هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰
جیمز با دست به پیشانی اش کوبید و گفت: اعتصاب؟! خاله مگه ما کارگر کارخونه ایم که اعتصاب کنیم؟!
مالی با دستمال گردگیری بینی اش را با صدای بلندی گرفت و در جواب گفت:ببین جیمز کوچولو، یه چیزایی هست که با وجود حرف های قلمبه سلمبه ای که میزنی بازم برات سنگینه. اعتصاب بهترین راهه که آلبوس رو مجبور میکنه جوابمون رو بده. فهمیدی پسر گلم؟

جیمز: نه!
مالی: بچه پر رو، منو سرکار میذاری؟ اصلا من چرا دارم با تو حرف میزنم؟ من باید برم با آرتور و ریموس و بقیه حرف بزنم.
مالی بعد از گفتن این جمله با گام های بلندی از اتاق خارج شد تا موضوع را با دیگران در میان بگذارد. بعد از رفتن مالی، جیمز با حسرت دستی به قدح اندیشه کشید. خیلی دلش میخواد داخل قدح را بگردد اما میترسید که آلبوس یا کس دیگه ای دوباره وارد اتاق بشه. برای همین ترجیح داد فعلا سری به طبقه پایین بزنه و ببینه نقشه مالی جواب میده یا نه. اگه نقشه مالی به نتیجه نمیرسید بعدا دوباره سر فرصت از قدج استفاده میکرد.

جیمز که از تصمیمش خوشحال بود لی لی کنان از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.در طبقه پایین فرد و جرج روی دوتا از صندلی های راهرو کنار آشپزخونه دست به سینه نشسته بودن و به دیوار نگاه میکردن.
جیمز: هی فرد، مامانتو ندیدی؟
جورج: فرد حرف نمیزنه.
جیمز: هوم؟ چرا حرف نمیزنه جورج؟
فرد: جورج هم حرف نمیزنه!

جیمز با عصبانیت یویو اش را به دماغ فرد کوبید و گفت: جواب نمیده و بوق! این مسخره بازی جدیدتونه؟ یه سوال ازتون کردم ها!
فرد همان طور که دماغش را مالش میداد گفت: بچه بی جنبه! ما تو اعتصابیم. همه محفل توی اعتصابه. تا وقتی معلوم نشه چرا مرگخوارها اینجان توی اعتصاب هم میمونیم. تو هم بهتره اول یاد بگیری دیگه با یویو کسی رو نزنی چون دفعه بعدی بیخیال اعتصاب میشم و نون خامه ای کرم خاکی شونده به خوردت میدم، دوم هم اینکه خود تو هم باید اعتصاب کنی. یه صندلی بردار بیار بشین کنار ما!

...هوم؟ معذرت میخوام، احتمال داره من به طور اتفاقی و اشتباهی کلمه ای مثل اعتصاب شنیده باشم فرزندانم؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰
و استیو در برابر چشمان بهت زده حضار همانند چوب خشک به زمین افتاد!
بازرسان: یا حضرت مرلین!! چی دادین به این بیچاره خورد؟! چیز خورش کردین؟ الان دستور میدم اینجا رو با بولدوزر خراب کنن، آی ملت هشدار بوق خطر!

رز سریعا خودش را به وسط جمع انداخت و سعی کرد قضیه را جمع کند. سرفه ای کرد و گفت:اوهوی، جمع کن ببینم خودتو. چه مرگته؟ مگه نمیبینی بزرگترت...نه، یعنی مافوقت اینجا وایساده؟ صداتو بیار پایین!

بازرس جلوی بدن بدون تحرک استیو زانو زد و گفت: ولی قربان مگه نمیبینین چه بلایی سرش اوردن؟ حتما شیر مسموم دادن بهش دیگه.
رز که میترسید بازرسان متوجه آثار مشکوک رادیواکتیوی استیو شوند گفت: خیلی خب، من با شما میام میریم تمام اون طرف خط تولید رو میگردیم. نه، شماها برین تمام خط تولید اون سمت رو بگردین. من پیش استیو میمونم سر حالش میارم.

...ولی قربان ما که مامور بهداشت نیستیم. از چیزی سر در نمیاریم.
رز با عصبانیت گفت: همین که گفتم. بار دیگه روی دستور من حرف بزنی میدم با اردنگی از وزارت پرتت کنن بیرون. مفهوم بود؟!
بازرسان با دستپاچگی و غرغر سر تکان دادند و به سمتی که رز اشاره کرده بود رفتند.

