتی گوی جادویی به طرف خودش برگشت خیلی خنده دار بود"
رز درحالی که سعی میکرد لبخندش رو مخفی کنه زمزمه کرد"مخصوصا وقتی گوی زرین به صورتش چسبیده بود و جدا نمیشد"
آلبوس دوباره بلند خندید و روی مبل افتاد
-امروز خیلی خوش گذشت
آلبوس گفت و بالشتک روی مبل رو تو آغوش گرفت
رز لبخند شیرینی زد"آره قبول دارم"
آلبوس به رز خیره شد..
میتونست به اون بگه؟!
یا هنوز وقتش نشده بود؟!

جدی تر نشست
"رز..من باید یه چیزی رو بهت بگم.."
رز روی مبل جا به جا شد"خب میشنوم"
"راستش من.."
حرفش با وارد شدن جیانا نصفه موند
چرا اون انقدر وحشیانه داشت از پله ها بالا می آمد؟
جیانا سراسیمه به سمت اون دوتا رفت
درحالی که نفس نفس میزد روی پاهاش افتاد
آلبوس و رز سریع به سمتش رفتن
-هی جیانا خوبی؟
آلبوس پرسید و بهش کمک کرد بلند شه
جیانا نامه ی توی دستش رو توی هوا تکون داد
رز نامه رو از دستش قاپید و به علامت های روش خیره شد"این دیگه چیه؟"
جیانا درحالی که با چوب دستیش لیوانش رو پر آب میکرد گفت
-نامه
کمی مکث کرد و ادامه داد
-برای آلبوس
آلبوس تار ابروشو بالا داد " برای من؟"
جیانا سر تکون داد و ادامه داد" ملانی نامه رو بهم داد..میگفت یک موجود سیاه و عجیب الخلقه براش این نامه رو آورده و بعدش محو شده بدنش شکل انسان بوده و پوستش شبیه روح.."
رز وسط حرفش پرید با حالت تمسخر گفت
-مطمئنی ملانی سرکارت نزاشته؟..میدونم ارشد گریفیندوره ولی اون از این شوخی ها..
جیانا کمی از آبش خورد و جدی گفت"رز من فقط میدونم خیلیا شاهد دیدن اون موجود بودن"
آلبوس چشماشو دور داد
-حالا فعلا بیاید نامه رو باز کنیم
نامه رو از رز گرفت سعی کرد اشکال ترسناک روی پاکت نامه رو نادیده بگیره و شروع به باز کردنش کرد
با صدای بلند شروع به خواندن نامه کرد:
"اینجانب ماری راجرز از طرف تمام نیتوس ها به اطلاع میرساند
خانه
خانواده
محل تحصیل و زندگی شما
تا پایان این هفته تخریب میشود
لطفا این مطلب رو به اطلاع بقیه ی نفرین شدگان و لجن زاده ها برسانید
با تشکر
اتحادیه ی مبارزه با انسان ها
"

آلبوس با خنده نامه رو تکون داد"احتمالا بازم از شوخی های مسخره ی آلیسٍ"
رز هم خنده ای کرد و روی مبل نشست
-داشتی میترسوندیم جیانا
جیانا نامه رو از دست آلبوس گرفت
به امضای ته نامه دقت کرد
این امضا..
نکنه..!
آلبوس نامه رو از دست جیانا گرفت و داخل شومینه انداخت"فراموشش کن جیانا"
جیانا درحالی که به سوختن نامه نگاه مبکرد اشکش را از گوشه ی چشمش پاک کرد
..

