هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
-قیچی-قلم پر-شنل براق طرحدار لرد سیاه-لونا لاوگود()-سیم ظرفشویی...اه...عجب ذهن آشفته ای داره....زیتون سبز-موهای بلاتریکس-یویوی صورتی...آهان....باید همین طرفا باشه...خودشه...آلبوس دامبلدور!

سوروس روی همان قسمت تمرکز بیشتری کرد...محفل ققنوس با همه حقارتش جلوی چشمان سوروس ظاهر شد.اتاق روشنی که بدون شک دفتر دامبلدور بود ..و جاگسن...درحالیکه روبروی دامبلدور نشسته بود!

-قبول میکنی جاگسن؟میدونم ماموریت خطرناکیه.اگه نخوای مجبورت نمیکنم...

جاگسن با دستپاچگی حرف دامبلدور را قطع کرد.
-نه نه...میرم...حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه.اون جونور لعنتی رو میکشم.اگه اون هیولا تکه از از روح اسمشو نبرو حمل میکنه با کمال میل نابودش میکنم.

دامبلدور دستی به شانه جاگسن زد.


سوروس ذهن خوانی را متوقف کرد.لینی و آنتونین متوجه این حرکت اسنیپ شدند و با عجله از جاگسن جدا شدند.سوروس بدون اینکه برای لینی و آنتونین توضیحی بدهد بطرف اتاق لرد سیاه حرکت کرد.

چند دقیقه بعد سه مرگخوار در مقابل لرد سیاه ایستاده بودند.لرد اخمهایش را در هم کشیده بود.
-جاگسن الان کجاس؟

آنتونین جواب داد:
-نمیدونیم ارباب...بعد از جریان ذهن خوانی یهو غیبش زد.

لرد سیاه به چشمان لینی خیره شد.
-گفتین جونور؟تکه ای از روح؟

لینی با ترس و لرز حرف لرد را تایید کرد.
-ارباب ما که متوجه منظورش نشدیم.ظاهرا جاگسن برای نابود کردن یه موجودی به اینجا اومده که یه تکه روح با خودش داره!!نمیفهمم...شاید منظورش دیوانه سازا باشه؟

لرد سری تکان داد.
-نجینی! شما سه تا...از این به بعد بشدت مواظب نجینی باشین.اگه یه فلس ازش کم بشه من میدونم و شما.حتی یک ثانیه هم ولش نکنین.چیزایی رو که قراره بخوره تست کنین.تمام شب کنارش باشین.اگه جاگسنو دیدین درجا دستگیرش کنین و بیارین پیش من.حالا میتونین برین بیرون.




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲:۱۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
سوژه جدید:


شکنجه گاه خانه ریدل:


-لینی حواست کجاس؟...گفتم کیش!
-هوم...باشه...بذار کمی فکر کنم!
-آنی مونی، این پیتزا به اندازه کافی کش نمیاد...ببر یکی دیگه برام بیار!
-بچه ها این عکس روفوسو دیدین؟اولین جارو سواریشه...به جای اینکه سوارش بشه از جارو آویزون شده!


درحالیکه مرگخواران سرگرم انجام تفریحات سالم و ناسالم بودند در شکنجه گاه باز شد و لودو دوان دوان بطرف محل تجمع مرگخواران رفت.
-جمع کنین...ارباب داره میاد!

ظرف سه ثانیه بساط بازی و خورد و خوراک و استراحت مرگخواران ناپدید شد و هر مرگخواری با جدیت بطرف یکی از اسیران رفت...
باورود لرد سیاه مرگخواران تعظیم کردند.لرد با عصبانیت به اسرا اشاره کرد.
-چی شد؟هنوزم حاضر نیستن اعتراف کنن؟

رز ویزلی آخرین مهره شطرنج را که در دستانش پنهان کرده بود ناپدید کرد.
-نه ارباب...فکر میکنم باز مجبوریم از کروشیو استفاده کنیم.

لرد با اشاره سر مجوز اجرای طلسم شکنجه روی اسرا را صادر کرد و از شکنجه گاه خارج شد.