لرد با تکان مختصری که به سر انگشتانش داد لودو را سه متر به هوا پرتاب کرد و با عصبانیت گفت: شیر بخورین و زهر نجینی!مردک جو گیر این چه دست گلی بود؟ همین الان تک تک سرخ رگ ها و سیاه رگ هات رو از بدنت بکشم بیرون!؟
لودو: ارباب ببخشید، اشتباه شد، جو گیر شدم فکر کردم این واقعا گاوه، نه سانتریفیوژ!

لرد رو به رز کرد و گفت: حالا اونا رو فرستادی اون طرف که چیکار کنی؟ اونجا به چیزی مشکوک بشن مجبورت میکنم کلاه وزارت رو به عنوان شام بخوری. از همین الان حساب کار دستت باشه!
رز آب دهانش را قورت داد و گفت:نه ارباب خیالتون تخت. ایوان رو فرستادم اون طرف که حواسش به اونا باشه. اگه به چیزی شک کردن قضیه رو ماست مالی کنه. عمدا اونا رو دور کردم که یه فکری برای این یارو استیو بکنیم. این وضعش خیلی خرابه. اگه بمیره اوضاع قمر در تسترال میشه! کسی نظری نداره چطوری حالشو جا بیاریم!؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲ آبان ۱۳۹۰
...هن هن هن هن. مرتیکه تو که یه پا پوست و استخون به نظر میای. پس چرا اینقدر سنگینی؟!آی سالازارا کمرم شکست!

آنتونین این جملات را به زبان آورد و شفا دهنده را با صدای گرومپ شدیدی به زمین انداخت و خودش هم روی زمین ولو شد!
شفا دهنده که کمرش به خاطر ضربه آسیب دیده بود تو سری ملایمی به آنتونین زد و گفت:این چه طرز رفتار با یه شفادهنده پیر و فرتوته بچه؟ احترام بزرگ تر کوچک تر حالیت نیست!؟

آنتونین که به شدت از حرکت شفا دهنده (دامبلدور سابق!) عصبانی شده بود به سرعت از روی زمین بلند شد و چوب جادویی اش را درست در یک سانتی دماغ وی نگه داشت و گفت:چیکار کردی؟ منو میزنی؟ بزنم همینجا دو شقه ات کنم غذای تسترال ها بشی؟ هرچی هیچی نمیگم روش زیاد میشه! الان نشونت میدم !

دامبلدور که متوجه شده بود کار اشتباهی کرده سریع خودش را جمع کرد و گفت:اوه فرزندم چرا عصبانی میشی؟مگه اخرین متد مجله شفادهندگی به سنت مانگو خوش آمدید رو نخوندی؟بر اساس آخرین اکتشافات و اطلاعات روزی سه نوبت پس گردنی ملایم به گردش جریان خون و تمدد اعصاب کمک میکنه! باور کن، به جون بچم راست میگم!

آنتونین:جدی میگی یا باید بزنم شل و پلت کنم؟
دامبلدور:نه فرزندم، منو ببین. این ریش ها رو که توی معجون خونه سفید نکردم!حاصل یک عمر تجربه است تمام اینها، فرزندم!
آنتونین: بسه دیگه بابا هی فرزندم فرزندم. این حرف زدنت منو یاد یکی میندازی که خیلی ازش بدم میاد. ولی هرچی فکر میکنم درست یادم نمیاد کی بود!

دامبلدور سریع از روی زمین بلند شد و گفت:اصلا این حرف ها رو بیخیال شو.الان مریض های شما در معرض خطر هستن. هر لحظه که ما وقت تلف کنیم به ضرر اونهاس.من سوگند مرلیناط خوردم!

