هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۱
آتش - جارو - جن - طلسم - پری - ردا - بانک - سرعت - شب - آب

پری خانوم حاضر شد. ردای شب آبی برداشت. پر از گلابی برداشت. جاروش رو آتیش کرد. رفت و رفت تا به یه سرعت گیر رسید. نه مرغو دید، نه دزدو دید، نه سرعت گیرو دید. افتاد و دندونش شکست. ولی چون عجله داشت ننه من غریبم بازی درنیاورد که آی ننه جون! دندونکم!... دوباره سوار جاروش شد و پیتیکو پیتیکو رفت بانک گرینگاتز که یارانه هاشو برداره بره ردای شب قرمز بخره، چون دلش پوسید از بس ردای شب آبی سرش کرد؛ بعدشم با باقی پول یارانه اش بره پیش اوستای دلاک تا بکشه دندونکش. تا بره درد از دلکش!

جنی که کارمند اونجا بود حساب پری خانوم رو نگاه کرد و گفت خانوم یارانتون قطع شده. پری خانوم چشاش سیاهی رفت: یعنی چی قطع شده جن پدرسوخته؟ واسه من که پیامک انصراف نیومده! زودی گالیونام رو بده برم تا با طلسمام بانک زپرتیتون رو به آتیش نکشیدم!
هرچی جن ها گفتن بابا پری خانوم!سعی کن با واقعیت روبرو بشی و باهاش کنار بیای. صبور باش. این هیپوگریفیه که در خونه ی هر جادوگری می خوابه... تو کَت پری خانوم نرفت که نرفت! خودش رو می زد. صورتشو چنگ مینداخت. موهاشو می کند. طفلی پری خانوم خیلی روی این پول حساب کرده بود آخه.

هیچی دیگه! پری خانوم رو ورداشتن بردن بیمارستان روانی سنت مانگو، بستریش کردن. دو روز بعد پذیرش بیمارستان هم که دید این بدبخته. پول و یارانه و کس و کاری نداره بیان مرخصش کنن؛ ورش داشت بردش تو بیابونای پشت خونه ی ویزلی ها ولش کرد که خوراک تسترال ها بشه.
قصه ی ما به سر رسید. پری خانوم به ردای شب قرمزش نرسید.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
یه شب مهتاب/ ماه میاد تو خواب/ منو می بره / پایین دره/ اونجا که شبا/ یکه و تنها/ آلبوس دامبلدووووووووووووور با مورفینِ گااااااااااااااااانت/ می کنن بازی/ با این کلمااااااااااات:

شیرجه - خاکستری - ممنوع - کریسمس - چوبدستی - عشق - برف - معجون - جن - انفجار

بله... داستان رو از پست قبلی ادامه میدیم؛

بعدش که دامبلدور رینگ رو جمع کرد و رفت؛ هر سه نفر پشت سرش شکلک درآوردن و بعد هاگرید با هری و هدویگ خدافظی کرد و رفت از توی کلبه اش یک تبر و یک فنگ برداشت و رفت توی جنگل ممنوع که برای کریسمس یه درختی، بوته ای، چیزی شکار کنه.

هری هم هدویگ رو گذاشت توی جیبش و رفت توی قلعه که ببینه چه خبره. این برف لا مصب هم که ول کن نیست. توی کلمات قبلی هم بود. حهنم بابا! برف هم می بارید.
هری رفت توی قلعه و همینجور که می رفت یکهو چوچانگ پرید جلوش و گفت: هری جونم! بیا این معجون عشق رو بخور، بعدش بیا منو بگیر که دارم می ترشم!
هری یه لگد خوابوند زیر سینی معجون که جمع کن کاسه کوزه ات رو بابا! عشق کیلو چنده؟!

هری از پله ها بالا رفت و می خواست بره خوابگاه گریفندور کپه ی مرگش رو بذاره که باز یکهو یه جن خاکستری بی پدرمادری با اون قیافه ی کریه المنظرش شیرجه زد تو بغل هری و پلک های بدون مژه اش رو روی چشم های ورقلمبیده اش باز و بسته کرد. اینجوری: بعدش گفت که: ارباب هری پاتر! بیا این معجون عشق خورد که اگه نخورد، من ترشید.
هری گفت: کو معجون عشقت؟!

جن که همون دابی بود جیبای کیسه گونی تنش رو گشت و یکمی سرخ و سفید شد و بعد از بغل هری پرید پایین و گفت: شرمنده! دیالوگام با چوچانگ جابجا شد!... اصلا من برای یه چیز دیگه پریدم جلوت. برای چی بود؟!... یادم بودا!... صب کن، الان یادم میاد...
هری:
دابی: ها! یادم اومد!... ارباب هری پاتر! تو دونست که دابی یک جن خانگی آزاد بود و در قبال کار در هاگوارتز از دامبلدور پول گرفت. خب؟!
- خب!
- اکنون در راستای حقوق شهروندی جن های خانگی از حوزه ی انتخابیه ی هاگوارتز جهت نمایندگی در مجلس جادوگری ثبت نام کرد تا نماینده ی اقلیت مفلوک جن های خانگی شد و از حقوق و آرمان های تهوع دفاع کرد. به همین خاطر جهت میتینگ های انتخاباتی و تبلیغات نیازمند اسپانسری پولدار بود که حساب های گرینگاتزش مملو از گالیون باشد و در بین افرادی که دابی شناخت هیچ کس جز هری پاتر نبود که مدافع حقوق اجنه بوده و خرپول باشد و...
هری پرسید: اگه وکیل بشی به من چی می ماسه؟
دابی دوباره پلک هایش را به هم زد ولی اینبار نه دلبرانه بلکه متعجبانه: ماسیدن؟! چه به ارباب پاتر می ماسد؟! قراری به ماسیدن نیست! ارباب پاتر به عنوان عضو تهوع موظف بوده از هرگونه جنبش اجتماعی، سیاسی و حتی نظامی جن های خانگی با بذل مال، شهرت و حتی جان خویش حمایت نموده و هیچگونه عذری پذیرفته... ععععععععععععععععععععع!

