هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
کی: روز تعطیل


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
لرد داشت تمام سعیش را میکرد که پول در بیاورد و در آخر روز مرد چاق به او یک درصد از یک دلار را به او داد به همراه یک همبرگر سوخته!
- مردک این چیه به ما داده ای؟
- مزدت چطور مگه؟
- این یک درصد از یک دلار چیست به ما داده ای؟
- بچه این همینیه که هست میخوای بخواه میخوای نخواه!

باز هم یادش رفته بود بچه ای بیش نیست!
همبرگر را پرت کرد آن طرف و گفت:
- باید یک راه دیگر برای درآوردن پول پیدا کنم!

وقتی داشت راه میرفت تا کمی فکر کند، نوزادی را دید که موهایی سیاه و چشمانی آبی داشت. به نظر آشنا میومد... ناگهان یادش اومد!
- کتی تویی؟ حیف که نوزادی وگرنه همین الان یک ایده عالی برای کار کردن برام میدادی حالا چرا تو هم با زمان برگردان اومدی؟
- دد... ماما... بوبو...

کتی نوزاد با چشم هایی که انگار میفهمید به لرد نگاه کرد!

- خب پس تو هم میفهمی ولی نمیتونی کاری کنی خب حالا بیا دوتایی بریم ببینیم چی کار کنیم.

اومد کتی رو بغل کنه ببره دید یک چوب زیرشه.

-واوو چوب جادوی کتی!

کتی با عصبانیت به لرد نگاه کرد.
- دد ماما دودو...
- خب باشه بیا اینم چوب جادوت!

و کتی مثل اینکه چوب عروسکش باشد آن را قاپید.
و به راه افتادند تا ببینند باید با هم چه کنند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
گابریل تیتvs کتی بل


سوژه: دروغ!

چند روزی بود کتی در خودش بود و سرکلاس ها به موقع حاضر نمیشد و مثل همیشه دستش برای جواب دادن سوال ها بالا نبود. حتی اون که همیشه عاشق معجون سازی بود و همیشه کارش رو عالی تحویل میداد، دوشنبه برای ساختن معجون کوچک کننده به موقع حاضر نشد و نتونست معجون آبی رنگی رو که پروفسور اسنیپ میخواست رو تحویل بده. پروفسور اسنیپ با تاسف نگاهی به کتی کرد و آخر کلاس نگهش داشت.
- کتی بل چند روزه توی خودتی و مثل همیشه نیستی چیزی شده؟

کتی مثل کسانی که تازه از خواب بیدار شدند سرش رو متعجب بالا آورد و زمزمه کنان گفت:
-آهان، بله... ام...پروفسور، یکم سرما خوردم حالم خوب نیست.
- خب کتی، اگر اینطوره بیا این داروی سرماخوردگی رو بگیر.
- چی؟ هان... نه مرسی خودش خوب میشه... ام یکم دیرم شد. فعلا!
و مثل فشفشه از کلاس بیرون رفت!
هری، رون و هرمیون با تعجب به هم نگاه کردند. کتی آدمی اجتماعی بود و همیشه حرفی برای زدن داشت. اون همیشه آدمی پرجنب و جوش بود، ولی حالا...

- هی هرمیون کتی چش شده؟
- نمیدونم هری... امروز میرم یکم باهاش حرف میزنم... البته اگر گیرش بیارم.


فردا اوضاع عجیب تر شد!کتی که همیشه چکمه های زیبا، دامنی کوتاه و پیراهنی ابریشمی تمیز به تن میکرد، حالا ظاهری آشفته و به هم ریخته داشت و انگار در دنیای هپروت بود... هرمیون داشت از تعجب شاخ در میاورد!
- هی کتی چت شده؟ چند روزه انگار حالت خوش نیست. اینا چیه پوشیدی؟

کتی با تعجب به هرمیون نگاه کرد گویی تازه او را دیده است!
- هان؟... همینجوری... ام... هان... خب فعلا خداحافظ!

و هرمیون را در تعجب باقی گذاشت.
نصفه شب هرمیون با وحشتی رون را از خواب بیدار کرد و پشت بندش هری هم از خواب پرید!

- هی هرمیون چت شده انگار روح دیدی!
-هری... ک... کتی...

