اینم پست با سوژه ای که ویکتور بم داد، سوژه: ویکتور به لینی معجون عشق میده تا سر بازی لینی نتونه خوب بازی کنه و عاشق ویکتور شه!
واسه فهمیدن قضیه پست اینو گفتم
-----------------------------------------------------------
صدای خنده و شادی سراسر سالن را فرا گرفته بود. ربان های آبی و نقره ای بر روی قسمتی از دیوارها خودنمایی میکرد. در این میان ربان های زرد و سیاه نیز از قافله عقب نمانده و بین دیگر ربان ها جا خوش کرده بودند. همه ی این ها نشان از واقعه ی مهمی در مدرسه بود ... فینال مسابقات کوییدیچ هاگوارتز!
در میز گریفندور و اسلایترین، عده ای پرچم های آبی و عده ای پرچم های زرد در دست گرفته بودند، اما دو میز دیگر قضیه ای متفاوت داشت. یک میز سرتاسر پوشیده از رنگ آبی بود و همانند دریایی عظیم در وسط سالن نمایان بود و میزی دیگر همانند خورشیدی تابان با نور زرد رنگ خود، آنجا را روشن و گرم نشان میداد.
میز ریونکلاو:- هی شماها باید خوب بخورین! نباید بذارین جام کوییدیچو از دست بدیم. قهرمانی متعلق به ماست!
آلفرد این را با شادمانی بیان کرد و همه ی ملت ریونی جام های کدو حلواییشان را به امید پیروزیشان بالا بردند، به هم زدند و شروع به سر کشیدن آن با یک نفس شدند.
ارگ که زودتر از همه نوشیدنیش را به پایان رسانده بود فریاد زد: اونلی راون!
در آن طرف سالن نیز چیزی شبیه همین ماجرا برقرار بود. اما نکته ی عجیب بلند شدن ویکتور، جستجوگر تیم هافلپاف از سر میز بود. رز با تعجب پرسید: کجا میری؟
ویکتور بادی به غبغب انداخت و گفت: میخوام روحیه ی جوانمردانه ی ورزیشیمو به اونا نشون بدم!
ویکتور همزمان با بیان اونا، میز راونکلاو را نشان داده بود. رز که چیزی از حرف های ویکتور دریافت نکرده بی توجه به او مشغول خوراندن غذا به اعضای تیم گروهش شد.
ویکتور با قدم هایی محکم به سمت میز ریون حرکت کرد، به سر میز ریون که رسید، لیوان نوشیدنی ای را برداشت و به سمت وسط میز که تیم کوییدیچ راونکلاو نشسته بود رفت.
ویکتور در میان جمع تیم راونی ایستاد، جامش را جلو برد و گفت: به امید یک بازی قشنگ و پرشور!
ملت ریونی ابتدا با شگفتی به ویکتور خیره شدند اما بلافاصله جام های دوباره پر شده شان را به جام ویکتور نزدیک کردند، ویکتور که از قبل نقشه کشیده بود، دستش را به عمد به نوشیدنیه لینی زد و کل محتوای درون جام لینی ریخت.
لینی بلافاصله از جایش بلند شد و کلیه ی جام ها در هوا معلق ماند، همه جام هایشان را عقب بردند و به لینی نگاه کردند.
ویکتور قیافه ای پشیمان را به خود گرفت و گفت: اوه واقعا ببخشید لینی. میتونی مال منو بخوری!
ویکتور جام خودش را به لینی داد و بدون اینکه حرف دیگری بزند از آنجا رفت. ملت ریونی حتی لحظه ای را برای درک کردن این موضوع صرف نکردند و دوباره مشغول خوردن شدند. لینی جامش را با یک قلپ بالا کشید.
ویکتور بعد از دور شدن از میز ریون، لحظه ای ایستاد و جیبش را با دستانش باز کرد و به نوشته ی روی بطری خالی کوچکی که درون آن بود خیره شد. " معجون عشق "
رختکن کوییدیچ، چند مین قبل از مسابقه:- لینی یه چیز عجیبی تو چشمات میبینم.
لینی که از پنجره ی کوچک رختکن به بیرون خیره شده بود، سریع سرش را برگرداند و گفت: نخیرم!