این صدای جیغ دابی بود که با طلسم اکسپلیارموس هری به پایین پله ها و از آنجا به اعماق دخمه های اسنیپ پرتاب شد و لحظاتی بعد صدای شکستن شیشه و خمره های ترشی و دوای اسنیپ و بعدش داد و قال خودش از تاریکی دخمه ها به گوش رسید که سعی می کرد یک گروهی برای دابی پیدا کند و ازش امتیاز کم کند!

هری نوک چوبدستیش را فوت کرد و بعد آن را گذاشت توی جیبش و با لبخندی رضایتمندانه بر لب راهش را کشید و رفت که بخوابد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲ ۲۰:۴۹:۰۷


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۰
زمستان - حیاط - کبود - هاگرید - برف - هاگوارتز - هری - طلسم - هدویگ - نردبان

یکروز زمستان که برف می بارید؛ هاگرید و هدویگ در رینگ کشتی کج حیاط هاگوارتز گرم مبارزه بودند و هری هم آن وسط داوری می کرد که یکهو داملبدور از بالای قلعه خودش را انداخت وسط که: آقا منم بازی!
هر چی گفتند بابا! پدرت خوب! مادرت خوب! مسابقه ی فیناله. به جاهای حساسش رسیده. تماشاگرنما بازی درنیار، بذار بازیمون رو بکنیم، بعد. باریکلا پسر!... به خرجش نرفت.

خلاصه؛
هری دوتا طلسم اکسپلیارموس بهش زد! از رو نرفت...
هدویگ یه نردبان تو حلقش کرد! از رو نرفت...
هاگرید زیر مشت و لگد، سیاه و کبودش کرد! بازم از رو نرفت...

سه نفری ریختن سرش و اونقدر ریشش رو کشیدن تا کنده شد. بالاخره دامبلدور از رو رفت. ریش کنده شده اش را برداشت. رینگ کشتی کج رو جمع کرد.بعدش برگشت و در حالیکه لنگ لنگان به طرف دیوار قلعه می رفت و ریشش روی برف ها کشیده می شد، هق هق کنان گفت: اگه از این به بعد... هق!... گذاشتم از امکانات ورزشی مدرسه... هق!... استفاده کنین! تازشم! (قورت آب دهان) فردا هم به باباهاتون بگین بیان مدرسه... هق!... بی نزاکتا!

بنده نظر خاصی که یک نظر خیلی خاص باشه ندارم فقط مسئولان مربوطه لطفا بی ربطی کلمات رو بیش ترش کنن. با تشکر.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
صبح روز اول مهر نود و پنج سال پیش با نوازش های پدرانه ی کمربند بابا ماروولو از خواب بیدار شدم. با دست و روی نشسته و چشم های کاملا بسته ردای پاره ای که از سالازار بهم ارث رسیده بود و به تنم زار می زد رو پوشیدم. ننه مارووله یه چیکه ماست مالید رو یه تیکه نون خشک و با یه خروار کتاب که دست نویس سالازار بود، ریخت توی گونی و داد دستم. بعدش بابا ماروولو با یه اردنگی از خونه پرتم کرد بیرون و در رو پشت سرم به هم کوبید و از پشت در داد زد: "دیگه بسه هر چی ریختم تو شکمت. از امروز میری پی زندگی خودت و مستقل میشی. تا هفت سال دیگه که دَرست تموم بشه نمیخوام ببینمت."
و من در حالیکه مروپ کوچولوی زشت با چشمای چپش از پشت پنجره برام شکلک در می آورد راه هاگوارتز رو در پیش گرفتم.
اولین روز مدرسه آغاز شده بود.

زمان ما خبری از اتوبوس شوالیه و قطار و اینجور سوسول بازیا نبود. اونایی که وسعشون می کشید تسترال و هیپوگریف سوار می شدن و ما بدبخت بیچاره ها هم باید با پای پیاده سفر می کردیم. جارو و آپارات هم هنوز کشف نشده بود. با پای پیاده راه افتادم. روزها راه می رفتم و شب ها بالای درخت ها یا توی خرابه ها می خوابیدم. یه شب که تو یه کاروانسرای قدیمی خوابیده بودم، راهزن ها ریختن سرم و تا می خوردم زدنم و بعد هر چی داشتم و نداشتم رو ازم گرفتن و چون دیدن هر چی که ندارم از هر چی که دارم بیشتره، دوباره ریختن سرم و یه فصل دیگه کتکم زدن و رفتن.

در مسیر هاگوارتز بارها و بارها از کوه ها عبور کردم و زیر بهمن ماندم. از جنگل ها عبور کردم و طعمه ی گرگ ها شدم. از دریاها عبور کردم و غرق شدم. از صحراها عبور کردم و گم شدم. حتی یکبار در یک روستای سر راهی طاعون گرفتم و جسدم توسط مردم روستا سوزانده شد!