آنتونین دو دوتا چهارتایی کرد و دید که حق کاملا با شفادهنده است. وقت تلف کردن هیچ فایده ای نداشت. هم دیر رسیدن باعث خشم ارباب میشد، هم اینکه ممکن بود هر لحظه روفوس و لودو به هوش بیایند و خودشان را به او برسانند. برای همین شفادهنده را به جلو هل داد و گفت: دیگه کولی بی کولی! راه زیادی نمونده. با آخرین سرعتی که میتونی دنبالم بیا وگرنه من میدونم و تو پیرمرد بی ریخت و خرفت!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۰
جیمز با نارضایتی یویو اش را به دیوار کوبید و گفت: نامرد! من همش چندتا گالیون ازت باج میگرفتم، اون وقت تو از من همچین چیزی میخوای؟نامردیه، قبول نیست. اصلا هیچ کاری برات نمیکنم.
جیمز این را گفت و در حالیکه با بغض یویو اش را بغل کرده بود روی لبه تخت نشست. اسکورپیوس که از قبل فکر چنین برخورد هایی را کرده بود لبخند موذیانه ای زد و گفت: باشه جیمز، پس من میرم به دامبل میگم که تمام این مدت یه دزد کوچولو تو آستینش پرورش داده. قیافه اش باید دیدنی باشه.

اسکورپیوس این را گفت و سوت زنان به سمت در اتاق رفت. حساب همه چیز را کرده بود. امکان نداشت جیمز بتواند در مقابل همچین تهدیدی مقاومت کند. دستش را به طبف دستگیره برد و به آرامی در را باز کرد. درست در لحظه ای که صدای باز شدن در به گوش رسید جیمز با ناراحتی گفت:خیلی بوقی، خیلی خیلی بوقی. بعدا قول میدم حسابت رو برسم.

جیمز بعد از گفتن این جمله از تخت به پایین میپره و به سمت در میره.
اسکورپیوس: کجا میری؟
جیمز: میرم خواسته تو رو برآورده کنم!
اسکورپیوس:

چند لحظه بعد دم در اتاق دامبلدور:
جیمز پشت در اتاق رژه میره و به صورت هیستریک وار مشغول یویو بازیه. اصلا دوست نداره در مورد چیزی که دامبلدور نمیخواد در موردش حرف بزنه سوال کنه، اما از طرف دیگه اسکورپیوس میتونه آبروش رو پیش همه ببره. جیمز آنقدر در افکار خودش غرق بود که متوجه خارج شدن دامبلدور از اتاقش نشد.

آلبوس: جیمز؟ فرزندم؟ حالت خوبه؟ میخوای کمی معجون اژدها بخوری سر حال بیای؟ رنگ و روت عین گچ دیوار دستشویی شده!
جیمز با دستپاچگی و بعد از من و من کردن های زیاد پرسید: عمو، میگم چرا ما داریم این سیاه ها رو تحمل میکنیم؟
آلبوس لبخندی زد و گفت: قبلا هم گفتم، باز هم میگم. این کار هدفی داره که خیلی مهمه. هر وقت موقعش برسه خودم در موردش توضیح میدم.

دامبل بعد از گفتن این جمله دستی به سر جیمز کشید و به طرف پله ها رفت. جیمز با ناراحتی نگاهی به اتاق انداخت و بعد ذهنش جرقه ای زد. جیمز با خودش گفت اگه دامبلدور نمیخواد حرفی بزنه، پس خودش باید موضوع رو کشف کنه. برای همین به سرعت نگاهی به اطراف انداخت و بعد آرام و بی سر و صدا وارد اتاق دامبلدور شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ارتباط با ناظرين اتاق ضروریات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
دوست عزیز اینجا انجمنی برای فعالیت نیست. لیست انجمن ها رو میتونید در اینجا مشاهده کنید. در حالت فعلی شما میتوانید در انجمن های غیر ایفای نقش مانند تالارهای اسرار و اصلی، سینمای جادویی، مطالب اشتراکی و ... شرکت کنید در تاپیک های مختلفشون. اما اگه بخواهید در ایفای نقش هم شرکت کنید باید عضو ایفای نقش بشید. یک شخصیت رو از لیست شخصیت های گرفته نشده انتخاب کنید و شخصیت خودتون رو در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۳ ۱۵:۲۳:۰۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
ایوان همچنان در حال تلاش برای کندن زمینه و روفوس هم بالای سرش تلاش های اون رو تماشا میکنه. ایوان که از خستگی تقریبا نای نقس کشیدن نداره برای چند لحظه دست از کندن میکشه و با عصبانیت میگه: اوهوس روفوس همین طوری میخوای وایسی اون بالا منو نگاه کنی؟ ما باید شیفتی کار کنیم. اول من میکنم، بعد تو میکنی، بعد فنریر میکنه، بعد وزیر دیگر میکنه و ... . فهمیدی؟

روفوس به روی زمین خم میشه و نگاهی به نتیجه تلاش مشترک ایوان و فنریر میندازه. بر روی زمین جای چند خراش کوچیک به همراه مقداری خاک دیده میشه!روفوس کمی فکر میکنه و بعد میگه:میدونستین من توی هاگوارتز واحد ریاضیات جادویی رو پاس کردم؟ طبق نتیجه محاسبات من اگه همین طوری پیش بریم میتونیم طی هفتاد سال دیگه به اون ور دیوار برسیم!

