یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!مرگخوارن در سالن غذا خوری خانه ریدل مشغول خوردن صبحانه بودند.
- کسی کلمای منو ندیده؟
این صدای فریاد پالی بود که دست به کمر و با لباس خواب خال خالی اش ایستاده بود.
- نه!
- آخه کلمای تو به چه درد ما می خوره؟
- گفتم شاید بخواید کلم بخورید تا مثل من خاص بشید! من که می دونم شما به من حسودی می کنید.
گویندالین آهی کشید.
- آخه چرا باید بهت حسادت کنیم؟
- خب معلومه چرا! آخه من ،خاص، جذاب ، خوشگل و کسی هستم که آقای لسترنج بهش علاقه خاص داره گوین!
- من الینم! تازه تو تنها کسی هستی که مجذوب رودولف شدی.
- به هر حال من کلمامو می خوام.
آستوریا درحالی که داشت مربایش را با خونسردی رو نان می ریخت گفت:
- خب برو از بیرون بخر.
- همه جا بسته ست.
- محله های مشنگی بازه. برو از اونجا بخر.
فکر بدی نبود. فقط مشکلی کوچک داشت. پالی چیز زیادی در مورد مشنگ ها نمی دانست، زیرا تا وقتی که پرفسور درس مشنگ شناسی شان عوض نشده بود، او در تمام کلاس ها چرت می زد.
جستی زد و به اتاقش برگشت. او حتی یک لحظه هم نمی توانست بدون کلم هایش زندگی کند پس فورا باید دست به کار می شد. خاص ترین و عجیب و غریب ترین لباسش را پوشید. او فکر می کرد با این لباس ها چشم هر ساحره ای را از حدقه بیرون درمی آورد. پس از اینکه سر و وضعش را مرتب کرد به سمت اتاق لرد سیاه رفت.
تق تق!- کی مزاحم استراحت همایونی ما شده؟
- من ارباب؟
- چه طور جرئت کردی پالی؟
- ارباب کار مهمی باهاتون دارم.
- امیدوارم این کار مهمت اونقدر ارزش داشته باشه که بخاطرش مزاحم استراحت ما شدی. بیا تو!
پالی در اتاق را به آهستگی باز کرد. لرد سیاه روی صندلی نشسته بود و پرنسس نجینی هم کنار پایش چنبره زده بود.
- ارباب! می شه اجازه بدید برم کلم بخرم؟
- خیر نمیشه!
- چرا ارباب؟
- گوشت بخور پالی! بذار جون بگیری!
- ارباب من به گوشت حساسیت دارم. اگه گوشت بخورم کهیر می زنم اندازه یه تخم اژدها! تازه ارباب کلم فواید گوناگونی داره؛آنتی اکسیدا...
- توضیح اضافه لازم نیست! متوجه شدیم. باشه برو. قیافه تم اونجوری نکن شبیه رودولف می شی!
- ممنونم ارباب!
تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. او از در ساختمان خانه ریدل خارج شد و باغچه بزرگ و حیاط زیبای آن رسید. او یادش آمد چطور از فرط گرسنگی به خوردن چمن ها روی آورده بود. او حاضر بود چمن با چاشنی سنگ ریزه بخورد ولی گوشت نخورد. همینطور او رز را دید که داشت غنچه های جدیدش را ترو خشک می کرد و به او سلام داد؛ ولی سر رز آنقدر شلوغ بود که حتی صدای اورا نشنید.
سرانجام به دکه دربانی رودولف لسترنج رسید. پالی که تا نوک گوش هایش از خجالت سرخ شده بود در دکه را زد.
- سلام آقای لسترنج!
- سلام پالی!
- می شه درو باز کنید من برم؟
- کجا؟ فکر کردی من می ذارم یه ساحره ی با کمالات تنها از این در بره بیرون؟
- من فکر می کردم شما دربون اینجایید و نباید از اینجا تکون بخورید.
- خب از ارباب اجا...
- اجازه نمی دیم رودولف!
پالی و رودولف برگشتند و لرد سیاه را که، با خشم به آن دو نگاه می کرد، دیدند.
- ارباب!
- رودولف قیافه تو اینجوری نکن، اجازه نمی دیم! تو هم هر چه زودتر برو پالی وگرنه نظرمون عوض می شه.
پالی سریع دوید تا می توانست از خانه ریدل دور شد.
محله مشنگ ها خیلی با محله جادوگران فرق داشت. در آنجا از افراد ردا پوش و صحبت درباره بازی کوییدیچ خبری نبود. همه مشنگ ها لباس های رسمی و عجیب غریب پوشیده بودد و درباره بازی کریکت صحبت می کردند. البته در نظر آنها پالی لباس عجیب و غریبی پوشیده بود. او وقتی این موضوع را متوجه شد که بچه مشنگی او را با دست به مادرش نشان داد.
او همه جا را به دقت گشت تا اثری از سبزی فروشی چیزی پیدا کند، اما انگار مردم این محله چیزی به جز گوشت نمی خوردند. چون همه جا پر از عکس گاو ، گوسفند، بره و اینجور چیز ها بود. پالی کم کم نا امید شد و تصمیم گرفت به خانه ریدل برگردد و به چمن خوری اش ادامه دهد؛ اما چیزی دید که نظرش را عوض کرد. "رستوران گل های داوودی" پالی با دیدن "گل" به این فکر افتاد که شاید در این رستوران چیزی برای خوردن پیدا شود، چون به نظر می رسید که روده کوچک او در حال هضم کردن روده بزرگش است!
با احتیاط وارد رستوران شد. همه چیز خوب به نظر می آمد. گارسون خوشتیپی او را به میزی خالی هدایت کرد و منو را به دست او داد. پالی نگاهی به منو رستوران انداخت. همه غذا ها با گوشت طبخ می شدند اما به جز یکی. ساندویچ سبزیجات چیز عالیی برای او بود، اما او پول مشنگی نداشت. فکر پلیدی از سر پالی گذشت.
- کاری نداره همه شونو می فراموشونم!
او گارسون را صداکرد و ساندویچ سبزیجات سفارش داد. ساندویچ او به راحتی آماده شده بود. ساندویچش را با شادمانی برداشت و گز گنده ای به آن زد. هنوز کامل آن را نجویده بوده که ناگهان، چشمانش گرد شد، بدنش لرزید، چشمانش پر از اشک شد و یک کهیر درست هم اندازه تخم اژدها کنار چشم چپش در آمد. انگار کسی به او مشت زده بود. طولی نکشید تمام بدن پالی پر از کهیر هایی به اندازه تخم اژدها شدند. او در حالی که از عصبانیت منفجر می شد فریاد زد:
-توش گوشت داشت؟
گارسون با دستپاچگی جواب داد:
- مگه نباید می داشت؟!
بیمارستان سوانح و بیماری های جادویی سنت مانگو- چند ساعت بعد پالی درحالی که در تختخواب با لباس گل منگولی بیمارستان خوابیده بود و مجله ساحره را با بی حوصلگی ورق می زد با خود گفت:
- آیا تونستم با ترس مشنگیم کنار بیام؟