هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴
آرسنیوس فکر کرد و فکر کرد... آه کشید و از فرط خستگی ماسکش را از روی صورتش برداشت و آن را چلاند! ماسک هم خم به ابرو نیاورد و در اثر چلاندیده شدن، چندین لیتر آب نمکِ عرقی از خود پس داد.

رودولف سرش را درون اتاق بازجویی کرد و گفت:
-من همین الان یه مورد مشکوک دیدم.

آرسنیوس با کله به سمت رودولف شتافت. طوری از شدت خوشحالی دوید که باعث شد سرراه چندین بار پایش پیچ بخورد و زانوهایش پشت و رو شوند!

-هِی یعنی چی این کارا؟ پای من همیشه باید پیچ بخوره. همین مونده که فردا روز به جای من تو به امور ساحره های باکمالات برسی.
-بسه دیگه. مورد مشکوکت کجاست؟

رودولف با شور و حرارت خراشی روی زمین را به آرسنیوس نشان داد. جیگر (با گاف مکسور) بعد از اینکه خوب به مورد مشکوک خیره شد با دستش محکم به صورتش کوبید.
رودولف که همچنان در شور و حرارتش مانده بود رو به آرسنیوس گفت:
-یادت باشه که من اول این مورد مشکوک رو دیدم. باید افتخار گفتن به ارباب رو با هم نصف کنیم. فکر کنم دزده وقتی داشته فرار میکرده اینو درست کرده.
-رودولف... واقعا زیادی به مغزت فشار آوردی. بهت تبریک میگم.
-ممنونم.

آرسنیوس متوجه شد رودولف هنوز نفهمیده است!
-این ردپای دزد نیست واقعا. ردِ قمه ی خودته. احتمالا موقع رد شدن از اینجا نوک قمه ت به زمین خورده.

رودولف ناامید شد. رودولف نابود شد. رودولف باید هرچه زودتر این آبروریزی را ماست مالی میکرد. رودولف همینطور که داشت به این فکر میکرد که از کجا میتواند به اندازه ی مناسب ماست گیر بیاورد یک مورد مشکوک دیگر دید. پس سریعا به سمت آن دوید و درحالیکه مورد مشکوک را از گوش هایش گرفته بود پیش آرسنیوس برگشت.
-بگیر اینو بازجویی کن. یه چیزی ازش درمیاریم.

در اتاق بازجویی

-اسم، پیشه، قصد از دخول به سالن؟
-اسمِ وینکی، وینکی بود. وینکی ندانست پیشه چه بود. وینکی برای اسکورت شخصی ارباب و همینطور مطمئن شدن از تمیز بودن کل سالن آمد. وینکی خواست مسلسل جدیدشو هم امتحان کرد.
-متوجه هیچ چیز مشکوکی در طول جلسه نشدی و هیچ شخص بدصدایی رو ندیدی؟
-وینکی چیز مشکوک دید ولی شخص بدصدا ندید.

آرسنیوس یک لبخند بسیار بزرگتر از صورتش زد و گوش هایش را تیز کرد.
-چه چیز مشکوکی؟

وینکی کمی فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد اما هیچ چیز مشکوکی به خاطر نیاورد. پس برای اینکه کسی به کوتاه بودن حافظه اش شک نکند داستانی از خودش ساخت.
-خب... در جلوی درهای سالن دو موجود عجیب و غریب و زشت با بال های گنده ی گنده ایستاد و چندین مرگخوار از آنها پایین آمد و وارد سالن شد. وینکی متوجه شد بعضی از مردم آن موجودات مشکوک را ندید و با آن ها احوالپرسی نکرد که این خیلی عجیب بود. ولی وینکی جن خانگی خوب بود و با موجودات مشکوک دست داد و سلام کرد. وینکی جن خانگی شکاک بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۲۰:۴۹:۳۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴
شب بود و طبق روال هر شب، ماه و ستاره ها دور هم نشسته بودن و داشتن پشت سر خورشید غیبت میکردن. جن خونگی قصه ی ما، لب پنجره ی آشپزخونه ی هاگوارتز نشسته بود و با دقت به حرفای ماه و ستاره ها گوش میداد. وینکی کلا موجود بیکار و علافی بود. شبا با دقت به حرفای مهتابیِ آسمون گوش میداد و ازشون یادداشت بر میداشت. صبح زود هم طوری که کسی شک نکنه، یادداشت هاشو میبرد و یواشکی به خورشید میداد. شاید یه چیزی تو مایه های سوپرسادیسم داشت! به هر حال...
وینکی همینطور داشت به غیبت کردن مهتابی ها گوش میداد که چیزی بین حرف زدنشون توجهشو جلب کرد.

