هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#41
هاگرید های های گریه می کرد.
پنه لوپه بغض کرده بود.
ماتیلدا اشک می ریخت.
رز می لرزید.
سوجی نکتار پرتقال فین می کرد.
رونالد نعره می زد.

بله! این وضعیت محفل بود. بدترین اتفاق ممکن! این بدترین اتفاق ممکن برای محفلی ها بود چرا که آنها حتی در سخت ترین لحظات هم غذا داشتند و حالا...
دستور پروف باید اجرا می شد و این اجتناب ناپذیر بود. محفلی ها باید برای ماموریت حاضر می شدند!

***

- پروف همین یه دونه! تورو مرلین!
- نه دخترم! امکان نداره!
- خب پس اینو دیگه بذارین بردارم!
- نوچ!
- پروف چطور می تونین انقدر بی عشق بشین؟ شما می دونین گرسنگی با محفلیا چیکار می کنه؟ هفته پیش که دیرتر از وزارتخونه اومدم رون داشت سوجی رو می خورد! سوجی هنوزم ترمیم نشده کاملا!
- رونالد؟
- فقط رونالد نیست! دیروز که غذا کم اومده بود صدای شکم هاگرید داشت قانون رازداری رو نقض می کرد! همسایه ها داشتن دنبال منبع صدا می گشتن!
- پنی! محفلیا خیلی تنبل شدن! عادت کردن به اینکه غذا داشته باشن و سیر بشن! من خبرشو دارم... ولدمورت هفته ای سه بار با مرگخوارا روزه می گیرن! حالا چه واسه قوی کردنشون باشه، چه بخاطر کمبود بودجه!

پنی با اخم به اطراف نگاهی انداخت؛ محفلی ها هر کدام استتاری کاملا پارادوکس گونه کرده بودند و با چشم های ملتمس به پنی نگاه می کردند.

- پیس پیس! پنی! جیغ! جیغ بزن!

پنی چشم هایش را گرد کرد.
- سَرِ پروف جیغ بزنم ماتیلدا؟ ... ااا... خیلی خوب پروف! ما می ریم!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ سه شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۷
#42
نه واقعا اشلی. اینطور که متوجه شدی نیست!
بذار مثال بزنم برات. گادفری میدهرست یه شعبده باز محفلیه که در عین حال یه خانوم باز بالفطره س. ماتیلدا لباس مرگخوارا رو دوس داره و اگه کسی باهاش مخالفت کنه به طرر وحشتناکی عصبانی می شه. پنه لوپه به خاطرریونی بودنش حس علامه دهر داره و همشم جیغ و داد می کنه و به بقیه دستور می ده درحالیکه خودش کاری نمی کنه و کاملا دست و پا چلفتی و فضوله. این شخصیتا آدمای کاملی نیستن واقعا.
جدای از همه اینا، محفل کلا یعنی آدمای خوب و مرگخوار یعنی شرارت. این یه وجه بارز تمایزه. اگه محفلیاعم بد بشن که ایفای نقش یه طرفه می شه کاملا.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷
#43
در را بست و به آن تکیه داد. بعد از روزی با آن همه تنش، این تکیه دادن کوتاه مدت برایش خیلی لذت بخش بود.
هیچ صدایی شنیده نمی شد. جایی که او آمده بود کاملا خالی از سکنه بود و حتی تا چندین مایل دورتر هم کسی زندگی نمی کرد. این، یکی از مهارت های او بود: آپارات بدون داشتن تصویر واقعی!

تفریح جدیدش، آپارات کردن های مداوم بود. تصویری از جایی خاص برای خودش می ساخت و سپس به آنجا می رفت؛ یکی از ویژگی های خاص او!

نفس عمیق و پر هیجانی کشید و به طرف جلو حرکت کرد. تا حالا بارها اینطور جاها را امتحان کرده بود.‌.. خانه های کاملا تنها. او عاشق این خانه ها بود! با وجود خالی بودن، چیزهای زیادی برای نشان دادن داشتند... که البته، فقط چشم های کنجکاوی مثل مال او می توانستند این ها را ببینند: شاید یک نوشته کوتاه، روی دیوار کنار شومینه!

کمی پیش رفت و روبروی شومینه چوبدستی اش را تکان داد. شعله های خوشرنگ آتش توی چشم هایش رقصیدند و لبخندش را ساختند.

