هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروتی.پاتیل)



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#51
آرسینوس جیگر

تلاشش برای گریف واقعا ستودنیه.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#52
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

پادما برای نوشتن تکلیف پروفسور چپمن ایده و خاطرات زیادی داشت؛ من هم داشتم ولی انتخاب یکیشون به عنوان بهترین سخت بود.توی خوابگاهمون روی تختم دراز کشیده بودم و به خاطرات مختلفم فکر میکردم که یکدفعه با یادآوری یک خاطره ی قدیمی که سالها بود توی پستوهای ذهنم خاک میخورد از روی تختم بلند شدم و از زیر تخت جعبه ی چوبی ای را به سختی بیرون کشیدم.درشو باز کردم و با دیدن دفترچه های خاطراتم لبخند زدم.
هر سال یک دفتر داشتم و بیشتر روزها خاطراتم را یادداشت میکردم.دفترچه ی سبز رنگ متعلق به نه سالگیم را به راحتی تشخیص دادم و از بین دفترچه های هشت و نه سالگیم بیرون کشیدمش؛جلدش از پوست مار بود.پدرم از هند برای من و پادما دوتا دفترچه آورد که فقط رنگ هاشون متفاوت بودند.دفترچه ی من سبز رنگ بود و دفترچه ی پادما مشکی...
بازش کردم و با نگاه گذرایی به تاریخ ها و چندخط از هر نوشته صفحه ای ورق میزدم تا خاطره ام را از زبان پروتی نه ساله بخونم و برای پروفسور چپمن بازنویسی کنم.پس چند دقیقه بالاخره به نوشته های تولد نه سالگیم رسیدم.

14 فوریه

امروز روز تولد من و پادما بود.الان که دارم اینا رو مینویسم تازه جشن کوچک 4 نفرمون تموم شده و من برای جابه جا کردن هدیه هام و آماده شدن برای خواب به اتاقم اومدم.
روز خوبی بود ولی توی مدرسه اتفاق عجیبی افتاد که باعث شد تمام روز نگران برخورد بچه ها باشم. البته امروز که همه تو شک بودن منظورم از این به بعده...
امروز صبح که از خواب بیدار شدم با ذوق به اتاق پادما رفتم؛ هنوز خواب بود.روی تختش پریدم و گونه اش رو بوسیدم.چشم هاشو باز کرد و من با ذوق گفتم:
_تولدمون مبارک.

صبح خوبی رو شروع کردیم. مادر و پدر جفتمون رو در اتاق پادما دیدند و بهمون تبریک گفتند.این عادت مامان بابا بود که هرسال نوبتی یکیشون به دیدن هرکدوم از ما می اومد و صبح روز تولدمون از خواب بیدارمون میکرد.پارسال مادر به دیدن من اومده بود و امسال نوبت پادما بود.بعد از لباس پوشیدن با خوشحالی به مدرسه رفتیم. آریانا به محض دیدنمون به سمتمون دوید و هردومونو در آغوش گرفت و گفت:
_تولدتون مبارک دوستای خوب من.

اما جیسون به ما مهلت تشکر هم نداد.جیسونِ لعنتی ازش متنفرم...
مثل همیشه مغرور اومد جلو و با لحن مخصوصش که احساس میکنی خدمتکارشی گفت:
_اوه مادمازل ها تولدشونه؟

دست پادما رو کشیدم که از کنارش رد شیم ولی جلوم ایستاد و گفت:
_کجا؟جواب سوالو میدی بعدش دلم خواست میذارم بری.
_برو اونور تا نزدم بلایی سرت بیارم.

خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم.جیسون خیلی قویه، یکی از بهترین ورزشکارهای مدرسه است اونوقت من تهدیدش کردم!جیسون قهقه زد؛ بعد از خندیدنش رو صورتم خم شد و گفت:
_نظرت در مورد یه مسابقه چیه جوجه؟
_جوجه خودتی...

دوباره شجاعت جلو چشمامو گرفت البته پادما عقیده داره من بیشتر اینجور مواقع عقلمو از دست میدم حماقت میکنم اما من دوست دارم فکر کنم به خاطر شجاعتمه که در برابر حرف زور و توهین دیگران عقب نمی شینم.خلاصه که جیسون ازم خواست بریم روی سقف شیرونی مدرسه راه بریم و هرکس که افتاد باید تا آخر سال برده ی اون یکی باشه؛ یعنی در اصل هر کاری که ازش خواست انجام بده و منم بدون درنگ قبول کردم!
هر چه قدر پادما ازم خواست قبول نکنم و بی توجه باشم گفتم نه که نه و کار خودمو کردم. اول جیسون رفت و خب باید اعتراف کنم فوق العاده بود.تونست توی اون ارتفاع تعادلش رو حفظ کنه و با جدیت کل سقف رو طی کنه...
وقتی اومد پایین با غرور جلوم ایستاد و گفت:
_خب بچه نوبت توئه.

بدون اینکه چیزی بهش بگم دست پادما رو رها کردم و به سمت نردبون رفتم.همش با خودم زمزمه میکردم:
_پسره ی از خودراضی بهت نشون میدم.