-...تازه شما خبر ندارین که! میگن خورشید یه بار رفته و اینقدر به سر و کله ی گودریک بدبخت تابیده که کلاهش داغون شده بدجور... واسه همین هم این کلاه گروه بندیه اینقدر عجیب شده. یه بار رو فاز هافل میره و به صورت مسلسل وار همه رو میفرسته هافل. یه بار هم...

وینکی علاقه ای به شنیدن بقیه ی چغلی مهتابی ها نداشت. به محض اینکه کلمه ی مسلسل رو استراق سمع کرد، مغزش به طرز خوفناکی تاب خورد و بالای سرش ستاره هایی پدیدار شدن. وینکی کمبود محبت داشت. طبیعی بود که اگه می دید یه آدم دیگه توی این دنیا اهل مسلسل و کارای مسلسل وار هست، از خودش بیخود میشد.

جن خونگی به سرعت از لبه ی پنجره پرید توی آشپزخونه که موجب چپه شدن چندین دست قابلمه و کیسه های خیارچمبل آفریقایی شد. از آشپزخونه بیرون پرید و پنگوئن وار به سمت دفتر رییس هاگوارتز به راه افتاد.
وینکی به اژدر پلنگ ها اعتقادی نداشت. با سر توی دیوار کوبید و سر از دفتر درآورد! همینطور که وسایلی که روی زمین ریخته بود رو لگد میکرد و به اجنه ی بیکاری که هیچ اعتقادی به اصل «تمیز و مرتب کن تا ماهیچه هات خشک بشن» نداشتن، بد و بیراه میگفت، به سمت قفسه ی اصلی راه افتاد.
وینکی با سواد نصفه و نیمه ش از روی یکی از برچسب ها خوند. طبیعتا این سواد نصفه و نیمه به حدی بود که باعث بشه جن خونگیِ ما، کلاه گروه بندی رو اشتباها کلاه گروه بندری بخونه. سواد نصفه و نیمه و حافظه ی ضعیف وینکی بالاخره دست به دست هم دادن و باعث شدن مغز جن خونگیِ ما دوباره تاب بخوره و دلیلی که بخاطرش پیش کلاه اومده بود رو از یاد ببره. پس کلاه رو برداشت و گذاشت روی سرش.
همونطور که میدونید، اجنه معمولا جثه ی کوچکتری از انسان ها دارن. جثه ای که گاهی اوقات باعث فرو رفتنشون توی یک کلاه میشه. مثل مورد فعلی!
وینکی در حالیکه سعی میکرد از غرق شدنش توی کلاه جلوگیری کنه متوجه صدایی توی مغزش شد.

-چی شده باز؟ سال جدیده؟ دِ مگه قرار نبود من تابستون بازنشسته شم؟ من اعتراض دارم. من شکایت میکنم.

وینکی با مشت توی سرش کوبید.
-وینکی جن خانگی زیر بار نرو بود! دابی باید از ذهن وینکی بیرون رفت. وینکی نخواست جن خانگی آزاد شد!

کلاه گروه بندی نفسش را با آسودگی بیرون داد. این مورد جدیدی نبود. احتمالا فقط یک موجود با درجه ی خوددرگیری حاد که خواب بدی دیده بود.
-آرام باش جانم. خب واسه گروهبندی اومدی؟
-نه! وینکی خواست با کلاه گروه بندری ها ملاقات کرد. وینکی خواست رفت بندر!
-ببین منو...
-تو؟ تو کجا بود؟
-من الان بالای سرتم... یعنی در اصل باید بالای سرت باشم. به هر حال...

وینکی به سمت چپ خود نگاه کرد.
-کو؟ وینکی چیزی ندید.
-گفتم بالا. اون چپه.
-بالای وینکی بود. وینکی دوست داشت اینور بود.