خانه با وجود وسایل زیادش نشانی از زندگی نداشت و این برایش جالب بود. دست هایش را که گرم کرد به گوشه کنار خانه سر کشید؛ یکی از اتاق ها پر از نقاشی های ماهرانه بود - کاری که او هرگز در آن تبحری نداشت -. صورتش را با حسرت جمع کرد و به طرف تک تک نقاشی ها پیش رفت. انگار در پشت هر کدام از آنها، پیامی نهفته بود.

چیزی اینجا درست نبود...
به عقب برگشت و اطراف را به دقت بررسی کرد. اینجا یک خانه ماگلی بود... تمام وسایل این را اثبات می کردند. اما... به سرعت به طرف نقاشی ها رفت. چند نقاشی صریحا به جادو اشاره داشتند و نه جادوهای مورد تصور اکثر ماگل ها - از آنهایی که پدرش برایش می گفت - بلکه جادوی خودشان، خودِ خودشان! مثلا گوشه یکی از نقاشی ها چوب جادو رو به کسی گرفته شده و نور سبز رنگی از آن خارج شده بود. یعنی کسی در این خانه جادوگر بوده!

همه نقاشی ها همینطور بودند؛ پر از معناهای آشنا برای او. یکی از آنها را از روی دیوار جدا کرد و بعد از یک کشف کوچک فهمید یادداشتی هم پشت آن وجود دارد؛ دستخط کودکانه ای بود.

اون منو دوست نداره! وگرنه بهم گوش می داد! اجازه می داد به آرزوهام برسم! جین می گه اونجا
پر از خوشبختیه و اون... از بابا متنفرم!


هر نقاشی نوشته ای کوچک متناسب با حال و هوای نقاشی وجود داشت. پشت یکی از نقاشی ها با رنگ های شاد نوشته شده بود:

امروز جین در مورد هاگزمید باهام صحبت کرد!اون می گه اونجا معرکه ست!

بعد از اینکه با اخم و لب های نیم دایره ای رو به پایین و اشکی حبس شده تک تک نقاشی هارا بررسی کرد، چشمش به یک نقاشی کج و کوله در گوشه ای از دیوار افتاد که انگار با خشم چسبانده شده بود. نگاهی به آن کرد و با اشتیاق آن را برگرداند اما پس از خواندن خشکش زد.
نوشته شده بود:

اونا امروز میان تا اجراش کنن! تا منو از زندگی دوست داشتنیم دور کنن! اونا میان تا باعث بشن من به توانایی هام نرسم... به خوشبختیم... به هاگوارتز!
جین بهش می گه: آبلیویت!


برای چند لحظه، تنها به خط کوتاه نوشته شده خیره شد. و سپس، قلبش از اندوه عمیقی تکان خورد. چه می شد اگر.‌.. اگر این اتفاق برای او می افتاد؟ چه می شد اگر خانواده او با جادو مخالفت می کردند؟ تا حد زیادی، حق با خانواده افراد بود و این یک قانون محض بود چون یازده ساله ها هنوز به سن قانونی نرسیده بودند.
چه اتفاقی برای آن بچه افتاده بود؟ می توانست او را پیدا کند؟ شاید او بزرگ شده بود... شاید حالا می توانست برای خودش تصمیم بگیرد! شاید اگر اورا پیدا می کرد، می توانست در وزارتخانه از قوانین مختلف استثنائات استفاده کند! اما... چطور؟ جز یک امضا زیر هر نقاشی با نام پرکینز، چیز دیگری برای استفاده نداشت... اگر او بداند که چه اتفاقی افتاده، مسلما برمی گردد... بر می گردد و زندگیش را از نو شروع می کند... به آرزوهایش می رسد!
می توانست؟
باید امیدوار می بود...
این امید نه تنها می توانست روزنه ای از روشنایی را به او نشان دهد، بلکه می توانست روزنه هایی بسازد! این امید می توانست خیلی ها را خوشحالتر کند! ... و خوشبخت تر...