اما بالاخره و پس از مرارت های بسیار پس از چهار ماه پیاده روی به هاگوارتز رسیدم.
اون روزا هنوز راهنمای سال اولیا و این قرتی بازیا نبود. از جنگل ممنوعه که اون زمان تازه نهال درختاش رو می کاشتن رد شدم و از بستر دریاچه که هنوز تازه داشتن آبگیریش می کردن گذشتم و به ساختمان نیمه کاره ی قلعه ای که هنوز داشتن روش بنّایی می کردن رسیدم.

وارد قلعه شدم. همه جا خلوت بود. پرنده پر نمی زد. رفتم پیش یه بابایی که ظاهرا سرایدار مدرسه بود و گفتم:

- سلام بابای مهربون مدرسه! من کلاس اولیم. جشن شکوفه ها تموم شده؟
- علک سلام پسر بابا! جشن شکوفه ها که تموم شد هیچی. شکوفه ها میوه شدن و میوه ها رو چیدن و برگ درختا زرد شد و ریخت و درختا به خواب زمستونی فرو رفتن. الانم کریسمسه. همه رفتن تعطیلات.

هول برم داشت. اونقدر که گلاب به روتون کم مونده بود شلوارم رو خیس کنم. با تته پته گفتم:

- ولی باباجونم! بابای خوب و مهربون مدرسه! برای من از هاگوارتز جغد اومده. من باید ثبت نام کنم. اگه بابام بفهمه دیر رسیدم پوستمو زنده زنده می کنه.

بابای مدرسه دستی به ریش درازش کشید و گفت:

- ببین پسر بابا، الان که دیگه ثبت نام نمی کنن. تو برو ترم بهمن بیا، شاید ثبت نامت کنن.
- کجا برم بابای مهربون! ما خونه مون دوره. بابام گفته تا هفت سال راهم نمیده. یه کاری برای ما بکن.

بابای مدرسه دوباره دستی به اون ریش منحوسش که الان خیلی برام آشنا میزنه کشید و گفت:

- پس باید همینجا بمونی تا تعطیلات تموم بشه. چون گروهبندی نشدی، فعلا خوابگاه نداری و چون دیر رسیدی از قوانین هاگوارتز تخلف کردی. پس تا آخر تعطیلات مهمون مایی! آلبوس! بپر پسرجون! بیا دست و پای این نفله رو ببند، بندازش تو سیاهچال دانش آموزای خاطی تا ترم بهمن.

بچه ی سرایدار با یه ریش بلند و سیاه و دماغی که به نظر می اومد حداقل دوبار شکسته جاروی زمین شور و سطل آب رو انداخت کنار و بدو بدو اومد تا اوامر باباش رو اجرا کنه.

من رو تا دو هفته در سیاهچال های هاگوارتز به زنجیر کشیده بودن. در روز یه چیکه ماست می مالیدن رو یه تیکه نون خشک و می دادن بهم که برام عادی بود. در طول روز هم فقط یه بار بهم اجازه می دادن که برم دست به آب که بعد از دو روز اونم عادی شد. ولی چیزی که هیچوقت برام عادی نشد پرحرفی های مالیخولیاگونه ی پسر بابای بدجنس مدرسه بود. آلبوس از ظهر که کاراش تموم می شد، می اومد کنار قفس من می نشست و از افکار عجیب و رویاهای دور و درازش برام می گفت. مثلا می گفت:

- گانت! من دوس دارم بزرگ که شدم یه جادوگر بزرگ بشم. گرچه الان فشفشه ام ولی شنیدم یه جادوگر به اسم فلامل هست که می تونه با سنگ جادوش هر فشفشه ای رو درمان کنه. بعدش که درمان شدم درس هام رو جهشی می خونم و میرم جادوی سیاه یاد می گیرم. بعدش هم معلم هاگوارتز میشم و بعد از مدتی با یه شبه کودتا مدیر رو از سر راهم برمی دارم و خودم به جاش می شینم. یه روز میرم توی یتیمخونه های لندن می گردم و یه بچه ی زرد و زار پیدا می کنم و میارمش هاگوارتز که شاگرد خصوصی خودم بشه. بعد به طور غیرمستقیم بهش جادوی سیاه یاد میدم و از راه درست منحرفش می کنم تا تبدیل به یه جادوگر بدذات و شرور بشه. بعدش باهاش می جنگم و می کشمش. جادوی سیاه رو به طور مخفی گسترش میدم و به طور آشکار باهاش مبارزه می کنم. همه ی این کارها رو انجام میدم تا اسمم به عنوان بزرگ ترین جادوگر سفید تاریخ روی کارت های شکلات قورباغه ای ثبت بشه. دوهاهاهاهاها!

این بچه سرایدار مریض بود! آره، یه مریض بی اراده! اون سعی داشت با خیالبافی هاش زندگی نکبت بارش رو فراموش کنه اما متاسفانه یا خوشبختانه فکر نمی کنم تونسته باشه افکار بیمارگونه اش رو عملی کنه. امروز دیگه خبری ازش ندارم.
بگذریم... تعطیلات تموم شد و بابای مدرسه من رو برد به دفتر مدیر تا گروهبندی بشم. در راه دفتر، بابای مدرسه کلی تهدیدم کرد که اگه از مهمان نوازی بی نظیرش به مدیر حرفی بزنم، طلسمی رو روم اجرا می کنه که تا آخر عمر هر شب خواب بابای مدرسه و پسرش رو ببینم.