کلاه نتیجه گرفت حرف زدن با موجودی مثل این فقط وقت تلف کردنه. پس سعی کرد درونش رو ببینه و سریع بفرستدش بره. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد...
-کارت حافظتو رد کن بیاد. این تو هیچی نیست.
-کارت حافظه؟ منظور کلاه همون کارتی بود که مشنگا شب ازدواج به هم داد؟

کلاه ناامید شد.
-خب فقط بگو ببینم کدوم گروه بفرستمت.
-گروه بندری!
-میگم هکتور بیادا. منظورم از بین گروههای چهارگانه ست.
-دو.
-نه! اسلیترین، هافل اینا...
-اسلیترین؟

وینکی فقط سوال کرد اما کلاه زیادی دوست داشت از دست جن خانگی خلاص شود.

-اسلیترین!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴
-تو؟ فرم؟ کدوم فرم؟
-بریم تو یا از مقام زندانبانی خلعت کنم؟

آرسنیوس به زندانبانی علاقه داشت. آرسنیوس دوست داشت زندانبان باشد. آرسنیوس هنوز جوان بود و آرزو داشت. هر وقت که جلوی آینه می ایستاد و به آینده اش فکر میکرد، خود را سوار بر پشت دیوانه سازهایی می دید که در آزکابان یورتمه می روند و لگد می پرانند! آرسنیوس دوست داشت با دیوانه ساز آرزوهایش، شماره ی 7835 بخش 9 ازدواج کند و کلی بچه ی دیوانه ساز-انسان به دنیا بیاورد. آرسنیوس می خواست ساعت ها پیش بچه هایش بشیند و پوشک عوض کند و ظرف بشورد. آرسنیوس می خواست پیر بشود و بچه هایش بزرگ شوند و او را به زور به خانه ی سالمندان ببرند. آرسنیوس می خواست...

-اهم... بریم تو بالاخره یا نه؟

صدای اسنیپ، آرسنیوس را از رویاهای آینده اش بیرون کشید.
-آه... چی؟ آره... نه! یعنی آره. اِم... میتونم بپرسم قضیه چیه؟
-بپرس.
-قضیه چیه خب؟

سیوروس فکر کرد که باید از اربابش بخواهد که در فرم پذیرش مرگخواران تجدید نظری کند.
-فکر کنم داشتیم می گفتیم باید بری و از من اون تو بازجویی کنی.

جیگر در حالی که سر تکان می داد اسنیپ را به درون اتاق بازجویی هدایت کرد و در را پشت سرشان بست.

-خب شروع کن.

آرسنیوس کمی اهم اوهوم کرد و به دلیل فراموش کردن لیست سوالاتش به پست های قبل نگاهی انداخت.
-خب... شما گناهکارین؟
-فکر نمی کنم باشم.
-پس مرخصین.

آرسنیوس قبل از اینکه وزیر مملکت بفهمد کِی و چجوری و از کجا خورده است، او را به بیرون از اتاق بازجویی انداخت و به دنبال مظنون بعدی به راه افتاد. راه رفت و راه رفت تا اینکه توجهش به صدای دلنگ دولنگ مظنونانه ای جلب شد. پس به سرعت به سمت آن رفت و فرد مظنون را گرفت و او را کشان کشان به سمت دفتر بازجویی برد.

دوباره در اتاق بازجویی

-نام، پیشه، قصد از دخول به سالن؟
-فکر نمیکنی اینا تکرایه واقعا؟
-ببین برادر من... کل سوالات طبقه بندی شده ی استاندارد اتاق بازجویی توی یک مجموعه به نام «مجموعه سوالات طبقه بندی شده ی استاندارد اتاق بازجویی» تهیه شده و در اختیار عموم قرار گرفته. میتونی به اون یه نگاهی بندازی.
-خب بهتر نبود از عموت می گرفتی و یه نگاهی بهش مینداختی؟
-نه خیر... اینجا منم که سوال میکنم.
-هکتور دگورث گرنجر،معجون ساز،استفاده ی بهینه از چتر ارباب.
-و اون صدای دلنگ دلنگ؟
-صدای پاتیل جیبی ـم بود.
-پس پاتیل جیبیت به جرم دزدیدن هورکراکس ارباب و داشتن صدای نخراشیده و نتراشیده مجرم شناخته میشه.
-



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۸ ۲۲:۰۳:۱۹
دلیل ویرایش: هویجوری الکی!
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۲۱:۰۸:۰۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
لرد اول به پیکر بیجون دابی و بعد به سر و صورت خونی وینکی که عین فیلمای ترسناک می درخشید نگاه کرد.
-سیوروس.
-بله ارباب.
-اون موجود پست محفلی الان مُرد؟

اسنیپ با سر وصدا آب دهنشو قورت داد.
-اِمـــــــــــــــــ...خب ببینین ارباب در صورتیکه قلب یک موجود دیگه نزنه به معنی مردن اون موجوده و در مورد این یکی... فکر نمیکنم قلبی توی بدنش باشه که بخواد بزنه.