چند دقیقه بعد...اتاق لرد سیاه:

-تو مطمئنی آنتونین؟

آنتونین سرش را به نشانه تایید تکان داد.
-بله ارباب.مطمئنم.هیچکدوم از اسیرا رو شکنجه نمیکنن.یه عده سرگرم بازی میشن.بعضیا غذا میخورن.بعضیا میخوابن.حتی دیروز بلیز رو دیدم که داشت برای نجینی نامه عاشقانه مینوشت!خلاصه...اینا هر کاری انجام میدن بجز شکنجه اسیرا...چون مطمئن هستن که شما بالاخره دستور اجرای کروشیو رو بهشون میدین و اسیرا هم اعتراف میکنن.

لرد با عصبانیت از جا بلند شد.چهره اش از شدت خشم سرخ شده بود.
-چطور جرات میکنن؟این شکنجه گاه باستانیه!این رسم ارتش سیاهه که اسرار رو اول اونجا شکنجه کنن.اونوقت این تنبلای بی مصرف...میدونم باهاشون چیکار کنم...گوش کن...


شکنجه گاه:

بلیز زابینی مرگخواران را دور خود جمع کرده بود و با هیجان برایشان تعریف میکرد.
-هوم...پشت در بودم.رفته بودم مرخصی بگیرم.شنیدم که آنتونین ما رو لو داد.اربابم بهش دستور داد یه تار موی ماگل براش بیاره.ارباب تصمیم گرفته به شکل یه اسیر ماگل وارد اینجا بشه و ببینه ما چیکار باهاش میکنیم!زود برگشتم که به شما خبر بدم.حواستونو جمع کنین.

رز با یک حرکت لینی را مات کرد.
-اوممم...خب...الان ما باید چیکار کنیم؟ارباب رو شکنجه کنیم؟یا نکنیم؟




Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱:۱۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
سوروس!!

احساس نمیکنی آدرسو اشتباه اومدی؟اینجا انجمن خصوصی نیست چربک!

در هر صورت...گوش ارباب به این وعده و وعید ها بدهکار نیست.اینا رو قبلا هم شنیدم....ارباب از حرف خسته شده...عمل کن!

خدمتگذاری پر سرعتتون رو دیدیم...وای به حال دایل آپش.

نجینی بصورت کاملا خصوصی و مخصوص، بهتون خوش آمد میگه.




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱:۱۳ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰
مدتی بسی طولانی بعد...

لرد:روفوس...این دو تا برنگشتن؟هیچ خبری هم ازشون نشده؟

روفوس لیست حضور و غیاب مرگخواران را کنترل کرد.
-نه ارباب..هیچ خبری...ظاهرا سخت مشغول انجام ماموریتهای سفیدشونن.

لرد با بی حوصلگی به لیست اشاره کرد.
-به مرگخوارا بگو دو نفر دیگه شون داوطلبانه برن محفل سرو گوشی آب بدن...به همون روشی که آستوریا و زنوفیلیوس رفتن...بگن پشیمون شدیم.


محفل ققنوس:



-زنوف؟تموم نشده هنوز؟

زنوفیلیوس قسمتی از ریش دامبلدور را کنار زد و سرش را از لای آن خارج کرد.
-نه آستوریا...فکر نمیکنم حالا حالاها تموم بشه...اینا کلا با بهداشت بیگانه هستن!

درست در همین لحظه جیمز به سرعت وارد اتاق دامبلدور شد.
-ببخشید پروفسور...دو تا دیگه از این سیاه سوخته ها اومدن و میخوان با شما ملاقات...

جیمز فرصت تمام کردن جمله اش را پیدا نکرد.چون دو مرگخوار او را کنار زدند و بی توجه به فریادهای معترضانه جیمز، او را به همراه یویویش زیر دست و پای خود له کرده و با ذوق و شوق بطرف دامبلدور رفتند.
دامبلدور به زنوفیلیوس و آستوریا اشاره کرد که موقتا ماموریت مخوفشان را متوقف کنند.
-شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟

بلاتریکس و لینی لبخندی نه چندان معصومانه زدند.
-هوووم...اومدیم بگیم ما غلط کردیم و ما از این به بعد سفیدیم و ما کلا از اون ارباب کچلمون متنفریم و به راه راست هدایت شدیم و از این حرفا!