کاملا خسته و گرفته شده بود. با اینکه پس از برگشتن از وزارتخانه دوست داشت به چندین مکان دیگر هم آپارات کند، دیگر حس و حال انجامش را نداشت. با اندوه به خانه نگاه آخر را انداخت و تصویرش را در ذهن ثبت کرد. تنها می توانست امیدوار باشد که می تواند به کودک آنجا کمک کند... و این امید باعث می شد جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد و استوار بماند. نفس عمیقی کشید، ردایش را مرتب کرد، و به سرعت در اعماق جایی که ایستاده بود پنهان شد‌.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۷
#44
پنه لوپه که خیالش از غذاها راحت شد به طرف شومینه به راه افتاد؛ یادش آمده بود که آنجا هنوز تمیز نشده است.

- آملیا؟

این چند روز به سنگین شدن گوش محفلیها عادت کرده بود.
- اگه همین الان نیای تلسکوپتو ضبط می کنم!

تهدید کارساز واقع شد و آملیا به سرعت از پله ها پایین آمد.

- بله پنی؟
- باید کمکم کنی شومینه رو تمیز کنم. به طرز وحشتناکی کثیفه!
- خوب چرا من؟
- کسی نیست! یعنی هست آ... ولی همشون به طرز وحشتناکی دچار وسواس شدن!
- وسواس؟
- اوهوم! ماتیلدا قابلمه ها کثیف رو داره برای بار هزارم می شوره! گادفری ام کلاهشو جوری تمیز می کنه انگار از زیرزمین درِش آورده! رز مدام زمینو جاو می کشه و هاگریدم و آدر و رون هم با وایتکس به جونِ دیوار افتادن! ادواردم که داره سرویس حموم و تمیز می کنه و... خوب... نمیاد بیرون! و من... نمیدونم چرا همه اینجوری شدن!

آملیا لحظه ای با همدردی به او نگاه کرد ولی بعد...
- گفتی وایتکس؟
- آم... خوب آره!
- همینو کم داشتیم! کریچر کجاست پنی؟

پنی گیج و اخم کرده به آملیا نگاه کرد اما بعد به سرعت منظورش را فهمید.
- وای مرلین! کریچر باز دست گل به آب داده؟
- فکر می کنم! چون همین الان داشت با تابلوی خانم بلک حرف می زد و حسابیم ذوق کرده بود!

پنه لوپه با حرص جیغ زد:
- کریچر!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۹۷
#45
در کتابخانه با قیژ همیشگی باز شد؛ بدون اینکه حتی کسی آنجا دیده شود انگار همه چیز به حالت آماده باش درآمد. گادفری در حالیکه لبانش را به روی هم فشار می داد گفت:
- باید بفهمم اینجا چه خبره!

کمی پیشتر رفت و سعی کرد حواس افرادی که ممکن بود در کمین باشند را به خودش جلب کند تا رز در جای درستی پنهان شود.
- بیا بیرون لعنتی! هر کجای این خراب شده که هستی بیا بیرون!

رز به آرامی پشت یکی از قفسه ها خزید و مشغول جست و جو در اطراف شد. تا جایی که او دید داشت جز تاریکی محض چیزی مشخص نبود.

- بزدل! بزدل! اینجا وایمیسی و بدون اینکه بذاری ببیننت و اینجوری... نمی دونم چه بلایی سرشون آوردی ولی انتقاممونو ازت می گیریم!

کنترل خشم‌ گادفری سخت شده بود و رز از پیش آمده های ممکن می ترسید. سعی کرد حینی که گادفری درحال فریاد زدن بر سر شخصی که حتی نمی دانست انسان است یا چیز دیگری، به اطراف بخزد جستجو کند.
کمی که پیش رفت از میان قفسه های پر از کتاب و بلند به محل ناپدید شدن افراد که چند قطره خون نشانگرش شده بود رفت؛ جز همان چند قطره خون، هیچ رد پایی یا جای خراش نبود. با ناامیدی سرش را برگرداند که راهروی کوچکی را دید که انگار قصد بنا کننده پنهان کردن آن بوده. چون کاملا در خفا و تاریکی قرار گرفته بود.

چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
این راهرو می توانست همان جایی باشد که دوعضو کتابخانه، پنی و ماتیلدا گم شده بودند؟ اینجا همان محدوده خطرناک بود یا...؟
رز از شدت افکار هجوم آورده در شُرُف جنون بود؛ حالا فریاد های خشمگین گادفری که هنوز بلایی سرش نیامده بود هم به نظدش آزاردهنده بود و اجازه تمرکز به او را نمی داد.

