هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲
خلاصه:

جنگی بین محفل و مرگخوارا در جریانه.اواسط جنگ مرلین نازل میشه و میگه از این درگیری و کشمکش خسته شده.لرد و دامبلدور رو تبدیل به دو جن خانگی میکنه.
دامبلدور توسط مادر لرد از بازار جن فروشان خریداری میشه.و لرد توسط جیمز و تدی خریده شده و به محفل برده میشه.
هر دو جن شروع به کار میکنن و بعد از مدتی به یاد میارن که باید برای آزادی تلاش کنن.
محفلی ها متوجه غیبت لرد شدند و مترصد حمله به مرگخواران هستند و در ضمن هرمیون بسیار به لرد خانگی علاقه مند شده و با او مهربانانه برخورد میکند.
اما از آنطرف اوضاع دامبلدور خوب نیست و مرگخواران مانند گذشته با جن های خانگی مطابق شان و جایگاه اجتماعیشان برخورد میکنند!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


-من یه راه خوب سراغ دارم!
-بیخود!
-خیلی خوبه ها!
-برای چی راه حل داری دقیقا؟
-برای شکست دادن سیاها!
-تو لطفا وقتی ازت نظر خواستن نظر بده.حالا برو سر کچلتو بذار لای در مرلینگاه و درو ببند.جاش باید رو پیشونیت بمونه.بعدا میام چک میکنم.

هرمیون از جا پرید و لرد خانگی را در آغوش گرفت.
-اذیتش نکنین...اونم مغز داره.شاید واقعا راه حل خوبی به ذهنش رسیده باشه.بذارین حرفشو بزنه.بگو عزیزم...بگو سیاهکم!

لرد خانگی کاملا مطمئن بود که مجازات ذکر شده را به آغوش هرمیون ترجیح میدهد.با وجود این سعی کرد خودش را کنترل کند.
-اینجوری نمیشه.اعتماد به نفس کافی برای حرف زدن ندارم.آزادم کنین تا بگم!

در مقابل این جمله جسورانه و البته گستاخانه جن تازه وارد حتی هرمیون هم کمی عقب نشینی کرد.
-تو چی گفتی؟...این اولین باره که میشنوم یه جن اینقدر واضح درباره آزادی حرف میزنه.ولی متاسفم عزیزم...کل بودجه محفل صرف خرید شماها شد.به این سادگیا نمیتونیم آزادتون کنیم.اصلا نمیدونم ما صاحب تو محسوب میشیم یانه.

با شنیدن جمله آخر هرمیون لرد سیاه به فکر فرو رفت.
-راست میگه...اینا که صاحب من نیستن که بتونن بهم لباس بدن.من جزو اموال محفل هستم.محفلم که فعلا مال دامبله...پس من الان جزو اموال دامبل هستم...و دامبل جزو اموال من!مگه دستم به مرلین نرسه.تو این وضعیت چطوری قراره آزاد بشیم؟





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲
خلاصه:


لرد روش جدیدی برای نابودی دامبلدور کشف کرده.پیدا کردن یک ریش تراش جادویی(معروف به ریجابز..مخفف ریش تراش جادویی بزرگ) و تراشیدن ریش دامبلدور با اون.
مرگخوارا برای جستجوی ریش تراش وارد آرایشگاهی میشن و شروع به بازجویی از آرایشگر میکنن.
دامبلدورهم بطور اتفاقی متوجه میشه که مرگخوارا دنبال چیزی به نام ریجابز هستن.

____________________



-چی فرمودین پروفسور؟ریجابز؟یه طلسم جدیده؟یادداشتش کنم؟بالاخره اکسپلیارموس تموم شد؟میریم درس بعدی؟
-ساکت باش ببینم.خودمم نمیدونم چیه.ریجابز...شاید مخفف یه اسمی باشه.مثلا ریموند جابز.از فک و فامیلای اون مشنگ مرحوم باشه.استیو!

در حالی که که دامبلدور در حال دستیابی به نتایج خفن بود آرتور ویزلی در نزده وارد شد.
-یه تماس تلفنی دارین پروفسور.
-یه چی دارم؟
-تلفن!یه وسیله هیجان انگیز مشنگیه.گرچه لودو اون پایین جادوییش کرده.حالا بعدا براتون توضیح میدم.شما بفرمایین از این محفظه حرف بزنین.
-هوم.متوجه شدم.باشه...البته زیاد آمادگی ندارم.خب...حاضرین؟سه دو یک...اهم اهم...یاران ققنوس...فرزندان روشنایی...عزیزان دلم!امروز که پا به پای هم, در کنار هم, در آغوش هم...

