لرد داشت تمام سعیش را میکرد که پول در بیاورد و در آخر روز مرد چاق به او یک درصد از یک دلار را به او داد به همراه یک همبرگر سوخته!
- مردک این چیه به ما داده ای؟
- مزدت چطور مگه؟
- این یک درصد از یک دلار چیست به ما داده ای؟
- بچه این همینیه که هست میخوای بخواه میخوای نخواه!
باز هم یادش رفته بود بچه ای بیش نیست!
همبرگر را پرت کرد آن طرف و گفت:
- باید یک راه دیگر برای درآوردن پول پیدا کنم!
وقتی داشت راه میرفت تا کمی فکر کند، نوزادی را دید که موهایی سیاه و چشمانی آبی داشت. به نظر آشنا میومد... ناگهان یادش اومد!
- کتی تویی؟ حیف که نوزادی وگرنه همین الان یک ایده عالی برای کار کردن برام میدادی حالا چرا تو هم با زمان برگردان اومدی؟
- دد... ماما... بوبو...
کتی نوزاد با چشم هایی که انگار میفهمید به لرد نگاه کرد!
- خب پس تو هم میفهمی ولی نمیتونی کاری کنی خب حالا بیا دوتایی بریم ببینیم چی کار کنیم.
اومد کتی رو بغل کنه ببره دید یک چوب زیرشه.
-واوو چوب جادوی کتی!
کتی با عصبانیت به لرد نگاه کرد.
- دد ماما دودو...
- خب باشه بیا اینم چوب جادوت!
و کتی مثل اینکه چوب عروسکش باشد آن را قاپید.
و به راه افتادند تا ببینند باید با هم چه کنند!