هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#51
سلامی مجدد دارمی از خود اینجانبم


با همان ایده قبلی نامی درست و درمان یافتیم که بس متناسب است با آن ایده که از مخ خویشتنمان بیرون کشانده ایم و اما نام فروشگاه جدیدمان:

فروشگاه ارواح و اجسام و افکار هارکیس



با مدیریت اینجانب و همچنین ایده دیگری نیز دارم که پس از افتتاح بیان خواهم کرد. توضیحات را خود خویشتن جغدیدم گر رسیدگی کنید می تشکرم بس فراوان هاااااا

سیس هستم از نوع هارکیسی اش


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۲۳ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#52
سلـــــــــــــــــــــــــــــــام


من ، سیسرون هارکیس از خود خویشتن اینجانبم تقاضا ی احداث یک کلیسا در کوچه دیاگون داشتم جهت تعویض نمودن حال و هوای کوچه دیاگون. من خود از اینجانبم ایده ای دارم که بس خفنیده است و بــــــــــــــــــــــــــــس جلب می باشد. گر صلاح دانستیده اینجانبم جغدکی را شوتیده و شرح و تفصیل های فراوان گویمی.

می تشکرم فراوان هاااااا


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۹:۳۵ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#53
خب عاقویان و خانمون گوش بر دهید کلام اینجانبم را.

به نظر من اول از همه باید سوال رو تصحیح کنید و بنویسید:

چه چیزی برای شما از مرگ بدتره.

و دلیل خودم رو هم دارم و اونم این هستش که آدم ها با هم متفاوت اند مثال هم می زنم براتون:

برای الادورا بلک مردن بهتر از این هستش که با یه جن خونگی کار کنه یا زیر دستش باشه اما برای هرمیون گرنجر جالب و لذت بخشه. یا معاشرت با یه مشنگ (همون ماگل) برای آرتور ویزلی جالبه ولی برای مورفین خفت و حاضر یا خودش یا مشنگه رو به دیار باقی بفرسته و مثلا برای لودو کابوس اینه که به کسی تخفیف بده در حالی که بستنی فروش کوچه دیاگون راه به راه به هری بستنی مفتی میداد!

و اما در مورد خودم که نه در مورد سیسرون باید بگم که بدتر از مرگ گرفتن و شکوندن چوب دستیشه.


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳
#54
به پروف بلک:

نوشته بودین برای دیالوگ های پشت سر هم نباید دو بار اینتر زد . بی زحمت چند سی سی اضافه تر توضیح بدین.

سیس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۳
#55
تازه وارد اسلایترین:

تدریس می کنیم به روش ترکیبی اسلیتریخوارانه :

تق تق.

به ناگه این چنین صدایی در کلاس بپیچید و جماعت دانش آموز را که یکایک در بحر مکاشفات خود خویشتن چپیده بودند را ز جای بپراند و آرامش را ز وجودشان بزدود و رخت سپید ، سیاه روزی بر سرشان بیافکند. جماعت همه لرزان و خوفیده ، نیمکت هایشان گازیده ، جسم هایشان ویبریده و چشم هایشان خیریده به در و درمانده که این صوت بس عجیبیده ز کدامین مخلوق نخراشیده و نتراشیده به بیرون بجهیده.که هنوز یک لحظه نسپریدیده هیئتی به خویشتن باند پیچیده به کلاس خرامیدید و چنان از عمق وجودش ندا سرداد که تسترال به فلوبر دخیل بست و دامبل ریش ز ته بتراشید.پس از آن دیری نپایید که دخترکی سبک سر ، دم اسبی دراز از کله آویزان به درون کلاس شیرجه ای در کرد و بر کلاس و کلاسیان داخل شد و سخن از خود خویشتنش آغاز کرد:

- خب سلام بچه ها ، خوفید؟

و جماعت هراسان و لرزان ، خنده بر لب و عرق کرده آن چنان که این جانبم هم ز درک فعل و افعال و احوال آنان عاجزم در پاسخ گفتند:

- خوفیم.

و باز موی دم اسبی بسته جواب داد و سخن از سر گرفته شد:

- خوبه که خوفید. بچه ها یه خبری براتون دارم!

و این بار نیز جماعت با چشم های ز حدقه بیرون جهیده و زبان های آویزانیده جواب در دادند:

- چه خبری؟

- خب خبر اینه که .... این جلسه رو سیس تدریس می کنه!

و پس از آخرین کلامی که از دهانش خارج شد چنان بر پیکر نحیف پسرک بکوفت که آهنگران فولاد را نکوفتند و چنان غیژ و ویژی ز پیکر کأنّهو المومیایی پسرک بر خواستانید که هشتاد و شش استخوان شکسته اش از گناه ناکرده توبه کردند. تمامی این ها به یک دم رخ داد و دمی از کسی برنیامد و کسی فریاد عدالت سر نداد و کسی معجون استخوان ساز در حلق پسرک سیسرون نام نیمه مومیایی نریخت که نریخت . پسرک با خود خویشتن خویش بیاندیشید که به کدامین دلیل ماهی بــــــــــــــــوق گالیون به جماعت کژ طینت درمانکده می پردازیند.