-پروفسور چی دارین میگین؟این برای سخنرانی که نیست.یکی پشت خط باهاتون کار داره.

دامبلدور با دستپاچگی زیر پایش را نگاه کرد.
-خط؟کدوم خط؟
-شما فقط لطف کنین این تو بگین الو!


آرایشگاه ماگلی

-موهای ابروت تموم شد.الان خیال دارم برم سراغ مژه هات...برای آخرین بار ازت میپرسم.ریجابز کجاس؟

در حالیکه بلا سرگرم بازجویی از آرایشگر بود, لینی شروع به بررسی سشوار کلاهی کرد.
-وسیله شکنجه خوبیه.میتونی طرفو بذاری اینجا.شصت ساعت بمونه این تو.بخار پز بشه.تازه سرو صداشم ابزار شکنجه دیگه ایه.موقع رفتن اینو با خودمون میبریم!

درست در همین لحظه در آرایشگاه باز شد و رز جست و خیر کنان وارد آرایشگاه شد.
-داره میاد...دامبل داره میاد!خودم دیدمش.طبق عادت دو کوچه پایین تر آپارات کرد که مثلا مودبانه وارد بشه...داره میاااااد!

مرگخواران سریعا آرایشگر را به مکان نامعلومی ارسال کردند.بلاتریکس از داخل ویترین کلاه گیس طلایی رنگی را برداشت و به سختی موهای انبوهش را داخل آن جای داد.لینی ریش مصنوعی بلندی را با عجله به صورتش چسباند...

-سلام فرزند روشنایی.آیا شما با من تماس گرفته بودید؟

لودو با حرکت سر جواب مثبت داد.

-پشت تلفن گفتین مطلب مهمی هست که باید به من بگین.منم برای حفظ منافع ققنوس خودمو سریعا رسوندم اینجا.

لودو دامبلدور را بطرف صندلی مخصوص اصلاح صورت هدایت کرد.
-لطف کنین همینجا بشینین تا بگم.

در گوشه ای از آرایشگاه لینی و ریشش جلوی شومینه زانو زنده بودند.
-ارباب؟از لینی به ارباب...از لینی به ارباب؟

شومینه با صدای خفه ای روشن شد و چهره خشمگین لرد در میان شعله های آتش پدیدار شد.
-چیه باز تو این گرما ارباب رو کشوندین وسط شعله ها؟

-ارباب قسمت دوم نقشه اجرا شد!
-قسمت دوم نقشه چی بود؟
-اصلاح ریش دامبل!...الان دامبل زیر دستمونه...فقط مشکل اینجاس که ریجابز رو هنوز پیدا نکردیم!!خواستم اطلاع بدم خوشحال شین!

چهره لرد اصلا خوشحال به نظر نمیرسید.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۲۰ ۲:۴۷:۳۳



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۳:۰۳ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
سوژه جدید:


آخرین لحظه های نبرد بود.هر دو گروه خسته و کلافه در انتظار پایان این کشمکش بودند.
بارانی از طلسمهای درخشان از دو طرف شلیک میشد.تعداد شرکت کنندگان لحظه به لحظه کمتر میشد.پیتر پتی گرو در گوشه ای از میدان جنگ بساط آتش و پاتیلش را به راه اندخته بود که در صورت برخورد احتمالی هر نوع اکسپلیارموس به لرد سیاه, سریعا او را بازیافت کنند...ارتش بدون رهبر هرگز به جایی نمیرسید.
در طرف دیگر اعضای ریز و درشت محفل با نهایت توانشان در حال جنگ بودند.روش محفل همین بود...کودک و پیر و جوان...همه میجنگیدند!

-آلبوس کجاست؟اونا دارن زخمیاشونو جمع میکنن بفرستن سنت مانگو...ما هم باید همین کارو بکنیم.وگرنه هیچ تخت خالی ای برامون نمیمونه.
-بس کن آرتور...تا حالا دیدی اسمشو نبر ارزشی برای مرگخواراش قائل بشه؟اونا رو دارن جمع میکنن که شخصا همشونو بکشه و تبدیل به اینفری کنه...اون بی رحم تر از این حرفهاست.ولی در مورد آلبوس...نمیدونم...یکی دو ساعتیه ندیدمش.از وقتی اسمشو نبر مینروا رو اونجوری زخمی کرد!