دامبلدور شادمانه لبخندی زد..
--اوه...بله...من برق سفیدی رو در چشمهای شما دیدم.شما رو به جمع خودمون میپذیریم فرزندان روشنایی...من به شما اعتماد کامل دارم.همین الان کلید همه اتاقهای مخفل و نقشه های سری محفل رو بهتون میدم که نشون بدم چقدر بهتون اعتماد دارم...

جیمز به سختی از روی زمین بلند شد.با حسرت نگاهی به یویوی تکه تکه شده اش انداخت و نگاهی دیگر به دامبلدور که از فرط اعتماد زیاد چهره اش سرخ شده بود!
-آروم باش...خواهش میکنم...یادم نرفته آخرین باری که به یکی اینجوری اعتماد کردی چه بلایی سرت اومد..خودت که فراموش نکردی؟هان؟سوروس...لطفا!...پس الان لطف کن کمی از شدت اعتمادت کم کن تا این سیاه سوخته ها اینجا رو پاتوق خودشون....

اینبار هم جمله جیمز ناتمام ماند...چون در باز شد و تعداد زیادی از مرگخواران مشتاق به طرف دامبلدور هجوم بردند.

-آلبوس ما پشیمونیم!
-ما میخواییم سفید بشیم...فرزند روشنایی بشیم...کلا روشن بشیم...
-ما رو از این تاریکی نجات بده!
-به فریادمون برس...ما تو منجلاب فساد و سیاهی و تاریکی داریم غرق میشیم.
-تنها امید ما تویی!

به محض اینکه چشم مرگخواران به همدیگر افتاد ناخودآگاه چند قدم عقبتر رفتند...ظاهرا تعداد داوطلبان بیشتر از دو نفر بوده...

-اومم...الان که فکر میکنیم میبینیم اونقدرا هم پشیمون نیستیم!
-من که اصلا از روشنایی خوشم نمیاد...روزا هم همش تو تاریکی میشینم.
-منم شناگر خوبی هستم...فکر نمیکنم تو منجلاب غرق بشم.
-منم که اصلا امید نمیخوام!

از آنجایی که محفل کلا در و پیکر درست و حسابی نداشت مرگخواران با همان سرعتی که وارد خانه شده بودند از آنجا خارج شدند...آلبوس که هیچ تغییری در لبخند پدرانه اش نداده بود دستهای آستوریا و زنوفیلیوس را گرفت و آنها را کنار خود نشاند.
-خب عزیزان من...دیدین که سیاهی چقدر بده و چه اثرات مخربی روی مغز آدم میذاره...فکر میکنم الان وقتشه که یه ماموریت جدید بهتون بدم.ما همین دیروز موفق به دستگیری یک مرگخوار شدیم.خودش این موضوع رو انکار میکنه.ادعا میکنه که علامت شوم رو فقط برای زیبایی روی ساعدش کشیده...ولی فکر میکنم شما بتونین در شناسایی اون به ما کمک کنین!




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ سه شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۰
ملت که از لشکر کشی با ابهت وزیر خوف برشون داشته بود کمی عقب نشینی کردن.بلا که به دلیل کم شدن مقداری مو از سرش، احساس سبکی میکرد به خودش جرات داد.
-اممم....ببخشید جناب وزیر...ولی کی گفته شما جانشین اربابین؟

وزیر با آرامش بطرف بلا رفت...بلا وحشتزده چوب دستیشو بیرون کشید.وزیر لبخند ملیحی زد و سیگار برگش رو روی موهای بلا خاموش کرد...در حالیکه دود رقیقی از لابلای موهای بلا بلند میشد جواب داد:
-من گفتم...تک تک افرادم اینو میگن.ملکه هم همینو میگن...حتی این جن دوست داشتنی هم همینو میگه.همین یک ساعت پیش نامه ای از مای هیت...ببخشید...از ارباب داشتم که ابراز میکرد ایشون هم همینو میگن!

بلا دستی به موهای دود زده اش کشید.
-ولی ارباب ساعتهاست که مرده...شما چطور ادعا میکنین یک ساعت پیش نامه ای...