- من باید چیکار کنم؟ مراقب گادفری باشم یا... من باید چیکار کنم؟

رز مکث کوتاهی کرد و سپس، چشمهایش را به هم فشرد و با دودلی به طرف دالان ترسناک انتهای کتابخانه پیش رفت.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۸ ۲۲:۴۹:۱۶

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۹۷
#46
- پ... پرو... ف؟
- پروف چیه باز؟ اتاق پروف منظورته؟

مشخص نبود پروف واقعا حالش خوب نیست یا دوباره زده تو کانال لوس بازی و این یکم ترسناک بود.
پنی جیغ زد و با خوشحالی به طرف پروف حمله ور شد ولی تو راه فهمید اینجا کتاب اصلی نیست و سرجاش ذوق کرد.
- واقعا خودتونین؟ ینی خوب شدین مرخص شدین؟ آخ جاااااان!

فقط پنی اینجا ذوق کرده بود؛ گادفری، ماتیلدا و رونالد کاملا بهت زده به پروف نگاه می کردن. مدت زیادی از رفتن محفلیا نمی گذشت و مسلما یه چیزی جور نبود. محفلیا اونجا بودن و پروف اینجا؟... چه اتفاقی افتاده بود؟
فکر کردن شاید پروف بتونه بهشون کمک کنه. به هرحال جدای از وضعیت کنونی اون دامبلدور بود.

- پروف می شه توضیح بدین؟
- نوچ!
- پروف الان وقت شوخیه؟
- نوچ!
- حالتون خوبه اصلا؟
- نوچ!

از پروف آبی برای ملت محفلی گرم نمی شد. اونا باید خودشون کاری می کردن که بفهمن چه بلایی سر بقیه محفل اومده...
مرگخوارا کجا بودن؟ روانخانه یا... پشت در؟


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۸ ۲۳:۰۵:۲۸

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷
#47
- صب کن لعنتی!

بلاتریکس دیگه نمی تونست تحمل کنه. این رودولف چش سفید دیگه شورشو در آورده بود.
- کروشیو اصلا!

رودولف به طرز ماهرانه ای جاخالی داد و کروشیو خورد به یه تسترال باری و پودر شد.

- وایمیسی یا اونیو که نباید بگم؟

رودولف ایستاد؛ رودولف بلاتریکس رو حتی از مامانشم بیشتر می شناخت و می دونست اینکارو میکنه.
- غلط کردم! شیکر خوردم! من نبودم اصلا! تقصیر آستینَم... آستین ندارم که!
- اون موقهی که واسه این ساحره ها شیش تیکه ساختی در منظر انظار بذاری باید فکر اینجاشم می کردی.
- گفتم که! شیکر خوردم!
- قهوه ایَم بوده گویا.

هرمیون اظهار نظر کرد و با بلاتریکس زدن قدش! هری که از این حرکت پرو بالش ریخته بود آب دهنشو قورت داد.
- ناموسا؟
- اوهوم

بلاتریکس که داشت لبخندهای پیروزمند با هرمیون رد وبدل می کردن با دیدن رودولف که در حال فرار بود یه پتریفیکوس گفت و کش شلوارشو گرفت که ببردش.

- نه!

بلاتریکس ایستاد.
- الان سر من داد زدی؟
- نه به خدا! فقط... فقط گفتم کاشکی خشکش نمی کردین من بپرسم این نَنَمو کجا شوت کرد!
- لازم نکرده! یه عمری اون ننت ما رو بدبخت کرد! حالا همون نباشه زندگی راحتتره!

و بدون توجه به هری و هرمیون کش شلوار رودولف رو بیشتر کشید و با خودش برد.
حالا هری و هرمیون بودن و زاویه هایی که باید اندازه می گرفتن تا با حدس نیروی ممکنه حدود محل سقوط لیلی رو کشف کنن.






ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۲ ۱۳:۱۳:۳۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#48
گادفری لبخند سرخوشانه همیشگی اش را به روی لب نشاند و همینطور که دست لادیسلاو را گرفته بود وارد خانه گریمولد شد.
- ملت!