خلاصه در گذشت و کسی از حال پسرک که در میان باند ها جیغ و داد می کرد و کسی جز هف هف و هق هق هیچ از او نشنید و توجهی نکرد. در کناری دیگر دبیر سابق خیل موهای آویزانش را مدام باز و بسته می کرد و خم به ابرو آورده و چین چروک بر پیشانی نشانده تا چیزی فراموش شده را ز عمق ذهن خود خویشتنش بیرون کشد که سرانجام آنچنان فرحمند شد که آلبرت انیشتین به هنگام حل مسئله ی ام سی دو نشده بود و چنان آن دم اسبی را بر پشت سر بتکاند که اسب ترکمن نیز از آن عاجز بود و فریاد بر نیاورد که یـــــــــــــــــــافتم بلکه چیز دیگری فریاد بر بیاورد:

- خب یادم اومد دیگه چه کاری داشتم.......من دیگه می رم. با دبیر جدیدتون خوش باشید.

سپس قدم از قدم بردانید و به سوی در رفت که ناگاه مردی موی سپید خود را فشن کرده ، کت و شلوار هفت سالگی بر تن کرده ، پاچه هایش به بالای زانو کشیده و کف دستش خال کوبی های عجق وجق کرده ز در داخل آمد و لبخند شیطانیانه بر لب بر دخترک موی اسبی خیره شد و ابروان خویش جنباند و بلافاصله دخترک همچو کانگروهای در معرض انقراض به سوی پنجره بدوید و چون موشکان امید و نوید و حمید و مجید و الا آخر و المابقی دوستان ، با کله ز پنجره خود را به بیرون پرتابانید.

در سوی دیگر نیز کنت الاف نصف عمر علاف چهره در هم کشید و به سوی جماعت چنان سر چرخواند که یقینا هفت هشت مهره ز گردنش از جای به در آمدند. اما عجبا که هیچ نشد و او تنها لبخندی عریض بر دهان نشاند و ردیفی دندان چرکوی را نمایان کرد و جماعت را دچار هزاران فعل و انفعال درونی و خروج انواع و اقسام ترشی های گرم و تازه و بسی رنگارنگ نمود و کلاس را رنگ دیگر بخشید. و دوباره سر خویش جنبانید و خیره به پنجره فریاد برآورد:

- نگران نباشید بچه ها پروفسور رو برمی گردونم. ویولت پولات مال منه!

کلام از دهانش بیرون نیامده ، لنگ از جای بکند و شتابان به سوی پنجره دوید و چون گرگ بخت برگشته ای که در پی میب میب می رود و ناکام است خود را از پنجره بیرون بیاندازانید.جماعت همه هاج و واج به سوی پنجره هجوم آوردند و پایین پنجره کثیری کتلت یافتند و دلیل شتاب آنان را دانستند ولی از آن جا که در میان کتلت ها کثیری مو های دراز دیدند دلشان ریش شد و قید طعام باد آورده را زدند و در دل هزار نفرین و لعنت کردند آشپز را که « نه به آن همه زحمت و کرامت و نه به آن همه نارعایتی بهداشت ».

همه بر نیمکت ها برگشتند و ساتور تیز کردند و بساط آش و سوپ به پا کردند و ساز در آوردند و از خود موزیکیدند و بسی شادی کردند و انگار که نه انگار دبیر جدیدشان بسته بندی شده بر صندلی بزرگان جلوس کرده و به جماعت چشم غره می رود. اما استادی که نه چوب دسته بر دستش است و نه ترکه و خود را چون مومیایان نموده که استاد نیست اما سیس که اهل تسلیم نیست ! گر بنا بر این باشد او خود خویشتن بنّاست و چاره های فراوان در میان باند های وجودش نهاده است.

به یک دم سیسرون خشم آلود و پراخشخر با یک ضربه از هنر رزمی مومیایی به زیر میز زد و هرچه در آن بود به هوا رفت و چوب دست سیس نیز در میان آن خیل بود. سیس که چشمش به جمال چوب دستی روشن شده بود همچون هیپوگریف به هوا رفت و به مانند بروس لی با دو انگشت سالم پایش در هوا چوب دستی را قاپانید و با پایش چنان دیوار را ترکاند که مرلین با دو دست قادر به انجامش نبود و چنان بر زمین کوفیده شد که برندون استارک نیز کوفیده نشده بود.

و اما القصه در پس دیوار چیزی بود که جماعت با دیدنش همگی رخ ها سندروس و دل ها پر ز خوف گردیدند که در پس دیوار دیو سپید و برادر ناتنی هاگرید و هیدرا ( موجودی است بسی پر سر و کم عقل و خرد که در یونان باستان سر هر کوچه ای دو سه تایش پیدا می شد و مردم به لطف دمپایی از شرشان می خلاصیدند) و در کنار نیز جماعتی زامبی بی سر و صدا بنشسته بودند که سیس با دیدن جمالشان در میان باندپیچی اش بس ذوقید و به جماعت که از تعجب ساتورشان بافور و آششان سوپ و سازشان غاز شده بود روی کرد و لبخندی بس عریض زد.