از پله ها رفتم بالا؛ و بی احتیاط پامو روی سقف گذاشتم.ایستادم و با دیدن ارتفاع و همکلاسی هام که پایین ایستاده بودن تازه فهمیدم چه تصمیم خطرناکی گرفتم اما جا نزدم و دست هامو بالا آوردم دو طرف بدنم نگه داشتم و با احتیاط شروع به راه رفتن کردم.پایین رو نگاه نمیکردم ولی صدای پچ پچ بچه ها رو میشنیدم.تمرکزم رو از دست دادم و پامو بی دقت گذاشتم.تعادلم رو از دست دادم؛ چشم هام رو بستم و جیغ کشیدم.معلق شدنم در هوا رو احساس کردم ولی چند لحظه گذشت و من نیفتادم.چشم هام رو که باز کردم دیدم بین زمین و آسمون معلقم و همه با تعجب نگاهم میکنن البته بجز پادما که با رنگی پریده نشسته بود روی زمین و با چشم های نمناکش نگاه میکرد.خودمم نمیدونم چی شد ولی به آرومی پایین اومدم و صحیح و سالم روی زمین ایستادم.جیسون با بهت سرجاش ایستاده بود و با دیدنم فقط تونست زمزمه کنه:
_چه جوری؟

خاطره ی اون روز طولانی بود ولی من فقط به همین بخش برای تکلیفم احتیاج داشتم برای همین بدون خوندن ادامه ی نوشته ام کاغذ پوستی و قلمم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن خاطره ی تولد نه سالگیم و نیروی درونیم که از مرگ حتمی نجاتم داد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی "وینکی"
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶
#53
سلام وینکی.
من تا حالا توی ستادت حرفی نزدم اما خب بیانیه ها رو سعی کردم مرتب دنبال کنم.خیلی از این طرحا رو میشه به راحتی انجام داد فقط نیاز به یک پیگیری مداوم و تلاش داره که امیدوارم داشته باشی.
در مورد کارت های قورباغه ای به نظر من طرح جالبیه مثلا اگر کارت قورباغه ای برای لرد ساخته بشه و لرد ده سال دیگه توی این سایت حضور نداشته باشن تمام اعضای اینده ایشون و فعالیت هاشون رو میشناسن...
مطمئنم میدونی که یه زمانی توی بنیاد مورخان یه سری افراد که منم جزوشون بودم سوابقو بررسی میکردن.امیدوارم دوباره بنیادو برپا کنی اگر هم بخوای من خوشحال میشم دوباره مورخ باشم.خلاصه که در راستای این ایده ات من واقعا اماده ی کمکم...
یه سوال هم داشتم آیا وینکی جن گوش به انتقاد ده خوبی هست؟من در وزارت قبل سختی زندان رو تحمل کردم تا چه حد عدالت رو در مورد زندانی های آزکابان رعایت خواهی کرد؟


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۲۰:۱۴:۳۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: وقتی می گم "جادوگران" منظورم کجاست؟
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶
#54
جادوگران کجاست؟
جادوگران برای خیلی از ما یک سایت نیست؛ دنیای متفاوتیه که توش زندگی میکنیم.جادوگران جاییه که خیلی از ما تو نوجوونیمون کشفش کردیم وقتی توی گوگل سرچ کرده بودیم"هری پاتر" اما با گذشت چند سال هنوز هم وقتی صفحه ی اصلی سایت میاد بالا با همون ذوق و شوق وارد پروفایلمون میشیم.جادوگران جاییه که وقتی کتاب های هری پاتر رو توی کتابخونمون می بینیم با یاد خاطراتمون درش لبخند میزنیم.چند درصد از غیرجادوگرانی ها تونستن از فضای مجازی خاطره داشته باشن؟ تو جادوگران دوست پیدا میکنیم؛با این دوستا میخندیم؛گریه میکنیم؛ توی هاگوارتز شرکت میکنیم و هیجان داریم که گروهمون سرنوشتش چیه؟جادوگران جاییه که انتخاب میکنیم سیاه باشیم یا سفید... برای عقایدمون مینویسیم و مینویسیم.جادوگران یه خونه است برای همه ی مایی که یاد گرفتیم ساحره باشیم یا جادوگر، جادوگران دنیای رویای ماست.توی جادوگران مهم نیست شما چند سالتونه؛ یا کجای این کره ی خاکی زندگی میکنید. توی جادوگران شما مهمید، حتی اگر چند سال برید و برگردید بهتون نمیگن دیگه برات جایی نداریم بلکه میگن"خوش برگشتی".
من توی جادوگران زندگی کردم.وقتی عضو اینجا شدم تو زندگیم با هیچ کس چت نکرده بودم و این جا بود که برای اولین بار به کسی که نمیدونم اسمش یادتون هست یا نه (الفیاس دوج) پیام شخصی دادم.جادوگران حاصل اولین بار سرچ من تو گوگل بود.وقتی برای اولین بار پدرم برام لپ تاپ خرید و من نمیدونستم تو گوگل میتونم چی سرچ کنم.هری پاتر میخوندم برای همین سرچ کردم هری پاتر... جادوگران به من خیلی چیزا هدیه داد.بهم این عقیده رو ثابت کرد که تو میتونی کسی رو نشناسی ولی باهاش دوست باشی.آدما میتونن تو رو نشناسن ولی بهت کمک کنن.
جادوگران برای من جادویی ترین سایت دنیاست.این خونه، این سایت جادویی داره فراتر از تمام جادوهای ما،اینجا عشق جریان داره.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶
#55
سلام جناب لرد.
میدونم قبل از اینکه امتیازات دوئل رو بدید نقدشون نمیکنید ولی چون من امکان داره چند روز دسترسی نداشته باشم به سایت گفتم بیام ازتون خواهش کنم اگر میشه این درخواستو بپذیرید بعد از اعلام نتیجه ی دوئل نقدش کنید.
دوئل من با آرسینوس
مرسی.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶
#56
پروتی پاتیل VS آرسینوس جیگر