وزیر دیگر که طرف دیگه سلول در حال خلال کردن دندون هاشه خرناس بلندی میکشه و فنریر که تقریبا هیجان زده شده بود دوباره به سر کار خودش برمیگرده. ایوان چنگال رو به سینه روفوس میکوبه و میگه: جو سازی نکن، عمرا اگه بذارم از زیر کار در بری. ما از طریق همین تونل به آزادی میرسیم. اگه نرسیدیم اسممو عوض میکنم!

روفوس خاک چنگال رو تمیز میکنه و مشغول شونه کردن موهاش میشه و میگه:بیخود سر کارمون نذار بذار زندگیمونو بکنیم. من فکر میکنم همون فکر اعتصاب غذا بهتر باشه!

ایوان چنگال رو از روفوس پس میگیره و به روی لبه تختش میپره. سینه اش رو جلو میده و در حالی که سرش رو عقب گرفته و احساسی مشابه احساس ناپلئون هنگام سخنرانی بهش دست داده میگه:آزادی و رهایی است امری است مقدس! امری است که با تلاش و کوشش انسان های شریف به وجود میاد. ما سربازان راه آزادی هستیم. ما با گوشت و پوست و چنگال های خودمون آزادی رو به دست میاریم، ما راهی را بنیان گذاری میکنیم که برای آیندگان هم ماندگار باشه!

مرگخواران حاضر در سلول:
ایوان: اهم، منظورم این بود که بیخود کردین. هر کدوم ده دقیقه مشغول کندن میشین. مفهوم شد؟ علاوه بر اون امشب سر شام هر کدوم سعی میکنین یه قاشق و چنگال کش برین. اینطوری سرعت عملمون میره بالا و زودتر کار رو تموم میکنیم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
آستوریا و زنوف با لبخند ملیحی روی دوتا از صندلی های موجود در راهرو نشستند و سعی کردند جیمز را به سمت خودشان بکشانند.
...اوی، پیشت، جیمز، جیـــــــــــمز! اینجا رو نگاه کن بچه، نه اونجا که آشپزخونه است ابل...پسر گلم. اینور رو نگاه کن!

جیمز ورجه وورجه کنان همان طور که با یویوی صورتی نونوارش بازی میکرد به نزدیکی آنها آمد و گفت: چیه؟ چرا نمیذارین یه دقیقه تمرکز کنم؟ ناسلامتی دارم تمرین میکنم که رکورد طولانی ترین یویو بازی رو توی رکوردهای گینس بزنم خیر سرم! اه!

آستوریا لبخندش را ملیج تر کرد و با مهربانی پرسید: عمو جون، میدونی آلبوس الان کجاس؟
جیمز همان طور که به حرکت یک نواخت یویو نگاه میکرد دستش را دراز کرد و گفت:یک گالیون و بیست و پنج سیکل!
زنوف پس گردنی آرامی به جیمز زد و گفت:خجالت بکش نیم وجبی!ادبت کجا رفته؟ برای یه سوال میخوای از ما، محفلی ها پول بگیری. دست آلبوس درد نکنه. این بود آرمان های مرلین؟؟!

جیمز بدون اینکه چیزی بگوید کماکان دستش را بالا نگه میدارد. آستوریا که حوصله کل کل کردن با جیمز را ندارد دستش را داخل جیبش میکند و یک گالیون کف دست جیمز میگذارد و قبل از آنکه جیمز اعتراض کنان باقی پول را بخواهد با بدخلقی میگوید: اگه یه کلمه دیگه در مورد پول حرف بزنی همینم ازت میگیرم. گفته باشم!