واما تکالیفتون:

خب تکلیف اول این هست که جماعت پشت دیوار قصد برگزاری مسابقه شطرنج دارند و از عالمان دنیای پر از رمز و راز افسانه ای منظورم جادوگران است می خواهند مسابقاتشون رو داوری کنید : کلی بگم رولی بنویسید که در اون میان این جماعت که همه شان از عقل و خرد بهره های فراوان بردند با هم مسابقه شطرنج دارند و شما باید در طول مسابقات داوری کنید و.......... همه چیز به خلاقیتتون بستگی داره . فکر نمی کنم فهموندن شطرنج به زامبیا آسون باشه

و اما تکلیف دوم (نمره کمکی داره)

یه رول بنویسید و نحوه پیدایش یکی از این موجودات رو شرح بدید . رول طنز باشه بهتره :

1 زامبی

2. کرم فلوبر

3. ققنوس

یکی رو انتخاب بکنید. موفق باشید و خلاقیت هم یادتون نره

پروفسور هــــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــس


ویرایش شده توسط سیسرون هارکیس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۷ ۱۷:۳۰:۴۰

وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#56
تازه وارد اسلیترین:

کی معجون نامرئی می خواد؟:



نویل لانگ باتم در طول تالار اصلی قدم می زد و داد می زد:

- ترور؟ ترور؟

- لانگ باتم بهت قول می دم اون وزغ رو برات پیدا می کنیم . ولی فردا صبح ، یه نگاهی به ساعت بنداز ساعت از نیمه شبم گذشته!

- ولی من باید اونو پیدا کنم پروفسور.....اگه مادر بزرگم بفهمه.....

- نگران نباش ، به علاوه مادربزرگ تو علم غیب نداره که بفهمه ، اگه خودت عاقل باشی و چیزی به اون نگی اتفاقی نمی افته. حالا برگرد به خوابگاهت.

- ولی پروفسور....

- دوست ندارم حرفم رو تکرار کنم لانگ باتم!

ترور برای نویل ارزشمند بود ولی نه آن قدر ارزشمند که به او جرات ایستادن در برابر پروفسور مک گونگال را بدهد . به همین جهت سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرف دیگری به سمت برج گریفندور به راه افتاد. هنگام گذشتن از یکی از پنجره ها ، چشمش به دریاچه افتاد دریاچه ای که درست بالای سالن عمومی اسلایترین قرار داشت. جایی که ترور نزدیک به دو روز در آن جا اسیر بود. اسیر پسرکی به نام سیسرون هارکیس.

در تالار اسلایترین هزاران جا برای انجام کار های مخفیانه وجود داشت. پشت تابلو ها هزاران حفره پیچ در پیچ وجود داشت که به هزاران اتاقک کوچک منتهی می شدند و یکی از این اتاقک ها مدتی بود که پذیرای دانش آموز جوان اسلایترین ، یعنی سیسرون هارکیس شده بود. پسرک تمام وقت آزادش را در این اتاق می گذراند و به آزمایش بزرگش می رسید. آزمایشی بزرگ و به همان اندازه سیاه.

سیسرون در مقابل وزغ نشسته بود. در یک دستش ساعتی جیبی را گرفته بود و هر از گاهی به آن نگاه می کرد.در مقابلش وزغ بیچاره با کش پیژامه به جعبه ای مقوایی بسته شده بود و نمی توانست تکان بخورد. پسرک به ساعتش نگاهی انداخت و از جلوی وزغ بلند شد تا به پاتیل بزگی که پشت سرش بود نگاهی بیاندازد. مایع درون پاتیل به رنگ نقره ای در حال جوشیدن بود و از سطحش بخار سبز بلند می شد. پسرک با دیدن ظاهر معجون لبخند زد و کتاب کوچکی که در کنارش بود را ورق زد:

- خب ، خب ، خب ، بالاخره رسیدیم همین جاست. حالا سه تا ساعتگرد می چرخونیم و یکی پات ساعتگرد تا........ عالیه ، و حالا موی دم تک شاخ ، امیدوارم خراب نشه. واسه همین یکی بیست و پنج گالیون پول دادم!

تمام تابستان سال پیش را در دیاگون کار کرده بود تا هزینه لازم برای این آزمایش را به دست بیاورد و از آن پول حتی یک نات را هم برای خودش خرج نکرده بود. هزینه آزمایشی که او در نظر داشت فوق العاده سنگین بود و خود آزمایش هم خطرناک و سیاه که همین موجب می شد هیچ حسابی روی کمک معلمان و مدرسه باز نکند. تلاش های خودش هم به اندازه کافی درآمد نداشتند و او برای آزمایشش نیاز مبرمی به یک وزغ داشت و ناچارا وزغ نویل را چند روزی برداشته بود.

چند لحظه بعد از اضافه کردن موی تک شاخ معجون به رنگ شفاف مانند ، آب در آمد. پسرک به سختی می توانست جلوی خودش را بگیرد که از شدت خوش حالی فریاد نزند. تا به این جا نیمی از آزمایش بزرگش را انجام داده بود. معجون نامرئی کامل شده بود و در برابرش می جوشید ، آن هم به اندازه یک پاتیل بزرگ! همین مقدار را اگر در دیاگون به فروش می گذاشت می توانست یک ردای کاملا نو از مادام مالکین بخرد و همینطور یک کروات براق با نشان اسلایترین. اما ارزش این آزمایش برای سیسرون چند میلیون بار بیشتر از یک ردای نو بود.

شیشه کوچکی را برداشت و بلافاصله مقداری از معجون را درون آن ریخت و با یک چوب پنبه در شیشه کریستالی را بست. همین شیشه کوچک برای اسلایترین سی امتیاز می آورد. سی امتیازی که می توانست سرنوشت ساز باشد. شیشه را به درون کیسه ای چرمی انداخت که حکم کیفش را داشت. پس از آن پاتیل بزرگ را برداشت و روی زمین گذاشت. ساعت جیبی هنوز در دستش بود نگاهی به آن انداخت و زیر لب زمزمه کرد:

- خب فقط پنج ثانیه مونده..........جهار.......سه ........... دو..........نه!