بالاخره رسیدیم به دفتر مدیر مدرسه. اون زمان خبری از اژدر سنگی و اسم رمز و این لوس بازیا نبود. در زدیم و رفتیم تو.
مدیر مدرسه که مرد متشخص و خوش لباسی بود پشت میز بزرگی نشسته بود و با یه پسربچه ی همسن من که یه گربه ی پیر و فرتوت تو بغلش داشت صحبت می کرد:

- پسرم، آرگوس. خیلی مواظب خودت باش. استعداد جادوگری تو می تونه باعث حسادت خیلی ها بشه. شنیدم تازگیا یه جادوگر به اسم فلامل اومده که می تونه قدرت جادویی یه جادوگر رو ازش بگیره و به یه فشفشه منتقل کنه. حالا برو سر کلاست و درس هات رو با جدیت بخون تا باعث افتخار من بشی. خانم نوریس رو هم بذار روی میز. این روزا دیگه وقت سوختنشه.

پسرک که لباس آراسته ای تنش بود، گربه رو روی میز گذاشت. مودبانه دست پدرش رو بوسید و از دفتر بیرون رفت.

ناگهان گربه ی روی میز آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد و بعد خاکسترش تبدیل به تخم شد و از داخل تخم یک جوجه گربه بیرون آمد. تو کف شعبده بازی گربه بودم که بابای مدرسه گفت:

- پرفسور فیلچ! گانت رو آوردم. همون که دیر رسیده بود.

پرفسور فیلچ از پشت میزش بلند شد، به طرف من اومد و با مهربانی من رو بغل کرد:

- اوه! پسر بیچاره! حتما خیلی ترسیدی و فکر کردی دیگه ثبت نامت نمی کنن. نگران نباش. الان که گروهبندی بشی دیگه رسما دانش آموز هاگوارتز خواهی شد. امیدوارم در طول دوره ی تعطیلات از اقامت در خوابگاه اختصاصی مهمانان خسته نشده باشی. هرچند با امکاناتی مثل استخر و سونای اختصاصی و منوی غذای همیشه آماده از 120 کشور جهان و خدمات شبانه روزی هفت جن خانگی ماهر و امکانات تفریحی- ورزشی جادویی فکر نمی کنم بهت سخت گذشته باشه. مگه نه پرسیوال؟
- بله پرفسور! تمام تعطیلات خودش رو توی خوابگاه اختصاصی مهمونا حبس کرده بود و بیرون نمی اومد.

پرسیوال نگاه موذیانه ای به من انداخت که مجبور شدم با حرکت سر، حرفش را تایید کنم.
پرفسور فیلچ یه کلاه شیک و تر و تمیز گذاشت رو سرم که تا جلوی چشمام رو گرفت. ناگهان صدای مرموزی توی گوشم زمزمه کرد:

- ای بابا! هنوز تازه گروهبندی کرده بودم که! دوباره سال جدید شروع شد؟
- پرفسور فیلچ! شمایید؟
- فیلچ کیه بچه جون؟! من کلاه گروهبندی ام. اوه! خدای من! تو نواده ی سالازاری که اومدی هاگوارتز؟
- په نه په! نواده ی ملکه ی انگلیسم، اومدم واسه جشن عروسیم کلاه انتخاب کنم!
- بذار ببینم. باید برات گروه انتخاب کنم. پخمگی هافلپاف، کله خرابی گریفندور و تیزبازی راونکلاو رو داری اما از اونجایی که روی پیشونیت نوشته در آینده از این استعدادهات در راه نادرست سوداگری مرگ استفاده می کنی و خانواده ها رو از هم می پاشونی و بلایی خانمان سوز به جون مشنگ ها میندازی و از طرفی هم جد بزرگت دستکاریم کرده که نواده هاش رو تو گروه خودش بفرستم، گروه تو میشه اسلیترین.

و به این ترتیب من رفتم به گروه اسلیترین و بهمن ماه نه سال بعد (سال پنجم رو دو بار رفوزه شدم!) با معدل 10.01 از مدرسه ی عالی جادوگری هاگوارتز فارغ التحصیل شدم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۰ ۲۳:۲۴:۲۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
جنوب جنگل

مرگخواران باقیمانده به راه خود ادامه دادند و همینجور رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک آقا گرگه. آقا گرگه گفت میخوام بخورمتون. بعد لرد بهش گفت که نه نه ما رو نخور. بذار برم خونه ی دخترم، قورمه فسنجون بخورم، خورشت بادمجون بخورم، چاق بشم چله بشم، اونوقت بیام تو منو بخور!
گرگه یکمی فکر کرد و گفت باعوووووشه ولی علی الحساب یه چیزی بدین من بخورم ته دلمو بگیره. لرد هم یه مرگخوار ممدی از تو جیبش درآورد و انداخت جلوی گرگه و گفت: سگ خور!

شمال جنگل

محفلی ها به راه خود به طرف وسط جنگل ادامه دادند و همینجور رفتند و رفتند و رفتند تا یک دفعه ای یک کدوی قلقله زن از رویشان رد شد و همه را مثل اعلامیه به کف جنگل چسباند. دامبلدور که عصبانی شده بود، یادش رفت که پایش لب گور است. پرید و یقه ی کدو را چسبید و گفت ای کدوی قلقله زن! ندیدی یه معبد مرلین؟ گفت که به سنگ لق لق ندیدم به سنگ جادو ندیدم. ولم بده قلم بده بذار برم.
دامبلدور ولش داد و قلش داد و کدو رفت و رفت و رفت و در حالی که یک مک گونگال به تهش چسبیده بود ول خورد و قل خورد و در افق های دوردست از نظر محفلی ها ناپدید شد و دامبلدور برایش دست تکان داد.
ولی این دست تکان دادن زیاد طول نکشید و محفلی ها ریختند سر دامبل... نه ببخشید... منظورم دامبلدوره... اسم دامبل باید کامل تلفظ بشه تا شان شخصیتش حفظ بشه. بله... ریختن سر دامبلدور و تا می خورد زدنش. دامبلدور گفت نامسلمونا! آخه واسه چی من پیرمرد لب گوری فرتوت از کار افتاده ی احمق بی شعور کثافتیو! رو می زنید؟ باید از خودتون خجالت بکشیدیه! کثافففففت!