از اتاق پادما بیرون اومدم و در رو بهم کوبیدم.موهام رو که به خاطر عصبانیت و جر و بحثم با پادما وز شده بود از جلوی صورتم کنار زدم و با حرص از اتاقش دور شدم.قدم هامو محکم تر برمیداشتم انگار میتونم با کوبیدن کف پام به زمین عصبانیتمو سر مسبب این ماجرا خالی کنم.از پله ها که پایین میرفتم مامانو دیدم که توی اشپزخونه ایستاده و موشکافانه نگاهم میکنه، مطمئنا صدای جیغ هامو شنیده؛البته مامان که هیچ اگر همسایه های بغلی هم چیزی از دعوامون به روم میاوردن تعجب نمیکردم.لبخندی نشوندم روی لبم و رفتم سمت آشپزخونه روی کابینت نشستم؛ از ظرف میوه ی کنارم سیبی برداشتم و گفتم:
_چرا اینجوری نگاه میکنی مامان؟
_چرا انقدر جیغ میکشی سر خواهرت؟

با شنیدن این حرف دوباره داغ دلم تازه شد.سیبی که گاز زده بودم انداختم روی کابیت و با حرص گفتم:
_اِاِاِ صاف صاف وایستاده جلو من میگه قلبم فقط برای اون میتپه.
_خب عاشق شده پروتی چرا غیرمنطقی برخورد میکنی؟
_مامان می فهمید چی میگید؟عاشق یه مرگخوار آخه؟
_پروتی جان تو و پادما الان بیست و سه سالتونه به نظر من به سنی رسیدید که خودتون تصمیم بگیرید و پادما میخواد به احساسش احترام بذاره.درسته که نمی تونم عقاید اون پسر رو قبول کنم ولی حتی اگر مجبور بشم دیگه هرگز دخترمو نبینم باز هم ترجیح میدم خودش راهشو انتخاب کنه.
_ولی من نمیتونم مثل شما فکر کنم.
اینو گفتم و از کابیت اومدم پایین،سیبم رو برداشت و بی توجه به مامان از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
چند ساعت گذشته بود و من همچنان تو اتاقم قدم میزدم و فکر میکردم؛ هنوز هیچ راهی پیدا نکرده بودم برای منصرف کردن پادما از ازدواج با آرسینوس جیگر.
آرسینوس رو من خیلی بهتر از پادما میشناختم.هم گروهیم بود؛ هم گروهی ای که اتفاقا خیلی هم محبوب بود اما با پیوستنش به مرگخوارها نه تنها از چشمم افتاد بلکه ارتباطم هم باهاشم قطع شد. بعد از اینهمه سال بی خبری خواهرم امروز جلوم ایستاده بود و میگفت که عاشقشه...
دستمو توی موهای کوتاهم کشیدم و زمزمه کردم:
_لعنت بهت.

روی تختم نشستم و به میز مطالعم خیره شدم.یعنی میشه آرسینوس رو از این ازدواج منصرف کرد؟اما آخه چی جوری؟برم بهش بگم میشه لطفا با خواهرم ازدواج نکنی؟
بالشتی که گذاشته بودم زیر دستم رو پرت کردم روی زمین و روی تخت دراز کشیدم.موهای کوتاه پسرونم کم کم بلند شدند. به آرامش احتیاج داشتم؛ من همیشه با بازی با موهام آروم میشدم.دستمو تو موهام میکشیدم و به راه های مختلف فکر میکردم؛ از طلسم فرمان بگیر تا حبس پادما تو اتاقش...
با صدای تقه ی در به خودم اومدم؛ بله ی آرومی گفتم که پادما گفت:
_بیا شام.

از ناراحتیم ناراحت بود؛خواهرم بود؛ همزادم بود؛ تو این دنیا ما بیشتر از بقیه همو درک میکردیم ولی حالا باعث ناراحتی هم بودیم.شام تو سکوت صرف شد. مامان قصد نداشت پادما رو به کاری مجبور کنه؛ غذام که تموم شد با تشکر آرومی از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم.در رو که بستم چشمم به کتاب "معجون های خارق العاده " افتاد که توی کتابخونم جا خوش کرده بود.با سرعت به سمتش رفتم و کتاب رو از بین بقیه ی کتابها که فشرده کنار هم جا شده بودند به زور کشیدم بیرون؛جلد چرمیش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن فهرستش، سه صفحه گذشت داشتم نا امید میشدم که چشمم بهش افتاد؛ معجون آنتی لاو...

_همینه.

با ذوق به کتاب نگاه کردم.سریع به صفحه ی 400 رفتم.بالای صفحه درشت نوشته بود معجون آنتی لاو...