برای یک لحظه یادش آمد که وزغ مال او نیست و باید آن را پس بدهد. چوب دستیش که روی میز بود را برداشت و با یک اشاره کش از جا پرید و وزغ هم بلافاصله بعد از آن از بالای سر سیسرون پرید. پسرک لبخند زد و به تخم ماری که در مقابلش بود خیره شد. پس از چند ثانیه تخم ترک و برداشت و پوست سبزی که در زیرش پنهان بود را به نمایان شد. هارکیس با دیدن پوست سبز یکه خورد. پاکت سرخ کوچکی که در کنارش بود را برداشت و خیلی آرام تخم را که در حال ترک برداشتن بود را به درون آن هل داد.

خدا را شکر می کرد که اول از همه پوست سبزش را دیده بود نه چشمان طلایی اش را. حالا دست زدن به جعبه برایش سخت شده بود. اما صدایی در اعماق ذهنش او را وادار به ادامه آزمایش می کرد:

-سیسرون تو باید انجامش بدی. این آزمایش باید انجام بشه سیسرون هارکیس!

یک نفس عمیق کشید و به خودش فرصت داد. جعبه را به آرامی بلند کرد و درون معجون انداخت. شالی را که در مسابقه کارت بازی برنده شده بود را برداشت و روی چشمانش بست. سپس دستش را دراز کرد و کورکورانه به دنبال تکه کاغذی گشت که به لبه میز چسبانده بود. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا دستش به کاغذ پوستی برسد. با خشونت آن را از میز جدا کرد و مقابل صورتش گرفت . اندکی شال روی صورتش را بالا داد و به جمله ها نگاه کرد:

- خب این یعنی از جعبه بیا بیرون......ایس سیس شیسیس...و حالا از این بنوش...........سیشیش ایسیش........حالا برگرد به جعبه ...شیس شیش شیسیس..... امیدوارم مورفین چرت و پرت نگفته باشه.

سپس محطاطنه از همان گوشه چشمش نگاهی به درون پاتیل انداخت و جعبه را ساکت و آرام در آن دید. لبخندی زد و جعبه را از پاتیل بیرون کشید. بدن گرم باسیلیسک را درون آن احساس می کرد و از گرمایش لذت می برد. آن شب سیسرون با این فکر به تختش رفت که فردا وقتی پروفسور بودلر به چشم های نامرئی باسیلیسک نگاه کند چه اتفاقی خواهد افتاد و نتیجه این آزمایش چه خواهد شد؟

تکلیف دوم:

راستش رو بخواید واضحش رو نمی دونم ، شاید برای معجون جلسه بعد دنبال لوزالمعده بوده گفته داخل این مراسم تازه وارد ترکون یه چندتا برداره ولی از اون جا که یه دبیره و این کاره ازش بعید و خوبیت نداره رفته در سکوت نامرئی شده زنبیلش رو برداشته اومده لوزالمعده جمع کنه(فقط امیدوارم با لوزالمعده و امحا واحشای من کاری نداشته باشه). شایدم می خواسته این جوری به لودو بابت مدیریتش تبریک بگه و یکی از هزاران کاربرد مدیریت رو بهش نشون بده ولی خب اصلا مگه ما فضولیم . شما هرکاری دل تنگت می خواهد انجام بده .......................................

تکلیف سیّم:

یه اشتباه لپی:

- می گیرمت بـــــــــــــــوقــــــــــــــی!

فیلچ آن چنان سریع می دوید که از ظاهر شکسته اش بعید بود. سیسرون هم با تمام توانش می دوید. مسابقه جالبی شده بود. مسابقه ای بین یک پیرمرد فشفشه و یک ماگل زاده لنگ. گر چه نباید عواملی مانند آن گربه منحوس که خودش را به پای چپ و لنگ سیسرون آویخته بود نادیده گرفت. فیلچ فریاد کشان در طول راهرو می دوید. صدای فریادش مهم نبود صدای قدم هایش مهم بود که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. قلب سیسرون به شدت می کوبید و در سینه آرام نداشت. فاصله دست فیلچ با گردنش حالا از یک وجب هم کمتر شده بود.آخرین امیدش یک چیز بود. و آن یک چیز چوبدستی ای بود که در دست راستش گرفته بود. بدون دقت آن را به سمت گربه گرفت و فریاد کشید:

- اینسندیو!

دم گربه آتش گرفت و فریاد خشم فیلچ بلند شد. گربه که از درد می نالید خودش را روی صورت فیلچ انداخته بود. فیلچ برای آرام کردن گربه لحظه ای ایستاد و آن موجود نفرت انگیز را روی زمین گذاشت. سپس با سرعت بیشتری به سمت سیسرون دوید و اندکی بعد گربه نیز جیغ جیغ کنان به صاحبش پیوست. هر دو آنچنان خشمگین بودند که بدون شک پس از رسیدن به سیسرون اجزای بدنش را از هم جدا می کردند.