کمی دورتر از میدان جنگ...داخل جنگل


-پس اومدی؟انتظارشو نداشتم.فکر میکردم خودت قایم میشی و مرگخواراتو میفرستی سراغم!
-چطور فکر کردی چنین لذتی رو از خودم دریغ میکنم...کشتن تو...بدون دخالت اون بچه ها و نیروی عشقشون و مادرای نفرت انگیز فداکارشون...آماده مرگ باش.البته اگه بخوای فرار کنی بهت فرصت میدم.

آلبوس دامبلدور لبخندی زد.
-تام...باور کن همه میتونن خوب باشن.حتی تو.برای تو کمی سخته.ولی کمکت میکنم.برگرد به سمت روشنایی!

به محض اینکه دامبلدور کلمه " روشنایی" را به زبان آورد فضا برای لحظه ای روشن شد.دلیلش طلسمی بود که لرد سیاه بدون اخطار بطرف دامبلدور فرستاده بود.ولی پیرمرد چابک تر و فرز تر از چیزی بود که تصور میکرد.به سرعت خم شد و طلسم از بالای سرش عبور کرد و به جغد پیری که روی شاخه درختی نشسته بود اصابت کرد.جغد در یک ثانیه متلاشی شد...لحظه ای بعد جز قطرات خون پاشیده شده به اطراف, چیزی از جغد باقی نمانده بود.
دامبلدور چوب دستیش را بلند کرد.
-الکسپتاموراسیا...

سکوت...

لرد سیاه برای دفاع منتظر ادامه طلسم بود.ولی دامبلدور سکوت کرده بود.
-چیه؟بقیه شو فراموش کردی؟حداقل دستتو بیار پایین!...بذار کمکت کنم...اکسپتاموراسیالاسکا....

طلسم لرد سیاه هم ناتمام باقی ماند...و به شکلی تحقیر آمیز او هم قادر نبود دستش را پایین بیاورد.
-من چرا خشک شدم؟کی جرات کرد ارباب رو خشک کنه؟

-من!

دو جادوگر تا جایی که طلسم به انها اجازه میداد سرشان را برگرداندند و متوجه فرد تازه وارد شدند.
دامبلدور با دیدن پیرمرد چهره اش را در هم کشید.
-هی...تو دیگه کی هستی.به چه جراتی پیر تر از منی؟ریشتم که از من سفید تره.نکنه لبخند پدرانه هم بلدی بزنی؟

پیر مرد که ریشی بسیار بلند و ردایی سفید برتن داشت درست در میان دو جادوگر قرار گرفت.
-من نماد صبر بودم...شما دو تا حتی کاسه صبر من رو هم لبریز کردید.چقدر جنگ و جدال؟این چه وضعیه که برای این جادوگرا بوجود آوردین؟تعداد ما خیی زیاده که با هر جنگ هزاران نفر رو فدای خودتون و اهداف طمکارانه تون میکنین؟این همه کشته...این همه زخمی...ارزششو داره؟

لرد سیاه با سر جواب مثبت داد...
دامبلدور هنوز در فکر بود.ولی خیلی زود افکارش به نتیجه رسید.این طلسم طلسم قدرتمندی نبود.ولی طلسمی بسیار قدیمی و باستانی بو و تاجایی که میدانست .فقط یک جادوگر قادر به انجام آن بود...
-مرلین کبیر؟

لرد سیاه فورا به ساعد دست چپ مرلین نگاه کرد.
تو که مرگخوار شده بودی...خودم تاییدت کردم.به محض تایید هم به امضای ایوان گیر داده بودی و لشکری رو علیهش بسیج کرده بودی...ای نمک نشناس!

مرلین که انتظار نداشت هویتش به این سرعت فاش شود با دستپاچگی فکر کرد که کاش حداقل کمی تغییر قیافه داده بود.
-ارباب شرمنده...من در برابر جامعه جادویی مسئولم!الان آیات جدیدی نازل شد که باید جلوی شما دو تا رو بگیرم خب.چیکار میتونم بکنم؟!به من گفته شده تا وقتی که شما دو نفر موفق به شکست دادن این غرور و خود خواهیتون نشدین باید شما رو تبدیل به یه چیزی کنم...چیز...فقط قبل از رفتن باید بگم به محض اینکه آزاد بشین برمیگردین به حالت اولتون...فراموش نکنین...باید آزاد بشین....آزاااد....


میدان جنگ

نبرد متوقف شده بود.دو گروه سرگرم بررسی میدان جنگ برای پیدا کردن زخمی هایشان بودند. و البته هرج و مرج و آشفتگی پنهانی در چادرهای هر دو گروه وجود داشت.آشفتگی ناشی از ناپدید شدن رهبرانشان!
مرلین وارد چادری که علامت شوم عظیمی بالای آن خودنمایی میکرد شد.