جیمز آه کشان سکه را داخل جیب ردایش میندازد و میگوید: خیلی خب رفقا. ببینین، عمو آلبوس یه چیزی داره که میخواد آزمایشش کنه. برای همین فرد و جورج رو فرستاده تا از یه جایی، یه چیزی براش بیارن تا اون یه چیز دیگه رو آزمایش کنه. باز برای همین الان رفته توی کتابخونه و داره اون یه چیزی که پیدا کرده رو بررسی میکنه! متوجه شدین؟

آستوریا: این یه چیزی آخری همون یه چیزیه که فرد و جرج رفتن بیارن؟
جیمز دوباره دستش را دراز میکند:زندگی خرج داره.
زنوف با عصبانیت پشت یقه جیمز رو میگیره و از جا بلندش میکنه و میگه: بچه جان همچین میزنم تو گوشت که با خود مرلین یکی بشی ها! یه چیزی و یه جایی و اینا چیه! یه سوال کردیم عین بچه آدم جواب بده.

بعد آنکه زنوف جیمز را ول کرد جیمز با ناراحتی دماغش را بالا کشید و گفت:حالا اینطوری شد اصلا بهتون نمیگم که آلبوس از اون یارو مظنونه یه چیزی نگه داشته تا با یه معجونی که از وزارت خونه میارن فرد و جرج آزمایشش کنه تا بفهمه هویت واقعیش چیه! بله چی فکر کردین؟ هیچ کدوم از اینا رو بهتون نمیگم. دلتون بسوزه. پززززززززززز!
آستوریا و زنوف:


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰
ققنوس بیدار میشود!

برای اولین بار در صد سال اخیر، گزارش کامل بیداری ققنوس در پیام امروز:

ققنوس سی ثانیه پس از بیداری، لحظاتی بعد از گرفتن این عکس ققنوس شعله ور و با خاک یکسان شد!


از صبح دیروز جمعیت بسیار زیادی در جلوی میدان گریمالد تجمع کرده بودند. جمعیت که لحظه به لحظه به تعدادشان افزوده میشد با دوربین های عکاسی جادویی منتظر شکار لحظه ای تاریخی بودند. بیداری ققنوس!

ققنوس مذکور را درون یک قفس فلزی بزرگ در حالی که بر روی حجم عظیمی از پشکل و کاه و پر نیم سوخته قرار داشت، جلوی در خانه گریمالد قرار داده بودند و دو محفلی با ردای های فرم سرمه ای یک شکل وظیفه محافظت از آن را به عهده داشتند. باقی محفلی ها نیز در کنار در خانه ریدل مشغول فعالیت بودند.

آنها سعی داشتند صندلی چرخ دار آلبوس دامبلدور را از در رد کنند اما در برای این کار به اندازه کافی بزرگ نبود. برای همین یکی از محفلی ها که حوصله اش سر رفته بود دامبلدور را از روی صندلی بیرون کشید و به روی زمین پرت کرد، بعد صندلی را از در رد کرد و دوباره دامبلدور را روی صندلی اش انداختند.

دامبلدور که بعد از بنداز و بردارهای فراوان و رفتار محفلی ها چیز زیادی از صورت کبودش قابل تشخیص نبود با صندلی چرخ دار به سمت قفس رفته و آنجا مستقر شده بود تا از نزدیک شاهد این لحظه تاریخی باشند.

برای اطلاع بیشتر خوانندگان یاداور میشود که ققنوس مورد اشاره تقریبا هر صد سال یک بار برای سه دقیقه بیدار میشود، اما در پایان دقیقه اول آتش میگیرد و قبل از تمام شدن مهلت سه دقیقه ایش به خاکستر تبدیل میشود! هر صد سال یک بار جمعیت بسیار زیادی برای رویت این پدیده به جلوی خانه گریمالد می آیند.

در میان جمعیت دست فروش های فراوانی مشاهده میشد که گیره لباس میفروختند. این گیره ها بسیار کاربردی بوده و تمام افراد حاضر باید از آن استفاده کنند. چون لحظه بیداری ققنوس با پخش شدن بوی گند شدیدی از او همراه است! طبق آخرین بررسی ها ققنوس رکورد بد بو ترین گل دنیا را که هر چند سال یک بار شکفته میشود شکسته است.

شدت بوی ققنوس چنان است که تا مایل ها دورتر هر موجود زنده ای که به دماغش گیره لباس نزده باشد را در دم خفه میکند!! طبق گزارش ایوان روزیه، موج عظیمی از مهاجرت پشه ها و مگس ها برای در امان ماندن از این بو در منطقه مشاهده شده است.

