هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۴:۴۵ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#41
درون خونه ی شماره 12 گریمولد

لرد ولدمورت با مهربانی به سیریوس خیره شد. لبخند زیبایی بر روی لب های لرد شکل گرفته بود اما در عمق چشمانشان غم بود که موج می زد.

- پسرم! چرا تو هم داری قدم در راه اون دامبلدور از خدا بی خبر میذاری؟ بیا تو یه قدم در راه عشق بردار باباجان؛ تا عشق صد قدم به سمت تو برداره بابا!
- نه بابا؟!

ولدمورت آروم زیر لب « استغفرالمرلینی» گفت و بعد به طور نامحسوس علامت نیک روی دستشو فشار داد و بعد، شروع کرد به بازی با تسبیحش.


لحظاتی بعد، بیرون خونه ی شماره 12 گریمولد:

صدای پاق پاقی به گوش رسید و بعد رز و روفوس که دست همدیگه رو گرفتن وسط جماعت نیکوخوار ظاهر شدن.

- چی شده؟ لرد بزرگ کجان؟
- ایشون برای نجات جون گروگان ها خودشون به تنهایی وارد ساختمون شدن

ملت نیکوخوار همگی باهم از روی تاسف آهی کشیدند و بعد همگی باهم برای سلامتی لرد بزرگ به درگاه مرلین شروع به استغاثه و طول عمر کردن.

سوروس اسنیپ که یه تی شرت آستین نصفه زرد با شلوارک قرمز رنگ پوشیده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود، رو به جماعت نیکوخوار کرد و گفت:
- ما باید لرد بزرگ رو نجات بدیم؛ فقط حواستون باشه با این که محفلی ها خیلی آدمای شروری هستن اما فقط اکسپلیارموس مجازه ... حالا با ذکر صلواتی بر مرلین و آل او حمله !

همان موقع، درون خونه ی شماره 12گریمولد

سیریوس رو به لرد ولدمورت میکنه و میگه:

- زود بگو چند تا نیکوخوار با خودت کشوندی اینجا تا یه مرگ سریع بهت بدم ...
- قسم به فلس های مقدس نجینی که مرگ با عزت بهتر از زندگی با لذت است!

ناگهان صدای « پاق» ـی به گوش میرسه و محفلیان رو گیچ ویج میکنه.

- گلرت احمق! مگه بهت نگفتم اینجا رو نفوذ ناپذیر کن بی عرضه!
- بی عرضه هفت جد و آبادته ... سیریش، یه کپه ریش! :llol:
- عجب رویی داریا ... تو اصلن چرا اینجوری هستی؟
- باو من آخه شخصیت اصلی م هم درست سیاه سفیدش معلوم نی که شخصیت وارونه ام بخواد سیاه باشه یا سفید...
- خب این که مشکلی نیست ... تو از این به بعد زرد باش!
-

و این دو محفلی بدکار مشغول بگو مگو بودند که ناگهان متوجه شدن که لرد ولدمورت که در بغل دابی جا گرفته بود، داشت براشون دست تکون میداد و لحظاتی بعد : « پاق »

- حالا چه خاکی میخای به سرت بزنی سیریش بی عرضه! یه جون خونگی زندانی تو فراری داد! یه جون خونگی میتونه بیاد و خیلی راحت جلوی چشمت ...

سیریوس هم نمی دانست که حال باید چه کار کند؛ اما سیریوس { و همین طور نویسنده} خوب می دانست که اول باید این گلرت رو خفه کنه ...

همان موقع، درون خونه ی شماره 13 گریمولد

فرد ویزلی پرده ها رو کشید؛ برای بار آخر به گلدونش آب داد. وقتی با گلدونش خداحافظی میکرد قطرات اشک بود که شرشر از چشماش جاری می شدند و شیشه ی عینکش رو کثیف می کردند. فرد به سمت اتاق پذیرایی رفت؛ طناب ها را چک کرد. همه چیز برای خودکشی اش مهیا بود. روی چهار پایه ایستاد. طناب را در زیر گلویش قرار داد. نگاهی به تصویر معشوقش انداخت و آخرین شعرش را با زبان بلند خواند و چهارپایه را ...


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱:۲۳ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#42
ولدمورت دستشو گذاشت رو شکمش و بعد از این که هر هر هر خندید، رو به اسنیپ کرد و گفت:

- سوروس! من و بچه ها باید بریم کنفرانس مطبوعاتی ... مراقب این مخملی ها باش ... آورین ...
- اطاعت لرد سیاه

لحظاتی بعد در اتاق فقط سوروس اسنیپ بود و محفلی ها ...