-هی مرلین....کجا بودی؟ارباب رو ندیدی؟
-من؟...نه!


مکانی نامعلوم!

لرد سیاه کلمات آخر مرلین را شنیده بود. و بعد از آن فقط انعکاس نوری درخشان و برخورد هوای گرم با صورتش را احساس کرده بود...بعد از چند ثانیه که چشمانش به نور عادت کرد, به آرامی آنها را باز کرد.
در محله ای کثیف و شلوغ روی سکویی ایستاده بود.جایی شبیه میدان.
جادوگرها و ساحره های زیادی دورش جمع شده بودند.همه به شکل عجیبی قدبلند بودند! در پاهایش احساس سنگینی میکرد.وقتی به پای چپش نگاه کرد متوجه زنجیری شد که او را به جن پیری وصل کرده بود.
-کی این کارو کرد؟به چه جراتی؟ارباب رو به یک جن کثیف بدبو وصل میکنین؟

-آروم باش تام...این منم!

با کمی دقت در ریش سفید کوتاهی که جن پیر داشت او را شناخت...آلبوس دامبلدور...و درست لحظه ای که زنجیر پایش را فراموش کرده بود و قصد داشت با صدای بلند به آن وضعیت دامبلدور بخندید حقیقت مثل بمبی در ذهنش منفجر شد!
افرادر دور و برشان قدبلند نبودند...او بود که کوتاه شده بود.با آن پاهای کوتاه عجیب و غریب.دستی که به گوشهایش کشید, حدسش را تبدیل به یقین کرد.هنوز برایش غیر قابل باور بود.ولی او و دامبلدور هر دو تبدیل به جن خانگی شده بودند.و تازه میدانی را که در آن قرار داشتند شناخت...بازار جن فروشان!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۳:۰۱ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
سوژه جدید:

-هیییسسسسس!
-دخترها فریاد نمیزنن ارباب؟
-اون دیگه چیه؟
-فیلمه ارباب...ندیدین؟
-ما وقت فیلم دیدن داریم بی وجود؟همش درحال طراحی نقشه برای پیشرفت و موفقیت شما حیف نونا هستیم.اصلا به ما چه دخترها چیکار میکنن؟حالا هم صداتونو بیارین پایین.توجه همه رو دارین جلب میکنین.

مرلین نگاه خردمندانه ای به لرد انداخت.
-به گمانم آنچه توجه دیگران را برانگیخته چهره نامانوس شما باشد!البته این نظر شخصی ما نیست.آیه ای هم نداریم که گفته باشه چهره حتما باید مانوس باشد!

لرد سیاه جرعه ای از قهوه ایوان روزیه را نوشید و تکه ای از کیک شکلاتی مروپی گانت را به دهان گذاشت.در حالیکه دهانش را با دستمال گردن لودو بگمن پاک میکرد شروع به صحبت کرد.
-همونطور که گفتم اراده ما در این راستا قرار گرفته که شماها به یه دردی بخورین.

آنتونین که درگوشه ای سرگرم طراحی چهره فرضی از یک دیوانه ساز بود زیر لب پرسید:چطوری؟

لرد سیاه قاشق بستنی لینی وارنر را در دهانش گذاشت و پس از چند ثانیه جواب داد.
-باید دامبلدور رو نابود کنین!

مرگخواران دسته جمعی با تعجب جمله آخر لرد را تکرار کردند.
-دامبلدور رو؟نابود کنیم؟

لرد با عصبانیت مشت گره خورده اش را روی میز کوبید.
بهتون گفتم ساکت باشین!اگه قبض گاز و برق رو به موقع میپرداختین الان مجبورنبودیم جلسه مون رو اینجا تشکیل بدیم.یکی زیر چشمی بررسی کنه ببینه مشکوک نشدن که؟!

رز ویزلی که دنبال بهانه ای برای حرکت میگشت این مسئولیت را به عهده گرفت.
-ارباب الان دوازده نفر در رستوران حضور دارن که هر کدوم یه جفت چشم دیگه قرض کردن و به ما زل زدن.

لرد سیاه در حالیکه چشم از چیز کیک آلبالویی پادما برنمیداشت گفت:
-بهتره هر چه سریع تر جلسه رو تموم کنیم.یه راه فوق العاده برای نابودی دامبلدور پیدا کردم...شما باید برین و "ریجابز" رو پیدا کنین.