بلا با دیدن سیگار برگ دوم که وزیر روشن کرده بود، خاموش شد!!

در طول مدتی که وزیر و بلا سرگرم تبادل نظر بودند ملت با بولدوزر و لودر و جرثقیل و کامیون سرگرم ساختن اقامتگاه مورد نظر وزیر شده بودند.


-بفرمایید...حاضره!ایناهاش!


وزیر نگاهی حاکی از نارضایتی به بنا انداخت...
-این چیه الان؟

-اقامتگاه جدید شما!

-چرا اینقدر لاغره؟من که تو این جا نمیشم...زیادی درازه...مگه من قدم چقده؟نوکش چرا تیزه؟من شاید خواستم بعد از تسترال سواری شبانه رو پشت بوم فرود بیام!...نمیخوام اینو...خرابش کنین.


ملت با بولدوزر و لودر و جرثقیل و کامیون سه سوته بنا را خراب و مجددا ساختند.
-خدمت شوما!

وزیر نگاه دقیقی به بنا انداخت.
-نچ...زیادی سفیده...چشممو میزنه...از اون پرچم بالاشم خوشم نیومد.خرابش کنین!

سه سوته ساختمان جدید ساخته شد!
-بفرمایید...البته رنگش کمی دلگیر شد.اگه بخوایین اینم عوض میکنیم!

وزیر این بار با نگاهی تحسین آمیز به کاخ خیره شد.
-هوم...همین خوبه...اینو پسندیدم!...هی مرگخوارا...شماها که اعتراضی ندارین؟


کمی دورتر در جوی آب کوچکی، لرد سیاه که همراه با جریان آب دور خودش میچرخید، همچنان سعی میکرد آلبوس دامبلدور را با چپاندن ماهی کوچکی در حلقش خفه کند!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۴ ۲۳:۵۸:۲۲



Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ یکشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۰
لینی

شما آزادین هر بلایی که دلتون میخواد سر سوژه بیارین.خودتون میتونین تصمیم بگیرین که تموم کردنش بهتره یا ادامه دادنش.اگه بعد از مرئی شدن ایده ای برای ادامه دادن داشتین ادامه بدین...وگرنه تمومش کنین.


زنوفیلیوس

اون پست رو فراموش نکردم...متوجهم که پاک شدن اون پست نظم اینجا رو به هم ریخته...ولی همونطور که گفتم مشکلی وجود داره(که با مدیرا مطرحش کردم)..اگه حل بشه که برش میگردونم...ولی اگه نشه هم دیگه کاریش نمیشه کرد.




Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰
هر دو پست رو برمیگردونم.

پست خانه ریدلش رو برگردوندم.تکلیف پست اینجا رو هم مشخص میکنم.چون اینم اصولا باید برگرده.یه مشکلی داشت که الان نتونستم برش گردونم.

اصولا کسی نمیتونه وسط ماجرا بعد از اینکه پستش ادامه داده شد، اونو پاک کنه.چون اینجوری به نوشته های بقیه هم آسیب میزنه.همینطور که کسی حق نداره پستی رو که توسط ناظر بهش جواب داده شده پاک کنه.




Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲:۲۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰
پرسیوال عزیز

اولا درباره پست اخرتون در خانه ریدل

هیچ عضوی(بجز ناظر)به هیچ عنوان حق نداره جلوی پست زدن بقیه رو بگیره.بنابراین شما نباید اون پست رو میزدین.(همونی که نوشته بودین کسی پست نزنه تا تکلیف روشن بشه.)


درباره پست اولتون


اون تاپیک محل جنگ محفل و مرگخوارا بود.قبلا هم ازتون خواسته بودم فعلا کاری به کار سوژه این تاپیک نداشته باشین.این فقط یه درخواست بود.طبیعتا اگه شما پستی میزدین(که زدین) کسی جلوتونو نمیگرفت.
همونطور که تو قضیه گودریک هم اشاره کردم ما معمولا حفظ سوژه رو به حفظ پست ترجیح میدیم.مگه در موارد استثنایی...جنگ و ماموریت هم از مواردیه که حفظ سوژه توش مهمه.البته لازم نیست پست کسی حذف بشه ولی گاهی لازمه سریعا سوژه رو ترمیم کنیم.