محفلی ها گفتن که تو رو با چوب می زنیم! خوب می زنیم! بعدش گفتن که آخه پیری لقوه ای آلزایمر! مگه کدوهه نگفت به سنگ جادو ندیدم.
دامبلدور گفت که خب! قربون دهنتون. گفت ندیدم دیگه!
و بعد محفلیا ریختن سرش و دوباره تا می خورد زدنش.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۳ ۱۹:۳۴:۵۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
بلافاصله بعد از دستور بلاتریکس ده نفر مرگخوار رفتند دنبال نجینی و بعد از ده دقیقه دو نفرشان در حالی که نجینی ورقلمبیده را روی تخت روانی حمل می کردند برگشتند و تخت را جلوی بلاتریکس گذاشتند.

با تکان تخت، چرت نجینی پاره شد. یک چشمش را به آرامی باز کرد. آروغی زد و 8 علامت شوم مربوط به مرگخواران فقید را پس آورد و دوباره خوابید.

بلاتریکس سعی کرد خودش را نبازد. سرفه ای کرد و گفت: خب!... امممم!... حالا باید بهش بگم که لرد گم شده... برید کنار. برید کنار. هولم نکنید. باید حواسم رو خوب جمع کنم. صب کنید تمرکز کنم... خب... امممم... پرنسس نجینی! شاهزاده خانوم خوشگل ارباب!

نجینی کوچکترین عکس العملی نشان نداد و همه ی مرگخواران با چشم و دهان های نیمه باز، از بلاتریکس به نجینی و از نجینی به بلاتریکس نگاه می کردند.

- نجینی خانوم عزیز فش فش! بیدار شو فش فش!

باز هم اتفاقی نیفتاد.

- فش فشیوس فسی شیوس!

ناگهان نجینی چشم هایش را باز کرد و با خشم به بلاتریکس خیره شد. مورفین هم با شنیدن صدای بلا چرتش پرید: هییییییییییییییییع! دخترژون! این حرفای بی تربیتی رو اژ کی یاد گرفتی؟!میری تو کوچه با بچه ی همشایه باژی کنی یا ازش حرفای بدبد یاد بگیری؟ به ارباب بگم فلفل بریزه تو دهنت؟ بی تربیت بی نزاکت!
- مزخرف نگو مورفین! تو که زبونش رو بلدی بیا جلو باهاش حرف بزن دیگه. کش تنبون مرلین! این ماره چرا اینجوری نگام می کنه؟

بلاتریکس این ها را گفت و پرید عقب و مورفین را انداخت جلوی نجینی. مورفین زیر بغلش را خاراند: چی بهش بگم؟
- بگو ارباب گم شدن.
- فیششویفوفییففشویفیوشفیشیففیوویش!... اوهوم!... اوهوم!... اوهوم!... نجینی میگه خب که چی؟
- خب که چی؟!!! ارباب صاحبتن! بهت مشنگ و فشفشه و خون لجنی میدن. روزی یه مرگخوار رو مامور نظافتت می کنن و بعضی شبا شخصا برات لالایی می خونن. حالا که گم شدن میگی خب که چی؟
- فشوس!... اوهوم!... اوهوم!... نجینی میگه که اولا درشت حرف بژن با پرنشش ارباب. من اژ اون مارا نیشتم که یه خرگوش میخورن بعدش تا دو ماه تکون نمی خورنا. هشتا مرگخوار خوردم، تازه ته دلم رو گرفته. حواشت باشه. دومندش هم اینکه اربابتون اگه منو دوشت داره واشه اینه که هورکراکسشم و این یعنی در واقع خودشو دوشت داره نه منو.
- باشه... باشه... هر چی تو بگی. من معذرت می خوام. ازت خواهش می کنم کمکمون کن ارباب رو پیدا کنیم.
- فشیدوشیفشدویقششفشششش فش!... اوهوم!... میگه شرط داره.
- چه شرطی؟
- ففشدو؟... اوهوم!... میگه اولا باید روژی ده تا مشنگ به غذام اضافه بشه.
- قبوله!
- دوم اینکه یه تاپیک به اشم "شوراخ نجینی" افتتاح بشه که من توش بخزم. کلیدش هم دست خودم باشه.
- تو که دست نداری!
- ...میگه خفه! منظورم همون دُمه! شرط سومش هم اینه که میگه چون مورفین بچه ی پاک و بی غل و غشیه و من بهش اعتماد دارم دو هزار گالیون بدین بهش که ببره بریزه به حسابم! حق الزحمه ی ترجمه اش رو هم فراموش نکنید... نجینی میگه، من نمیگم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۶ ۱۴:۳۴:۴۶


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
هزارتو - معما - چمن - جرقه - ابوالهول - جام - ویکتور - طلسم - رمزتاز - هری

یکروز هری روی چمن ها هزارتومن پیدا کرد و رفت که از ویکتور یک ابوالهولِ معماساز بخرد و در قفس بیندازد که برایش معما بخواند و تخم کند. همینطور که داشت می رفت چوبدستیش جرقه زد و یک طلسم به هری زد که او را تبدیل به رمزتاز کرد و به اوگاندا فرستاد و تنها چیزی که از او به جاماند همان هزارتومن بود.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰
بازرسان و مرگخواران وارد طویله شدند. داخل طویله گاوها به نشخوار مشغول بودند و مرگخواری با لباس کار راه راه زرد و سیاه و کلاه حصیری مشغول کار بود.