سیسرون در انتهای راهرو با نهایت سرعتی که می توانست پیچید. در یک لحظه رویایی چشمش به تابلویی خورد که می دانست در پشتش حفره ای به اندازه ایستادن یک نفر هست. قبل از این که فیلچ بتواند او را ببیند خودش را در پشت تابلو جا داد و نفسی تازه کرد. چند ثانیه بعد صدای فیلچ به گوشش رسید:

- کجا رفتی سوسک کوچولو؟

صدای قدم های سنگین فیلچ را می شنید. نفس های عمیق پیرمرد که به نفس نفس افتاده بود و صدای گربه که میومیو می کرد.

- عزیزم نگران نباش ، ازش انتقام می گیریم...........هر جا هستی اینو بشنو پسر، من تا صد سال دیگه هم اینجا می شینم تا توی لعنتی رو گیر بندازم!

سیسرون بی خیال سر جایش نشست و با این فکر که فیلچ تنها می خواهد او را بترساند پوزخند زد.

شش ساعت بعد:

هارکیس تشنه و گرسنه پشت تابلو کز کرده بود. استخوان های بدنش درد می کردند و دیگر طاقت نداشت. حاضر بود با فیلچ بجنگد. ولی بعد از آن بلافاصله اخراجش می شد. نه کار درستی نبود ولی........ولی گرسنگی و تشنگی تحمل ناپذیر شده بود. سیسرون بی توجه به این که چوب دستیش کنار دستش افتاده دستش رو به زیر ردایش برد و به دنبال چوب دستی گشت اما ناغافل دستش به تکه شیشه ای سرد خورد. انگشتانش را دور آن گره کرد و آن را بیرون کشید.

معجون نامرئی بود. شادی سرتاسر وجودش را فراگرفت. بر خودش لعنت فرستاد که چرا زودتر جیب هایش را نگشته بود. در همان جای کوچک ایستاد ، نفسی عمیق کشید. چوب پنبه ای را که روی بطری بود برداشت و آن معجون را لاجرعه سرکشید.چشمانش را بست و زیر لب شمرد:

- یک ... دو .... سه .... چهار .... پنج ، خب حالا دیگه باید نامرئی شده باشم.بزن بریم.

آرام تابلو را کنار کشید و تا جایی که می توانست آرام از آن جا بیرون آمد.چند قدم جلو رفت و ایستاد. نفس عمیقی کشید و به سمت انتهای راه رو حرکت کرد. اما چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که دو دست قوی بازوانش را گرفتند. سپس فیلج با صدای بم و نفسش که بوی معجون مانده می داد در گوشش زمزمه کرد:

- انگار یادت رفته بود لباساتم غیب کنی سوسک کثیف کوچولو.

و این کلمات که با بوی گند دهن فیلچ ادا شده بودند دو نکته ظریف را به یاد هارکیس جوان آوردن:

1- معجون نا مرئی ما رو غیب می کنه ولی لباس هامون رو نه.

2- چوبدستی سیسرون در حفره پشت تابلو جا مانده بود و او چاره ای جز رفتن به زیر زمین فیلچ نداشت.


با تشکر

ســـــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــســـــــــــــــــرون هـــــــــــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
#57
ای خدا

اگه گفتین بهترین مزه دنییا چیه؟ چای بعد از مورفینه


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳
#58
تازه وارد اسلیترین:

همه چیز برای جادوی سیاه:

تالار اصلی از همیشه تاریک تر بود. هیچ موقع هاگوارتز را تا به این حد ساکت و آرام ندیده بود. قدم هایش را سریع بر می داشت و نگران این بود که نکند کسی او را ببیند. از شدت ترس نفسش در حال بند آمدن بود. ترسی که در دل داشت تنها از این بابت بود که اگر کسی او را در این موقع شب در تالار اصلی با همچین کسی ببیند یقینا اخراج خواهد شد و دیگر نمی تواند به بهشتش بازگردد.

هاگوارتز برای او بهشت بود. جایی بود که برای اولین بار احساس ارزشمندی کرده بود ، برای اولین بار احساس غرور کرده بود. با این افکار تمام تنش از ترس و سرما می لرزید که ناگهان صدایی او را از جا پراند:

- سلام آقای هارکیس.

- سلام آقا.

- برای احساس کردن قدرت در رگهات آماده ای پسر جون.

برقی عجیب در چشمان پسرک بود. برق قدرت طلبی ، برق کسب شهرت ، برق انتقام از هرکسی که او را رنجانده بود. دیگر بدن پسرک نمی لرزید. اما سرش همچنان پایین بود و نگاهش بین سنگ های کف تالار گیر کرده بود.

- بله آقا ، آماده ام.

مرد که از روی صدایش چاق به نظر می رسید. بلند فریاد زد:

- عالیه!

سیسرون که از شدت صدای مرد متعجب شده بود سرش را بالا آورد . قلعه مکان فوق العاده بزرگی بود ولی صدای مرد چاق هم به همان نسبت بلند بود و همین دوباره لرزش را به تن هارکیس برگرداند. حالا که پسرک سرش را بالا آورده بود می توانست مرد را ببیند ، مردی چاق با کلاهی لبه دار ، دهانی عریض و چشم های خوکی و سبیلی که معلوم بود مدت ها برای شکل دادنش وقت صرف شده است. لباسی که پوشیده بود ، لباسی فاخر بود از پارچه اعلا و دکمه های نقره و یک جفت دستکش زینتی پوست اژدها و در مقابل او سیسرون بود که بر روی لباس مشنگی اش یک ردای بلند دسته دوم پوشیده بود که از زانوهایش بالاتر بود. پسرک مشغول برانداز کردن مرد چاق بود که صدای مرد در آمد:

- اونجوری نگاهم نکن! مگه می خوای منو بخری؟ گر چه بعید می دونم که پول لازم رو داشته باشی هه هه هه ......