درون افکار سوروس:

آه بالاخره فرصت فراهم شد... من و آلبوس ... بعد از آن همه سال عذاب و رنج و آن همه درد و آن همه سخن از عشق و آن همه ریش ... ریش! خودشه! ریش!

بیرون افکار سوروس:

- آکسیو قیچی!

آلبوس به آرامی خندید و رو به هری کرد و گفت:

- دیدی بهت گفتم؟ دیدی همیشه میگفتم؟! دیدی؟ دیدی؟
- چیو دیدم آلبوس؟!
- ببین میخاد طناب های مارو باز کنه ... دیدی گفتم؟ دیدی؟ سوروس جان یه دونه باشی ... اِ؟ سوروس؟ ریش های منو ول کن ... سرم داره گیج میره ... تورو خدا ول کن ...باو تو که میدونی به این ریش ها باد بخوره من سر درد میگیرم ... ول کن ... اِ؟ سوروس جان تو داداش دوقلو هم داشتی؟ خب زودتر رو میکردی پسرم؟ اینجا رو ببین! تو دیگه کی هستی؟ چه موجود جالبی! کله ی مامان کندرا با پایین تنه ی بابا پرسیوال ... میشه کندیوال!

- اه خفه شو! سیلنسیو ...

سوروس ریش های آلبوس رو در دستش گرفته بود و می چرخوندشون. لبخندی شیطانی دیگر نثار ملت کرد و قیچی رو به سمت ریش های آلبوس نزدیک کرد ...

همون موقع کنفرانس خبری لرد سیاه:

- سوال پونصد و شصتم: آقای لردسیاه؛ شما چرا کچل شدین؟!
- هه هه هه! این که چرا من کچل شدم مهم نیست؛ اما به همه ی دوستان توصیه میکنم حتما از شامپوهایی استفاده کنن که مهر استاندارد داشته باشه و برچسب مصرف انرژِی هم حتما داشته باشه!
- سوال پونصد و شصت و یکم: آقای لرد سیاه! شما داشتن رابطه با لیلی وارنر رو تکذیب می کنین؟!
- بعله قویا تکذیب میکنم؛ من فقط دو سه بار از پشت در یه نگاه دزدکی انداختم؛ همین ...
- سوال پونصد و شصت و دوم: لرد سیاه! شما اول کنفرانس اعلام کردین که همه ی محفلی هارو گروگان گرفتین؛ شرایط شما برای آزادی اونا چیه؟
- خوو چه عجب یکی این سوال رو از من پرسید... داشت فراموشم میشد جوابش رو ... این بلای بدبخت خودشو کشت تا تونست جواب این سوالو حالی من کنه ... الان میگم الان میگم! هولم نکنین! ... چی بود؟ آهان ... یک وزارت خونه باید تسلیم من بشه دو لیلی وارنر رو باید زن من بشه ... سه هر روز مغز دو تا مشنگ و یه ساحره رو برای من و مارم بیارن ... چهار ...

همون موقع، خانه ی ریدل

اسنیپ لبه ی قیچی رو به روی ریشای آلبوس گذاشت و یک نفس عمیق کشید تا ...

- من جای تو بودم اون کارو نمیکردم!

سوروس نگاه بی حسی به پرسیوال کرد و برای لحظاتی از کار دست کشید و شروع به مرتب کردن موهاش کرد.
- مثلا چرا پیرمرد؟
- این ضرب المثل رو نشنیدی که میگه : « ریش یک دامبلدور به شکمش بسته است» ؟
- خوو که چی؟!
- به محض این که ریشاش رو بزنی ... ریشه ی موهاش که به شکمش متصله شروع به فعالیت انفجاری میکنه و کارایی که ادب منو از بیانش قاصر کرده و خلاصه بهت بگم ... این خونه رو سرت خراب میشه ...

سوروس اببتدا اندکی با تحیر به پرسیوال خیره شد ولی بعد با خود فکر کرد که این ها همه بهانه هایی هستند که میخواهند اورا از انتقام شیرینش محروم کنند. پس قیچی را به روی لبه ی ریش آلبوس گذاشت و ...
قیچ!
بووووم
BOOOM


لحظاتی بعد، کنفرانس لرد سیاه :
- شرط چهل و چهارم هم این که باید یه قانون گذاشته بشه که « ورود مرگخوران» به تمام جاهایی که تابلو زده « ورود اقایان ممنوع» آزاد بشه؛ شرط چهل و ...


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۰
#43
پنج دقیقه بعد، جنوب جنگل:

بلاتریکس پوزخندی زد و رو به وزیر دیگر کرد و گفت:

- دوئل دوست داری؟! اوکی! پا بزن تا چرخت بچرخه دوچرخه!
- حالا می بینیم چرخ برا کی می چرخه ...