بازرسان تمام طویله را از نظر گذراندند و بالاخره یکیشان گفت: به نظر همه چی مرتبه. بهتره بریم سراغ موارد بعدی.
لرد به سرعت گفت: بله! بله! بهتره برید نیروگاه دامبل رو بررسی کنید. شنیدم جدیدا یه ققنوس اورانیومی آوردن و ترکوندن. عکساشم تو دارکنت پخش شده. ببینید!

استیو بی توجه به عکسی که در بین بازرسان دست به دست می شد گفت: اما بهتره قبل از رفتن صحبتی با اون کارگرتون داشته باشم. از نظر شما اشکالی نداره جناب لرد؟

لرد که اگر شمشیر گریفندور بهش می زدی خونش درنمی آمد خواست داد بزند:دِ آخه مرتیکه! چارتا گاو گوسفند چی داره که اینقدر سیریشِ مایی؟ مگه تو مامور بهداشتی؟ بدم ببرنت کشتارگاه سلاخیت کنن ازت سوسیس کالباس بی کیفیت درست کنن بدن به خوردِ ملت؟
ولی اسنیپ که اوکلامنسی بلد بود و فهمید اگر لرد از کوره در برود قضیه بیخ پیدا می کند، زودتر جواب استیو را داد: بله! البته! اما لطفا زودتر تمومش کنید. خط تولید به خاطر بازرسی شما خوابیده و داریم ضرر می دیم.

و بعد کارگر را صدا زد: بگمن! بیا اینجا! آقایون می خوان باهات صحبت کنن.

بگمن با سطلی پر از شیر در دست، دوان دوان خودش را به جمع رساند.
استیو پرسید:آقای بگمن! چند وقته اینجا کار می کنید؟
- خیلی وقته آقا. از وقتی آقامون پاش رفت زیر تراکتور و محصولمون رو خشکسالی از بین برد و بعدش دهاتمون رو سیل برد ما مجبور شدیم بیاییم شهر. ارباب به ما پناه داد و کار داد و مزد داد. ارباب در حق ما آقایی کرد. بله آقا.
- چند ساعت در روز کار می کنید؟
- آفتاب نزده کار رو شروع می کنیم آقا تا ظهر. بعد ناهار هم تا شب آقا. هر چی برای ارباب کار کنیم کمه آقا. ارباب در حق ما اربابی کرد. بله آقا.
- کارتون دقیقا چیه؟
- شیر می دوشیم آقا. به گاوا غذا می دیم. زیر حیوونا رو تمیز می کنیم آقا. کلاً سعی می کنیم خوب کار کنیم تا یه روز نوکر مخصوص ارباب بشیم. بله آقا.
- بسیار خب. ممنونم. می تونید به کارتون برسید. لرد سیاه! از اینکه مزاحم فعالیت سالم دامداریتون شدیم عذر می خوایم. با اجازتون رفع زحمت می کنیم.
- صبر کنید آقا! حالا که تا اینجا اومدین حیفه از این شیر تازه میل نکنین. ارباب خیلی بخشنده است. ناراحت میشه اگه دست ما رو رد کنین.بله آقا! بفرمایید.

لودو یک لیوان شیر به استیو تعارف کرد. استیو تشکر کرد و قبل از اینکه کسی بتواند جلویش را بگیرد لیوان را سرکشید::pint:

-آخییییییییییی! خستگیم در رفت. خیلی عالی بود آقای بگمن! متشکرم. حس می کنم به اندازه ی یه معدنِ اورانیوم، انرژی وارد بدنم شد. هیک!... حتی بوی اورانیوم رو می تونم حس کنم. هیک!... احساس جوونی می کنم. هیک!... احساس رویش. هیک!... احساس جوانه زدن.هیک!... حس سبز شدن! هیک!...



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
هری در قهوه خانه ی دایی مورفین، پشت میزی نشسته بود و شنل نامریی را هم کشیده بود روی سرش.
ناگهان دو نفر دیگر هم پشت میز هری نشستند و یکیشان دست برد و شنل هری را از روی سرش برداشت و دو فنجان پر دودی که هری زیر شنل قایم کرده بود را کشید طرف خودش و نفر دیگر.

هری سیخ به دست به رون که اینکار را کرده بود خیره شد: دِ لامشب! مگه مریژی؟ بذار بشاژم این تن خشته رو.

و سعی کرد منقل های فنجانی را از جلوی رون و هرمیون بردارد ولی رون نگذاشت.