از آن لحظه اسم مرد چاق هم وارد لیست کسانی شد که باید از آن ها انتقام می گرفت . تا قبل از این همه لیستش به اندازه کافی بلند بالا بود و شامل تمامی اساتید هاگوارتز ، دانش آموزان گریفندور و همینطور همسایه های خانه مشنگی شان می شد. ولی هنوز زمان مناسب برای انتقام نبود ، ولی آن زمان چندان هم دور نمی توانست باشد. تنها چیزی که او برای شکست ناپذیر شدن نیاز داشت یک چیز بود:جادوی سیاه.

- کی شروع می کنیم؟

- هر موقع تو بخوای پسر.

- همین الان.

- همین الان! هممم ، این رفتارت تحسین برانگیزه و من رو یاد یه نفر می اندازه....

یک آن ترس و تحسین ، هردو با هم در چشمان مرد تبلور یافتند. می توانست تصور کند که چه کسی در ذهن آن مرد چاق است (( لرد سیاه )). مرد پشتش را به او کرد و با اشاره دست از او خواست به دنبالش برود. چند دقیقه ای طول کشید تا به محوطه باز حیات مدرسه برسند. سپس مرد رویش را برگرداند و چوبش را تکان داد. دو جاروی کهنه و قدیمی نفیر کشان از نقطه ای خارج از محدوده دید به سمتشان آمد.

- اینا برای چیه؟ مگه نصفه شب هوس کوئیدیچ کردی؟

- خب هاگوارتز برای یاد گرفتن جادوی سیاه جای چندان مناسبی نیست و خب هاگوارتز هم علاقه چندانی به داشتن دانش آموز های سیاه نداره. باید بریم پسر ، برای همیشه.

برای یک لحظه مثل این بود که یک سطل بزرگ آب یخ روی سر سیسرون ریخته باشند. برای او هیچ چیز از این دردناک تر نبود که هاگوارتز را ترک کند ، آن هم برای همیشه! این جا برای او همه چیز بود. این جا بهشتش بود.

مرد چاق بی تفاوت به سمت جارو های معلق حرکت کرد و پس از آن که متوجه شد سیسرون حرکت نمی کند رو به عقب برگشت و فریاد زد:

- آهای پسر من خیلی وقت آزاد ندارم. عجله کن.

اما هارکیس همچنان سرجایش ایستاده بود. مرد چشم غره ای به او رفت ولی فایده نداشت. ناگهان مرد جاق با قدم های بلند به سمت پسر آمد و یقه اش را گرفت تا او را با خود بکشد اما پسرک خودش را از دست او آزاد کرد. اینجا دیگر داد مرد درآمد:

- احمق جون اگه اونا بیدار بشن پوست هردومون رو می کنن! زود باش بیا بریم!

- من...من...من نمی آم.

- چی؟! نمی آی؟ هیچ می دونی اگه بفهمه من دست خالی..................کروشیو!

چشمان مرد از خشم می سوخت. نفس نفس می زد. وجودش مثل یک شعله خشمگین بود که پسرک جوان را می سوزاند. درد آنچنان به وجود پسرک هجوم آورد که فریاد از عمق وجودش برخواست. فریادی که یقیین داشت همه ساکنین قلعه آن را شنیدند . شاید ساکنین هاگزمید هم آن صدا را شنیده بودند. مرد چاق بی تفاوت چوبش را تکان می داد و با خشم به چهره سیسرون زل زده بود. چند قدم جلو آمد و پرسید:

- برای چی؟ هیچ قدرتی که می تونستی به دست بیاری رو..... چرا قیدش رو زدی.

درد تمام وجود هارکیس جوان را می سوزاند ولی با این حال لبخند زد و زمزمه کرد:

- خونه ، من ....... عشق..........خونه.

انتقام شیرین بود. فوق العاده شیرین ولی ارزش فدا کردن عزیزترین چیزی که در دنیا داشت را نداشت

- تو هم مثل همه اونا احمقی ، لعنت.

یک لحظه بعد سیسرون روی زمین افتاده بود. تمامی خاطرات تلخ و شیرین هاگوارتز در ذهنش جریان یافته بودند. تنها امید و آرزویش این بود که هنوز عقلش سر جایش باشد. دلش می خواست چشمانش را ببندد و بخوابد که در ناگهان در میان پنجره های تاریک هاگوارتز چراغی روشن شد.

تکلیف دوم.

سوال:

باریکه های آب بهم می پیوندند .. رودها بهم میپیوندند.. دریا ها بهم می پیوندند.. این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟

جواب: نه کسی فرشته به دنیا می آد ، نه شیطان. چیزی که از ما ، ما رو می سازه هزاران تصمیم کوچک و بزرگیه که در زندگیمون می گیریم.

با تشکر

ســـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــســـــــــــــرون هـــــــــــــــــــــــــــــــــارکــــــــــــــــــــــیـــــــــــــس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳
#59
تازه از جناح اسلی واردیدیم:

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبود کبود سیسرون هارکیس نشسته بود. تکلیفاشم انجام نداده بود. یواشکی یواشکی هم رفته بود ، سر گنجه مدیر مدرسه کتاب شنگول و منگول رو برداشته بود:

- شنگول ، منگول ، سیسرون ، یه وقت در رو روی کسی غیر از من باز نکنیدها!