-ریجابز؟ایشون کی هستن؟
-جادوگر سیاهن؟به هر حال سیاه تر از شما که نمیتونن باشن.
-سیر نشدی هنوز سوهان عسلی مامان؟
-این ریجابز کجا هست؟نمیشه بگیم خودش بیاد خدمتتون؟
-ارباب, اون چیز کیک من بود!

لرد سیاه از روی صندلی بلند شد.کلاه شنلش را روی صورتش کشید.
-ریجابز...مخفف ریش تراش جادویی بزرگه.یه چیزی مثل یادگاران مرگ...این ریش تراش خواص جادویی داره.اگه کسی ریشش رو باهاش اصلاح کنه دیگه هرگز ریش در نمیاره.و میدونین که ریش جزو اندام های تنفسی دامبلدوره...بنابراین...اون نابود میشه!و تنها چیزی که ما میدونیم اینه که ریجابز همینجا توی لندنه.البته نقشه ای هم داریم.خودمون کاملا از نقشه سر در آوردیم.ولی برای شما توضیح نمیدیم که با کشفش به قابلیت هاتون بیفزایین...برین به کمک این نقشه بسیار واضح و روشن, بگردین و پیداش کنین و بیارین خدمت ارباب.فقط بی سرو صدا این کارو انجام بدین.اگه توجه مشنگ ها جلب بشه توجه محفل هم جلب میشه...و خب...ما نمیخواییم جلب بشه!یکی به گارسون بگه این پای موز رو برای ما بسته بندی کنه ببریم!




پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۴:۰۸ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲
-شامپویی که بتونه فیلمبرداری کنه...شامپوی فیلمبردار...خب من این وسط یه مشکلی دارم!

لینی توجهی به مشکل ایوان نکرد.

-عرض کردم مشکلی دارم!

لینی متوجه شد که باید به مشکل ایوان توجه کند وگرنه ایوان اجازه نخواهد داد که او روی پروژه گل چینی آدمخوارش تمرکز کند.
-چیه مشکلت؟

ایوان مدلهای مختلف شامپو را که در مقابلش صف کشیده بودند به لینی نشان داد.
-من در حال طراحی مدل های جذاب و جدید هستم.ولی ارباب فرمودن باید شامپویی درست کنم که بتونه از خوابای محفلیا فیلمبرداری کنه.خب اگه شامپو در اتاق خواب گذاشته میشد این کار کمی آسونتر میشد.ولی جای شامپو تو حمومه!الان من میتونم شامپویی طراحی کنم که از حموم فیلمبرداری کنه ولی...

لینی:ولی این کار غیر اخلاقیه؟!

ایوان زیر چشمی به لینی نگاه کرد.
-نه بابا غیر اخلاقی هست که هست.نه که ما جادوگرای خیلی با اخلاقی هستیم.ولی انصافا تو دلت میخواد فیلم دوش گرفتن دامبلدور رو...

چهره لینی به سرعت در هم رفت.
-نه نه...ادامه نده!...خب...ببین اینا شامپو رو میزنن به موهاشون.میتونی از همونجا به مغزشون نفوذ کنی و خواباشونو ببینی.

ایوان در حالیکه به هوش ریونی لینی آفرین میگفت سرگرم طراحی شامپوی جدیدش شد.


محفل ققنوس:

-همین؟کل پولی که جمع شده همینه؟با این یه قفسه هم نمیتونیم بخریم فرزندان روشنایی.چه برسه به چندین مغازه!سر کیسه رو شل کنید عزیزانم!

موقرمزهای متعددی که دور میز جمع شده بودند بار دیگر جیبهایشان را گشتند.یکی از موقرمز ها دو نات دیگر ته جیبش پیدا کرد و با ذوق و شوق روی میز گذاشت.
-بفرمایید پروفسور.این کل پس انداز منه.قصد داشتم باهاش کار و کاسبی راه بندازم.البته من هنوز نمیدونم این نقشه کی بود که در خرید مغازه با مرگخوارا رقابت کنیم.اونا همشون بچه مایه دارن!ما ولی...هفتاد و شش درصدمون ویزلی هستیم!

دامبلدور لبخندی زد.
-توی جیبهات دنبال پول و ثروت نگرد پسرم.ثروت واقعی در قلب توئه.

درحالیکه کوچکترین ویزلی به شکافتن قلبش و دست یافتن به ثروت درون آن فکر میکرد، ملت محفلی به این نکته بی اهمیت فکر میکردند که دامبلدور چطور با معنویات و محتویات قلبش قصد خریدن مغازه را دارد.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲
-فکر میکردم محتاط تر از این حرفها باشی.مخصوصا بعد از خرابکاری هایی که در ماموریت لندن انجام دادی!اینطور که شنیدم ارباب کاملا ازت ناامید شده بودن.