هرمیون با نگرانی به هری خیره شده بود:
اوه، هری! این همه مدت کجا بودی؟ تو این کافه ی کثیف چیکار می کنی؟ چرا؟ چرا معتاد شدی؟ چرا به این روز افتادی؟ روح دامبلدور و سیریوس و بابا و مامانت و ریموس و تانکس و فرد و کالین و دابی و هدویگ با دیدن تو در عذابن هری! اونا نمی خواستن تو منحرف بشی.
چرا اینجوری شدی هری؟ تو که جادوگر بزرگی بودی. تو که با قدرت اکسپلیارموس و عشق، اسمشونبر رو شکست دادی. تو که پسری بودی که زندگی می کرد و زنده می ماند، تو که دیوانه سازها و کوییرل ها و جن خاکی ها رو می کشتی. تو که همیشه اسنیچ رو می گرفتی. تو که ورزشکار بودی. تو که از فساد و تباهی به دور بودی. تو که بیست می گرفتی و عینک میزدی. تو که چشمات خیلی قشنگه، رنگ چشمات...

رون توپید به زنش:
خجالت بکش زن!... اصلا کی به تو گفت وارد یک چنین محیط کثیفی بشی؟اصلا این چه لباسیه پوشیدی؟یادم باشه رفتیم خونه سیاه و کبودت کنم.
اما تو هری. می خواستم بپرسم کدوم گوری بودی این همه مدت؟ چرا یه خبر به ما ندادی؟ نگفتی نگرانت میشیم؟ ولی دیگه نمی پرسم. چون با این وضعت جواب همه ی سوالام رو گرفتم. پزشکی قانونی و مرده شور خونه پیدات می کردم بهتر بود تا اینجا پیدات کنم. ولی حالا که پیدات کردم بذار تکلیفمو باهات روشن کنم!

اومدی خونه ی ما مفت خوردی و خوابیدی، هیچی بهت نگفتیم. با اینکه وضع مالیمون خراب بود.
بعضی شبا به اندازه ی یه نفر نون و ماست داشتیم، ننم می گفت این هری اینجا مهمونه. حفظ آبرو کنین، الان که میاد پایین بگین ما شام خوردیم، این سهم توئه. تو میومدی مثل اربابا می نشستی پشت میز. من و خواهر و برادرام قد و نیمقد با شکم گشنه صف می کشیدیم، نون خوردن تو رو تماشا می کردیم (در اینجا بغض به شدت گلوی رون را می فشارد و اشک در گوشه ی چشمانش جمع شده است.) اونوقت تو کوفت می کردی و آخرش به جای دستت درد نکنه می گفتی نون و بوقلمونا رو خودتون خوردین، نون و ماستش موند برای ما. بعدشم کرکر می خندیدی.
تو می دونی ننم به خاطر همین زخم زبونای تو هر تابستون پنجاه کیلو وزن کم می کرد؟
تو می دونی جینی به خاطر اینکه تو پروار بشی سوءتغذیه گرفت؟
تو می دونی پرسی راشیتیسم داشت؟
می دونی بیل بری بری گرفته بود؟
اصلا تو می دونی من یه خواهر کوچیکتر از جینی داشتم که همون موقع تازه به دنیا اومده بود و فلج اطفال گرفت و مرد و یواشکی تو باغچه ی خونمون چالش کردیم که نفهمی به خاطر خرج هایی که تو به ما تحمیل می کردی این اتفاق افتاد؟

به خاطر تو بابام اخراج شد. به روت نیاوردیم. شبش از وزارت اومد نشست جلوی ما، های های گریه کرد. می دونی گریه ی مرد جلوی خونوادش یعنی چی؟ بعدش هم سکته ی مغزی کرد بردیشم سنت مانگو. این اواخر هم به خاطر عوارض همون سکته و به خاطر نیشی که تو توی خواب بهش زده بودی، مرد.

آخرش هم بعد یه عمری که هم کلاس و هم خوابگاه و هم خونه بودیم با وقاحت تمام اومدی خواستگاری جینی و خدا به سر شاهده؛ این دختر راضی به این وصلت نبود!... جینی راضی به این وصلت نبود... من راضیش کردم... من!... چرا؟ چون اونموقع وبا اومده بود روستای ما. نمی تونستیم کوچ کنیم. کجا می رفتیم؟ جایی رو نداشتیم. من به گوش جینی خوندم که برو خواهر من! این پسره وضعش خوبه. پول داره. قهرمان جامعه است. برو زنش شو که تو این نکبت نپوسی. شما که رفتین سر خونتون چارلی به خاطر وبا مرد و ای کاش من جینی رو راضی به ازدواج با تو نکرده بودم و ای کاش جینی وبا می گرفت و مثل چارلی می مرد و جنازش روی زمین می موند و می پوسید و محیط زیست رو آلوده می کرد ولی زن تو نمی شد.

حالا هم اومدی نشستی اینجا زهرمار می کشی، انگار نه انگار که زن و بچه داری! انگار نه انگار که مسئولیت یه خونه و خونواده بر عُهدته! بی عرضه ی بی غیرت! تو اصلا می دونی بچه هات چجوری تربیت میشن. می دونی جیمز و تدی خروس خون از خونه میزنن بیرون، بوق سگ، مست و خراب برمی گردن خونه؟ ریموس بچش رو تحویل تو داد که اینجوری بزرگش کنی؟
می دونی آلبوس سوروس قمار می کنه و همش هم می بازه و بعد به زور کتک پس انداز جینی رو که برای جهاز لیلی کنار گذاشته ازش می گیره و قلک لیلی رو هم خالی می کنه و دوباره میره قمار می کنه؟
می دونستی جینی میره خونه ی مردم کارگری که پول بخور و نمیر زندگیش رو دربیاره؟ ظرفا و رخت چرکا و کهنه های بچه ی مردم رو میشوره که با آبرو زندگی کنه؟
اونوقت تو... چی بگم؟... شنیدم حساب یارانه ها رو هم به اسم خودت زدی، همش رو خودت خالی می کنی؟ راسته؟... آره هری؟ با توام. جواب بده!... حالت خوبه هری؟چرا اینجوری شدی؟...