سیسرون قصه ما که برق از سرش پریده بود ، دنیا دور سرش چرخیده بود ، هاج و واج به خانم بزی زل زده بود. نه خونه بود ،نه مدرسه . نه حتی توی مخمصه . پس سیسرون چش شده بود؟ بچه ی ناز نازی بزی خانم اون شده بود.

- تو رو خدا ، بگو شما ، این جا کجاست؟

بزی خانم سرش رو پایین آورد ، چشماش رو دوخت به جفت چشمای سیسرون:

- سیسرونم ، عزیز دلم ، کوچولوی ناز نازی خودم. تو خونه ای ، پیش منی ، رو جفت چشمام مهمونی.

- نگو اینو دیگه شما ، سیسرونم ، جادوگرم ، جمبل و جیمبل می کنم ، همه چی رو داغون می کنم.

- نگو دیگه اینو پسرم ، دیرم شده باید برم.

مامان بزی لباس پوشید ، از پنجره بیرون پرید. حالا دیگه سیسرون مونده بود تو خونه با شنگول و منگول ، خسته بود ، گیج بود ، توی خواب خیال بود؟ یا خواب و خیال دیده بود؟ چی کاره بود؟ یه بچه بز ناز نازی؟ جادوگر و اهل جمبل و جیمبل بازی؟ واسه خودش فکر می کرد که یهویی یکی در رو زد:

تق - تق:

- کیه کیه در می زنه؟

- منم منم مادرتون ، مامان خیلی خوبه تون.

- دروغ نگو ای گرگ زشت و بد ادا ، زودی برو تو رو به خدا.

- شنگول ، تویی عزیزکم لقم..... قنچه باغ دلکم؟

- آره منم حالا که چی؟

- یادت میاد که اون دفعه ، رفته بودیم با هم چرا ، خوردیم با هم از چمنا.

- آره ، می یاد ، می یاد ، مامانی .

- حالا در رو باز می کنی؟

یهویی منگول پرید پشت در و گفت:

- آهای گرگ بد صدا ، اگه راست می گی نشون بده ، دستای خودت رو به ما.

- بفرمائید ، راحت ببینیدشون شما.

منگول زودی خم شد و دید ، به زیر در دستی سفید.

- آره به خدا مامانمی ، مامان خوب و نازمی.

سیسرون بیچاره تنها کسی بود که تنهایی ، توی صندوق خانم بزی ، نشسته بود . نمی دونست چی به چی. اصلا دنیا دست کیه. فقط از اون طرف شنید ، یکی چفت در رو کشید. سرش بالا آورد و دید. یه گرگ زشت ، وسط خونه شون پرید. دندون نگو ، چاقوی تیز ، با دوتا چشم زشت و ریز. این ور دوید ، اون ور دوید ، شنگول و منگول رو درید ، اما سیسرون رو ندید. سیسرون قصه ما بد جوری گرخیده بود ، سرش توی صندوق خانم بزی ، جامونده بود. یهو وسط اون همه خرت و پرتای خانم بزی یه چیزی دید ، از اون تو بیرونش کشید ، یه جعبه بود ، خیلی قشنگ و تازه بود.

سیسرون جعبه رو شناخت ، زمانی که یه بچه بود ، این جعبه رو از دیاگون خریده بود. جعبه رو زود باز کرد و دید ، یه تیکه چوب از جنس بید ، تندی اون رو بیرون کشید ، از توی صندوقچه پرید:

- آهـــــــــــــــــای گرگ ناقلا ، چی چی می خوای تو از جون ما؟

اون گرگ زشت و بد ادا ، خندید گفت:

- جونتو می خوام ای بلا.

- جون من رو می خوای شما ، بیا بگیرش ، همین حالا.

گرگ بزرگ بد صدا ، دوید جلو با چهارتا پا ، اما اون سیسرون ناقلا ، برده بود چوبش رو بالا:

- جون من رو می خوای ، بیا ، عجی مجی سکتوم سمپرااااااااااااااا

چوبش رو اون پایین کشید ، یهو شکم گرگ رو برید . شنگول و منگول بلا ، افتادن بیرون رو دوتا پا. شاد و خوش حال بزغاله ها ، می پریدن پایین و بالا ، اما یهو هر دو تاشون ، یه نور سبزی رو دیدن ، بعد از اونم بزغاله ها ، دیگه هیچ چیزی ندیدن.

********************************************

آهنگ موقع خوندن فراموش نشه


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۹:۱۸ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#60
و اما نقد آخرین رولی که رولیدم که همین رول باشه:

نقل قول:
- هارکیس. بیا اینجا. سیسرون از جایش بلند شد و با این فکر که این بار در کلاس مراقبت از موجودات جادویی ( که البته در دفتر برنامه ریزی سیسرون مراقبت از هیولاهای شیطانی نوشته شده بود) چه مصیبتی در انتظارش است.


شروع نسبتا خوب بود و خواننده رو به خوندن ادامه رول جذب می کرد ولی در عین حال کمی هم تکراری بود که مشکلی نداره چیزهای تکراری که همیشه بد نیستن.