مواد لازم:
یک تارموی دختر
سه قطره از معجون عشق
یک قطره اشک یک عاشق دلتنگ
تیکه ای از جگر یا کبد پسر
یک لیوان آب چشمه


با خوندن مواد لازم تعجب کردم.این مواد رو من از کجا باید می آوردم.سعی کردم تمرکز کنم؛ خواهرم بیشتر از این حرف ها ارزشمند بود.مورد اول که به راحتی به دست می اومد.معجون عشق رو هم میتونستم به سادگی خودم تهیه کنم.اما عاشق دلتنگ...
به دیوار تکیه دادم و تکه ای از موهام رو دور انگشتم پیچوندم.
_عاشق دلتنگ...کی اطرافم عاشقه؟خب پادما عاشقه اما دلتنگ نیست.جینی هم که به عشقش رسیده.مامانم هم که...آره خودشه مامان،اون هنوز هم عاشق باباست و دلتنگ... خب اینم حل شد.مورد بعدی چی بود؟

دوباره نگاهم رو به صفحه ی کتاب دوختم.یک تکه از جگرِ آرسینوس؟ سرمو به دستام تکیه دادم و با ناراحتی زمزمه کردم:
_آخه من جیگر آرسی رو چی جوری به دست بیارم؟

برای این کار باید حفره ی شکمیشو باز میکردم.اما آخه من حتی نمیتونستم اونو ببینم که حالا بخوام جگرشم تیکه تیکه کنم.داشتم نا امید میشدم که صدای خنده های پادما تو گوشم پیچید؛ خواهرم با اون قلب مهربونش مرگخوار بشه؟نه، نه من این اجازه رو نمیدم.
باید با آرسینوس قراره میذاشتم.منو پادما اونقدر بهم شبیه بودیم که نگرانی اینکه بابت اینکه تشخیصم بده نداشتم.پادما همیشه براش جغد می فرستاد؛ از بچگیمون عاشق نامه نگاری بود حتی نامه های من به مامان رو هم پادما مینوشت.کاغذ پوستی ای برداشتم و سعی کردم با لحنی شبیه به پادما نامه بنویسم.

آرسی عزیزم سلام.خوبی؟
دلم برات تنگ شده.میدونی چند روزه هم رو ندیدیم؟امروز با پروتی صحبت کردم واکنشش خیلی ناراحتم کرده...
میشه فردا هم رو ببینیم؟
منتظر جوابتم.مواظب خودت باش.


نگاهی به نامه انداختم.مرلین رحم کرد که توی تقلید دست خط مهارت داشتم.حالا نیاز به جغد پادما داشتم.از اتاقم خارج شدم؛ اتاق پادما دقیقا روبه روی اتاق من بود.چند تقه به در زدم.

_بله؟
_میتونم بیام تو؟

چند لحظه بعد پادما خودش در رو باز کرد؛ فکر کرده بود اومدم تا با تصمیمیش موافقت کنم اما من با جدیت گفتم:
_میشه جغدتو قرض بگیرم؟دِینی مریضه نمیتونه مسافت زیاد پرواز کنه.
_اوم...آره.الآن میارمش.

پادما به بالکن اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که هرویس روی دست راستش نشسته بود برگشت.دستشو به سمتم آورد؛هرویس متوجه شد باید با من بیاد.روی دست چپم نشست.لبخندی بهش زدم و به پادما بدون اینکه نگاه کنم گفتم:
_ممنون.

منتظر جوابش نشدم و به اتاقم رفتم.نامه رو لوله کردم و به پای هرویس بستم.با تاکید و شمرده گفتم:
_هرویس میخوام این نامه رو به آرسینوس جیگر برسونی.متوجه شدی؟

پلک هاشو روی هم گذاشت و از پنجره ی اتاقم بیرون رفت.

روز بعد

جلوی آینه ی قدی اتاقم ایستادم.به مامان گفته بودم میرم بیرون دیدن یکی از دوستام که مشنگه، به خودم نگاهی انداختم؛ موهام رو به اندازه ی موهای پادما بلند کرده بودم و مثل پادما جلوی موهام رو بافته بودم.یکی از لباس هام که جفتمون ازش داشتیم رو پوشیدم.برق لب هم زده بودم؛ پادما عادت داشت برق لب بزنه تا از ترک خوردن لب هاش جلوگیری کنه.هوا سرد بود برای همین یک شنل پشمی پوشیدم و امیدوار بودم به کمک همین شنل آرسینوس متوجه تفاوت چوب دستیم با چوب دستی پادما نشه.
دیشب هرویس با جواب آرسینوس برگشته بود.در جوابم برام نوشته بود.

سلام.
من هم خوشحال میشم فردا ببینمت.ساعت شش در کافه سه دسته جارو منتظرتم.
همه چیز درست میشه؛ اصلا نگران نباش!


با خوندن نامه حقیقتا نا امید شده بودم.پادما عاشق چیه این آدم بی احساس شده بود؟ پنج دقیقه به شش بود،پادما مثل من به وقت شناس بودن اهمیت میداد پس باید ساعت شش در کافه رو باز میکردم و میرفتم داخل؛ چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تصور دهکده ی هاگزمید به اونجا آپارات کردم.روبه روی کافه بودم. دلهره ی عجیبی داشتم؛ دست هامو مشت کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
_تو میتونی پروتی.