پست شما علاوه بر موارد غیر منطقی(مثل موضوع حجامت) که داشت, سوژه رو تا حد زیادی گره زده بود.طوری که برای باز کردنش چندین پست دیگه لازم بود.درحالیکه ما در اواسط(و حتی اواخر جنگ) قرار داشتیم و نمیتونستیم بیست تا پست دیگه برای جمع کردن سوژه بزنیم.اینجا مسلما پست شما نادیده گرفته نمیشد ولی نفر بعدی (زنوفیلیوس یا هر مرگخوار یا محفلی دیگه ای)مجبور بود سوژه رو هر طور شده اصلاح کنه.
منم اصولا پستی رو که بابتش زحمت کشیده شده پاک نمیکنم. ولی صادقانه میگم اگه زنوفیلیوس اون پست رو نمیزد خودم مجبور میشدم همچین کاری بکنم و ماجرا رو به حالت عادی برگردونم.
مطمئن باشین با پست زنوفیلیوس توهینی به شما نشده.ما بارها چنین موردی رو داشتیم که پستی سوژه رو خراب کرده و نفر بعدی وانمود کرده پست قبلی خواب و خیال یا یه همچین چیزی بوده.البته تا جایی که ممکنه این کار نباید انجام بشه ولی جایی که چاره دیگه ای نیست بهترین راه حله و باعث میشه پست نفر قبلی هم به هرحال جزو داستان باشه.




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰
بررسی پست شماره 221 مرگخواران دریایی، سدریک دیگوری:


نقل قول:
ولدمورت گوش هایش را سفت گرفت و خطاب به رز فریاد زنان گفت:« خفه شو رز. راه های دیگه ای هم برای ابراز احساسات هست. حالا بدو برو مایو ارباب را از ساکش وردار و بیا. بدو دیگه هنوز که اینجایی. حتما باید روت کروشیو زد که کاری که بهت می گند را انجام بدی. »
شروعتون خوب بود.داستان به قسمت هیجان انگیز و نسبتا مهمی رسیده بود.شما هیجان داستان رو از بین نبردین ولی با خونسردی اعصاب خرد کن لرد موفق شدین طنز جالبی رو وارد این قسمت کنین.لحن حرف زدن لرد هم خوب و منطبق بر شخصیتش بود.فقط یه اشکال کوچیک داشت:
نقل قول:
ولدمورت گوش هایش را سفت گرفت و خطاب به رز فریاد زنان گفت:« خفه شو رز.

لرد سیاه اصولا با این لحن حرف نمیزنه.کلماتش همیشه عادی و معمولیه ولی لحن و مفهوم جمله هاش تحقیر آمیزه.ایجاد این حالت کار آسونی نیست ولی با کمی تمرین میشه به این صورت نوشت.


مایو با علامت شوم ایده خیلی خوبی بود.مشخصه که استعداد طنز نویسی دارین.


نقل قول:

ولدمورت وردی را زیر لب خواند و رختکنی با دیواره های سیاه رنگ در کنارش ظاهر شد و رو به رز گفت:« حالا بدو ایوان را بیار اینجا. می خواهم با اون برم آب تنی!»

این کلمه آب تنی اینجا گنگ و نامفهومه.خواننده میدونه که لرد قصد داره دنبال گنج بره.پس این " آب تنی" اصولا یه حالت کنایه آمیز داره که همینجوری به خواننده منتقل نمیشه.اینجا با استفاده از یه شکلک(مثلا) میتونستین این حالت رو برسونین.


نقل قول:
نیم ساعت بعد در آب

آن دو هنوز در آب بودند و جانوران متفافتی را میدیدند که ناگهان جانوری بنفش با آرواره های قوی و دندان های تیز شکم ولدمورت را گاز گرفت. ولدمورت جیغی حتی بلند تر از رز کشید و بیهوش شد.