لرد هر لحظه قرمز تر و مرگخواران هر لحظه سفید و سفیدتر میشدن. اصولا وقتی که کاری باب میل لرد پیش نمیره همه باید منتظر یه سرنوشت شوم برای خودشون باشن اما مثل اینکه این بار قضیه قرار بود طور دیگه ای پیش بره. این طوری بود که وقتی لرد شباهت عجیبی به این پیدا کرده بود، فقط سرجاش نشست و گفت:
-خب ببرین زنده ـش کنین.

مرگخوارا پیش خودشون فکر کردن که زنده کردن مرده ها جزو لیست منطقی ترین چیزهای دنیاست!

-اهم... خب ارباب میشه دقیقا بفرمایین چجوری باید زنده ـش کنیم؟
-ما نمیدونیم. خودتون یه فکری بکنین.

اینجا بود که روونا با هوش سرشار و ریونی ـش وارد ماجرا شد تا آستین خودشو بالا بگیره و راه حل ها ازش بریزه بیرون. بله!
-ارباب ارباب ما یه فکری داریم. بیاین پیوند مغز و قلب انجام بدیم.
-پیوند مغز و قلب دیگه چیه؟
-میتونیم مغز دابی رو توی بدن یک جن خونگی دیگه بذاریم تا بتونه آخرین اطلاعات قبل از مرگش رو بهمون بده.

همه چشم ها به سمت وینکی چرخید که به طرز وسواس آمیزی در حال تمیز کردن خون های دابی روی زمین شده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۴ ۲۰:۵۹:۲۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
آگوستوس بی توجه به استخوان های پودر شده ی ایوان و صف پشت سرش که اکنون خالی از هر گونه موجود زنده ای بود، ظرف غذایی را به سمت پشت سرش گرفت و گفت:
-غذاها داره تموم میشه. مجبورم بهتون کمتر بدم.
-اِهِم...
-اهم و زهر پرنسس ارباب! اینو بگیر وردار برو تا نکردم تو حلقت.

آگوستوس بی اعصاب بود. آگوستوس خسته بود. آگوستوس به سرانجام کارهایش فکر نمیکرد. اما آن سوی غذاخوری، لرد هر لحظه عصبانی و عصبانی تر میشد. آگوستوس اگر ذره ای دقت میکرد، همه ی بار و بندیلش را بر میداشت و از اروپا فرار میکرد، اما آگوستوس نفهمید. آگوستوس بی اعصاب به زودی تبدیل به «آگوستوس بدبخت» میشد!

-مگه ما با شما شوخی داریم؟

فریاد لرد باعث شد ظرفِ در دست آگوستوس با صدای بلندی روی زمین بیفتد. آشپز ریدل ها فکر کرد که باید شلوار جدیدی برای خودش بخرد.
-ام... ئه ارباب... نوبت شما شد؟ می گفتین که با ته دیگ خدمتتون می رسیدیم.

لرد هر لحظه سرخ تر میشد. آگوستوس پا به پا کرد و سریعا مغزش را به کار انداخت تا حواس اربابش را به چیز دیگری معطوف کند. اما مغز مرگخوار ها هم نوعی اینترنت اکسپلورر است. بیچاره مرگخوارها باید سریعا به فکر مرورگر های دیگر باشند. یک مرورگر ایمن، جذاب و با رابط کاربری ساده و حفظ حریم کاربر!
آگوستوس گفت:
-اربابا... الان شما به با فرهنگ ها شبیه نیستیدا!
-مثلا الان چجوری بافرهنگ باشیم؟ روده ها و معده ـمون به تنگ اومدن.
-خب... غذا خوردن آداب خاصی داره. مثلا با فرهنگـا قسمتی از اون سفره ی دراز روی میز غذاخوری رو، به گردنشون می بندن... انواع چنگال ها و چاقو ها رو کنار بشقاب غذاشون میذارن... غذای خیلی کمی میخورن. مثلا اینطوری!