نقل قول:
در جلسه پیش ،پروفسور بودلر تک شاخی بالغ را به کلاس آورده بود که تقریبا بی آزار به نظر می رسید و این بر همه دانش آموزان صدق می کرد. همه به جز سیسرون که بلافاصله بعد از نزدیک شدنش به تک شاخ تقریبا شش متر پرت شده بود. اینچنین اتفاقاتی هر جلسه تکرار می شد حتی جلسه اول که موضوع درسشان کرم های فلوبر بود. کرم لعنتی تنها یک بار در هر سه ماه مواد زایدش را دفع می کرد و احتمالا زمانی که هارکیس جوان آن موجود را در بغلش گرفته بود و به او کاهو می داد بهترین زمان برای رهایی از کاهو های نیم هضم شده شکمش بود


خب اینجا کار خوب پیشرفت طنز ساده بود و دلیل احساسات شخصیت را نشون می داد جمله بندی ها درست بود به جز در:

نقل قول:
که تقریبا بی آزار به نظر می رسید و این بر همه دانش آموزان صدق می کرد.


شاید در قسمت دوم بهتر بود که از جمله دیگری استفاده می شد مثل اینکه :

برای همه بی آزار بود همه به جز سیسرون

نقل قول:
ولی همه این ها برای اسلیترین بود.اگر یک چیز در دنیا برای سیسرون ارزش داشت نشان سبزی بود که بر روی ردای کهنه اش دوخته شده بود و او به هیچ وجه حاضر نبود به خاطر خودش امتیازی ازاسلیترین کم شود.


این قسمت نه تنها جدیت داستان رو بیشتر می کنه بلکه دلیل تحمل کردن کلاس رو هم برای خواننده روشن می کنه که واقعا لازمه

نقل قول:
- خب ، آقای ، امممم ، هارکیس ، درست گفتم؟

- بله.

- بله چی؟

- بله پروفسور ویولت بودلر از خاندان بودلر.

- خب ، زیادی طولانی شد ولی مورد قبوله. خب سیسرون می خواهم شگفت زده ات کنم.


این مکالمه هم خوب بود ولی از یه گریفندوری بعیده که به خاطر کلمه قربان یا به رخ کشیدن خاندانش با دانش آموزی جر و بحث کنه ولی خب حداقل رابطه بین اسلیترینی ها و گریفندوری ها هم می تونه این رو توجیه کنه

نقل قول:
موجود عظیمی که در پس پارچه نمایان شده بود به طور واضح خطرناک بود و سیسرون احتمال می داد شامل موجودات خطرناک درجه چهار یا پنج کتاب موجودات جادویی و زیست گاه آنان باشد.


اشاره کردن به کتاب موجودات جادویی و زیست گاه آنان خیلی جالب بود گرچه اگه نقل قولی هم از کتاب آورده می شد جالب تر هم می شد.

نقل قول:
پروفسور دنده بلندی را که کنار میزش بود را کشیده بود و حالا سیسرون و کله اژدری درست چهار متر پایین تر از سطح کلاس بودند.


توصیف ساده و کوتاه جامع بود و با جزئیات اضافه بی دلیل حوصله خواننده رو سر نبرد مثل اینکه جنس دسته چی بود و دقیقا کجا بود و پروفسور با یک دست آن را کشید یا با دو دست.

نقل قول:
- به خاطر اسلیترین ، به خاطر اسلیترین ، فقط به خاطر اسل...اسلی....نه ، نــــــــــه.


مکالمه خیلی کوتاهی بود که تقریبا خیلی چیز ها رو با هم بیان می کرد از احساسات سیسرون گرفته تا تغییراتی که در صحنه می افتاد که خوشبختانه توضیحات بیشتر هم در ادامه وجود داشت و در ضمن شکل و ظاهر هم به نحوی به خواننده در بیان کمک می کند تا احساسات خوب منتقل بشه.

نقل قول:
کله اژدری خوابیده بود ، مثل یک بچه ساکت و آرام


تشبیه جالبی بود که هم به ظرافت کار اضافه می کرد و هم در عین جدی بودن ته مایه هایی از طنز رو هم با خودش داشت.

نقل قول:
خیلی زود از حرفی که زده بود پشیمان شد. زمانی که در آسمان هاگوارتز بدون جارو یا جادو پرواز می کرد و فریاد های پروفسور بودلر که از کلاس بلند شده بود را می شنید:


باز هم توضیحات جامع و خلاصه که به کوتاهی متن کمک می کنه و باعث می شه که خواننده از طولانی بودن رول خسته نشه و قید خوندن اون رو بزنه

اما نکته های منفی ای هم در رول وجود داشت تمرکز روی کاراکتر اصلی بیش از حد بود و باید به سایر کاراکتر ها هم دقت می شد خصوصا به سایر دانش آموزان که حضور داشتند و همین مسئله باعث می شد گاهی احساس کنیم کلاس خالی و فقط پروفسور و سیسرون در کلاس هستند

توصیفات هم به نظر خودم خوب بود ولی باید کمی بیشتر می شد از ظاهر کله اژدری گرفته تا محیط داخل کلاس جای خالی شکلک ها هم احساس می شد که با توجه به اینکه می خواستم رولم یه جورایی جدی هم باشه می شد از این نکته گذشت در کل خوب بود و حق بیست امتیاز کامل رو داشت

فقط یه چیز آخه واسه چی این همه برای چی اسمت رو همه اش این جوری می نویسی:

ســـــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــرون هـــــــــــــــــــــــــــارکـــــــــــــــــیــــــــــس


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.