آنتونین به وضوح سرخ شد ولی خیلی زود به خودش مسلط شد و دوباره لبخند زد.
-گاهی باید ریسک کرد.ممکنه ببری یا ببازی.اون دفعه باختم.ولی دست از ریسک کردن برنمیدارم.الانم چاره دیگه ای نداریم.اگه فکر میکنین من تو این کوچه قایم میشم و درخواست کمک میکنم کور خوندین.ترجیح میدم در این راه بمیرم تا اینکه اعتراف کنم که نتونستم...تو چی بلا؟

بلاتریکس به خوبی میدانست که کدام را ترجیح میدهد.ناخودآگاه دستش را به میان موهایش برد و گیره ارزشمندش را لمس کرد.گیره جزئی از وجود اربابش بود.شاید درک همین موضوع شجاعتش را دوچندان کرد.
-باشه...میریم!همه خونسردی خودتون رو حفظ کنین.این موقع شب تو یه دهکده رفت و آمد زیادی نمیشه.شاید بتونیم بدون دردسر از اینجا خارج بشیم.اگه حمله ای صورت گرفت همه حواسشون به من و موهام باشه!فراموش نکنین که قسمتی از ارباب...خب...قسمتی از روح ارباب، الان لای موهای منه!

مرگخواران با احساساتی متناقض به بلا نگاه میکردند.شوق همراهی ارباب...یا حتی قسمتی از ارباب... و انزجار ناشی از اینکه مجبور بودند به هر قیمتی که شده از موهای بلاتریکس محافظت کنند.
با دستور بلا به آرامی از کوچه خارج شدند.ولی این آرامش فقط چند ثانیه طول کشید.

-هی...شماها...کی هستین و این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۵ ۱۷:۱۳:۴۶



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۳:۵۲ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۲
ملت اسلی در یک چشم به هم زدن به داخل حفره شرارت پریدند.تازه واردین و کسانی که برای اولین بار وارد حفره شرارت میشدند با مشاهده نورپردازی حیرت انگیز داخل حفره همگی از چوب دستی های لوموس دارشان شرمنده شده و آنها را خاموش کردند.

-ایول!چه خوشگله!
-من فکر نمیکردم اینجوری باشه.فرش قرمزم پهن کردن.اسلیترینی ها از قدیم خوش سلیقه و اصیل بودن.
-تابلوی راهنماشو ببینین...به همه جا راه داره.
-البته همیشه اینجوری نیستا...بستگی به حوصله و سلیقه حفره داره.دفعه قبل تم تونل وحشت روش اعمال شده بود.شیش تا تلفات دادیم تا به مرلینگاه عمومی رسیدیم.
-تاثیر خون منه!
-سالازار؟شما دقیقا کجا دارین میرین؟روی اون مسیر نوشته تالار ریونکلاو!

سالازار که عصا زنان در حال دور شدن از اسلی ها بود برای یک لحظه توقف کرد.
-شماها برین...من بعدا بهتون میرسم.شنیدم ریون ساحره های شایسته ای داره.بهتره برم یه نگاهی بندازم.کجاست این ژل موی من؟!

آیلین و لوسیوس به سختی جلوی سالازار را گرفتند.
-چطوری بعدا خودتونو میرسونین آخه؟شما همینجوری هم نمیتونین پا به پای ما حرکت کنین.تو این وضعیت چطور ممکنه یکی به ساحره ها فکر کنه...بیخیالشون بشین فعلا.

-نمیشه!نکشید آقا...اصلا من از محیط بسته وجشت دارم.در این راه سخت و مسیر طاقت فرسا اونها قوت قلب من خواهند بود.بذارین برم!

با مقاومت جدی لوسیوس و آیلین, سالازار نگاهی پر از حسرت به غاری که به تالار ریون ختم میشد انداخت و برخلاف میلش با ملت اسلی به مقصد آشپزخانه همراه شد, در حالی که هر چند قدم یکبار مسیرش به طرف تالار ریون کج میشد و ملت اسلی به سختی هدایتش میکردند.




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲:۴۰ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۲
خلاصه:

دستگاههای شکنجه دژ مرگ از کار افتادن.رفتار لرد سیاه هم تغییر کرده و ملایم تر شده.
لینی به عنوان مسئول سرگرم تحقیق میشه و کشف میکنه که راه حل این مشکل در دستان استاد جادوگر زاده اس که در دهانه آتشفشانی همراه یک اژدها زندگی میکنه.

