بسمه تعالی
توضیحات: سوژه های تاپیک ماجراهای دولت دوازدهم همزمان با هر ایونت یا فعالیتی که توسط وزارتخانه صورت بگیره آغاز میشن و پایان میپذیرن و نتیجتاً بعد از هر چند پستی که در آن مدّت کوتاه بخورند بسته میشن تا فقط آیندگان خبرداشته باشن که چه کردیم. آغاز بخش دوّم سوژه:نخست وزیر مشنگها پشت میزش نشسته بود. روی میز او ستون های بلندی از کلاسور قرارداشت که روی سرش سایه افکنده و پناهگابلهی مناسب از آفتاب گرم ظهرگاهی بودند. در زیر پروندهها نخست وزیر که عینک مطالعه تا نوک بینیاش سرخورده بود، با جدیت متنی را میخواند و با ماژیک بعضی بخشهای آن را هایلایت میکرد.
-اهم...
تابلویی که در انتهای اتاق ایشان قرارداشت گلویش راصاف کرده بود تا توجه نخست وزیر را به خودش جلب کند و موفق شده بود. نخست وزیر بدون آنکه سرش را بلند کند، به مرد کچل دماغ گنده درون تابلو نگاه کرد.
- باز این یارو شامورتکی میخواد بیاد؟
مرد درون تابلو آهی کشید و گفت:
-بله... وزیر سحر و جادو جناب لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ ... زاموژسلی. به زودی به اینجا می آن. برای هشتمین بار در این روز.
- مشنگآ، ما را می گوید.
پیش از تمام شدن جمله، آتش درون بخاری به رنگ سبز زمردین درآمده و اکنون آقای زاموژسلی وسط اتاق صدارت انگلستان ایستاده بود.
نخست وزیر بدون آنکه سرش را بلند کند نگاه نفرتباری به مرد انداخت؛ اگرچه او انسان فروتنی بود ولی هیچ خوشش نمیآمد که آخر عمری یک نفر ساعت به ساعت از ناکجا وارد اتاقش بشود و مشنگ صدایش کند، از او راجع به علت کچل شدنش بپرسد یا مثلا بگوید حشرهی نمیری که در آشپزخانه خانهاش رفته بود و هرچقدر با دمپایی زدنش را او فرستاده و بعد به راهی شدن زنش به بیمارستان قاهقاه بخندد. او حتی از اینکه یک تبعه خارجی ناخواسته به هیئت دولتش تحمیل شده نیز دل خوشی نداشت. پس بدون آنکه حتی ذرهای لحن غیردوستانه صدایش را پنهان کند گفت:
- ناهار خورده؟
- خیر تناول منمودیم... پرسشی نخست وزیرآ!
مطمئن بود که نه از شنیدن آن سوال خوشش خواهد آمد و نه از جوابش:
-از تبار جنون خانگی میباشید؟ زیرا که از باب سوّم شخص سخن می گویید.
درست فکر میکرد. نه از مسخره شدن لهجهی مشهدی-سلتیاش خوشش آمده بود و نه از این که به او بگویند دیوانه... دیوانه خانگی؟ به هرحال هر چه که بود، اطمینان داشت حرف خوبی نیست.
-نِه.
- گمان میکنیم حقیقت را پنهان میدارید لیک میپذیریم. ثانی، این چیست که می خوانید؟
نخست وزیر اگر از تبدیل شدن به قورباغه نمیترسید هرچه دم دستش بود را به سمت وزیر سحر و جادو پرت میکرد.
ولی میترسید.
- این یه جزوه از یه کشور دور هسّه. راجع به فرهنگ و پوشش و ای چیا شون. مِگِن واسه پررو نشدن مردمه. بیبن، ایجوری...
آقای زاموژسلی به تصویر شخص برقع پوشی که تنها چشمانش پیدا بود نگاه کرد و برای اوّلین بار در طول آن روز به فکر فرو رفت.
- مثمر نیز واقع گشته است؟
نخست وزیر دستی به چانهاش کشید و بعد گفت:
-بِگی نِگِی...ها.
پاق!وزیر سحر و جادو غیب شده بود و همینطور تصویری که مربوط به فرهنگ شرقی میشد.
کارمندان وزارتخانه مثل هر روز دیگری از سیفون ها پایین رفته و به سمت آسانسورها می رفتند تا به محل کارشان برسند که ناگهان با موجودی شبیه به دمنتورها متوجه شدند که به جای شنلهای سیاه در پارچهای گلگلی پیچیده شده بود و البته بسیار درشت هیکلتر بود.
- بپوشونید!
کارمند تازه وارد شده که از همه جا بیخبر بود، تنها لحظهای چهره خشمگین روبیوس هاگرید را دیده و لحظه بعد در پارچهای پیچیده شده بود و اکنون نیز در حالی که همان چیز را محکم گرفته بود، در آسانسور به پایین میرفت...