در کافه رو باز کردم.موج گرما به صورتم خورد؛ با دیدن آرسینوس سعی کردم لبخند بزنم.نمیدونم لبخند زد یا نه ولی از جاش بلند شد.وقتی رسیدم دست دادیم و نشستیم. شاید اگر هر زوج عاشق دیگه ای بودن هم رو بغل میکردن اما این رفتار از آرسینوس جیگر به حدی بعید بود که رفتن نیوت اسکمندر با حیواناتش به مریخی که هیچ خوراکی ای برای جونوراش نداشت!

_خوبی پادما؟

با صدای آرسینوس از زیر نقاب به خودم اومدم.من خوب میدونستم پشت این نقاب چه چهره ای هست اما پادما هم میدونست؟عشق چه کارها که نمیکرد.در جواب آرسینوس گفتم:
_نه دیروز با پروتی دعوای بدی داشتیم.
_نگران نباش.راضی میشه...

باید چطور میکشوندمش بیرون؟جلوی اینهمه آدم نمیتونستم بیهوشش کنم.

_نگرانم آرسینوس.میشه کمی قدم بزنیم؟
_اگر اینجوری آروم میشی باشه.

بلند شدیم و بدون خوردن چیزی از کافه اومدیم بیرون؛دهکده خلوت بود به خاطر سرما مردم کمتر رفت و آمد میکردند.در سکوت کنار هم قدم میزدیم.به سمت خارج دهکده میرفتیم.خلوت بود.چوب دستیمو از توی جیب داخلیِ شنلم در آوردم و در حرکتی ناگهانی جلوی آرسینوس ایستادم؛قبل از اینکه متوجه بشه چه اتفاقی داره می افته چوب دستیمو بیرون آوردم و گفتم:
_استیوپفای.

آرسینوس بیهوش افتاد روی زمین، می ترسیدم؛ از بلایی که قرار بود سرش بیارم میترسیدم.آرسینوس هم گروهی و یه زمانی دوستم بود.به نقاب روی صورتش نگاه کردم و آروم گفتم:
_منو ببخش.

چشم هام رو بستم و شروع کردم به زمزمه کردن پشت سر هم، شجاع بودم ولی نه انقدر که ببینم دارم به خاطر خواسته ام قسمتی از بدن یکی رو بدون خواستش از بدنش بیرون میکشم.چند دقیقه ی بعد تکیه ی کوچکی شاید در حد یک سانتی متر از کبدش توی دستم بود.بی توجهی به خونی بودنش داخل ظرفی که همراهم بود گذاشتم.هیچ اثری از زخم روی بدنش نبود.قطره ای اشک از چشمم چکید؛ من در حق این آدم با وجود اینکه مرگخوار بود کار بدی انجام داده بودم ولی واقعا چاره ای نبود.چوب دستیمو سمت سرش گرفت و آروم گفتم:
_آبلیویت.

حافظه اش تا رسیدن نامه ی دیشب من پاک شد.بلند شدم دوباره به نقابش نگاه کردم.یه شنل گرم ظاهر کردم و روش کشیدم مطمئن بودم تا چند دقیقه ی دیگه پیداش میکنند.چشم هامو بستم و به خونه آپارات کردم.
شنلمو در آوردم و انداختمش روی تخت، دیشب موقعی که مادرم عکس بابا رو بغل کرده بود و اشک میریخت چند قطره با هزار بدبختی به دست آوردم.همه ی مواد آماده بود.تار موی پادما که روی شونه ام بود،اشک مامان،معجون عشق که صبح درست کرده بودم؛بخشی از جگر آرسینوس و آب چشمه ای که پارسال با پادما تو سفرمون به کوهستان پیداش کرده بودیم و امروز مجبور شده بودم به اونجا هم آپارات کنم.همه ی وسایل رو روی میز گذاشتم. و طبق دستور کتاب شروع کردم به تهیه ی معجون آنتی لاو...
اول از همه آب چشمه رو توی پاتیل ریختم ومنتظر شدم تا به جوش بیاد بعد سه قطره از معجون عشق و اشک مامان رو همزمان باهم ریختم داخل پاتیل،چند دقیقه باید صبر میکردم تا محلول آبی آسمونی روبه روم قل بزنه.تار موی پادما رو ریختم توی محلول که به سرعتش درش حل شد و در آخر جگر آرسینوس...
معجون راحتی بود اما دقت به زمان اضافه کردن مواد بسیار مهم بود؛بعد از اضافه کردن تمام مواد چهل دقیقه باید میذاشتم تا روی حرارت بمونه...
یکساعت بعد معجون آبی رنگی جلوم بود که پادما با خوردنش تمام خاطراتش و احساسش به آرسینوس رو فراموش میکرد.ریختمش توی یک لیوان،خواستم برم پیش پادما اما نمیدونم چرا قلبم افسار عقلمو در دست گرفته بود و نمیذاشت.لیوان رو گذاشتم روی میز، موهامو از روی صورتم کنار زدم.قطره های اشکی که توی چشمم حبسشون کرده بودم راهشونو پیدا کردند و صورتم خیس شد. لیوانو برداشتم؛ نگاهش کردم و در حرکتی سریع از پنجره پرتش کردم بیرون و با هق هق گفتم:
_نمیتونم.من نمیتونم عشقتو ازت بگیرم پادما....