بعد از ساعت ها انتظار ققنوس بیدار میشود! تکانی به خود میدهد و از روی پشکل ها برمیخیزد، در همان لحظه چند نفری که از گیره استفاده نکرده اند بعد از سبز شدن صورتشان به حالت خفگی روی زمین میفتند! ققنوس بیدار شده به سمت بالای قفس پرواز میکند اما ناگهان آتش از قسمت کف قفس شعله ور میشود و چند لحظه بعد ققنوس سوزان که خودش را به در و دیوار قفس میکوبید تبدیل به خاکستر میشود!

گزارش حاکی از این است که دامبلدور بعد از این قضیه با چشمان اشک بار نگاهی به جمعیت انداخته و گفته: تموم شد، برین صد سال دیگه بیاین!

گزارش های تکمیلی در آینده ارسال خواهد شد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۵ ۱۶:۰۲:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
...ای بابا! ارباب آخه الان موقع احضار کردنه؟ الان بابام میره تو محفل منم باید بکشمش! من هرچی تمرکز کرده بودم پرید.
اسکورپیوس از یک طرف به پدر و مادرش که هر لحظه نزدیک تر میشدند و از طرف دیگر به علامت شومش که هر لحظه داغتر میشد نگاه کرد. در بین رعایت دستور مستقیم ارباب و احضار شدن مستقیم توسط ارباب گرفتار شده بود! اگر خودش را به پیش لرد میرساند پدرش وارد محفل میشد و احتمالا سزای او برای سرپیچی از دستور مرگ بود! اگر هم میماند و دراکو را میکشت به خاطر جواب ندادن به احضار ارباب تکه تکه میشد!

بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت چند لحظه دیگر منتظر بماند و اگر اتفاقی نیفتاد و پدرش وارد محفل نشد خودش را سریعا به ارباب برساند. برای همین چوب دستی اش را بیرون کشید و با دقت مشغول تماشای پدر و مادرش که هر لحظه نزدیک تر میشدند شد.

دراکو با فریاد شانه استوریا را گرفت و در حالی که خودش به جلو میپرید، او را به عقب کشاند و گفت: کور خوندی. خودم اول میرم. فکر کردی میذارم اینجا حرفت رو به کرسی بشونی؟
آستوریا جفت پایی برای دراکو گرفت و بعد از آنکه دراکو با مغز به زمین افتاد از رویش با کفش های پاشنه بلند 8 سانتی رد شد و جواب داد: هیپوگریف در خواب بیند کدو حلوایی! تو عددی نیستی از این حرفا بزنی!

دراکو که محل سوراخ شدگی حاصل از کفش پاشنه بلند بر روی صورتش قابل مشاهده بود چوب دستی اش را بیرون کشید و فریاد زد: حالا نشونت میدم!
آستوریا هم بی درنگ چرخی زد و چوب دستی را با فریاد به سمت سر دراکو نشانه گرفت و گفت:میبینیم کی به کی نشون...
... ساکــــــــــــــــــــــــــــــت!

دراکو و آستوریا با تعجب به اطراف نگاه کردند. مالی ویزلی در حالی که دستمال سر بنفش با خال های صورتی به سرش بسته بود در آستانه در خانه گریمالد ایستاده بود و در حالی که به شدت کبود شده بود فریاد میکشید: چه خبرتونه؟ کل محله رو گذاشتین روی سرتون! برین یه ور دیگه دعوا کنین بی ملاحظه ها. مگه وسط خیابون جای دعوای خانوادگیه؟ پسر نازنین من مریضه و داره استراحت میکنه. یه بار دیگه صداتون بره بالا با ملاقه میفتم دنبالتون. اه...تــــــــــــق!

دراکو: این حالش خوب بود؟ چقدر داد میزد!
آستوریا: انگار مشکل روانی داشت. همه محفلی ها اینطورین. گمونم حتی ما رو نشناخت. فکر میکنم با توجه به مشکل روانیشون بهتره تو بری پیششون، کاملا بهم دیگه میاین!
...به من میگی روانی؟ حالا نشونت میدم! من اولین کسی هستم که برمیگرده خونه و در رو روت میبنده و اجازه نمیده دیگه پات رو اونجا بذاری!
...به همین خیال باش کرم فلوبر! الان معلوم میشه کی زودتر میرسه!