و از حال رفت.
بعد از یک ساعت در درمانگاه به هوش آمد، شگفت زده نشد از اینکه کتی را کنارش ندید!

- هی هرمیون چت شده بود، کتی چی؟
- رون، هری، از خواب بیدار شدم برم آب بخورم کتی رو توی تختش دیدم... چشماش سفیدی نداشت کلا آبی بود و در هوا شناور بود، داشت با یکی حرف میزد. نگاهم کرد ولی من سریع فرار کردم! لحظه وحشتناکی بود!

بعد از آن شب بود که کتی عوض شد!
صبح روز بعد کتی زمین تا آسمان عوض شده بود...

- هی هرمیون سلام، خوبی؟ صبحت به خیر!
- کتی! صبح... به... صبح تو هم به خیر! حالت خوبه؟
- من که عالی هستم...

کتی مثل همیشه شده بود اما مشکلی وجود داشت، همه چیز ناگهان در هاگوارتز به هم ریخته بود. مثل اینکه همه از هم کینه ای به دل داشتند و اخلاق همه تند شده بود حتی پروفسور ها، فقط کتی بود که با همه دوست بود و همش میخندید. دامبلدور هم گاهی بود گاهی نبود... قشنگ هم معلوم بود از هیاهوی هاگوارتز خبر ندارد!
بعد از ظهر که هرمیون و کتی داشتند به خوابگاه میرفتند به هری برخوردند!
-هی دختره ی زر زرو برو کنار از جلوم چرا جلوم ایستادی؟
- ای بی ادب تو برو کنار هری پاتر!
- دختره ی دورگه...
- هی...

ناگهان به خود آمدند داشتند به هم بد و بیراه میگفتند و از کتی هم خبری نبود!

- هرمیون... کتی درباره من چی بهت گفته؟

هرمیون با چشمانی اشک آلود به هری نگاه کرد.

- خیلی چیزا، درباره من چی؟
- همین جوابت درباره من هم صدق میکنه، کتی هیچ وقت همچین آدمی نبود، ما هم اینجوری نبودیم چمون شده؟ انگار داره همه رو به جون هم میندازه!
-راست میگی، من یکم ازش میترسم انگار داره مارو کنترل میکنه! بیا بریم پیش دامبلدور، کتی دوستمونه باید بهش کمک کنیم!
- آره موافقم بریم.

وقتی به دفتر دامبلدور رسیدند هرمیون پرسید:
- بنظرت هستش؟
-آره فکرکنم! چون از داخل صدای کاغذ میاد. پروفسور؟ اجازه داخل شدن داریم؟
- آهان... چی؟... بله وارد شوید فرزندانم!

آنها تا وارد شدند پروفسور دامبلدور رو دیدند ولی مانند آن روز های کتی که همش در خودش بود...

-پروفسور شما از اوضاع مدرسه، خبر دارید؟
- فرزندانم شما قابل اعتمادید راستش من درگیر مسئله ای بودم. شما تعریف کنید!
- پروفسور... کتی... راستش انگار داره همه رو به جون هم میندازه، ما تازه هشیار شدیم. انگار داره کنترلمون میکنه... کتی داره به همه از بقیه بد میگه ما هیچ وقت اینجوری نبودیم اما انگار داره با مغزمون بازی میکنه. هاگوارتز خیلی به هم ریخته!

دامبلدور به فکر فرو رفت:
- بالاخره شروع کرد... کار خودشو کرد... ریدل... کتی عزیزم... بچه ها باید کمکش کنید تازگیا چیز عجیبی مثل زیوالات یا وسیله عجیبی از کتی ندیدید؟

هری سرش را تکان محکمی داد ولی هرمیون به فکر فرو رفته بود!

- هرمیون، چی شده؟

هرمیون سری تکان داد و گفت:
هری، تو هم اون گردنبند آبی رنگ عجیب رو توی گردنش دیدی؟ من حس عجیبی بهش دارم!

دامبلدور انگار که چیزی کشف کرده باشد با فریاد گفت:
-چجوری بود؟

هرمیون از جا جهید، زمزمه مانند گفت :
- مثل قابی بود، از الماس ساخته شده بود و زنجیرش نقره ای بود، علامتی قرون وسطایی هم وسطش بود
- فرزندم آن علامت چگونه بود؟
- دایره ای بود در مربعی خط هایی هم انگار احاطه اش کرده بود پایینش چیزی نوشته بود ولی چون توی لباسش بود نوشته اش پیدا نبود.