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۲۱:۱۱:۴۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۹:۱۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
#57
سلام.
1.کی تو شخصیت سازی هکتور بهت کمک کرد؟شخصیت جالب و به یاد موندنی ای داره.

2.چرا هیچ وقت یه معجون درست حسابی نمیسازی؟

3.چرا با ارسینوس که همکارته همکاری نمیکنید؟

4.تا حالا شده شخصیت هکتور برات خسته کننده بشه؟

5.هکتور اصلا شباهتی به واقعیتت و شخصیت خودت داره؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#58
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

به پیشنهاد پادما برای عوض شدن آب و هوامون دوتایی اومده بودیم جنگل های استوایی! پادما جلوتر از من راه می رفت؛خب اون قبلا اینجا اومده بود ولی من اولین بارم بود و به نظرم این هوای گرم که رطوبتش نفس کشیدن رو سخت میکرد و این جنگل پر از حشره واقعا هیچ جذابیتی نداشت.فقط تو دلم از خدا میخواستم که با هیچ ماری،سمی یا غیر سمی روبه رو نشم.پادما ایستاد و متفکر به اطرافش نگاه کرد منم چون چاره ای نداشتم ایستادم و بی حوصله گفتم:
_چی شد؟گم شدیم؟
_گم؟اوه نه پروتی من اینجا رو خوب بلدم.به نظرت بهتره امشب لب رودخونه بخوابیم یا وسط جنگل؟
_پادما واقعا نمیشه امشب برگردیم خونه و دوباره فردا آپارات کنیم بیایم اینجا؟
_نه،چطور میتونی بیخیال یه شب خوابیدن تو جنگل بشی؟شب های جنگل پر از رازه...
_میخوام صد سال رازیاب نشم.
_چه قدر نق میزنی بیا بریم.رودخونه ی اینجا خیلی قشنگه...

دوباره راه افتاد منم برای اینکه گم نشم دنبالش میرفتم و زیر لب با خودم غر میزدم.
_چه قدر به نظر من اهمیت میده واقعا...من نخوام تو جنگل بخوابم باید کی رو ببینم؟آآآآآخ.....

روی زمین پر از گیاه های مختلف بود و همین باعث شده بود من نبینم که یک چاله جلومه و پام بره توی گِل، پادما اومد به کمکم پامو که احساس میکردم پیچ خورده در آوردم و به پایین شلوارم که خیس و گِلی بود با تاسف نگاه کردم. مشنگ ها بدون جادو چطور زندگی میکنن؟با وردی لباسم تمیز شد و درد پام هم کاملا از بین رفت.پادما که خیالش راحت شده بود اتفاق خاصی نیفتاده غرغرشو شروع کرد:
_جلو چشمتو نمی بینی؟بعد مدامم برای من ادعای بزرگی میکنه...
_انقدر نق نزن رسیدیم.چادرو درست کنم؟
_درست کن.

از توی کوله پشتی خاکی رنگ چادر رو که به اندازه ی دفترچه ای کوچک شده بود درآوردم و با چوب دستیم ضربه ای بهش زدم.کم کم شروع به بزرگ شدن کرد؛گذاشتمش روی زمین و چند دقیقه ی بعد چادر کوچک دونفره ای جلوم بود که داخلش خیلی بزرگ و راحت بود.پادما با مقدار زیادی چوب برگشت که روی هوا با جادو معلق بودند.با تعجب به چوب ها نگاه کردم و گفتم:
_مگه شومینه هیزم نداره؟
_نه تو سفر قبلیم تموم شده بود.
_آها، بیا برو تو.

پادما چوب ها رو هدایت کرد به داخل چادر و جلوتر از من رفت داخل؛ دور چادر گشتم تا اگر چیزی از وسایلامون رو زمینه بردارم که توجهم به سایه ای پشت درخت ها جلب شد.هوا کم کم داشت تاریک میشد برای همین با شک گفتم:
_لوموس.

محیط روشن شد اما هیچ موجود عجیبی اطراف نبود.حتما اشتباه دیدم؛ نگاه سر سری ای انداختم و برگشتم سمت در چادر و رفتم داخل، پادما چوب ها رو گذاشته بود داخل شومینه و روشن کرده بود.هوای بیرون گرم بود اما خب پادما میگفت نزدیکای سحر گرم میشه.رفتم سمت تخت هامون و کیف پادما رو گذاشته کنار تختش،لباسمو عوض کردم و مسواک رو از تو کیفم در آوردم؛ بدون اینکه نگاه کنم پادما چیکار میکنه گفتم:
_درو با طلسم مهر و موم کن.