لرد بدگمان بود.
-خب این دقیقا کجای دلمونو می گیره؟ ما از غذاهای اینقدری خوشمون نمیاد. ما یه سینی بزرگ پر از غذا میخوایم.

آگوستوس تحت فشار بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۱:۲۶:۵۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۱:۲۹:۱۷


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
چیکار: شکافت ذرات عنصر کرپتون! :|



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴
مرلین ریشش را با یک دستش گرفته بود و سعی میکرد آنرا دور گردنش برای گذشتن از سفری طولانی ببندد. در همین حال با دست آزادش زمان برگردان را فشار داد و جمع مرگخواران با صدایی ناپدید شد.

پلامــــــــــــــــــق!
عده ای انسان و انسان نما، ناگهان روی سطح سفید و غریبی فرود آمدند. هکتور با پاتیلش که گاهی اوقات همینطوری الکی در دستش سبز میشد روی سطح سفید کوبید و داد زد:
-اینجا آفتاب خورده. اینجا جای بدیه! چتر ارباب رو اینجا حس نمیکنم.
-کروشیو هکتور... حالا چتر ما رو حس میکنی؟

هکتور از بین دندان های چفت شده اش گفت:
-بله... ارباب...

رودولف دستش را بالای چشمانش بعنوان سایه بان گرفت و به دور دست ها نگریست.
-زمینش آفتاب خورده ولی آسمونش سیاه سیاهه. تازه قسمت بدش اینه که هیچ ساحره ی باکمالاتی رو نمی بینم.
-تازه کتاب هم نمی فروشن!
-وینکی جایی هم برای مسلسل کشیدن ندید!
-هیچ گروهی برای نمره کم کردن هم نیست.

لرد که از غر زدن های پی در پی مرگخوارانش خسته شده بود، ریه هایش را پر از هوا کرد و چشم غره ای به آنها رفت. بعد از اینکه مرگخواران مذکور ساکت و مشغول زل زدن به در و دیوار شدند، لرد رو به روونا گفت:
-حالا ما کجاییم؟

روونا هوش سرشارش را به کار انداخت و فکر کرد... پس از اینکه با چندین خطای 404NOT FOUND از کار باز ایستاد، سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد. مرلین با دیدن از کار افتادن اینترنت روونا، فرصت را برای خودشیرینی مناسب دید و سریعا سعی کرد با دایال آپ خودش به اینترنت وصل شود و فورا جوابی برای اربابش بیابد. ولی امان از سرعت کم دایال آپ که باعث شد ایرما زودتر به جواب برسد.
-ارباب ما تو ماه هستیم. ببینید:
نقل قول:
ماه «نشانهٔ نجومی: ☾» تنها قمر طبیعی سیارهٔ زمین است و با بازتاباندن نور خورشید، شب‌های زمین را کمی روشن می‌کند. ماه پنجمین قمر طبیعی بزرگ در منظومه خورشیدی در میان ۱۷۳ قمر موجود در این منظومه است. قطر ماه حدود ۳۵۰۰ کیلومتر است؛ جوّ ندارد و سطح آن از برخورد سنگ‌های آسمانی آبله‌گون است. قطر کره ماه یک‌چهارم کره زمین است و هیچ سیاره دیگری در منظومه خورشیدی، نسبت به اندازهٔ خود قمری به این بزرگی ندارد.[۱] چگالی ماه چهار پنجم چگالی زمین است. انسان‌ها از قدیم از کره ماه و چرخش منظم آن برای گاهشماری، به‌ویژه در کشاورزی، بهره می‌گرفتند، مسافران و دریانوردان نیز از نور و حضور ماه برای جهت‌یابی و ناوبری استفاده می‌کردند؛ ماه هم‌چنین در اسطوره‌های اقوام حضور زیادی دارد و در برخی فرهنگ‌ها حتی آن را به عنوان یک ایزد پرستش می‌کرده‌اند. گرانش (جاذبه) ماه باعث به‌وجود آمدن جزر و مد آب‌های کره زمین می‌شود و گرانش کره ماه هم‌چنین باعث باثبات ماندن محور گردش زمین به‌دور خود می‌شود که در صورت عدم وجود ماه، انحراف محوری زمین مرتبا تغییر می‌کرد و این امر باعث آشفته شدن آب و هوا و فصل‌ها در زمین می‌شد.


