تازه از جناح اسلی واردیدیم:
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبود کبود سیسرون هارکیس نشسته بود. تکلیفاشم انجام نداده بود. یواشکی یواشکی هم رفته بود ، سر گنجه مدیر مدرسه کتاب شنگول و منگول رو برداشته بود:
- شنگول ، منگول ، سیسرون ، یه وقت در رو روی کسی غیر از من باز نکنیدها!
سیسرون قصه ما که برق از سرش پریده بود ، دنیا دور سرش چرخیده بود ، هاج و واج به خانم بزی زل زده بود. نه خونه بود ،نه مدرسه . نه حتی توی مخمصه . پس سیسرون چش شده بود؟ بچه ی ناز نازی بزی خانم اون شده بود.
- تو رو خدا ، بگو شما ، این جا کجاست؟
بزی خانم سرش رو پایین آورد ، چشماش رو دوخت به جفت چشمای سیسرون:
- سیسرونم ، عزیز دلم ، کوچولوی ناز نازی خودم. تو خونه ای ، پیش منی ، رو جفت چشمام مهمونی.
- نگو اینو دیگه شما ، سیسرونم ، جادوگرم ، جمبل و جیمبل می کنم ، همه چی رو داغون می کنم.
- نگو دیگه اینو پسرم ، دیرم شده باید برم.
مامان بزی لباس پوشید ، از پنجره بیرون پرید. حالا دیگه سیسرون مونده بود تو خونه با شنگول و منگول ، خسته بود ، گیج بود ، توی خواب خیال بود؟ یا خواب و خیال دیده بود؟ چی کاره بود؟ یه بچه بز ناز نازی؟ جادوگر و اهل جمبل و جیمبل بازی؟ واسه خودش فکر می کرد که یهویی یکی در رو زد:
تق - تق:
- کیه کیه در می زنه؟
- منم منم مادرتون ، مامان خیلی خوبه تون.
- دروغ نگو ای گرگ زشت و بد ادا ، زودی برو تو رو به خدا.
- شنگول ، تویی عزیزکم لقم..... قنچه باغ دلکم؟
- آره منم حالا که چی؟
- یادت میاد که اون دفعه ، رفته بودیم با هم چرا ، خوردیم با هم از چمنا.
- آره ، می یاد ، می یاد ، مامانی .
- حالا در رو باز می کنی؟
یهویی منگول پرید پشت در و گفت:
- آهای گرگ بد صدا ، اگه راست می گی نشون بده ، دستای خودت رو به ما.
- بفرمائید ، راحت ببینیدشون شما.
منگول زودی خم شد و دید ، به زیر در دستی سفید.
- آره به خدا مامانمی ، مامان خوب و نازمی.
سیسرون بیچاره تنها کسی بود که تنهایی ، توی صندوق خانم بزی ، نشسته بود . نمی دونست چی به چی. اصلا دنیا دست کیه. فقط از اون طرف شنید ، یکی چفت در رو کشید. سرش بالا آورد و دید. یه گرگ زشت ، وسط خونه شون پرید. دندون نگو ، چاقوی تیز ، با دوتا چشم زشت و ریز. این ور دوید ، اون ور دوید ، شنگول و منگول رو درید ، اما سیسرون رو ندید. سیسرون قصه ما بد جوری گرخیده بود ، سرش توی صندوق خانم بزی ، جامونده بود. یهو وسط اون همه خرت و پرتای خانم بزی یه چیزی دید ، از اون تو بیرونش کشید ، یه جعبه بود ، خیلی قشنگ و تازه بود.
سیسرون جعبه رو شناخت ، زمانی که یه بچه بود ، این جعبه رو از دیاگون خریده بود. جعبه رو زود باز کرد و دید ، یه تیکه چوب از جنس بید ، تندی اون رو بیرون کشید ، از توی صندوقچه پرید:
- آهـــــــــــــــــای گرگ ناقلا ، چی چی می خوای تو از جون ما؟
اون گرگ زشت و بد ادا ، خندید گفت:
- جونتو می خوام ای بلا.
- جون من رو می خوای شما ، بیا بگیرش ، همین حالا.
گرگ بزرگ بد صدا ، دوید جلو با چهارتا پا ، اما اون سیسرون ناقلا ، برده بود چوبش رو بالا:
- جون من رو می خوای ، بیا ، عجی مجی سکتوم سمپرااااااااااااااا
چوبش رو اون پایین کشید ، یهو شکم گرگ رو برید . شنگول و منگول بلا ، افتادن بیرون رو دوتا پا. شاد و خوش حال بزغاله ها ، می پریدن پایین و بالا ، اما یهو هر دو تاشون ، یه نور سبزی رو دیدن ، بعد از اونم بزغاله ها ، دیگه هیچ چیزی ندیدن.
********************************************
آهنگ موقع خوندن فراموش نشه