خب... شاید شکلک گذاشته شده با لبخند مزبور همخوانی نداشت، ولی نباید این نکته فراموش شود که عضو همیشه جیغ بزن محفل این رول را نوشته است.

- جمع کنین وسایلتونو!
- چرا؟
- می خوام ببرمتون تیاتر! برای محفلیا مجانیه و به هر کی که فامیلش ویزلی باشه پاستا با سس اضافه و اسانس نجینی ام می دن!

ملت محفلی آب دهنشان راقورت دادند و ثانیه ای بعد اثری از آنها نبود؛ گویا وضعیت اقتصادی محفل -به دلیل ولخرجی های اخیر پروف و کادوهای بی نام و نشانی که مدام می خرید و می گفت برای یتیم های سنت دیاگون خریده و رویشان استیک نوت قلبی شکلی با نوشته " تبدیل به عشقم" داشت- کمی مشکل پیدا کرده بود و حالا همه با کمی تغییرات در آرایش هالووینی شب قبل می توانستند خودشان را ویزلی جا بزنند و شکمشان را سیر کنند.

نیم ساعت بعد، همه در محل مورد نظر حاضر بودند و در انتظار غذا بی تاب بودند. با شروع نمایش، پسرکی با زخم صاعقه ای شکل روی پیشانی و عینک هری پاتری روی سن آمد و گفت:
- آاااااه پشمک! هم اکنون که از زندان آزاد شده ام آرزویی جز دیدن تو ندارم! چگونه خواهم توانست این آزادی را بی تو تاب بیاورم؟!
- هااااای هااای هاااای!

گادفری خیلی احساساتی بود.

- عه! چقد شبیه هریه بچه ها!
- اوهوم. حتی اون عینکشم شبیه همونیه که جینی واسه تولدش خرید و دسته هاش قرمزن!
- چقد شباهت آخه!
- نکنه داداششه؟
- وای چه رمانتیک! بچه ها بیاین به هم معرفیشون کنیم!
- وا! لیلی و جیمز که همون یه بچه رو داشتن! نکنه...
- بچه ها ما نباید تو مسائل خصوصی مردم دخالت کنیم!

محفلی ها حسابی گرسنه بودند.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۰ ۱۳:۰۱:۴۳

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷
#49
در کمال ناباوری ِ ملت محفلی، وااااقعا قرار بود مگس کش تبدیل به هورکراکس اول بشه. پنی و گادفری که پروفسورو لالا کردن به سرعت برگشتن تا نتبجه کار رو ببینن. اما... خوب...

- تقصیر تو بود!
- نخیرم! تقصیر خودت بود!
- دروغ نگو!
- یجوری رفتار نکن که انگار من اینکارو کردم!
- نمی خوااااااااام اصلا!

گادفری سقلمه ای به پنی زد.
- با این ولوم صدا داره رکوردتو می شکنه آااا...

اما پنی مبهوت و داغان، فقط به شیئ که نصفش توی دست لودو و نصف دیگش تو دستای ماتیلدا بود نگاه می کرد.
- شما چیکار کردین؟

ماتیلدا که تازه متوجه ملت محفلی شده بود دستهای حاوی نصف اولین شیئ هورکراکس پروف رو پشت سرش مخفی کرد و زیر گریه زد.
- به جون این لودو همش تقصیر خودش بود! یهو گفت بذار اون مگسو بکشم زد منم پریدم از دستش بگیرم که یکهو ولش کرد منم با شدت افتادم شتکش کردم!

بله. حالا مگس کش مقدس خونه گریمولد که قرار بود اولین هورکراکس پروف باشه نابود شده بود!

- خب! اتفاق شومی که واسه اولین شیء افتاد بهمون فهموند نباید از مگس کش استفاده کنیم! زشته لابد!
- پس چیکار کنیم؟
- من باس یه چی بگم! بیاین یکی عَ خودمونو هورکراس کنیم!
- چی؟
- چجوری آخه؟
- کاری نداره که! پروف وامیسه یه آواردا می گه! ننه اون یاروعم می پره جلوش طلسم می خوره برمی گرده اونم هورکراکس می شه!
-

هاگرید دوباره شروع کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۷ آبان ۱۳۹۷
#50
تمام روزهایی که درگیر پرونده جسیکا ترینگ بود، تقریبا ازتمام کارهای معمولش دست کشیده بود. پرونده با پوشه صورتی رنگش آنقدر ورق خورده بود که ضخامت ناچیز ورقه ها به نصف رسیده بود، اما پنه لوپه هنوز هم آنچنان با اشتیاق هر خط و هر کلمه را به دنبال نشانی جدید زیر و رو می کرد که انگار اولین بار است‌.