درمانگاه هاگوارتز:

هری عرض اتاق رو طی میکرد و مرتبا با عصبانیت به لیلی نگاه میکرد
در آخر سکوت اتاق رو شکست "اگه یکم..فقط یکم دیرتر میرسیدیم.."
لیلی حرفشو قطع کرد
-آره میدونم قرار بود به وحشتناک ترین حالت ممکن بمیرم
هری عصبی سر تکون داد" الان ناراحتی که نجات پیدا کردی؟"
لیلی تک خنده ای زد" فکر کنم حیف شد کسی از اون صحنه ی باشکوه عکس و فیلم نگرفت نه؟
هری پاتر معروف درحال نجات دنیا
تیتر جالبی به نظر میومد.."
هری چشماشو روی هم فشار داد "کافیه"
اما لیلی بی توجه به اون ادامه داد"به نظرم خیلی فروش داشته باشه..میدونی مردم احمق خیلی زود.."
هری با صدای بلندی غرید"گفتم کافیه"
سکوت اتاق با صدای در شکست
-بیا تو
سوزانا با سرش به داخل اتاق سرک کشید
بعد از مطمئن شدن از اوضاع وارد اتاق شد
صداشو صاف کرد و گفت"آقای پاتر پروفسور لانگ باتم گفتن صداتون کنم"
هری سر تکون داد بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد
بعد از خارج شدن هری از اتاق
لیلی اداشو دراورد و با صدای بلندی فریاد زد"ازت متنفرم آقای پاترر"
سوزانا خنده ی بلندی کرد
-شنیده بودم جراحات سنگین برداشتی..سالمی که!
لیلی چشماشو دور داد و دستی که بانداژ شده بود رو بالا آورد
سوزانا سر تکون داد"اونقدرام جدی نیست "
لیلی با حالت تمسخر گفت" آره میدونی..اگه هری پاتر بزرگ منو نجات نداده بودن الان من مرده بودم."
بعد دستش را به سوی آسمان گرفت ادامه داد"مرلین رو شکر که ما هری پاتر بزرگ رو داریم"
سوزانا از تاکید لیلی روی هری پاتر بزرگ خنده اش گرفته بود گفت"حیف شد..واقعا منتظر بودم بخاظر مراسمت مرغ پخش کنن"
لیلی خنده ای کرد"خودمم منتظر بودم بمیرم باور کنن"
سوزانا درحالی که هنوز لبخند کوچیکی روی صورتش بود گفت"یعنی چی.."
لیلی دستش رو زیر چونش گذاشت" حتی نفهمیدم دقیقا چه اتفاقی افتاد. انگار اتفاقات اون موقع خیلی گنگه..یادم نیست ولی قیافه ی اون موجود..اون موجود.."
سوزانا به لیلی نزدیکتر شد"موجود؟"
لیلی با دستش سرش رو فشار داد"آره موجود..و..مالفوی..آره! خودشه مالفوی بود .اگه اون نبود من مرده بودم"
سوزانا بهت زده کنا لیلی نشست"میخوای بگی اون ..نجاتت داد؟"
لیلی سرش رو تکون داد"آره چطور مگه؟"
سوزانا سرش رو تکون دادو لبخند زد"نه نه چیزی نیست..اتفاقا اون پسر مهربونیه"
بعد از کنار لیلی بلند شد رو به اون گفت:
-بریم یکم هوا بخوریم؟
لیلی با لبخند سر تکون داد"حتما"

دفتر مرکزی
وزارت سحر و جادو:


پسر وارد اتاق شد بی توجه به تمام آدم های توی اتاق نامه ی توی دستش رو وسط میز کوبوند و درحالی که نفس نفس میزد گفت"یه نامه ی دیگه.."
هرماینی نامه رو سریع از روی میز بلند کرد
پاکت نامه رو باز کرد
با استرس شروع کرد به بلند خواندن نامه"اینجانب ماری راجرز از طرف تمام نیتوس ها به اطلاع میرساند
خانه
خانواده
محل تحصیل و زندگی شما.."