همه مرگخوارا مات و مبهوت ( همراه با مصرف پاپ کورن) مشغول تماشای دوئل بودن و لرد ولدمورتم که نمیدونست چیکار کنه داشت سر کچلشو داشت می خاروند.
با یه آهنگ وسترنی و اینا ، بلاتریکس و وزیر دیگر هم زمان چوبدستی شون رو به سمت همدیگه می گیرن و ...

- آوادا ...
- بوقی ها ...
- کروشـــ ....
- .... من زنده ام! من که نمردم دارین سر من دوئل می کنین!

همه نگاه ها به مارج دوخته شد که یه نگاه عاقل اندر سفیه نثار ملت مرگخوار کرده بود. وزیر دیگر با شادی و سرخوشی به سمت آغوش باز مارج میره. درست در آخرین لحظه قبل از این که این دو قناری عاشق در آغوش هم قار قار کنن، مارج جا خالی میده و وزیر دیگر تبدیل به یه پرتره روی یه درخت میشه.

- لردی! این چند دقیقه ای که من تو کما بودم، روح نیکلاس فلامل رو دیدم. آخه میدونی این نیکلاس قبلنا عاشق من بود ولی قیافه و اینا نداشت که ... عقل درست حسابی هم نداشت برا همین من زنش نشدم و رفتم ...
- اوی! تورو به ریش مرلین ... اینا رو ولش کن ... فلامل چی بهت گفت
- از زیر زبونش کشیدم بیرون که مقبره ی مرلین درست در مرکز جنگله و یه طلسم خاص ازش محافظت میکنه که این طلسم ...

همون موقع شمال جنگل:

- آلبوس پاشو!
- نمی پاشم ...


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۲ ۲۳:۱۳:۰۷

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: آزاد، قوی، جنگجو و سر بلند باش!(عضویت در محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۵:۰۲ چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۰
#44
به نام او
درود


1) در محفل ققنوس از گرگینه(ریموس) گرفته تا غول(هاگرید) و حتی مرگخوار(سوروس) داریم. شما هم کمی از پیشینه و نحوه فعالیتت بگو.

چیزه ... پیشینه رو معنی شو دقیق نمیدونم؛ اما نحوه ی فعالیتم خب چیزه کلا فعالیت مهمم لبخند زدن به روی زندگی ها و دردها و بوق ها و ... است!

2) تام رو من وارد دنیای جادوگری کردم و همیشه سعی کردم بهش بفهمونم کارش اشتباهه ولی گوش نکرد. به دامبلدور اعتقاد داری؟

دامبلدور یک جوکه که هر چی بیشتر بخونیش بیشتر میخندی!

{نکته : در مرام ما هرچی آدم جوک تر، بهتر!}


3) به قدرت عشق اعتقاد داری؟

به قدرت بیشتر اعتقاد دارم!

4) حدس میزنی اسم رمز ورود به دفتر من چی باشه؟
ایزی لایف؟!

5) حاضری تمام و کمال در مقابل ولدمورت بایستی و با اون بجنگی؟

هووم؟ هوووم! باب من این کچله رو میبینم خندم میگیره؛ منو معاف کن!


6) کار گروهی در محفل ققنوس خیلی مهمه. حاضری با هم گروهیات کنار بیای و همکاری کنی؟

اصولا من و جرج تک گوش، آدمایی هستیم که بقیه مجبورن با ما کنار بیان دیگ ... حالا ماهم کوتاه میایم و میذاریم با هامون کنار بیان ... شمام از کنار برو

7) بنظرت عمل های زیبایی متفاوت مانند عمل بینی و گونه و کشیدن پوست و ... تاثیری در بهبود ظاهر لرد ولدمورت داشته؟

به نظرم همه ی عمل هاش متاسفانه موفقیت آمیز نبوده؛ من بهش توصیه می کنم یه سر بیاد پیش من تا با یه سری ابزار و وسایل قیافه شو از این وضع فلاکت در بیارم و با یکم سرخاب سفیداب و یه دماغ بوقی میتونم یه دلقک خوب تحویل جامعه جادوگری بدم!