وسط مسابقه:- تیم کوییدیچ راونکلاو 20 امتیاز از گروه هافلپاف عقب افتاده و سرخگون در دست شکلبولته! چیزی نمونده تا هافلپاف گل بعدی خودش رو هم به ثمر برسونـ...
لینی چرخشی کرد و وزش باد مانع از شنیده شدن ادامه ی حرف های گزارشگر مسابقه شد. نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند و به تنها چیزی که فکر میکرد ...
- اصلا خوب نیست وسط مسابقه حواست پرت باشه!
لینی جارویش را چرخاند و با ویکتور مواجه شد. لبخندی بر لبان لینی نقش بست و مستقیم به ویکتور خیره شد.
- میدونی چه چیزی باعث خوش حالیه من میشه و واقعا اگه اتفاق بیفته خیلی شاد میشم و احساس میکنم انگار دنیارو بهم دادن؟
لینی با اشتیاق پرسید: چی؟
ویکتور به خورشید نگاهی انداخت و گفت: اینکه من در نهایت گوی زرین رو بگیرم و با جام قهرمانی کوییدیچ که به هافل رسیده، به سمت تو بیام و با تو جشن پیروزی گروهمو بگیرم.
لینی که همانند عاشقی واقعی و حقیقی، از ته قلبش به ویکتور عشق می ورزید و از شادی معشوقش خودش نیز شاد میشد، با شنیدن این حرف بیش از پیش به ویکتور علاقه نشان داد و گفت: الان خودم گویو میگیرم و بهت میدم! تو گویو میگیری و میبری!
لینی که کاملا دیوانه شده بود و به مسابقه فکر نمیکرد و تنها چیزی که در ذهنش بود ویکتور بود با شگفتی به اطراف نگاه کرد تا گوی زرین را بیابد. ویکتور که در اثر وزش باد درست حرف لینی را متوجه نشده بود و تنها چیزی که شنیده بود " تو گویو میگیری و میبری " بود، با خوش حالی از لینی که مثل دیوانه ها اینور و آنور را نگاه میکرد چشم برداشت و به جستجوی گوی پرداخت.
درست در همان لحظه لینی گوی را دید، به سمت آن هجوم برد و دستانش را دراز کرد. اما هرچه تلاش کرد نتوانست آن را بگیرد و گوی از او فاصله گرفت. ناگهان عطشی درون قلبش به او هشدار داد که عشقش منتظرش است. پس با نیرویی مضاعف به سمت گوی هجوم برد. ویکتور که متوجه شده بود که لینی گوی را دیده است، به سرعت به سمتش آمد. سرعت آن ها خیلی زیاد بود و تنها چیزی که شنیده میشد صدای باد بود. ویکتور سعی کرد فریاد بزند و حواس لینی را پرت کند.
اما لینی به کمک نیروی مضاعفی که از عشق دریافت کرده بود، بالاخره گوی را درون دستانش لمس کرد. آن را با شادمانی بالا گرفت و برگشت. دستی که گوی درون آن بود را به سمت ویکتور دراز کرد و گفت: بگیرش تا تیمت قهرمان شه!
همان موقع گزارشگر فریاد زد: وارنر گوی زرینو گرفته! گوی دست اونه! و حالا این ریونکلاوه که قهرمانه کوییدیچ میشه!
فریاد و سوت و جیغ از تمام جایگاه های تماشاچیان به پا خواست. لینی که گیج شده بود به ویکتور گفت: چرا گفتن ما قهرمانیم؟ قرار بود تو گویو بگیری و تیمت قهرمان شه!
ویکتور فریاد زد: تو گویو گرفتی، تو با تیمت قهرمان شدی!
با عصبانیت نفسش را بیرون داد و با بیشترین سرعتی که میتوانست از لینی دور شد. گویا نقشه اش برعکس عمل کرده بود!
ویکتور برای جلوگیری از گیر افتادن در دام عشق لینی، معجون عشقی را تهیه کرده بود که بعد از 13 ساعت از بین رود، بنابراین اثر معجون از بین رفت و لینی تازه هشدار شد.
- وای من که به ویکتور چیزی نگفتم؟ نکنه دیوونه شدم؟
لینی چندین بار بر سرش کوباند. وقتی گوی زرین را درون دستانش دید فریاد زد: ما بردیم!!!!!!!!!