با عصبانیت نامه رو به طرف زمین پرت کرد"بازم همون متن لعنتی توش نوشته شده"
زن دیگری وارد اتاق شد کت و دامنش رو مرتب کرد و با صدای لرزان گفت"همه ی واحد ها..خانم گرنجر تمام واحد ها این نامه براشون اومده"
هرماینی پشت میزش رفت و روی صندلی نشست
سرش رو بین دستاش گرفت "این..نباید اینطوری باشه.."
با به یاد آوردن چیزی سریع سرش رو بالا آورد
-هاگوارتز..هاگوارتز چی؟!..این نامه براشون اومده؟
..

--
مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
تازه داستان داره شکل میگیره اگه گیج کننده بود درس میشه..
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت سوم







ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱۱ ۱۷:۴۹:۰۶
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱۱ ۱۸:۱۳:۰۴

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: نفرین شدگان~
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
#30
The Cursed~
فصل یک
قسمت دوم

--
قلعه ی هاگوارتز
خوابگاه دختران گریفیندور
زمان حال:


چمدونش رو کنار تختش گذاشت
لباس ها و کتاباش رو به نوبت از چمدونش خارج کرد
با دیدن اسم آخرین کتاب لبخند غمگینی زد
همیشه این کتاب رو با پدرش میخوند
و حالا..؟!
"کاش یکم بیشتر میفهمیدی لیلی"
"واقعا متوجه نمیشی؟!"
"لیلی یکم بزرگ شو"

جملات دیشب پدرش تو مغزش اکو میشد انگار اونا نمیخواستن به حال خودش ولش کنن
کتاب رو به سینش چسبوند و اونو به آغوش کشید
انگار که پدرش رو بغل میکرد..
-چته؟
با شنیدن صدا شکه شد به طرف تخت روبه روش برگشت
کتاب رو روی تخت گذاشت و رو به سوزانا گفت:
-حوصله ندارم سوزانا..تنهام بزار
سوزانا رو تخت غلتی زد دستش رو زیر چونش گذاشت و با چشمای درشتش به لیلی خیره شد
-میدونی اول فکر کردم منو اینجا راه نمیدن ولی وقتی با ارشد اینجا رفیق باشی راحت میای تو درسته یک سال اومدم ولی خب با ملانی بدجور صمیمیم میدونی..
لیلی از روی تخت بلند شد و بی توجه به دوستش ردای هاگوارتز و پلیورش رو درآورد
کرواتش رو شل کرد و روی تخت دراز کشید
سوزانا حرفش رو قطع کرد..میدونست اون گوش نمیده
لبخند غمگینی زد و از روی تخت بلند شد
در رو باز کرد تا به خوابگاه خودش بره..
لیلی با صدای آرومی زمزمه کرد"ممنونم"
که از گوش های تیز سوزانا دور نموند
سوزانا خنده ی کوچیکی کرد و زمزمه کرد"خواهش میکنم"
صدای بسته شدن در نشون میداد که سوزانا دیگه اینجا نیست
پتو رو در آغوشش گرفت و اجازه داد اشک هاش بالشتش رو خیس کنن
اشک هایی که از دیشب جلوشونو گرفته بود
و حالا او بود و تنهایی خودش
جادو..
چیزی که قرار بود کمکش کنه کسی بشه که پدرش دوست داره

..
صبح روز بعد:

-اگه یکدفعه ی دیگه اشتباه کنی از کلاس میندازمت بیرون پاتر
لیلی با ناراحتی سرش رو پایین انداخت
-متاسفم پرفسور استیونز
استیونز نفسشو با عصبانیت فوت کرد و به در اشاره کرد
-فعلا برو یه هوایی بخور ...فردا بیا دفترم راجبش حرف بزنیم
لیلی اروم سر تکون داد و از کلاس خارج شد
به سمت خونه ی هاگرید قدم برداشت
الان فقط به اون نیاز داشت
تا باهاش حرف بزنه
تا ازش کمک بخواد..