______________________


-استاد جادوگر زاده؟!

با شنیدن صدای لرد که از پشت در بسته به گوش میرسید, لینی نمیدانست چه حرکتی باید انجام دهد.

-فرمودیم استاد جادوگر زاده؟

لینی به آرامی در را باز کرد و سرش را از لای در وارد کرد و جواب داد:
-ارباب! شما از پشت در هم میتونین ذهن ظرفو بخونین؟ارباب شما خیلی خفنین....بله...استاد جادوگر زاده.که در دهانه...

-آتشفشان...همراه اژدها...بله!اونجاهاشم شنیدیم.خب منتظر چی هستین؟برین بگین سریع بیاد خدمت ارباب و مشکلاتمونو حل کنه.

مروپی که تا آن لحظه ساکت و خاموش نشسته بود ناگهان مانند کوه آتشفشانی فوران کرد.درحالیکه طلسم های رنگارنگی بطرف سر لینی ارسال میکرد توضیح داد که به نظر او هیچ مشکلی وجود ندارد و وقتی ارباب راضی به ازدواج شده اند همه چیز بر وفق مراد است.
با وجود این, خیلی زود مرگخواران به دستور لرد آماده رفتن به نزد استاد جادوگر زاده شده بودند.

-بلا؟وسایل تو کمن.یکی از چمدونای منو میتونی بیاری؟
-این فقط کیف دستی منه تسترال!وسایلمو جاروی باربری حمل میکنه.
-گری بک؟اون خمیر دندونو برای چی داری میاری؟آخه تا حالا شده تو مسواک بزنی؟
-چی چی واک؟...داریم میریم دهانه کوه آتشفشان خب...میگن خمیر دندون برای سوختگی خوبه.
-برای سومین بار میپرسم...کسی قمقمه منو ندیده؟قرصای کلسیمم کجاس؟مقداری گچ و آتل هم بردارین.اگه وسط راه استخونام شکست چی؟آخه اسکلتو چه به کوه نوردی!
-ملت من میخوام دستکشای پوست اژدهامم بیارم...به نظرتون ممکنه اژدها هه با این موضوع مشکلی داشته باشه؟یه وقت بر نخوره بهش؟

ملت مرگخوار هیجان زده در حال آماده شدن برای سفری که در پیش داشتند بودند.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۴۴ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲
بررسی پست شماره 85 دره سکوت، مرلین:


نقل قول:
اولین سوژه ای هست که دادم!

سوژه جدید دادن کار ساده ای نیست...چه برسه به اینکه سوژه جدید جدی هم باشه.شجاعتتون رو تحسین میکنیم!


نقل قول:
مه غلیظی دره را فرا گرفته بود، درختان کهنسالی که مدت ها قبل در بستر دره رشد کرده بودند علیرغم پوشش ضخیمی که داشتند، از سرمایی که مه با خود به ارمغان آورده بود می لرزیدند. مدتی بود که جنگل در سکوت فرو رفته بود و صدای نفس کشیدن درختان تنها رقیب این سکوت بود. چند سنجاب کوچک که در پای قدیمی ترین عضو اتحادِ بی صدای درختان مشغول بازی بودند، با شنیدن صدای قدم های جستجوگران این دره، پنهان شدند.

پاراگراف اول خیلی زیبا نوشته شده بود.خواننده رو گیج نکردین.مستقیما براش توضیح دادین که سوژه در چه محلی جریان داره.توصیفات قشنگتونم به درک ماجرا کمک کرده.تنها موردی که اینجا دیدم "صدای نفس کشیدن درختان" بود.نفس کشیدن نباید مستقیم به درخت ها نسبت داده میشد.بهتر بود یه صدایی رو به صدای نفس درخت ها تشبیه میکردین.مثلا صدای وزش باد و پیچیدنش لابلای شاخ و برگ درخت ها.


نقل قول:
تعیین کننده ی رقابت پنهان بین سکوت و درختان بود

تعیین کننده برنده رقابت، نه خودش!


نقل قول:
اولین بار نبود که درختان، جستجوگرانی را که برای بدست آوردن اشیاء قیمتی و گنج های افسانه ای به این دره می آمدند را مسخره میکردند.

درست نوشتن جمله ها در پست طنز اونقدر اهمیت نداره که در پست جدی داره.نوشته های جدی حال و هوای خاصی دارن و گاهی اشتباهای زیر میتونه اون حال و هوا رو از بین ببره.اینجا یک " را" اضافیه!با وجود این "تمسخر جستجو گران توسط درختان" جالب بود.