اسکورپیوس که در تمام این مدت با دهان باز و چشمان از حدقه بیرون زده ( ) مشغول تماشای این صحنه ها بود با دور شدن پدر و مادرش به خود آمد و تصمیم گرفت سریعا خودش را به لرد برساند تا ماجرا را برای اون توضیح دهد. شاید لرد این بار قبول میکرد مشکل دعوای پدر و مادرش را حل کند. برای همین چوب دستی اش را داخل جیبش گذاشت و به سمت خانه ریدل آپارات کرد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۱۸:۰۱:۰۴

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
بازرسی که موهای فرفری پر پشتی داشت نگاهی به ساعتش کرد و گفت: دیگه نمیتونیم بیشتر از این منتظر بمونیم. وزیر نمیاد که نمیاد، خودمون بازدید ها رو انجام میدیم و در اخر گزارش کار رو میدیم بخونه. استیو، الان نوبت بررسی کجاست؟

استیو دسته ای از کاغذها را روی تخته شاسی اش بالا پایین کرد تا در نهایت گفت:الان باید به نیروگاه اتمی سیاهان سرکشی کنیم قربان.
معاون قد بلند وزیر لباسش را مرتب کرد و گفت: بعد از این بازدید ها یه نامه اعتراض آمیز مینویسیم برای مقامات بالا و زیرآب وزیر رو میزنیم. این وضع نمیتونه ادامه پیدا کنه.

استیو:ببخشین قربان فرمودین به کجا نامه مینویسیم؟
...مگه کری پسر؟ گفتم به مقامات بالا.
...آخه قربان مگه ما توی جامعه جادویی مقامی بالاتر از وزیر هم داریم؟
معاون در حالیکه سوت زنان به سقف نگاه میکرد و مشغول شمردن ترک های آن بود گفت:پر حرفی نکن پسر جان. راه بیفتین بریم.

لحظه ای بعد تیم بازرسی که از دو بازرس، دو معاون وزیر و یک منشی (استیو) تشکیل شده بود در جلوی نیروگاه اتمی ظاهر میشن.
بازرس مو فرفری درست بعد از فرود دماغش رو در هم میکشه و با چهره منزجر شده ای میگه:پیف پیف پیف! این چه بوییه میاد اینجا؟! نکنه مواد اتمی نشت کرده؟
استیو آب دهنش رو قورت میده و میگه:فکر نمیکنم، مواد اتمی بوی پهن گاو میدادن قربان؟

در همین لحظه در باز میشه و رز در آستانه در ظاهر میشه. رز که با دیدن گروه بازرسی جا خورده خودش رو جمع و جور میکنه و سعی میکنه بدون سوتی دادن وضع پیش آمده رو بر طرف کنه:اوه همکاران عزیز! شما اینجا چیکار میکنین؟ مگه الان نباید دنبال بازرسی نیروگاه ها باشید؟

معاون قد بلند با فک باز مونده میگه:قربان شما اینجا چیکار میکنید؟ ما چند بار براتون نامه فرستادیم که خودتون رو زودتر برای شروع بازرسی ها برسونین اما وقتی خبری از شما نشد خودمون اومدیم برای بازرسی.
رز کفشش رو با پشت پاش پاک میکنه و با خنده نگاهی به اطراف میندازه.
استیو: ببخشین قربان مشکلی پیش اومده؟

رز با خنده میگه: بچه ها زیاد معجون آتشین نخوردین؟ شما برای بازرسی از نیروگاه های اتمی اومدین دم در یه دامداری جادوکیزه (مکانیزه سابق)؟!
مشاور که چیزی نمونده از تعجب شاخ در بیاره تخته شاسی رو از استیو میگیره و به برگه کار نگاه میکنه و میگه: دامداری؟ این چه حرفیه! اینجا نیروگاه اتمی سیاهانه!

رز در حالی که در رو باز میکنه تا تیم بازرسی وارد بشه میگه: نیروگاه چیه، اینجا دامداریه! منم اومده بودم برای وزارت خونه چندتا گاو بخرم، آخه بازده کاریشون از چندتا از کارمندهای فعلیم بیشتره . اگه باور ندارین میتونین بیاین تو خودتون ببینین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.