شب بود و طبق روال هر شب، ماه و ستاره ها دور هم نشسته بودن و داشتن پشت سر خورشید غیبت میکردن. جن خونگی قصه ی ما، لب پنجره ی آشپزخونه ی هاگوارتز نشسته بود و با دقت به حرفای ماه و ستاره ها گوش میداد. وینکی کلا موجود بیکار و علافی بود. شبا با دقت به حرفای مهتابیِ آسمون گوش میداد و ازشون یادداشت بر میداشت. صبح زود هم طوری که کسی شک نکنه، یادداشت هاشو میبرد و یواشکی به خورشید میداد. شاید یه چیزی تو مایه های
سوپرسادیسم داشت! به هر حال...
وینکی همینطور داشت به غیبت کردن مهتابی ها گوش میداد که چیزی بین حرف زدنشون توجهشو جلب کرد.
-...تازه شما خبر ندارین که! میگن خورشید یه بار رفته و اینقدر به سر و کله ی گودریک بدبخت تابیده که کلاهش داغون شده بدجور... واسه همین هم این کلاه گروه بندیه اینقدر عجیب شده. یه بار رو فاز هافل میره و به صورت مسلسل وار همه رو میفرسته هافل. یه بار هم...
وینکی علاقه ای به شنیدن بقیه ی چغلی مهتابی ها نداشت. به محض اینکه کلمه ی
مسلسل رو استراق سمع کرد، مغزش به طرز خوفناکی تاب خورد و بالای سرش ستاره هایی پدیدار شدن. وینکی کمبود محبت داشت. طبیعی بود که اگه می دید یه آدم دیگه توی این دنیا اهل مسلسل و کارای مسلسل وار هست، از خودش بیخود میشد.
جن خونگی به سرعت از لبه ی پنجره پرید توی آشپزخونه که موجب چپه شدن چندین دست قابلمه و کیسه های خیارچمبل آفریقایی شد. از آشپزخونه بیرون پرید و پنگوئن وار به سمت دفتر رییس هاگوارتز به راه افتاد.
وینکی به اژدر پلنگ ها اعتقادی نداشت. با سر توی دیوار کوبید و سر از دفتر درآورد! همینطور که وسایلی که روی زمین ریخته بود رو لگد میکرد و به اجنه ی بیکاری که هیچ اعتقادی به اصل
«تمیز و مرتب کن تا ماهیچه هات خشک بشن» نداشتن، بد و بیراه میگفت، به سمت قفسه ی اصلی راه افتاد.
وینکی با سواد نصفه و نیمه ش از روی یکی از برچسب ها خوند. طبیعتا این سواد نصفه و نیمه به حدی بود که باعث بشه جن خونگیِ ما،
کلاه گروه بندی رو اشتباها
کلاه گروه بندری بخونه. سواد نصفه و نیمه و حافظه ی ضعیف وینکی بالاخره دست به دست هم دادن و باعث شدن مغز جن خونگیِ ما دوباره تاب بخوره و دلیلی که بخاطرش پیش کلاه اومده بود رو از یاد ببره. پس کلاه رو برداشت و گذاشت روی سرش.
همونطور که میدونید، اجنه معمولا جثه ی کوچکتری از انسان ها دارن. جثه ای که گاهی اوقات باعث فرو رفتنشون توی یک کلاه میشه. مثل مورد فعلی!
وینکی در حالیکه سعی میکرد از غرق شدنش توی کلاه جلوگیری کنه متوجه صدایی توی مغزش شد.
-چی شده باز؟ سال جدیده؟ دِ مگه قرار نبود من تابستون بازنشسته شم؟ من اعتراض دارم. من شکایت میکنم.
وینکی با مشت توی سرش کوبید.
-وینکی جن خانگی زیر بار نرو بود! دابی باید از ذهن وینکی بیرون رفت. وینکی نخواست جن خانگی آزاد شد!
کلاه گروه بندی نفسش را با آسودگی بیرون داد. این مورد جدیدی نبود. احتمالا فقط یک موجود با درجه ی خوددرگیری حاد که خواب بدی دیده بود.
-آرام باش جانم. خب واسه گروهبندی اومدی؟
-نه! وینکی خواست با کلاه گروه بندری ها ملاقات کرد. وینکی خواست رفت بندر!
-ببین منو...
-تو؟ تو کجا بود؟
-من الان بالای سرتم... یعنی در اصل باید بالای سرت باشم. به هر حال...
وینکی به سمت چپ خود نگاه کرد.
-کو؟ وینکی چیزی ندید.
-گفتم بالا. اون چپه.
-بالای وینکی بود. وینکی دوست داشت اینور بود.
کلاه نتیجه گرفت حرف زدن با موجودی مثل این فقط وقت تلف کردنه. پس سعی کرد درونش رو ببینه و سریع بفرستدش بره. نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد...
-کارت حافظتو رد کن بیاد. این تو هیچی نیست.
-کارت حافظه؟ منظور کلاه همون کارتی بود که مشنگا شب ازدواج به هم داد؟
کلاه ناامید شد.
-خب فقط بگو ببینم کدوم گروه بفرستمت.
-گروه بندری!
-
میگم هکتور بیادا. منظورم از بین گروههای چهارگانه ست.
-دو.
-نه!
اسلیترین، هافل اینا...
-اسلیترین؟
وینکی فقط سوال کرد اما کلاه زیادی دوست داشت از دست جن خانگی خلاص شود.
-
اسلیترین!