هری گیج و منگ به رون و هرمیون خیره شده بود و کم کم صورتش رنگ پریده تر می شد. موهایش از آنچه بود ژولیده تر و دندان هایش سیاهتر می شدند و پنج دقیقه ی بعد دیگر هری شبیه هری نبود.

حالا نوبت رون و هرمیون بود که گیج و منگ به هری تغییر شکل داده خیره شوند.
شخص ناشناس داد زد:اشغر! هژار دفه بِت گفتم این بچه ژیگولای پاشتوریژه رو راه نده تو قهوه خونه. حرف تو مخت نمیره که!
- شرمنده اوس مورف! الان بچه ها رو میفرستم راهنماییشون کنن بیرون.

رون با دستپاچگی گفت: نیازی نیست قربان. ما خودمون راه خروج رو بلدیم. فقط میشه بفرمایید شما موی هری ما رو از کجا آوردین قاطی معجون مرکبتون کردین احیانا؟
- تو ماموریت های فوق شری ارباب فضولی می کنی؟ اشغر چی شدن این بچه ها؟
- نه آقا! ما غلط بکنیم فضولی کنیم. ما رفتیم. زت عالی زیاد!... برو بریم زن. بریم! اوضاع خیطه!

هرمیون و رون با عجله از قهوه خانه خارج شدند و مورفین غرولندکنان شنل را کشید روی سرش ولی بلافاصله شنل را برداشت: هوی! مو قرمژ! مو وژوژی! منقلام رو کجا بردین؟ موتادای دژد! اشغر! یه دوتا منقل وردار بیار... راشتی!... اون پشر چارچشمکیه رو هم ولش کن بره سر زندگیش. ماموریتمون تموم شد. دیگه موهاش رو لازم نداریم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۳ ۱۷:۰۲:۱۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
ملت مرگخوار با عجله و مخفیانه به طبقه ی بالا رفته و در نزدیک ترین اتاق چپیدند.
آگوستوس گوشش را به در چسباند و لحظاتی همانطور ماند و بعد گفت: ظاهرا متوجه ما نشدن ارباب.

- خوبه! غارت رو از همین اتاق شروع می کنیم. هر چیزی که فکر می کنید باارزشه رو بردارید. جستجو رو بی سر و صدا انجام بدین. اینجا که خالی شد میریم اتاق بعدی. مفهومه؟ کسی هست که نفهمیده باشه من چی گفتم؟

یک مرگخوار ننه مرده ای دستش را بالا برد: ارباب، ما نفهمیدیم!
- آواداکداورا! بقیه فهمیدن؟
- بــــــــــــــــــله!
- خوبه! شروع کنید.

مرگخواران شروع کردند به گشتن اتاق.

زنوفیلیوس قوطی کوچکی را برداشت و به لرد نشان داد: ارباب، این باارزشه؟
لرد نگاهی به قوطی انداخت: به نظرت کرم فلوبر باارزشه؟ احمق!برو دنبال چیزهای باارزش!... غذای کفتر دامبل رو نشون من میده میگه باارزشه؟... خود دامبل رو دو نات نمی خرن. حالا غذای کرکسش رو میخواد بدزده. هه!... هممم؟ غذای فلامینگوی دامبل؟!

لرد جَلدی پرید و قوطی را از دست زنوفیلیوس قاپید: گفتی این غذای شترمرغ دامبله؟
- باارزشه ارباب؟
- نه! ولی وقتی غذای لک لک دامبل تو این اتاقه یعنی این اتاق، اتاق دامبله! با دقت همه جا رو بگردید. هر چیزی که به ریش دراز مربوط میشه رو بردارید. همه ی اسناد و مدارک مخفی محفل رو جمع آوری کنید. حتی یه تار از خاطرات قدحش رو جا نذارید. کتاب های پیچیده ی جادوهای سفید و سیاه و هفت رنگ رو فراموش نکنید. ابر چوبدستی، ابر شنل، ابر سنگ جادو... هیچی رو جا نذارید.

جنب و جوشی غریب در میان مرگخواران فِتاد و با عجله همه جای اتاق را زیر و رو کردند. هرچه که مربوط به دامبلدور بود جمع آوری شده و در گونی ها و ساک ها ریخته می شد.
مرگخواران چنان سرگرم غارت بودند که متوجه باز شدن در اتاق نشدند و تنها با شنیدن صدایی بچه گانه بود که به خود آمدند:

- چه جسارتا! چطور جرات کردین وارد اتاق پرفسور دامبلدور بشین و اینقدر راحت فضولی کنین؟

عکس های خصوصی دامبل از پارتی های شبانه اش از دستان آنتونین روی زمین ریخت. ایوان شورت گل منگلی دامبلدور را به سرعت به بقچه ی حمامش برگرداند. لینی بیگودی های مخصوص ریش دامبلدور را در کشو گذاشت و رز دست از بلعیدن ذخایر هفت ساله ی آلوچه و لواشک دامبلدور کشید. همه ی مرگخواران به چارچوب در؛ جایی که جیمز نیم وجبی ایستاده بود خیره شدند.

لبخندی شیطانی بر لبان جیمز نشست و بعد:

- جیــــــــــــــــــــــــــــــغ! تدی! اگه می خوای منو بخوری من تو اتاق دامبلدورم!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۳ ۱۳:۵۰:۳۷


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.