چیزی درست نبود... پرونده کامل نبود. چیزهای کوچکی این میان حذف شده بودند و به چشم نمی آمدند؛ شاید مسائلی جزئی و نا مهم. این را هر بار که می خواندش به خودش می گفت اما باز هم نمی توانست روسایش را قانع به جریان پرونده کند. البته... می شد گفت که می توانست، ولی چیزی مثل اضطراب، مثل ترس از واکنش پنه لوپه آنها را از بیان نگفته ها منع می کرد و این او را عصبی کرده بود.
ترس‌. همان چیزی که خیلی وقت ها در تاریخ، شریف ترین انسانها را به وحشیانه ترین کارها واداشته بود؛ ترس چیز عجیبی است: محرک و آسیب رسان.

جسیکا ترینگ، دخترک هافلپافی هاگوارتز، اواخر سال آخر تحصیلش ، سرد و کبود از بوسه مرگ روی پل ورودی افتاده بود. همه سعی در کتمان این حقیقت داشتند که این یک قتل وحشیانه است اما... پنه لوپه نمی توانست باور کند.
ماتیلدا استیونز می گفت کسی مثل او، این همه امیدوار ندیده؛ این همه شاد و دوست داشتنی. برای همه کسانی که جسیکا را می شناختند، این ناگوارترین اتفاق ممکنه درباره او بود... جسیکا ترینگ کسی نبود که جان خود را بگیرد.

شاید تاریخ درحال تکرار شدن بود!
درست مثل نوزده سال قبل، همان زمانی که زمزمه های برگشت تاریکی را کتمان می کردند، این بار هم نمی خواستند قدرت خودشان را از دست بدهند. دنیا تغییر می کند، سبک زندگی ها تغییر می کنند، اما آدمها باهمان ویژگی های اثبات شده همیشگی باقی می مانند... جاه طلب، خودخواه، و گاهاً... ترسناک...
تاریخ در حال تکرار شدن بود، مگر نه؟
مگر نه اینکه دخترک هافلپافی وحشیانه کشته شده بود و هیچکس اجازه تفحص در این مورد را نمی داد؟ مگر نه اینکه نشانه های خاص کشته شدنش، نقش تاریکیِ بزگشته را ایفا می کردند و این، جاه طلب های همیشگی را ترسانده بود؟ مگر نه اینکه قرار بود جسیکا ترینگ در همان بحبوحه فراموش شود؟!

چطور می توانستند به خودشان اجازه بدهند؟ تک تک اعضای دایره تجسس وزارتخانه سکوت می کردند و به وجدانهایشان نه میگفتند! جستجو برای کشف اینکه آیا این حقیقت داشت که جسیکا ترینگ کشته شد، چون سر در پرونده های قدیمی فرو برده و تاریکی را قاطعانه تر و برنده تر از قبل محکوم کرده بود؟ اینکه او کشته شد، چون تازه به محفل پیوسته بود؟ یا...کشته شد چون در حال کمک به محفل و دایره تجسس برای پیداکردن گروه مرگخوارانی بود که نوزده سال از مرگ فرارکرده بودند؟
تمام این سوال ها بی جواب مانده بود و کسی نمی توانست - به خودش جرات نمی داد - پاسخ آنهارا بیابد.

بله... تاریخ درحال تکرار شدن بود و وحشتناکتر از همه اینها برای کسانی که از باور حقیقت نمی گریختند، این بود که...
تاریکی برگشته است!

حتی بعد از نوزده سال... بعد از تمام آن جنگ های وحشیانه، تمام آن جدال های تنگاتنگ! تاریکی برگشته بود و اولین نشانش در جسد یخزده جسیکا ترینگ نمودار شده بود.
اینها همان چیزهایی بودند که پرونده را ناقص کرده بودند؛ چندان مهم و زیاد نبودند، مگر نه؟!

" اون برگشته..." قرار بود تاریخ تکرار شود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.