در پناه او
بدرود


سلام فرد جان. امیدوارم همیشه خوشحال باشی و این خنده روی لبت باشه. یک هفته در کنار محفل باش و فعالیت کن و بعد از آن با آغوش باز بهت خوشامد میگیم.
ممنونم پسرم


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۱ ۱۶:۴۶:۳۶


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۴۵ چهارشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۰
#45
به نام او
درود

نام: فرد
نام خانوادگی: ویزلی
سن: 20
گروهبندی: گریفندور
سوابق: از بنیان گذاران الف دال - به همراه جرج ویزلی مدیران مغازه ی شوخی ویزلی ها- فرار از هاگوارتز با یک دسته جارو - حضور در تیم کوییدیچ گریفندور به مدت 5 سال

توضیحات: برادر دوقلوی جرج ویزلی و پسر چهارم آرتور و مالی ویزلی. یه آدم گولاخ به تمام معنا و استاد ضایع کردن اطرافیاش و ماهر و متحر و خوش تیپ و اینا


خصوصیات ظاهری:موی قرمز، قد نسبتا بلند، عموما یه D: روی لبشه ... خوش پوش و خوش فرم ک ل ن.


در پناه او
بدرود


تایید شد.
به ایفای نقش خوش آمدید فرد عزیز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۱ ۳:۱۷:۰۹

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۹
#46
به نام او
درود



1- به چه دليلي خواهان ثبت نام براي عوضيت در الف دال مي باشيد ؟
تا نشون بدم که اسلیترین ها هم می توانند ...

2- قول بدهيد كه به طور كامل به ارتش وفادار بوده و در همه حال پشتيبان ارتش باشيد .
تا اون جایی که بشه و بتونم سعی ام رو میکنم.

3-- اگر يكي از نزديك ترين دوستان شما، خيانت كند با او چه رفتاري خواهيد داشت ؟
سعی می کنم بکشمش!

4- در صورت مشاهده ي يكي از افراد جوخه ي بازرسي چه واكنشي نشان خواهيد داد ؟
اول موهام رو مرتب می کنم. بعد یه دستی به سر و روم می کشم و بعد نعره میزنم: " سلام علیکم برادر بسیجی!"

5- نظر خود را به صورت خلاصه در مورد واژه هاي زير بنويسيد :
الف دال: دو حرف از حروف الفبا

کله ی کچل: کرم شب تاب

محفل ققنوس: شام میدن!

گربه هاي آمبريج: پیشی بیا منو بخور!

زیر شلوار مرلین: به دلیل مربوط بودن به مسائل ناموسی چیزی نمی گوییم! :دی
6- چه طلسمی را به سمت کله کچل یک انسان بدون دماغ میفرستید؟

لوموس!

7- به نظر شما چرا ریش آلبوس دامبلدور(مد ظله العالی) دراز است؟
چون بدبخت زیگیل داره!

8- کفن مرده چند تکه است؟
ما که کفن نداریم! بوقی ما مرده هامون رو خوشگل می کنیم و تو قبر میذاریم! { حال می کنین چقدر در نقشم فرو رفتم! :دی}


با تشکر

درپناه او
بدرود


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
#47
نام: ادی کار مایکل

سن: 16

گروه: اسلیترین

چوب جادو: چوب درخت کاج با تار موی تک شاخ

خصوصیات: موی بور با لبخندی ملیح و جذاب ... یک سال بزرگتر از دراکو مالفوی و دار و دسته که متخصص کارهای خلاف قانون و جادوی سیاه رو داشت. نمونه اش فروش معجون بارفیو بود!

تایید شد!بعدا معرفیتون رو کاملتر کنید.


ویرایش شده توسط ادی کارمیشل در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱ ۲۲:۲۰:۲۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۲ ۱۸:۵۰:۰۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۳ ۱۶:۵۴:۳۶

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
#48
به نام او
درود

خاموش - عجيب - وفادار - اسرار آميز - درياچه - سوار - شباهت - زمزمه - ظاهر - گروه



"ظاهر چیزی را مشخص نمی کند!" این حرفی است که پیرمرد همیشه تکرار می کرد. پیرمردی که خود هیچ وقت به ظاهرش نمی رسید و در جواب این کارش این جمله را زمزمه می کرد.
من که از لحظه ی تولد در کنار پیرمرد بزرگ شده بودم، متوجه نمي شدم كه او چه مرد عجيبي است. حتي حرف هاي اسرار آميزش كه همه را به وحشت مي انداخت، براي من عادي بود. پيرمرد هم هميشه با من مهربان بود.
اما پيرمرد پرحرف و عجيب من، روزي كه آن سوار آمد از اين رو به آن رو شد. ديگر شباهتي به پيرمرد قبلي نداشت. چيزي در چهره اش كم بود، روح نداشت انگار. خاموش به نظر مي رسيد.
او رفت به دنبال سوار. سواري با ظاهري سياه و مخوف. ولي آيا باز ظاهر چيزي را مشخص نمي كند؟ چه بايد مي كردم؟

بدورد
در پناه او

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۱۲/۱ ۱۹:۱۸:۵۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.