طبیعتا هیچکس حاضر در جمع حرف های ایرما را جز کلمه ی «ماه» نفهمید. کراب دامنش را بلند کرد و به سمتی رفت. دستش را دراز کرد و به نقطه ای هم اندازه با ماه در آسمان اشاره کرد.
-اون ماهه. نگاه کنید. فقط امروز هوس پوشیدن شلوار لی کرده. چقدر تیپ خوبی هم برداشته. حسودیم شد.

مرگخوارانی که طبیعتا متوجه معلق بودنشان در هوا نشده بودند چانه شان را خاراندند و در فکر فرو رفتند.



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳۰ ۲۰:۱۴:۳۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
اسنیپ خیلی فکر کرد. در اوج فکر کردنش بود که ناگهان روونا با هوش سرشار و ریونکلاوی اش، جفت پا در مسیر فکر کردن اسنیپ، تِیک آف کشید و گفت:
-من یه فکر دارم!
-بگو...تصویر کوچک شده

-میگم حالا که ایوان سیاه نمیشه چطوره که هممون بیایم مثل رودولف بشینیم و رفتارهامون رو بهش یاد بدیم؟ اینطوری مجموعه ای از رفتار های ما بهش وارد میشه و خب... دیگه سیاه میشه دیگه!


اسنیپ که هنوز به طور غیر معمول و -به قول معروف- سوپر نچرالی در حالتتصویر کوچک شده
مانده بود، نتوانست چهره ای خشمگین بگیرد و روونا را بیخیال کند. شک کرد که حتی اگر از این حالت آزاد هم بشود حرفش در مقابل مرگخوارانی که یکصدا فریاد میزدند: «ایول ایول! درسته... خودشه!» بی اثر باشد.
روونا با حالتی پیروزمندانه به ایوان نگاه کرد و گفت:
-چطوره؟
-
-ایوان...
-
-ایوان... هنگ کردی؟
-

از جایی نامعلوم و خارج کادر، مورگانایی آه کشید و گفت:
-ولی به نظرم قبلش باید آموزه های رودولف رو از سرش بیرون بیاریم.

چندین ساعت بعد
مرگخواران خرسند و پیروز، همه پشت یک میز طویل نشسته بودند و ملچ ملوچ کنان غذاهایی خوش رنگ و نگار میخوردند. نوشابه هایشان را به در و دیوار می پاشیدند و گوشت های تسترالشان را با سس میخوردند. هکتور در حالیکه کاسه اش را محکم گرفته بود و آن را با یک قاشق چوبی هم میزد، رو به آرسنیوس با بدگمانی گفت:
-میگم نکنه یه وقت سه تا معجون ساز بهش درس دادن اونم معجون ساز بشه ها... از اون خوباش!

آرسنیوس در حالیکه قلوپ قلوپ از نوشابه اش میخورد پیش خودش فکر کرد که هکتور با چه ریاضیاتی به این نتیجه رسیده است که سه معجون ساز به ایوان درس داده اند. او بیشتر از دو معجون ساز در خانه ی ریدل نمی شناخت. پس خواست جوابی بدهد و هکتور را سر جایش بنشاند اما شیپور زدن دسته ای از رودولف ها و لودو ها مانع از گفتن حرفش شد.

-آقایون دائاشام... گفتَه بیشم! ایوان روزیه ی ورژن 2015 وارد میشه. برین کنار ببینین چه آشی پختین.