نقل قول:
صدای مردی که از لحنش میشد فهمید که رئیس گروه است، شکست نهایی سکوت را اعلام کرد.

جمله قوی و قشنگی بود.


صحنه ها رو خیلی خوب و کامل توصیف میکنید.خواننده به راحتی میتونه صحنه رو تجسم و ترس و اضطراب شخصیت ها رو احساس کنه.منظورم فضا سازی ها نیست.مثلا این صحنه:
نقل قول:
-ولی ساکت باشید و اسم اینجا یادتون باشه، دره ی ...
- سکوت

زمزمه ی بقیه ی اعضای گروه نام آن مکان را کامل کرد



قسمت اول خیلی خوب و کامل بود.یکی از نکات مهم جدی نویسی اینه که روشن و واضح بنویسیم.کوچکترین ابهام و گنگ و نارسا بودن مطلب خواننده رو گیج میکنه.چون نوشته جدی به خودی خود سنگین هست.دیگه سنگینی ابهام و واضح نبودن جمله ها و منظور نویسنده نباید بهش اضافه بشه.نوشته شما خوشبختانه از این نظر اشکالی نداره.قسمت اول رو بطور کامل و به اندازه کافی( نه بیشتر) توضیح دادین.یه سری نکات رو برای خواننده روشن کردین و مقداریشو به عهده ادامه دهنده ها گذاشتین.کارتون خوب بود.


نقل قول:
لرد ولدمورت نگاهی به ایوان انداخت و چشمانش را بست، تصویر های نامفهومی از ذهنش گذشت، مکان هایی که در جوانی اش به آنجا سفر کرده بود و بر روی تصویر جنگلی بزرگ متوقف شد، جایی که سفر به آنجا باعث شد تا چشمانش به این شکل تغییر کنند.

این قسمت هم خیلی خوب بود...جالبترین نکته پست شما در همین پاراگراف قرار داشت...اشاره به حالت غیر عادی چشمان لرد!حرکت بسیار خلاقانه و هیجان انگیز و بجایی بود.سوژه فرعی خیلی خوبی دادین که امیدوارم از چشم خواننده پنهان نمونه.


شخصیت هاتون قوی و محکم هستن!ابراز وجود میکنن.ایوان در قسمت اول دیالوگ زیادی نداشت.حتی مستقیما بهش اشاره نشده بود.ولی رفتار و جمله هاش طوری بودن که حساب کار دست همه بیاد و ریاستش رو قبول کنن.در مورد لرد سیاه هم همین حالت وجود داشت.کلافگی و ترس لرد باعث نشده بود از چارچوب اصلی خودش خارج بشه.


فلش بک به موقع شروع، و در بهترین جا تموم شد.سوژه رو به واضح ترین و بهترین شکل توضیح دادین.سوژه خوبی هم هست.همینا کافیه که خواننده ترغیب به ادامه دادن بشه.
از شکلک استفاده نکردین.کار بسیار درستی انجام دادین.هر شکلکی میتونست این نوشته رو خراب کنه.


پست جدی شما خوب بود...ولی این باعث نشه طنز رو فراموش کنین.حالا که تواناییشو دارین سعی کنین به هر دو سبک بنویسین.استعداد و خلاقیتتون در دادن سوژه های جدید هم شدیدا به درد ایفای نقش سایت میخوره.ازش استفاده کنین.

خوب بود.


موفق باشید.




پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲:۴۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲
آقا و خانم ریدل مثل همیشه تشریف نداشتن.ولی ما به عنوان باغبانی وظیفه شناس که بسیار هم به قانون احترام میگذاریم تک تک احکام را شخصا اجرا کردیم.

خانم مروپی ریدل گانت دست در دست فرزندشون به دور دست ها سفر کردن.خبر ها حاکی از آنست که قصد ادامه تحصیل دارند.(نه در هاگوارتز!).آقای تام ریدل در مراسمی نه چندان آبرومندانه به خاک سپرده شدند و رویشان هم قلعه ای باشکوه برای جناب وزیر(هر کی که باشه) ساخته شد.سالازار اسلیترین پس از 24 ساعت خوابانیده شدن در کافور، به موزه هنر مدرن تحویل داده شدند.همان شب اول دزدیده و بصورت قاچاقی از کشور خارج شدند.شک نکنید که دیگر نامی از این خانواده به گوشتان نخواهد رسید.چون همانطور که وزارت محترم همیشه تاکید میکردند...سیاهی وجود ندارد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۳:۳۵:۰۰







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.