منتظر جوابش نشدم و رفتم داخل دستشویی، با حوله صورتم رو خشک میکردم و به سمت تخت رفتم که دیدم پادما روی تخت رسما بیهوش شده.ملافه ی نازکی کشیدم روش و دراز کشیدم.طبق عادت همیشگشیم چوب دستیمو گذاشتم کنار بالشتم و از خستگی به خواب عمیقی فرو رفتم.خواب خیلی سبکی نداشتم اما همش احساس میکردم یکی داره توی چادر راه میره.قلتی زدم و دستمو گذاشتم زیر بالشت تا از خنکیش لذت برم.دستم خورد به چوب دستیم ولی دیگه کم کم داشتم هوشیار میشدم.صدا خیلی نزدیک شده بود احساس کردم صدای کنار رفتن ملافه ی پادما امد.لای چشم هامو باز کردم اما از دیدن موجود روبه روم یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد.یه موجود که شبیه ردا بود، یک ردای سیاه.مغزم به کار افتاد باید با پاترونوسم دفعش میکردم.این تنها راه بود قبل از اینکه کنار خواهرم دراز بکشه چوب دستیمو از کنار دستم برداشتم و یکدفعه از جام بلند شدم.توجهش به من جلب شد؛با وجود لرزش به خاطره ی آخرین گردشمون با پدرم فکر کردم و گفتم:
_اکسپکتوپاترونام.

پروانه ی قشنگی از چوب دستیم خارج شد و با پر زدنش سمت مرگ پوش اونو از چادر خارج کرد.قبل از رفتم به سمت پادما درو مهر و موم کردم.بعد از اینکه خیالم از امنیتمون راحت شد دویدم سمت خواهرم که با صدای من از خواب بیدار شده بود و با تعجبی آمیخته به ترس به من خیره شده بود.با دیدنش که سالم بود بغلش کردم و حتی به خاطر سهل انگاریش دعواش نکردم فقط آروم گفتم:
_سالمی پادما...خداروشکر.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#59
کنتِ خسته با سرگیجه وارد اتاق بعدی شد اما با دیدن تمیزی اتاق و آرامشی که درش موج میزد با تعجب به اطراف نگاه کرد.تخت بیمارستان با ملافه ای سفید ظاهری نو گرفته بود.اما نکته ی عجیب دختری بود که روی تخت نشسته بود و با وجود درک حضور روح کنت همچنان به شونه کردن موهای بلند مشکیش مشغول بود.روح کنت که تا حالا هیچ کس تا این حد نا دیده نگرفته بودش با عصبانیت خواست بره سمت دختر جوان و جسمش را تسخیر کنه که دختر سرشو آورد بالا و با چشم های مشکیش با جدیت روح را نگاه کرد.کنت ایستاد.
_اینجا چیکار دارید؟

روح کنت واقعا اینجا چکار داشت؟جسم این دختر را تسخیر کند؟بیمارستانش را نجات دهد؟
_ام خب چیزه...
_بیکاری؟
_هم آره هم نه.
_اشکال نداره بی زحمت بیا موهای منو بباف.
_من روحم.
_خب باش فلج که نیستی مو هم نمیتونی ببافی؟

کنت فکر کرد این راه خوبی برای تسخیر روح این دختر باشه.از بقیه هم آروم تر بود پس میتونست بدون اینکه آسیب ببینه به کارش برسه اما خب اشتباه میکرد.به پروتی نزدیک شد.دستش از لای موهای براق پروتی رد شد و گفت:
_دیدی نمیتونم؟

قبل از اینکه پروتی جواب کنت را بدهد.کنت در جسم دخترجوان رسوخ کرد و شروع به کوبیدن بدن پروتی به دیوار کرد ،جینی ویزلی و هری که اتاق بغل بودند با شنیدن صداهای عجیب ازاتاق پروتی سراسیمه همراه باقی محفلیا خودشونو به پروتی رسوندند.پروتی برای مقابله با روح کنت سعی میکرد کنترل جسمش را به دست بگیره ولی نمی تونست.بقیه محفلی ها هم هاج و واج به دختر همیشه آرومی نگاه میکردند که حالا رسما دیوانه شده بود.پروتی یکدفعه به سمت جمعیت تجمع کرده جلوی در دوید؛هری جینی را عقب کشید اما پروتی در چندقدمی محفلی ها ایستاد.گوشه ی پیشانیش خون می اومد.یکدفعه موهای پروتی شروع به بلند شدن کردند و دور بدن باریکش پیچیدند.کم کم فشار موهاش زیاد شد.محفلی ها وحشت زده صورت سرخ پروتی را نگاه میکردند.روح کنت که توان تحمل این فشار زیاد را نداشت از بدن پروتی بیرون آمد و به قبل از هجوم محفلی ها به راهرو رفت تا طعمه ای دیگر پیدا کند اما پروتی بی هوش روی زمین افتاد.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۱۶:۵۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#60
1- رول تدریس من رو از یک زاویه ی جدید بنویسید. از زاویه ی یک شخصیت یا حتی یک شیء. مثال نمی زنم تا گزینه هاتون کم نشه. ولی دقت کنید که این زاویه هر چیز و هر کسی میتونه باشه. خلاقیت به خرج بدید. زاویه های جدید کشف کنید. (25 امتیاز)

داشتند هم دیگه را هل میدادند که توجهشون به مردی ویبره کنان جلب شد که پاتیلی بر دوش داشت.
_این کیه؟
_نمیدونم تا حالا ندیدمش.
_مثل اون گله با گلدونش و اون حشره عجیب غریبه.
_آره.چرا هی می لرزه؟
_نمیدونم.