برای بار چندم در زد
-هاگرید؟..چرا در رو باز نمیکنی؟
عصبی مشتش رو به در کوبید روی زمین نشست
پاهاش رو توی بغلش گرفت
سعی کرد زندگیش را مرور کند
گاهی اوقات فکر میکرد اگر دختر هری پاتر نبود چی میشد؟
اوه معلومه خبری از خوشبختی نبود.
"تو دختره اونی؟!
اون دنیای جادوگران رو نجات داده.
تو خیلی خوشبختی
باید به داستن همچین پدر و برادر هایی افتخار کنی"

چرا او یک ویزلی بدنیا نیامد؟
ویزلی ها خیلی شوخ طبع و مهربان هستند
آنها خوش قلبترین آدم هایی بودن که لیلی تا به حال دیده بود
جدای از هاگوارتز و کار های مسخره اش با کلاه گروهبندی ان هم مشکل داشت
او میتوانست آینده ی درخشانی در هافلپاف و ریونکلاو داشته باشد و حالا چی؟..
فقط انتظار های مسخره از او بالاتر رفته
"نجات دنیا؟"
اونا شوخیشون گرفته؟
او گمان نمیکرد پیر خرفت دیگری مثل دامبلدور پیدا شود تا همچین کار مسخره ای بکند
..صدای کوچکی رشته ی افکارش را پاره کرد
با ذوق به سمت منبع صدا برگشت تا شاید هاگرید را ببیند
اما.
هیچکس پشتش نبود
با تعجب جلو تر رفت
سنگ دیگه ای به جلوی پایش پرت شد
سنگ از روبه رو می آمد ولی رو به رویش به غییر از جنگل هیچی نبود
انگارسنگ ها خودشان از روی زمین بلند میشدند و به طرف او می آمدند
نکه عجیب باشد
هیچ چیز اینجا عجیب نیست.
فقط..لیلی نمیتوانست منبع پرتاب سنگ ها را ببیند
آروم از خانه ی هاگرید فاصله گرفت
به سمت جنگل رفت
میدانست که حق ندارد اینجا بیاید
ولی..
جلوتر رفت
او حالا وسط جنگل بود ..
با پرت نشدن سنگ دیگه ای رفت تا به سمت خانه ی هاگرید برگردد
حتما باز هم یکی از شوخی های بچه های هاگوارتز بود
اما..
با فاصله گرفتن از اونجا طناب سیاهی به شکل دست دور پایش حلقه شد
او را محکم زمین انداخت
..

قلعه ی هاگوارتز:

با لبخند وارد کلاس شد
به مرد پیر که با ابرو های درهم کشیده به او نگاه میکرد خیره شد
از بامزگی قیافش خنده ای کرد
و با دیدن موهای مرد که درحال قرمز شدن بود خندش رو خورد و سعی کرد جدی باشد
مرد با اخم همیشگیش پرسید
-چی میخوای پاتر.
هری گلوشو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد
-خب پروفسور استیونز کاملا واضحه که از دیدن من خیلی خوشحال شدید ولی خب من اومدم دخترم لیلی رو ببینم متاسفانه یهصحبت گرم و صمیمی بمونه برای بعد
استیونز غرولندی کرد گفت:
-کسی هم درخواست صحبت نکرد.
اوه همون لیلی پاتر؟..حالش بد بود فرستادمش هوا بخوره
هری با تعجب به استیونز خیره شد
هری:
-حالش بد بود؟..ولی اون توی محوطه ی هاگوارتز نبود ..و
استیونز با بیحوصلگی لب زد:
-چمیدونم؟!..شاید رفته پیش هاگرید
هری با ترس زمزمه کرد
-ولی هاگرید تا چند دقیقه ی قبل پیش من بود..