دامبلدور عصبانی و وحشت زده گفت:
- خودشه... خودشه...

هری با چشم هایی گرد شده گفت:
-من هم یادم میاد یک بار گفتم ( کتی چقدر قشنگه ببینمش) او هم مثل اینکه کسی کنترلش کرده باشه به عقب رفت و فریاد زد ( نه)!
- فرزندانم اون یک هور کراکس است اون الان کمی از روحش تسخیر شده شما باید هر چه زود تر اون گردنبند رو نابود کنید وگرنه روح کتی به طور کامل تسخیر میشه. کمکتون میکنم فقط نزارین حرف هاش روتون تاثیر بزاره قول میدید؟ شما تنها امیدما هستید.

هر دو با هم گفتند:
-قول میدیم ما دوستمون رو نجان میدیم.
- فقط یک چیزی میمونه، بچه ها هر دوتون میدونید که میتوانید با یک طلسم بیهوشی گردنبند را به چنگ بیارید و این کار بسیار اسان است اما اگر این کار را بکنید باز هم نیروی سیاه روح کتی را به چنگ میگیره پس راهی را که از دوستی و عشق رد میشه را در پیش بگیرید.

هر دو به فکر فرو رفتند!

- ولی پروفسور چجوری؟
- خودتون راهش رو پیدا میکنید. فقط قولی به من بدید! قول بدید که هیچ گاه نزارین حرف هایش بر رویتان تاثیر بگذاره و دوستیتان را دگرگون کنه چون فقط با دوستی، نجات دادن کتی ممکن است.

هر دو با جدیت گفتند:

قول میدیم پروفسور!

- ولی پروفسور یک چیزی...
- بله فرزندم؟
- پروفسور ما میدونیم که خیلی از حرف های کتی غلطه و باورش نداریم، من به هری اعتماد دارم، پس چجوری حرف های کتی رو باور کردم؟
- فرزندم درحرف های کتی بارقه ای از واقعیت هم وجود داره، ولی وحشتناک ترن برای همین رویتان تاثیر گذاشته است او داشت واقعیت را میگفت ولی تلخ تر!

هر دو خنده ای تلخ به هم کردند.
- باز هم قول میدهیم پروفسور!
- خوبه، پس برید با تمام توان، تا حرف هاش مثل ویروس نابودمون نکرده، حرف های من هم آویزه گوشتان کنید هیچ کس محبت و عشق واقعی را نمیتواند نابود کند. هیچ کس...

بعد از حرف های دامبلدور هر دو به تالار رفتند و کنار هم نشستند.

- هری... چی کار کنیم؟
- هرمیون واقعا نمیدونم !
- هری؟ یادته وقتی ولد مورت میخواست...
- اون روز شوم رو میگی؟
- ما باید محبت واقعی رو به کتی نشون بدیم عشق واقعی رو و اینکه... خیلی دوستش داریم.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۱۱:۴۲:۳۹

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
داشتند بدبخت میشدند.

-اربابا ما چه خاکی برسرمان بکنیم؟
- فعلا همه خفه خب علی بگو ببینم اون چیز چیه؟
- اربابا شما باهوشید اون چیز...
- گفتم خفه! علی اصلا درست توضیح نداده حالا علی بنال ببینم چی میگی؟
- خبو گفتم چیز رو بروم بیارید!
- راه دیگه نداره کتی خردمند رو بیارید!
-کتی خردمد؟
- بله علی، او مغز متفکر است، اوه کتی خوش آمدی!
- بلی من کتی خردمند خواهم بود جاودان تا ابد!
- کتی این چه ریخت و قیافه ای بوشد ک تو برا خود درست وکردی؟
- علی تو به عقل من هنوز پی نبردی؟
- خب باشه عقل کل بیا به من چیز بده!
- اوه چیز چیه علی؟
-چیز است دیگر!
- خب بگو آن چیز چیست؟

کتی آنقدر ادامه داد که علی تسلیم شد.
- تسلیم کتی فقط تو میتونی برام تهیش کنی من... رو میخوام!