هکتور که وارد شد مولکول ها هم دیگه را هل دادند تا همراه او به اتاق وارد شوند.نیتروژن با دیدن گل و گیاه درون اتاق پشت در پناه گرفت.اکسیژن که دید دوستش نیست با تعجب گفت:
_اِ کجا موندی؟بیا دیگه.
_من نمیام.
_وا!چرا؟
_نمی بینی چه قدر گیاه تو اتاقه؟
_بیا بابا اینا از خاک تو رو جذب میکنن.تو توی هوایی...
_اینا عجیبن اگر جذبم کردن چی؟
_نمی کنن بیا بریم ببینیم چی شد.

نیتروژن همراه اکسیژن و کلی مولکول دیگه رفتند داخل اتاق و گوشه ای واسه خودشان حرکت کردند.اکسیژن در حینی که داشت یک دی اکسید کربن را هل میداد به نیتروژن گفت:
_میخواد معجون بسازه.بهش نمیخورد معجون ساز باشه.
_آره.ولی نگاه اون دوتا چه با شک نگاهش میکنن...
_فکر نکنم کارشو قبول داشته باشن.
_اگر قبول نداشتن که نمیذاشتن معلم شه.
_ولی آخه قیافه هاشونو....
_ول کن بیا بریم رفت.
_باش..باشه اه آقا ول کن دیگه نمیخوام با تو واکنش بدم ایش...

چند روز بعد

اکسیژن و نیتروژن دنبال هکتور به کلاس معجون سازی رفتند.با دیدن دانش آموزان پوکر فیس نیتروژن در حین اینکه یکی از دوستای قدیمیش به اسم هیدروژن را به اکسیژن معرفی میکرد گفت:
_وای نگاه کنید.مگسه رو کشت.
_لهش کرد.
_چی درست میکنه؟
_من قبل از شما اینجا بودم روده ی مارمولک هم ریخت.
_چی؟روده ی مارمولک؟
_آره.
_به چه دردی میخوره این معجونش؟
_بیشتر شبیه زهر میمونه.
_بذارید من برم نزدیکش.
_نه اکسی نرو...
_بابا ما مولکولیم چیزی نمیشه.
_مواظب خودت باش دوست من.

اکسیژن به سمت پاتیل هکتور نزدیک شد.نیتروژن و هیدروژن با استرس دوستشان را نگاه میکردند.اکسیژن با بو کردن مخلوط پاتیل لبخند کمرنگی به نیتروژن زد و جلوی چشم دوست هایش به دوتا اتم اکسِیژن تبدیل شد.نیتروژن سست شد ولی هیدروژن سریع به سمت اکسیژن رفت و یکی از اتم هایش را بغل کرد؛اتم دیگه هم سهم آغوش کربن شد و حالا دوست صمیمی نیتروژن یک قطره آب حیات بخش بود و یک مولکول مونوکسید کربن مرگ آور...

2- در حداقل یک پاراگراف توضیح بدید معجون ساخته شده در کلاس چه تاثیری داره. میتونید به شکل رول بنویسید ولی اجباری برای این کار وجود نداره. (5 امتیاز)


پروتی با عصبانیت به خواهرش گفت:
_اه پادما بیا دیگه دفعه ی بعد من نمونه ی تو میشم.
_نمیخوام پروتی.به معجونای این استاده اعتمادی نیست.
_خو چیکار کنیم؟
_چطوره روی یکی از روح ها امتحان کنیم.
_آخه روح چی جوری اینو بخوره؟
_حالا یه ملاقه میریزیم روش ببینیم چی میشه.
_رو کی بریزیم؟
_بدعنق.
_نه بابا بدبختمون میکنه.
_بقیه روح ها دوست داشتنین خو...
_رو حیوون امتحان کنیم؟
_کی حیوونشو میده ما معجون امتحان کنیم؟
_پس چیکار کنیم؟
_رو خودش امتحان کنیم؟
_نه بابا.

دختر ها به فکر فرو رفتند که نیک بی سر با دیدن پروتی با لبخند گفت:
_اوه پروتی تو اینجایی؟چرا انقدر غمگینی؟
_سلام نیک.باید یکی رو پیدا کنیم این معجون رو روش امتحان کنیم.
_کی مثلا؟
_نمیدونم.کاش میشد رو بد عنق امتحانش کرد.
_میشه روی روح ها هم امتحان کرد؟
_شاید شد.
_خب رو من امتحان کن.
_نه فکر نمیکنم تاثیر خوبی داشته باشه.
_اشکال نداره بابا رو من امتحان کن.
_مطمئنی؟
_آره.

پروتی نفس عمیقی کشید و یک ملاقه از معجون سیاه رنگش را روی نیک ریخت.پروتی و پادما با ترس به نیک نگاه کردند اما هیچ تغییری روی او رخ نداد.پادما به میز تکیه داد و گفت:
_پوف روی روحا تاثیر نداره.
_اشکال نداره دخترها؛ غصه نخورید.

نیک خواست سرش را از گردنش جدا کن و احترامی بذارد که نتوانست.پروتی و پادما با شوق به او خیره شدند.پروتی دست هایش را بهم کوبید و گفت:
_وای این باعث خوب دن زخما میشه.
_آره.
_وای پادما.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۲:۴۲:۳۹
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۲:۵۶:۱۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.