کراب با دامنی که در چندین پست پیش بالا گرفته بود، و با همان تلق و تولوق کفش هایش از درِ سالن غذاخوری وارد شد و به گوشه ای رفت...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۴:۳۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۵:۲۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۸ ۲۰:۵۷:۲۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴
جایی تاریک در تاریک ترین نقطه ی لندن

مرلین در کناره ی یک ساحل قدم میزد. سرش را بلند کرد و به تونلی نگاه کرد و به سمت آن راه افتاد. کاغذی را در دستش گرفت و به مختصات روی آن نگاه کرد. مختصات توسط ریگولوس تهیه شده بود و خود ریگولوس گفته بود که آن یک سرنخ است. مرلین حالا در نقطه ی مختصاتی بود و داشت آن مختصات را دنبال میکرد. غافل از ذره ای دانش در مورد بردارها و مختصات ها و X و Y ها!
وارد تونل شد وپس از چندین لحظه راه رفتن نوری در انتهای آن توجهش را جلب کرد. چند قدمی که به سمت نور رفت، انگار روحش از بدنش جدا شد و به سمت آن پرواز کرد! به طوری عجیب روحش به شدت داشت به سمت روشنایی کشیده میشد که ناگهان مغزش درخواست ریست فکتوری کرد و به او یادآور شد که چقدر به مرگخواران و اربابش دل بستگی دارد! پس روحش برگشت درون بدنش و مرلین را وادار به عقب نشینی کرد.
مرلین صحیح و سالم، درحالیکه کاغذ مختصات را دستش می فشرد، به حیاط پشتی خانه ریدل ها برگشت تا بزند دهن ریگولوس را صاف کند تا دیگر به او مختصات غلط ندهد!

جایی در خانه ی ریدل

کراب بدون توجه به دو مرگخواری که چند لحظه پیش افتادند و مردند، نشسته بود و داشت تسترال پلویش را با سس اضافه میخورد. یعنی جوری گوشت تسترال بدبخت را بر میداشت و به آن سس میزد و میخورد که انگار در یک رستوران شیک و مجلسی نشسته است و دارد راتاتوییل میخورد که بسیار هم خوشمزه است و از آنجا که نگارنده کلی غذای هم ن" چیکن خورده است و میداند که هر تون ماکی ـی به پای راتاتوییل ها نمی رسد!

خلاصه ی قصه... کراب پشت سر هم ران های تسترال را می کند و قلمپ قلمپ کنان آنها را می بلعید. ناگفته نماند که همانطور که میدانید تسترال به نوعی نامرئی است و از آنجایی که کراب زیاد علاقه ای به آدم کشتن نداشت، در نتیجه تسترال هایش نامرئی بودند. پس در کمال زیبایی گاه گاهی هم گوشت تسترال ها سر از دماغ و گوش کراب هم در می آوردند!

لینی که بسیار از مرگ همقطارانش متاثر شده بود، بدجور به کراب نگاه کرد و گفت:
-کراب! اون شکم رو جلوشو بگیر قربونت! همین مونده که این چند نفر باقیمونده رو هم تو بخوریشون!

لاکرتیا با شنیدن این حرف تصور کرد که هزاران کراب کوچک در حالیکه فریادی سرخ پوستانه سر میدهند و قابلمه های بزرگی را بالای سرشان گرفته اند حمله کنند و او را بخورند!

کراب در حالیکه داشت ملچ ملوچ کنان مقداری سس را قورت میداد، پارچ حاوی دوغ را برداشت و آن را یکجا سر کشید.
-قووم تلومپ کلمپ! قولپاخه!

یکی از مرگخواران گفت:
-چی میگی؟ گوشت قورباغه هم میخوای؟
-ناکوتاس! فلوورتاینوتانیک!

ایرما حدس زد:
-فکر کنم میخواد بگه اندازه ی تایتانیک به من غذا بدین!

کراب با صدای بیشتری داد زد:
-قااااوووور! خاووووور! نوکلئاژووون!

مورفین سرش را خاراند و گفت:
-نگران نباش دادا... بشته های چیژ اون پشت هشت خواشتی فقط اشاره کن!

کراب در حالیکه نفس هایش به شماره افتاده بود و مواد جمع شده در دهانش حتی بیشتر از حجم ریش های دامبلدور شده بود، سرش را محکم تکان داد و گلویش را گرفت.

-میگه گردنبندش گم شده!
-نه بابا... میگه میخواد شست پاشو تو چش محفلیا فرو کنه.
-خل و چلین دیگه! میگه میخواد بدونه راه حموم کدوم طرفه.