کتی ناگهان تمام لباس های مسخره اش با عینک ته استکانیش به آن طرف پرت کرد!
- پس شروع کردی!
- آره کتی آماده ای؟
آره بریم فقط من قبلش این هارم تو کیسه بکنم همرام بیارم!
- خب باشه باید دنبال پلاکسم بریم سریع باید راه بیفتیم!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۲ ۱۳:۱۹:۲۶

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
1.به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:
الف)اصالتتون
ب)خوشبینی تون
ج)هوش و ذکاوتتونzx
د)مهربانیتون

۲.در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:
الف)سنگ زندگانی
ب)شنل نامرئی
ج)ابرچوبدستیzx
د)دانش پس از مرگ

۳.از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:
الف)کلید طلاییzx
ب)بطری زیبا و خالی
ج)کتاب نقره ای
د)شمیشر جواهر نشان

۴.هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:
الف)تسلیم شدن و تعظیم کردن بدون هیچ جنگ و خونریزی
ب)پاسخ به معمای غول برای عبورzx
ج)داوطلب شدن برای مبارزه
د)عبور از پل دیگر که پس از عبور شما خواهد شکست

۵.از جادو برای چه استفاده میکنید:
الف)به دست آوردن قدرتzx
ب)در راه پیشرفت
ج)راحتی و آسایش
د)محبت و کمک به دیگران

۶.در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:
الف)جهالتzx
ب)خواری
ج)گرسنگی
د)تنهایی

۷.از چهار جام کدام را مینوشید:
الف)جام پر از مایع خونی رنگ
ب)جام پر از مایع نقره ای رنگ
ج)جام پر از مایع شفاف یا بیرنگ
د)جام پر از مایع طلایی رنگzx

۸.کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:
الف)غول
ب)سانتور
ج)دیوانه سازzx
د)انسان

۹.به کدام جادو علاقه خاصی دارید:
الف)جادوی سفید
ب)جادوی خاکستری
ج)جادوی سیاه
د)همه ی موارد zx

۱۰.از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:
الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان
ب)شکستن چوبدستیتان
ج)از بین رفتن کل زحماتتان
د)مرگ یکی از دوستانتانzx


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
هری در تلاش بود تا پومانا را از گابریل جدا کند، اما هری نتوانست جدایشان کند که ناگهان کتی سیاه محفلی از کیسه پایش را بیرون گذاشت و به سمت آن دو حرکت کرد.

- بس میکنی یا خودم برات بس کنم؟

پومانا همینطور که آبِ دهنش رو قورت میداد با وحشت سرش رو تکون داد.

-چ... چشم!
- خوبه!

بعد از ساکت کردن و جدا کردن پومانا و گابریل با غضب به هری نگاه کرد.

- تو هم یک جوجه ای میدونستی؟


انزجاری در صدای کتی بود که باعث شده همه در سکوت سنگینی بروند.
در همین سکوت به سمت گابریل برگشت و فریادی به سر گابریل زد.

- تو هم اختلافت رو باهاش حل میکنی فهمیدی؟

گابریل بیچاره سرش را تکان آرامی داد و باز سرش را در کتاب فرو برد.

- بابا جان این کتی خوب چیزیه به درد خیلی میخوره بزارین همین بیرون بمونه مشکلاتمون رو حل میکنه. حالا کتی جان بگو ببینم بابا جان جنگل کجاست؟

کتی عصبی سری تکان داد و از ته حنجره اش بر سر دامبلدور فریاد زد:

- از سمت چپ!
- بابا جان ها بریم دنبال کتی.

کتی با قدم هایی که از عصبانیت زیادی خبر میداد راه افتاد و محفلی ها پشت او راه افتادند.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۱ ۱۷:۴۳:۱۱
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۱ ۱۷:۵۹:۵۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
چی کار:

جینگولر بازی!

پیوست:



jpg  download.jpg (10.90 KB)
44344_5f9e65a0eb7c9.jpg 248X203 px

jpg  download.jpg (10.90 KB)
44344_5f9e65c1b59f5.jpg 248X203 px


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
خیلی سخت است بین دو دوست باشی که باهم اختلاف دارند. تازه، از جبهه مخالف!

