اتحـــــــــــــــــاد ارغوانی
پست پایانی
ویلبرت اسلینکرد
ملت جادوگر دیگر اصلا حواسشان به بازی نبود. بعضی مشغول خوردن چیپس های غول پیکری بودند که به زمین می ریخت. بعضی دیگر ، پول ها را از روی زمین جمع می کردند و بعضی هم بر سر خوردن غذا با هم دعوا می کردند. در آن میان،مورفین، دروازه بان تیم کیو.سی با دیدن صحنه ی ریخته شدن پول ها به زمین، سر جارو را کج کرد و به سمت پایین هجوم برد.
- آخ ژون! پول! گالیون!
در میان زمین و هوا، او با یک دست پول ها را جمع می کرد و با دست دیگر جارو را کنترل می کرد ولی ناگهان جو گیر شد و دو دستی به سراغ پول ها رفت و با سر به زمین خورد!
- آخ! ژونم در اومد! یکی اوژانش خبر کنه!
در آن سوی زمین هم در گیری شدیدی بین عله و ولدک به وجود آمده بود. عله با دیدن ولدک ابتدا زخمش را با دستش استتار کرد ولی دید ولدک نزدیک و نزدیک تر میشود، بنابراین دست به دعا برد و از منوی آسمانی درخواست کمک کرد. ناگهان از آسمان ندایی آمد . گفت:
- ای عله! جیمز را قربانی کن!
عله با تعجب گفت:
- بله! من کی باشم؟ شوما چی باشی؟ این بچه چی کار کرده؟ قضیه چیه؟
بعدش هم فهمید که از طرف منوی آسمانیه! بعد رو به جیمز کرد و گفت:
- جیمزی جان! جیمزی قشنگم! می خوام قربانیت کنم!
ولی جیمز جیغ کشان به سمت بالا می رفت و جیغ می زد:
- وای!!! یویو!!!
عله و ولدک هر دو به آسمان نگاه کردند. از آسمان یویوی صورتی می بارید. شاید آنها کمی بزرگ بودند چون جیمز کنترلش را از دست داد و به یویو بر خورد کرد و به آن چسبید!
کمی آنطرف تر همه ی اعضای اتحاد ازغوانی به جز بابا لنگ دراز درگیر رشته های ماکارونی بودند که از آسمان می بارید. ارنی به زور خودش را از بین رشته ها در آورد و گفت:
- بچه ها، خبر خوب! داره از آسمون بستنی می باره!
همه ی اعضا به هم نگاه کردند. بیدل به فلیت ویک. فیلت ویک به ارنی. ارنی به جینی. جینی به ویلبرت و ویلبرت هم به واربک. ناگهان همه از خوشحالی رشته ها را پاره کردند و به سمت بستنی ها هجوم آوردند.
عله هم با بستنی گلوله بستنی درست کرد و زد فرق سر ولدک! ولدک هم به سرعت رفت پیش مامانش که دید بعله...! مادرشون هم داره با بابالنگ دراز حرف میزه!
- خب، عسیسم! گفتی شغلت چی بود؟
- نگفتم!
- خب، بگو دیه.
- من تاجر و بازیگرم! خیلی هم پول دارم!
- می دونی که! من به مالیات اصلا علاقه ای ندارم ولی...
ناگهان این مکالمه خیلی زود با سر رسیدن ولدک و نثار کردن یک آوادا به بابالنگ دراز خاتمه یافت!
مروپی گانت رو به پسرش کرد و گفت:
- قندِ عسلِ مامان! می تونست مورد خوبی باشه ها!
ولدمورت گفت:
نا سلامتی شما مادر قوی ترین جادوگر تاریخ هستید. کمی موقر باشید، لطفا!
مروپ سعی کرد خیلی عادی از بین آن همه درگیری بگذرد و خود را به گوشه ای امن برساند.
در میان آن همه درگیری، سالازار در کناری داشت به وضعیت زمین نگاه می کرد. در دلش گفت:
- شاید من پیر بودمیه! شاید ضعیف و نا توان بودمیه! شاید وقته بازنشستگی سر ریسدیه! شایدیه!
با دیدن بارش بستنی، زبانش را دراز کرد. ذره ای بستنی بر روی زبانش ریخت. آن را مزه مزه کرد. ناگهان...
صدای در میان جمعیت بلند شد. او سالازار بود که به سمت زمین هجوم برده بود و می گفت:
- برید بیرونیه! آهای نفس کشیویه! همه ی این بستنی ها برای من بیده! من بستنی دوست دارمیه! همش برای من هستیه!
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۵ ۱۵:۰۴:۲۵