کراب قبل از اینکه آخرین نفسش را بکشد، با مشت روی میز کوبید و بعد، با صندلی اش روی زمین افتاد و مُرد! مرگخواران با تعجب به جنازه ی کراب نگاه کردند و بعد، به محتویات دهانش خیره شدند که از آن بیرون ریخته بود. غافل از اینکه کراب میخواست بگوید"بیخیال شین! بابا دارم غذا میخورم مثلا! اگه اپیگلوتــم قاطی کنه زبون کوچیکم پاره بشه و بزنه به خونم باید چیکار کنم؟!" -یا چیزی شبیه این- اما متاسفانه نه مغزش تاب آورده بود و نه شش هایش اکسیژن آورده بودند. بلکه تنها پانکراسش بود که رفته بود گل بچیند! بله!



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۲:۱۵:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۰ ۲۲:۱۶:۳۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
آشای شاد و بسیار خندان، در حرکتی ناگهانی از خانه اش بیرون پرید و در حیاط سبز خانه اش، بی هدف دور خود چرخ زد و چرخ زد.
آشا به تازگی به آلبانی آمده بود. از هیچ یک از اتفاقات خانه ی ریدل باخبر نبود و این باعث شده بود که آن روز بسیار شاد باشد. به طرز مشکوکی شادتر از همیشه!
آشا یکی از مارمولک های روی زمین را برداشت و آن را به آسمان پرت کرد. در یک حرکت سریع چوبدستی اش را از جیب ردایش بیرون کشید و طلسمی به سمت مارمولک پرتاب کرد. طلسم به مارمولک خورد و ناگهان خزنده ی کوچک تبدیل به موجودی بزرگ و عظیم شد. شاید یک اژدها! موجود اژدها مانند کمی در هوا ماند و بال هایش را به هم زد. از اینکه چرا بال داشت یا چرا در هوا شناور بود چیزی نمیدانست، ولی هر چه که بود با سردرگمی بال هایش را به هم زد و پس از طی کردن مسیری زیگزاگ مانند در پشت تپه هایی ناپدید شد.

آشا با نگاهی شیطانی لبخند زد و گفت:
-آفرین به خودم! این پونصدمین مارمولک بود. امروز باید جشن بگیرم! من اولین آفتاب پرست/مارمولک/انسان جهانم که این کار رو کرده!

تبدیل کردن مارمولک ها به حیواناتی اژدها مانند، سرگرمی چندین روزه ی آشا شده بود. اینجا در جایی کیلومتر ها دورتر از لیتل هنگلتون، این تنها چیزی بود که به او احساس شرور بودن تلقین میکرد. تنها کاری که به نوعی باعث میشد کمتر احساس دلتنگی کند! برای خانه اش! برای اربابش!
بعد از چند دقیقه ی دیگر خوش بودن، تصمیم گرفت که به خانه اش برگردد و برای انجام وظیفه اش آماده شود. وظیفه ای که برایش به این کشور آمده بود. هفته ها قبل... و هر هفته ناموفق به خانه اش باز می گشت.

به خانه اش پا گذاشت و به سمت یکی از اتاق ها حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که احساس کرد فردی او را نظاره میکند. احساس کرد سایه ای بر سرش افتاده است! طبیعتا توجهی نکرد. به حرکتش ادامه داد. هر چه باشد او یک مرگخوار بود. یک قاتل بالفطره.
وارد شدن به اتاقش، همزمان بود با نابود شدن قسمتی از خانه اش. وحشتزده به سمت منبع صدا برگشت. خیلی ناگهانی بود و اصلا در مورد چیزی که اتفاق می افتاد نظری نداشت.
موجوداتی اژدها مانند یکی یکی وارد خانه اش شدند و آن را نابود میکردند. آشا در جیب ردایش دنبال چوبدستیش گشت اما خبری از آن نبود! فکر کرد که احتمالا جایی در حیاط افتاده است.
هنگامیکه اژدهایان یکی پس از دیگری به خانه اش وارد می شدند تنها کاری که توانست انجام دهد خیره شدن به موجوداتی بود که در اثر یک طلسم ساده ساخته بود! مسخره بود! مسخره! انگار قدرت فکر کردن را از او گرفته بودند.
در یک لحظه، یک اژدها به سمتش شیرجه رفت. با یک حرکت بالش باعث شد قسمت سقف بالای سر آشا نابود شود و بلافاصله رویش بیفتد. در آخرین لحظات، مرگخوار فکر کرد که چه مسخره است! مسخره ترین واقعه ی جهان اینجا در خانه ی او بود و باعث مرگش شده بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.