نیم ساعت برای حضور در آب زمان خیلی زیادیه.خواننده ناخودآگاه کنجکاو میشه که تو این نیم ساعت چه اتفاقی افتاده و اینا چیکار کردن.حتی اگه اتفاقی نیفتاده باشه هم میتونستین درباره مسیری که طی کردن و چیزایی که احتمالا تو مسیرشون دیدن بنویسین.
روی پاراگراف آخر بهتر بود کمی بیشتر کار میشد.اولا متفاوت درسته, ته متفافت...دوما بیهوش شدن لرد کمی اغراق آمیز و غیر عادی بود.ضمن اینکه کمکی به سوژه نمیکرد...برعکس...یه جور مانع برای ادامه ماجرا درست کرده.نفر بعدی مجبوره داستان رو ول کنه و اول تکلیف بیهوشی لرد رو روشن کنه...این حالت تو خشکی و در حالت عادی میتونست یه سوژه فرعی جالب باشه, ولی زیر آب حل کردن این مشکل کمی سخته.آخر پستتون اصولا باید طوری باشه که نفر بعدی رو ترغیب به ادامه دادن کنه....مثلا درباره اون" جانور بنفش" مینوشتین که داره به ایوان و لرد نزدیک میشه و بقیشو به عهده نفر بعدی میذاشتین.


پستتون حالت ساده ای داشت.سعی کنین این حالتش رو حفظ کنین.



موفق یاشید.




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱:۵۷ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰
پرنسس ارباب

ایفای نقش شما خوبه...
پستهاتون رو هم خوندم...هنوز کمی خامن و اشکالاتی (هر چند کوچیک) دارن...البته نمیدونم قبل از این شناسه، تجربه دیگه ای داشتین یا نه ولی به هر حال کمی فعالیت و کسب تجربه بیشتر میتونه به بهتر شدنشون کمک کنه.بهتره فعالیتتونو به خارج از تالار خصوصی هم منتقل کنین.تالار خصوصی برای شروع جای خیلی خوبیه و ایفای نقش عمومی برای کسب تجربه...البته در تالار هم میشه کسب تجربه کرد ، ولی فعالیتتونو منحصر به اونجا نکنین.

اگه دو سه تا پست دیگه ازتون بخونم میتونم تصمیم درستتری بگیرم.


تایید نشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مورفین!

معتاد ارباب فروش عملی کارتن خواب بدبخت فلک زده!

باز پیدات شد؟برای ارباب طومار نوشتی؟اگه رابطه خونی بین ما و احترام اون یه روزی که ترک کردی نبود امشب به عنوان دسر تقدیم نجینی میشدی.

علامت شوم شما رو دزدیدن؟پس این احساس عجیب که به ارباب میگه در مقابل چند گرم "چیز"، فروخته شده چیه؟!!

سابقه عضویت در محفل ندارین، ولی ننگ بزرگ و شرمساری غیر قابل انکاری همواره با شماست...دلیلشو تو خونتون میتونین پیدا کنین.

من نمیدونم چی از جون این هالی ویزارد میخواستی...پیداش کردی چی شد حالا؟!!


در مورد بالا بودن محفل و پایین بودن خانه ریدل و زیر سایه:
از اونجایی که این دو انجمن پایه و اساس و زیر بنای این سایت رو تشکیل میدن، بایدم پایین باشن.


در مورد سوال چهار، حرف نگفته ای باقی نمونده؟کمی فکر کنین...خجالت نکشین...هفتاد هشتاد خط دیگه هم میتونین بنویسین که اون بیماری سفید شدن تاپیکها، زیر سایه شما مجددا عود کنه!


میرین...ده سال بعد برمیگردین و ارباب هیچ تفاوتی در نوشته های شما نمیبینه...عجیبه...یا تو مرکز ترک اعتیاد تمرین میکنین یا این استعداد شما ذاتی و ژنتیکیه.که در مورد دومی شک دارم چون فرد فوق العاده بی استعدادی رو میشناسم که ذره ای از این قدرت و خلاقیت رو به ارث نبرده.

به هیچ عنوان خوش نیومدین...اجبارا تایید شد.

(دلیل تایید هم اینه که نرین تو گروهای دیگه آبروی و حیثیت چندین ساله ارباب رو به باد بدین!)


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۶ ۲:۰۰:۳۵
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۶ ۲:۱۸:۳۶







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.