فلش بکهمین لحظه سوسویی در انتهای ظلمات مغز خاموش و بی تلألؤ ِ ارنی میدمه و زیر لب میگه:
- دامبول ما رو بردن موزه؟! سالازارشونو میبریم موزه...!
ویولت دستشو کرد تو جیبش و یک چماغ در آورد این هوا(!) و به ارنی گفت:
- بچه سوسول مگه عمو دامبی نگفت از این شکلکا استفاده نکنیم؟ انگار ملتفط نشدیا!
ارنی در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
- آره! زورتون فقط به من میرسه. مگه من چیکار کردم؟ اون از اون دامبل ـتون که هی به من میگفت گلرت و بغلم می کرد و بوسم می کرد، اینم از تو اونم از اون! چقدر خفت؟ چقدر خاری؟ اصلاً من دیگه نمی تونم، توانشو ندارم!
و در مقابل نگاه های بهت زده ی محفلیون یه چمدون کنارش ظاهر کرد. یه دونه هم از این چوب ها که سرش یه چیز بغچه مانند بسته شده گذاشت رو کولش و در حالی که گریه می کرد و یه نوای غم انگیز هم صحنه رو پر کرده بود از کادر بیرون رفت!
ملت محفلی با قیافه هایی
به همدیگه نگاه می کردند و هنگ کرده بودند. شدت این هنگ به قدری بود که کلاوس با اون مغزی که داشت و CPU ـش حداقل چهار هسته ای بود از شدت داغ کردن سوخت! ظاهراً فشاری که به قسمت ALU اومده بود باعث... اهم اهم! تعجب کردن دیه!
ویولت دوباره با زور و بدبختی چماغ ـش رو توی جیب رداش جا داد و گفت:
- یه مشت خل و چل دور ما جمع شدن به خدا. نمیشه یه تشر معمولی بهشون زد!
در این هرج و مرج ایجاد شده تدی سعی کرد زمام امور رو دستش بگیره و هِد محفل بشه:
- خب بچه ها، بسه دیگه دیوونه بازی. بیاین یه فکری بکنیم.
جیمز که از اول رول جیغ نزده بود و ترسید تارهای صوتی ـش آسیب دیده باشه با جیغ گوشخراشی گفت:
- سالازار می دزدیم!
ملت محفلی یک صدا گفتند:
- می دزدیم!
- موزه می بریم!
- می بریم!
- میذاریمش و عمو دامبلو به جاش میاریم!
- میذاریم و میاریم!
ویولت که ایمان آورده بود کل الیوم محفلیون خل و چل هستن گفت:
- یکی یه پاترونوس به این ماندانگاس بفرسته ببینیم پیرمرد دزد تو دست و بالش داره یا نه؟