- خیلی مغروری!
- تو بیشتر!

دعوای علی و پلاکس از دوشنبه شروع شده بود و تا جمعه ادامه داشت و خواب را از چشم کتی برده بود!

- ساکت شو احمق!
- توساکت شو!

داشت منفجر میشد، شب بود نمیتوانستند بس کنند و بگیرند بخوابند؟
- بسه دیگه! خسته شدم از دست هر دوتاتون بسه دیگه مگه چه اتفاقی افتاده؟
- دیدی؟ دیدی کتی رو ناراحت کردی؟ بیچاره کتی از دست تو.
- نه بیچاره کتی از دست تو!

دعوا شان سر یک سال اولی بود. دوست بودند ولی از 3 گروه مختلف یک سال اولی بود که کلاه میگفت خاص است آن موقع بود که کلاه گفت خودت انتخاب کن!
و پس از آن جنگ و جدال پلاکس و علی شروع شد.

- اون باید توی اسلیترین بیفته!
- نه! باید توی هافلپاف بیفته!

آنجا بود که کتی را دیگر راحت نگذاشتند. و معلوم نبود که تا کی ادامه میدهند شاید تا دیوانه شدن کتی!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۸:۵۵ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
اگر الان بخواهیم وضع کراب را توصیف کنیم اینگونه میشود:
کاملا بدبخت!

-من صندلی نمیخوام ایوا رو چکار کردید؟ ای غول های بی سر و دم! تو مدیر اینجایی؟

کراب با ترس و لرز سر تکون داد.

- ای غول بیخاصیت من رو میشناسی؟

کراب با هم با ترس و لرز سرش را تکان داد.

- خب پس زبونتو موش خورده؟
- ام... خانم... من...من ...من رو ببخشید!
- خب غول های بی خاصیت این جارو ترک کنید و دیگه باتون رو نزارین اینجا وگرنه...
- مادام لیزابلا این جا چی کار...
- اوه کتی عزیزم وای پلاکس و کی پشتتونه؟
- راستش ما بلاتریکس رو آوردیم یکم آرایشش کنید.
- اینجا؟ پیش این غول های بی سر و دم؟
- اوم راستش از خدمتکارتون پرسیدیم گفتن اینجایید. یک سوال دیگه میشه ببینم این غول کیه؟

مادام لیزایلا رفت کنار تا کتی دید بهتری داشته باشد و پس از آن کتی سیخ ماند.
- کراب، تویی؟
- کتی؟
- کراب بهم گفتی فکر کردم شوخی میکنی!
- خب...

پلاکس دم گوش کتی زمزمه کرد:
-اینجا چی کار میکنه کتی؟
- راستش پلاکس به من گفت من باور نکردم.

مادام لیزابلا گفت:
- کتی تو این غول را میشناسی؟
- ام... مادام خب آره این همون کراب خودمونه!
- کراب کیه؟
- کتی؟ بنظرت مادام لیزابلا میشناسه کراب رو؟
- خب... آهان بله این کراب گویل غول بیش اخ و دم چاق ما...
- کتی؟
- بنال!
- چی؟
- کراب من باید حتما حسابت رو بعدا برسم خب؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
بین دوراهی مانده بودند کدام لرد و کدام دامبلدور بودند؟
کتی ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:
_من فهمیدم چی کار کنیم!

همه به او خیره شدند و البته منتظر ماندند.

_خب...

پس ناگهان شروع کرد.
_خوب، بد، خوب، بد...

اتصالی کرده بود. هر دو یا سیب میشدند یا پرتقال، آن هم مانند هم!

_پلاکس وحشت زده دوید و جلوی دهن کتی رو گرفت.
_هی کتی چی کار میکنی بسه یکوقت کلا هنگ میکنه.

حالا کتی هنگ کرده بود!
_خوب، بد، خوب، بد...
ناگهان لرد و دامبلدور جرقه زردی زدند و ناگهان...

_کتی!

درست شده بودند اما به هم چسبیده شده بودند.

همه به کتی زل زدند خب دست خودشان نبود، کتی داشت با صدای لرد و دامبلدور حرف میزد و آنها با صدای کتی!
حالا مجبور بودند ۳ نفر را نجات دهند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.