جنگل زمان حال:

جیغ میزد و به سرعت میدوید ولی لعنت بهش اون موجود سیاه زیادی سریع بود
توی اون سرعت قطعا نمیتونست از چوب دستیش استفاده کنه
اما اگه به دوییدن ادامه میداد اون موجود بهش میرسید
پس..؟!
لیلی از حرکت ایستاد
چوب دستیش رو از جیب لباسش درآورد
فاصله ی اون جسم با خودش کمتر و کمتر میشد
سعی کرد وردی رو به زبون بیاره
-"کیجیکا مالا"
اما هیچ صدمه ای به موجود وارد نشد
حالا اون فقط چند متر با لیلی فاصله داشت
چشماش رو بست
ریزش اشکش رو حس میکرد
اما..
ناگهان روی برگ ها پرت شد انگار که کسی او را هل داده باشد
چشمانش رو به سرعت باز کرد
پسری با ردای هاگوارتز پشت به او ایستاده بود
پسر با صدای بلند فریاد زد
-از اینجا برو.همین حالا
لیلی با بهت به اتفاقاتی که می افتاد نگاه میکرد..توانایی تکون خوردن نداشت
پسر چوب دستیش رو به سوی جسم سیاه نشانه گرفته بود
ورد نامفهومی رو فریاد زد
جسم سیاه لحظه ای از حرکت ایستادو به عقب پرت شد
ولی ثانیه ای بعد او بلند شد و با سرعتی سریعتر از قبل به آنها نزدیک شد
پسر با دیدن لیلی که با تعجب به او نگاه میکند بلند تر از قبل داد زد
-گفتم برو.
لیلی به خودش آمد بلند شد تا از اونجا دور شود
سعی میکرد با بیشترین سرعتش از اونجا دور بشه
اما..
صدای نعره ی دردناکی به گوشش رسید
به طرف صدا برگشت
جسم سیاه به پسر حمله ور شده بود
ولی..
هیچکس نمیتوانست تفاوت بین آنها رو درست بفهمد..
انگار جسم سیاه در سلول های پسر حل شده بود
صدای گریه ی پسرک درحالی که از پدرش کمک میخواست به راحتی قابل شنیدن بود
لیلی به او نگاه کرد..
اون پسر بخاطر خودش توی این دردسر ها افتاده بود
به سرعت به سمت پسر رفت
تازه متوجه صورت پسرک شده بود
موهای سفید
چشمان سیاه
ردای اسلیترین
وایسا ببینم اون مالفوی بود؟!
با دیدن جسم سیاه از افکارش بیرون اومد و آرام به سمت چوب دستی رفت
در چند قدمیه چوب دستی پسر بود که جسم سیاه متوجه او شد
اما..
او به سمت لیلی هجوم برد
لیلی خواست چوب دستیه پسر رو که روی زمین افتاده بود بردارد که دستی از روی زمین دست او را گرفت
طناب سیاه رنگی دور دستانش حلقه شد
یک جسم سیاه دیگر؟!
اینجا چخخبر بود؟
جسم سیاه با نعره ی وحشتناکی از زمین بیرون آمد و کم کم مانند دیگری شد
آن دو دقیقا شبیه هم شدند
لیلی ترسیده بود..
درحالی که نفس نفس میزد سعی کرد چوب دستی خودش را بردارد
که توسط یکی از آنها به درخت کوبیده شد
دیگری هم به سراغ مالفوی رفت
گردن لیلی اسیر دستای اون شده بود
قیافه ی ترسناک اون جلوی چشمای او قرار گرفته بود
لیلی سعی میکرد چشماش رو ببنده تا اون رو نبینه ولی..
نمیتوانست درست نفس بکشد
جسم سیاه درحال خفه کردن او بود
سعی میکرد گردنش رو از دست اون غول زشت و بد قواره راحت کند
انگار یک وزنه ی دویست کیلویی روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود
دیگر واقعا نمیتوانست نفس بکشد برای ذره ای هوا تقلا میکرد..
انگار همه جا کم کم سیاه میشد
مشتش که جسم سیاه رو گرفته بود کم کم باز شد
صدا های نامفهومی میشنید..
به ارامی چشمانش بسته شد
..

مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نظرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت دوم



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱۰ ۱۵:۱۶:۲۷

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.